مسیر را تازه آغاز کردهام. و جا پای قدمهای کسی میگذارم که در این لحظه، باید آنها را برداشته باشد؛ دقیقاً همین قدمها را، دقیقاً در همین لحظهها. منِ امروز، منِ فردا، منِ فرداها. منِ امروز، درست است که راهدیده نیست و هیچ تجربهای ندارد، ولی قرار است که روزی، به منِ فرداها تبدیل شود؛ به کسی که راههای کمترپاخوردهای را پا زده است.
در راه، راهدیدهای را دیدم. درخواست راهنمایی کردم. چنین گفت:
حقیقت این است دوست من
اگر بیمارِ رفتن نیستید
و در هر حالی به رفتن فکر نمیکنید
قدم از قدم برندارید.
رفتن باید بیماریتان شود
دغدغۀ هر ساعت و هر لحظهتان.
اگر چنین است، بسمالله.
وگرنه در این مسیر، هیچگاه به مقصد نخواهید رسید.
نه، آب سردی بر سرم نریخت. همین انتظار را ازش داشتم؛ و تو گویی، حتّی بیشتر! انتظار داشتم تا به زمینم بزند، و پاهایم را هم زخم کند. آنوقت اگر ارادهای در وجودم مانده بود، برای رفتن، یقین پیدا میکردم که مردِ رفتنام. وگرنه، همانجا، تا ابد، مینشستم؛ مات، مبهوت، درمانده. و شاید به شوربختیام فکر میکردم؛ و یا در ناامیدی غرق میشدم تا آنکه، نفسم کامل در بیاید. و در آن لحظه، با تمام وجودم به این میرسیدم:
چیزی که به ناامیدی منجر میشود، رنج نیست. این فکر که کنترلی بر شرایط ندارید، ناامیدتان میکند.
ولی نه، نگذاشت تا عمیقاً به این جملات برسم. دستم را برای ناامیدی باز گذاشت. اگر میخواهی، بپر، وگرنه، پریدن و پرواز کردن دیگران را تماشا کن...
- ۳ گفتوگو
- ۳۹۳ بازدید
- ۴ آذر ۹۶، ۲۱:۳۶
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.