نمیدانم چهام شده. و شاید هم هیچم نشده باشد و این همان خودِ حقیقیام باشد که دارد نفس میکشد ـ در سالمترین حالت ممکن. در آنچه میخواهد بگوید هیچ معنایی نمیبیند. پس صرفنظر میکند ـ شاید از همه چیز ـ و هیچ نمیگوید. میخیزد به همان پستوی تاریکش. به سهکنجی تکیه میدهد و زانوانش را در بغل می گیرد. سرش را هم میچپاند بین پاهایش. این حقیقیترین حالتش در آن لحظه است. ظاهر و باطنْ یکی. به خودش پناه آورده و تماماً در خودش فرو رفته. شاید کمی رقتانگیز باشد، ولی چه میتوان کرد. حالا این اوست و او، این.
پذیرش حقیقت همیشه تلخیهایی همراه خودش دارد، مثل پیرهایی که همیشه نقلونبات در جیبشان دارند و به کودکانی که دوروبرشان میپلکند میدهند. حقیقت هم بهسان این پیرها، همیشه تلخیهایی در جیبش دارد و به هر کسی میدهد ـ حتی اگر نپذیرند هم، هیچ خیالش نیست، سرسختانه به کارش ادامه میدهد.
همین که سپیده دمید، در همان گرگومیش فهمیدم امروز با دیگر روزها فرق دارد. اما چه فرقی؟ نمیدانم؛ فقط احساسش کردم ـ ولی نخواستم چیزی را بپذیرم. احساس آدمیان از دیگر حواسشان قویتر است. که واقعه را قبل از وقوع درمییابد. شاید هم میسازدش. مطمئن نیستم. دیگر از هیچ چیزی مطمئن نیستم. اهمیتی هم ندارد ـ هیچچیزی. آسمان شیون میکند. تو چرا؟ در دل تو دیگر چرا غوغاست؟ نه، مرا هیچ غمی نیست، و نه هیچ خوشییی. سرگردانم. خسته. خسته از راهی که نرفتهام، از کاری که نکردهام. هیچ چیزی پابندم نمیکند. و دردم همین است.
بگذار لااقل دلم را به حرف آن راهبلدی خوش کنم که گفت: ملال زائل شدنیست. شاید که روشنی در جانم دمید. شاید.
- ۰ گفتوگو
- ۵۹۵ بازدید
- ۹ دی ۹۶، ۲۲:۳۵
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.