در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه

راستش فکر می‌کنم زندگی شبیه به همین غذاست؛ همین بشقابِ پر از استامبولی. هر کسی که من را بشناسد می‌داند که در اینجا (وبلاگم را می‌گویم) علاقۀ زیادی به ربط‌دادنِ چیزهای خیلی بی‌ربط به زندگی دارم. دست‌هایم را شسته‌ام. بشقابِ استامبولی را می‌گذارم جلویم. شروع می‌کنم به فشردنِ برنج زیرِ انگشتانم؛ بعد با لب‌ها، لقمۀ کوچکِ برنج را از سرِ انگشتانم می‌گیرم. همینطور ادامه می‌دهم تا برنجِ دایره‌ای‌شکلی که تمامِ بشقاب را پوشانده بود تبدیل شود به یک نیم‌دایرۀ زیبا. نصفِ بشقاب را تمام کردم. خب.

من خیلی سعی کردم. بله، واقعاً من خیلی سعی کردم که نکنم، ولی نشد. من نمی‌خواستم حتّی یک لقمۀ دیگر از آن نیم‌دایره را بخورم، حتّی یک‌لقمه هم بیشتر نمی‌خواستم بخورم، ولی خواستِ زندگی... (اوه ببخشید!) خواستِ غذا بی‌رحمانه لقمه‌های بسیار کوچکِ زندگی... (اوه باز هم ببخشید!) لقمه‌های بسیار کوچکِ غذا را می‌گذاشت توی دهانم. یک مبارزۀ نابرابر! من اسیرِ زندگی... نه نه؛ من اسیرِ آن بشقابِ غذا شده بودم. واقعاً اسیر شده بودم. هر لقمه‌یی که در دهانم می‌گذاشتم از خودم می‌پرسیدم «خوب‌ات شد؟ احساسِ سیری می‌کنی حالا؟!» ولی من هرگز احساسِ سیری نمی‌کردم. خودم را اسیرِ لذتِ آسیاب‌شدنِ دانه‌های برنج و تکه‌های کوچکِ گوشت و گوجه زیرِ دندان‌هایم می‌دیدم. واقعاً اسیرِ این لذتِ ناچیزِ تحقیرآمیز شده بودم. در اعماقِ وجودم این اندیشه در جریان بود که این لذتی که از خوردنِ غذا می‌برم، تنها راهِ گریز از ملالِ این شب است.

حرف از ملال زدم. می‌دانستی، (عجب سوالی!) دیشب تمامِ شب داشتم خواب می‌دیدم. دنیای عجیبی بود؛ دنیایی شبیه به انیمه‌های جادوییِ ژاپنی، ولی با رنگ‌وبوی مارول‌ای! همان‌قدر پُرجذبه و چشم‌نواز. ابرقهرمانی بودم با قدرت‌هایی خاصِ خودش. مشغولِ یک کارِ گروهی بودیم برای ازبین‌بردنِ رباتی ویرانگر. این خواب جزوِ پردازش‌های قابلِ تقدیرِ ذهن و ناخودگاهِ عزیزم است. خوابی لذتبخش و خوشمزه. درست مثلِ استامبولی. البته نه! درست مثلِ فیلم‌های مارول. همین یکی-دوهفته پیش بود که شروع کردم به بازبینیِ فیلم‌های مارول: آیرون‌من، کاپیتانِ آمریکا، ثور، اونجرز و تا به آن آخر. به‌ترتیب دیدمشان و حقیقتاً لذت می‌بردم. هر دَم که احساس می‌کردم ملال دارد همه‌چیز را تیره می‌کند، به دنیای مارول می‌گریختم. حالا هم دو-سه روزی است که زده‌ام توی خطِ فیلم‌های هندی. روزی یک فیلم؛ و اگر اوضاع خوب نبود، روزی دوتا فیلم دوای این درد است. ولی خب گاهی اوضاع خیلی بی‌ریخت می‌شود. واقعاً افتضاح می‌شود؛ دلم طوری می‌گیرد که انگار دنیا روی سرم خراب شده است. و آن‌موقع است که آدم به چیزهای قوی‌تری نیاز دارد؛ بسیار قوی‌تر.

