ما انسانها گاهی خیلی عجیب میشویم. حرفی را که میخواهیم بگوییم، وارونه ـ و نه تماماً وارونه ـ بیان میکنیم و انتظار داریم که مخاطب حرفمان، آن را بشنود و منظوری که در پسش پنهان کردهایم را به خوبی دریابد ـ هر چقدر هم که پیچیده باشد. خیلی عجیب است. یعنی بسیاری از اوقات، دروغ را به راستی ترجیح میدهیم ـ زندگی در حالهای از ابهام!
یعنی از حقیقت میترسیم؟ از راستی؟ پس دلیل این روگردانی و فراری بودن چیست؟ شاید چیزی هست که همیشه از رویارویی با آن واهمه داریم. شاید که همیشه میخواهیم چیزی را درون خودمان پنهان کنیم ـ تاریکیهای وجودیمان را، و حرفی را، اتفاقی را؛ و از اینکه همیشه با نقابی بر چهره زندگی کنیم و همچون رازی دستنیافتنی باشیم، باکی نداریم؛ که گاهی اینگونه خوشتریم. نه، عجیب نیست. انسانیم دیگر. البته قبل از آن هم، آدم. و قبلتر از آن، جانوری دوپا.
در جایی خواندم که گاهی سیاست، بیان حقیقت است، و کاری بس زیرکانه. حقیقت این است که حقیقت محکمترین بناییست که میشود بنیانش کرد، و پتکی بر سر بناهایی که با سستیِ دروغ بالا رفتهاند ـ تا به ثریا. البته، به لطف علم فیزیک دریافتهایم که هیچ دیوارِ کجی تا به ثریا بالا نمیرود، و نهایتاً در ارتفاعی ویران خواهد شد ـ و آن وقت است که حقیقت عریان میشود. خیر، زندگی کردن با دروغ ـ با نقابی از شرافتِ دروغین ـ آسان نیست، وقتی که تلّی از حقیقت روی سینهیمان سنگینی کند و عذابمان دهد.
+ رمان بادبادکباز را میخوانم، اثر خالد حسینی، نویسندهای افغانستانی. داستانش بیارتباط با حرفهای بالا نیست. به نظر میرسد که فردا صدصفحۀ پایانیاش را تمام کنم. شاید که مطلبی راجع به این کتاب و نویسنده نوشتم.
+ از اینکه روزی بگذرد و این وبلاگ بروز نشود، کمی آزردهخاطر میشوم. این پست را هم نوشتم که خاطرم کمی آسوده شود، آخر دو روزی هست که بروز نشده.
- ۱ گفتوگو
- ۴۲۶ بازدید
- ۵ دی ۹۶، ۲۳:۳۲
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.