دیشب پس از روزی سخت ــ روزی به واقع سخت و ناخوشایند ــ به بستر افتادم و خودم را رها کردم. مثل همیشه چشمبند را کشیدم روی چشمها. تاریک بود، ولی من تاریکی محض را میخواستم. پهلو به پهلو میشدم و خوابم نمیبرد ــ با اینکه کمخوابی داشتم. به یکباره دلم لرزید. «پدر بود که از روی تخت افتاد؟» و این فکر چشمهای خوابآلودهام را تیز کرد. تنها و تنها یکبار پدر از روی تخت افتاده بود. به پهلو کرده بودمش تا شب را راحت بخوابد؛ هر وقت هم که دلش خواست ــ با کمک دست و پای چپش ــ خودش را به پشت کند. آن شب وقتی که خسته شده بود و میخواست خودش را برگرداند و به پشت بخوابد، افتاده بود. چند و چونش را نمیدانم. تاریک بود و همگی در خواب بودیم. بخاطر اینکه قسمتی از جمجمهاش هنوز در بیمارستان است ــ و شاید هم خیلی وقت پیش درون سطل زبالههای مخصوص بیمارستانی افتاده باشد ــ با ضربهای نه چندان سنگین هم احتمال تکان خوردن مغز و ــ زبانم لال ــ ضربهی مغزی در او بسیار بیشتر است. همگی در دم بیدار شدیم و به سویش خیز زدیم. حجت سریع کمرش را راست کرد و پشتش را به خودش تکیه داد. مادر مدام ازش میپرسید: «خوبی؟ خوبی حسنآقا؟» او هم فقط و فقط نگاه میکرد ــ شاید که با چشمهایش میگفت: «کمی سرم درد میکند ولی نگران نباش، خوبم. خوبم.» به مادر نگاه میکرد. میدانست که چه کسی را باید از نگرانی در بیاورد، وگرنه نگرانیاش به دل همه نفوذ میکند. نهایتاً، دست چپش را برد بالا و چندبار سریع عقبوجلو کرد ــ البته که اگر میخواست هم نمیتوانست دست راستش را بلند کند. یعنی: «خوبم، خوبم، نگران نباش.» و همگی به مادر خندیدیم که پدر داشت او دلداری میداد.
دلم لرزید، و قبلتر از آن، تنم. تو گویی انگار چیز سنگینی روی زمین افتاده باشد. نگران شدم. یعنی پدر بود که از روی تخت افتاده بود؟ به خودم آمد و رویم را سریع برگشتاندم. گوشۀ چشمبند را کنار دادم و به دقت نگاه کردم. پدر، به پهلو خوابیده بود. نه، آن صدا، صدای افتادن چیز دیگری بود. آرام شدم. خودم را روی بستر رها کردم. «یعنی چه چیز سنگینی این وقت شب روی زمین افتاده است؟» داشتم به همین فکر میکردم که در آن تاریکی صدای مادر به گوشم خورد: «فهمیدی؟ زلزله بود.» برخاست، از اتاق بیرون شد و رفت پیش بچهها و همین حرف را با نگرانی به آنها هم گفت. نگرانیاش آنچنان قوی بود که به دل تکتکمان نفوذ کرد. اینبار مادر بود که دلهایمان را لرزاند. مغشوش حرف میزد. از زلزلۀ کرمانشاه گفت. نگران آنهایی شده بود و که خانههایشان خراب شده بود و حالا در چادر زندگی میکردند. از کسانی که زیر آوار مانده بودند هیچ نمیگفت، ولی من فهمیدم که داشت به همان فکر میکرد. بعدش از قهر خدا گفت. میگفت که نمازهایتان قضا نشود. بعد با حیرت پرسید: «اگر زلزله بیاید چه کنیم؟» به واقع، وقتی که زلزله بیاید چه کنیم؟ فکرم رفت پیش پدر. یقین دارم که فکر مادر هم پیش پدر بود که این سوال را میپرسید. و شاید آن دو نفر دیگر هم که در تاریکیها پنهان شده بودند به همین فکر میکردند.
ــ کاری نمیتوانیم بکنیم. اگر خدا بخواهد که در این خانه بمیریم، میمیریم. خدا بخواهد و ما نخواهیم؟ میشود؟!
نفهمیدم این حرف را که گفت. شاید خودم گفتم. شاید هم نه. نمیدانم. در آن لحظه داشتم به شبی فکر میکردم که زمین زیر پای کرمانشاه لرزید. دیگر فکر نمیکردم، داشتم آن لحظات را زندگی میکردم. تکیه داده بودم به پشتی. بیجهت نشسته بودم کنار بخاری. آنجا جایی نبود که همیشه مینشستم. گاهی چشمم به تلویزیون میرفت و گاهی به آن دو نفری که روبهروی آینه ایستاده بودند. باید کنار پدر میبودم، توی اتاق. نشستنم آنجا بیجهت بود ــ بیجهتتر از جلودادن سینه و گنده کردن بازو و بیرون دادن ماهیچۀ بغل در مقابل آینه. سرم گیج میرفت. زمین و زمان در نظرم میچرخید. انگار که در خلأ داشتم میچرخیدم. خوب بود که خودم را تکیه داده بودم به پشتی، اگر میایستادم حتما با این سرگیجه میخوردم زمین. چقدر این سرگیجه برایم آشنا بود. یاد آن روزی افتادم که حجت پدر را از بیمارستان مرخص کرده بود ــ دو سال پیش، در چنین شبهای سردی. اگر بخواهم راستش را بگویم، آن شب پدر را نشناختم. واقعاً، او همان کسی بود که من میشناختم؟ چه بگویم... بود، و نبود. شاید شود، شاید هم نه. پدر روی ویلچر بود ــ پوستی روی استخوان. آخر دو ماه در کُما بودن، مگر کم است؟ آن شب، تمام شب را بیدار بودیم. وقتی که سپیده زد، افتادم در بستر و خودم را رها کردم. خیلی زود صبح شد. ساعت نُه بود. ولی من هنوز در دیروز مانده بودم. این خوابِ چند ساعتۀ پُراسترس نتوانسته بود مرا به امروز بعد برساند. آن روز حتی چرتِ ظهر هم نتوانست مرا به امروز برساند. در همان دیروز مانده بودم. یک هفته بود که روزها را گم میکردم. چشمبندم را کنار زدم؛ و پتو را. به سختی نشستم. انگار که توی خلأ باشم و مدام بچرخم. سرم گیج میرفت. چند دقیقه دراز کشیدم و دوباره بلند شدم. سرم گیج میرفت. در آن روز نمیشد که نگران خودم باشم. دوباره افتادم روی بستر و رها شدم. بگذار بچرخم... سرم گیج میرفت و آن دو همچنان با بالا تنۀ برهنه مقابلِ آینه ایستاده بودند. تلویزیون روشن بود ولی کسی توجهی به آن نمیکرد. چند ثانیه گذشت. نه، دیگر سرم گیج نمیرفت. ایستادم تا بروم توی اتاق. آن دو نفر حالا توی بسترهایشان بودند. مادر ایستاده بود، و من در کنارش. توی آن تاریکی، تنها چیزی که حس میشد صدا بود. مادر مدام میگفت: «اگر زلزله آمد چه کنیم؟» نگران بود. همه نگران بودند. به راستی، اگر زلزله آمد چه کنیم؟ دلها همه لرزید.
ــ کاری نمیتوانیم بکنیم. اگر خدا بخواهد که در این خانه بمیریم، میمیریم. خدا بخواهد و ما نخواهیم؟ میشود؟!
- ۴۷۴ بازدید