بله، اصلاً دلم نمی‌خواست نیمِ دیگرِ غذایم را بخورم. یعنی چند مدتی است که برای خورد‌وخوراک‌ام قوانینی وضع کرده‌ام که نخوردنِ نیمی از مقدارِ همیشگیِ برنج یکی از آن‌هاست. کمی از نیمۀ باقی‌ماندۀ غذا با انگشتانم خوردم، آن وسوسۀ لعنتی نمی‌گذاشت دست بکشم، ولی بالاخره دست کشیدم از غذا. انگشتانم را مکیدم و تمام. ولی خب... این‌بار قاشق را برداشتم. خواستم ببینم خوردنِ این غذا با قاشق چگونه است. باز هم لذت‌بخش بود. با هر لقمه‌یی که می‌خوردم عمیقاً می‌دانستم در حالِ شکستنِ قوانینم هستم و این آزارم می‌داد. اما نیاز داشتم که بفهمم ریختنِ تمامِ آن برنج توی معده با ریختنِ نیمی از آن توی همان معده، چه تفاوتی دارد. و البته فهمیدم: نمی‌ارزد. 

واقعاً نمی‌ارزید. باید از همان ابتدا غذای کمی بِکِشم توی بشقابم. آخر نیاز دارم تا تمام‌شدنِ غذا را به‌چشمم ببینم: چیزی که مثلِ یک آیینِ سوگواری عمل می‌کند. آدم‌ها نیاز دارند برای دل‌کندن از زندگی، برای پذیرشِ مرگ، مرگِ کسی که حافظه‌مان و خاطرات او را جزوی از ما کرده، سوگواری کنند. من هم نیاز دارم تا تمام‌شدنِ بشقابم را ببینم. چیزی شبیه به این آخرین جملۀ همین نوشته: تمام.


پیشنهادِ یک. فیلمِ هندی. October 2018.
پیشنهادِ دو. موزیکِ هندی: دریافت.

بازخورد. موزیکِ هندی: Arijit Singh - Tum Hi Ho (از وبلاگِ سرندیپ)
  • ۱۰ گفت‌وگو
  • ۸۵۴ بازدید
  • ‎۵ شهریور ۹۸، ۱۴:۵۷

گفت‌وگو

  • سلام

    موزیک خیلی خوب بود.

    خوبه :)
  • سلام 

    بالاخره چشممون به جمال هالی هیمنه روشن شد :)

    جنس نوشته‌های شما خیلی جالب و جذابه، آدم حس می‌کنه روبروی کسی نشسته که با زل‌زدن به چشماش می‌تونه افکارش رو بخونه. خیلی لذت بخشه. 

    علاوه‌بر اینکه من پیش از ورود به دنیای بیان فقط وبلاگ شما رو دنبال می‌کردم چون قلم و افکارتون دقیقا یادآور یه برهه از زندگیم و نوشته‌هام بود. خلاصه اینکه بیشتر بنویسید، ما لذت می‌بریم :)

    سلام و مرسی ازتون :)
    افرادِ خیلی خیلی کمی، شاید فقط یک نفر باشه که با زل‌زدن به چشمام حسِ خوبی بهم می‌ده؛ غیرِ این معمولاً از چنین نگاه‌هایی هم گریزانم! :))
    بله همیشه کامنت‌های خوب و بلندتون رو می‌خوندم و خوشحالم می‌کردن.. :)
    لطف دارید شما.. امیدوارم بتونم بیشتر وبلاگ رو به‌روز کنم.
  • سلام بر کم نویس اعظم ((:

    خانم شیری راست می گن . منم حس کردم تو یه کافه رستوران آمریکایی رفتم و جلو یه شخص ناشناس نشستم و اسپاگتی م رو سفارش دادم و منتظرم که غذا حاضر بشه. یهو آدم عجیبِ ناشناسِ روبروم که نصف بشقابش استانبولیه ؛ داره  نگاه م می کنه و جملات این پست رو برام می خونه ! 

    سلام بر مارچلوی عزیز
    پیش‌بینی‌تون درست از آب در اومد؛ ماهی یه پست! :))

    خوبه که چنین حسی داشته این پست. جالب میشه که آدم توی یه کافه رستورانِ آمریکایی استامبولی‌ش رو با دست بخوره ؛)
  • قرار است برای آن نیمه‌ای که می‌ماند، چه اتفاقی بیفتد؟

    برود قاتیِ باقیِ برنج‌های خورده نشده شود. توی تاریکیِ دیگ.
  • اصلا برای اینکه اونجا معذب نباشی من کاسه ماستمو با انگشت تمیز می کنم !((:

    همین که می دونم می نویسی دل گرمیه برام ... اونش به خودت مربوطه که چقدر بنویسی.

