من آدمِ جنگیدن هستم یا نه؟ بهش فکر میکنم. آدمِ جنگیدن هستم؟! چیزهایی که تابهحال برای حفظ و بهدستآوردنشان جنگیدهام انگشت شمارند، ولی اینطور نیست که با جنگیدن غریبه باشم. دلم میخواهد به خودم بگویم این زندگیِ هرروزه هم جنگ است، ولی میدانم که نیست. تو میتوانی انتخاب کنی که هزاران کیلومتر دورتر از خطِ آتش باشی، و هم میتوانی پای زندگیِ هرروزهات را به خطِ آتش بکشانی. اشتباه است حرفهایم؟ زیادی خوشبینانه است؟ شاید حق با شما باشد!
حرف از جنگ شد... روزهایی را یادم میآید که جنگیدن توی میدان و بینِ تانک و اسلحه و بمب و گلوله را به زندگیِ روزمرهام ترجیح میدادم. واقعاً ترجیح میدادم. فکر میکردم در میدانِ نبرد، جنگ خودِ جنگ است؛ چهرۀ واقعی؛ بینقابوحجاب. فکر میکردم در جنگِ واقعی زخمهایی وجود دارد که هرکدامشان میتواند نفسکشیدنت را قطع کند، نه مثلِ زندگیِ هرروزهات که مدام زخم بزند و گلویت را بفشارد و بگذارد زنده بمانی و فقط رنج بکشی.
چه میگویم؟ نه، من حالا کیلومترها دورتر از خطِ آتش صبح از خواب بلند میشوم و شب به خواب میروم. ولی یک چیزی فرق کرده. این چند روزه زندگیام را بردهام گذاشتهام وسطِ ترکش و تانک و تفنگ. نمیشود بیاحتیاط به هرچیزی پشت کرد یا تکیه داد؛ باید مراقب باشی خنجری آنجا نباشد، یا تکیهگاهت سست نباشد. آرامشم در خطر است. زندگیام هم اینجا در خطر است. واردِ نبردی خودخواسته شدهام. نبردی که میتوانستم سالهای سال ازش دور بمانم. دور باشم و در آرامشِ شیشهایِ دورویی، کتابهایم را صفحهصفحه زیرورو کنم و پُر شوم از انزوایی شیرین.
میدانی، جنگیدن سخت نیست وقتی به هدفت ایمان داشته باشی. اما کافیست که شک کنی، به خودت، به هدفت، به اینکه «چرا پیروزی؟»، و «شکست به چه قیمت؟». همین کافیست که لحظۀ لحظۀ بودنت در آن جنگ، تو را به آتش بکشد. آرامشت را به رگبارِ گلوله ببندد. با ترس و اضطراب، حسِ غرقشدن را بهت القا کند؛ طوری که هر لحظه در حالِ خفهشدن و مُردن باشی.
اما یک چیزی را خوب فهمیدهام. جنگ همهاش اینجاست، درونِ خودت. بزرگترین و حقیقیترین جنگِ عالم، درونِ خودِ توست؛ باقیِ جنگها نمودهایی عینی از همین جنگِ درونیست. حالا تصمیم گرفتهای بجنگی؛ بجنگ. گاهی فکر میکنم هیچ چیزی لذتبخشتر از این نیست که خودت را قدرتمندانه در حالِ جنگیدن ببینی؛ در حالِ ایستادگی؛ تلاش برای زندهماندنت، و پیروزی. تسلیمشدن اما خودِ مرگ است. سر خم میکنی و به خاک میافتی. اما همه که نمیتوانند مدام بجنگند؛ میتوانند؟ جنگ بازی که نیست؛ مرگ هم دارد، از پا افتادن و دیگر بلند نشدن هم دارد، مثلِ خودِ زندگی. ولی تو هنوز هم میخواهی بهبازی بگیری همهچیز را. گاهی میخواهم ازت بپرسم «کِی بزرگ میشوی و دست از این رفتارهای کودکانهات برمیداری؟»، ولی خب گاهی هم فکر میکنم: مگر همهچیز بازی نیست؟ هه! به بازیات ادامه بده پسر!
- ۴۰۹ بازدید