    فقط می‌مونه که یه پیاز رو با مشت بشکنیم! کاملاً ایرونی!! :))

    :)

  • وای می‌شه من یه چی بگم و کل هدف پست و درددلش رو نادیده بگیرم؟

    من عاااااااااااشق استامبولی‌ام! یعنی واقعا جزء سه‌تا غذای اول موردعلاقه‌مه:)

     

    یکی از سوالات من این بود که واقعا چرا تصوف و ریاضت و خانگاه و الخ یه دوره‌ای زیاد شد تو مملکت ما؟ و وضع سیاسی_اجتماعی الان رو که می‌بینم به نظرم میاد دلایلش قابل‌درکه:)

    این غذا تنها غذاییه که با دست می‌خورم. واقعاً لذتش دوچندان میشه. :)

    چه سوالی! :)
    من فکر می‌کنم ناامیدی از بهبودِ وضعِ سیاسی و سرد شدنِ اون شورِ اصلاح‌طلبی، باعثِ به‌انزوا کشیده‌شدن و تمایل‌پیدا‌کردن به چنین اعتقادات و مکاتبی میشه. «ناامیدی» دردناک‌ترین بخشِ ماجراست، که بعد منجر به پذیرشِ اصالتِ «رنج» میشه. و از اون‌پس تقلّای آدمی برای گریز از رنج، یا کم‌رنگ‌کردنِ اون به‌طورِ شگفت‌انگیزی شدت می‌گیره...
  • موافقم. نشونهٔ یه سرخوردگی عمیقه. وقتی به این نتیجه برسی آرزوهات قابلیت تحقق ندارن، شروع می‌کنی به تئوریزه کردن بی‌آرزو بودن.

    به این دنیا می‌شه از دو موضع بی‌اعتنا بود، موضع ضعف و موضع قدرت. تصوف، بی‌اعتنایی به دنیاست از موضع ضعف. با دنیا کاری نداشتن چون اصولا می‌خواستن هم نمی‌تونستن. الانم یه نشونه‌هایی از این رو می‌بینم انگار.



    +تو نظر قبلی: «مورد علاقمه» نه مورد «علاقه‌مه»😅

    بله...

    :)
  • بعد از مدت ها دوباره سلام.

    خوشحالم که هنوز میویسی.

    نوشته های تو همیشه چند وجهیه و باعث میشه هم زمان چند تا قوه رو با هم به کار بگیری، تجسم کنی، مزه مزه کنی و بشنوی و هم زمان بخونی. کیف می کنم از توصیفات مستتر در نوشته هات.

    امیدوارم هیچ وقت این ملالی که درگیرش شدی کش پیدا نکنه و سایه نندازه رو زندگیت

    سلام :)
    لطف دارید.. بله می‌نویسم، ولی خب خیلی دیر به دیر شده این نوشتن.
    ممنونم از تعریفتون. :)
    فکر نکنم بشه در زندگی از ملال کاملاً رها شد؛ ولی همیشه میشه ازش فاصله گرفت و حتی برای مدتی فراموشش کرد. 
  • سلام هالی همینه

    بذار منم بگم که  با کامنت مارچو و نسرین و آن یکی

    که مارچو گفت فلانی(که من اسمش را یادم نمی آید) راست میگوید،موافقم.

    بابا پسر تو یکی از سه تای وبلاگ نویس مذکر مورد علاقه ی منی 

    همچین خوشم میاد متنای بلند و پر از توضیح و توصیفات بی ربط و با ربط  رو بخونم.بهم خوش میگذره

    البته فکرکنم یه بار دیگه هم گفته بودم،به هرحال ،بیا بگو که از پست گوجه پلوی من جرقه ی این پست تو سرت زده شد :)))

    سلام...
    من نمی‌دونم چرا اغلبِ افراد اسمم‌و اشتباه می‌خونن! هِیمِنه رو همه می‌نویسن هَمینه! حالا منم هرجا می‌بینم نوشته «هَمینه»، شک می‌کنم که نکنه اسمِ منه اونجا! بعله.. :))

    لطف دارید به نوشته‌های این وبلاگ.. :)

    می‌تونم بگم هم بله، و هم خیر. این صادقانه‌ترین جوابه! :))
  • ععععع

    مارچو چیه :))))))

    چرا "ل" نخورده :)))))

    ببینه سکته میکنه

    ببین من یه مدت مدید  با اسم هالی‌همینه صدات میزدم

    بعد فهمیدم هالی هیمنه هستی

    بعد دوباره یادم‌رفت :))))))

    خب سخته

    قبول کن

    مارچلو هم :))

    از اون‌جایی که خیلیا اشتباه صدا می‌زنن مجبور می‌شم قبول کنم سخته.. بله. :)
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی