درست همان لحظهای که میخواهی بنویسی، اما میمانی
که از چه! سرگردان در دنیایی از خیال، که سر و تهش ناپیداست. گاه در برهوتی گیر میافتی
که تا چشم کار میکند، خاک است و خار، خاک است و خار. گاهی در بیابانی گیر میافتی
که تا چشم کار میکند، تپههاییست شنی، تپههاییست شنی... و درست همانجایی که
زانو میزنی و خودت را تسلیم میکنی به دستهای بیرحم تقدیر، هرچه منتظر تیغی میمانی
که سر از تنت جدا کند، خبری نمیشود! تا اینکه چشمهایت را باز میکنی و خودت را
در بهشتی برین مییابی. درست همان لحظه است که از خودت میپرسی: «یعنی میتواند که
همهاش سراب باشد؟!» و تازه چشمهایت باز میشود؛ اما چه باز شدنی؟ دیگر خودت را
در جایی نمیبینی. تاریکیست که بر همه چیز حکمرانی میکند. حتی دیگر زیر پایت هم
چیزی را حس نمیکنی. یعنی این بار در کجا گیر افتادهای؟ در حال سقوط در تاریکی؟
یا معلق در جایی که تاریکی بر همه چیزش چیره شده؟ صدا؟ نه، هیچ؛ فقط صدای ممتد
سوتی ضعیف. هیچ. هیچ همین است. و درست همین لحظه است که هیچی در هیچ میهیچد... میدانی
چیست؟ هیچ چیزی، هیچ چیزی به خاطر ندارم. من کیستم؟ نامم چیست؟ کجا هستم؟ از کجا
آمده ام؟ یک جاودانه در پادشاهیِ تاریکی؟ کاش دستی داشتم که با آن سیلیِ محکمی بر
صورت نداشتهام میکوفتم بلکه از این کابوس بیدار میشدم. منتظر نوری باشم که
نجاتم دهد؟ منتظر نباشم چه کنم؟ یعنی کسی دیگری هم در این تاریکی هست که صدایم را
بشنود؟ آه! کاش دهانی داشتم برای فریاد زدن: «آهای... کسی اینجا هست؟؟ کسی صدایم
را میشنود؟؟ آهای...»
«نه. نه، این نمیتواند حقیقت داشته باشد. چشمانت
را باز کن. هی، چشمانت را باز کن و حقیقت را ببین. تاریکی حقیقت نیست؛ تاریکی،
همان چیزی است که هنوز نمیدانیم که چیست. بسازش. خلقش کن. یا برو به عقب؛ چشمانت
را باز کن. تو به اینجا تعلق نداری...» و دقیقاً همان لحظه است که روحی در جانِ
محتضرت دمیده میشود. دیگر چشمانت باز شده است. زندهای تا زندگی کنی. رنگهای
زیادی به چشمت میخورد. آبیِ آسمانی، سفیدی ابرها. و گرمای خورشید را روی صورتت حس
میکنی. نگاهش میکنی، اما نه، نمیتوانی نگاهش کنی؛ نورش، چشمانت را میزند. میخواهی
خودت را رها کنی، رهای رها، اما نمیکنی؛ میترسی که این بار «رهایی» بر دنیایت
چیره شود و داستان دیگری، لحظههایت را به بازی بگیرد...
چه وحشتناک! البته نه خیلی. واقعاً حس عجیبی دارد این گرگ و میشها. بخصوص وقت سحر. انگار که زمان متوقف شده است. به نظرم جدال لشکریان نور و تاریکی باشد؛ تا اینکه مثل همیشه، نور تا شب پیروز جنگ میشود و در شب، تاریکی مزۀ پیروزی را میچشد. البته برخی روزها، ابرها با تاریکی متحد میشوند و در روز هم به مقابله با نور میآیند. چه داستانی شد! خلاصه این گرگ و میشها گاهی بدجور دلگرفتی را در جان آدمیان میافکند..
پ.ن: پس از اینکه کاملاً از ارسال این کامنت به این پست ناامید شدم و هر بار بلاگفا آن را به عنوان «متن تبلیغاتی» تشخیص میداد، تصمیم گرفتم آن را همینجا منتشر کنم. امیدوارم بیادبی نشده باشد. :)
1. گاهی آدمها تصمیمات بدون فکر و عجولانهای میگیرند که مدتها باید درگیر عواقب ناخوشایندش باشند. اینکه کجا، چه تصمیمی بگیری، همیشهی خدا سخت نیست، و نه همیشه آسان. مهمتر از همه اینکه مسئولیت تصمیمهایت هم، تنها و تنها بر عهدهی خودت هست. اینکه بخواهی بر خلاف جریان آب شنا کنی، شاید کاری بیهوده باشد، شاید هم سخت باشد ولی نگذارد که مثل بقیه: مقصدت همانی شود که جریان تو را به آنجا برده و بعدها در حسرتِ تغییرِ آن سرنوشتِ نارضایتبخشی که دیگر وقتِ تغییرش گذشته، لحظههایت را یکی یکی تلف کنی.
2. حقیقتش خودم هم نمیدانم که دارم چه میکنم. گویی که تسلیم سرنوشت شدهام و خودم را سپردهام به جریان. نه، تسلیم نشدهام بلکه گویی که خوابم برده است. در خلسهای فرو رفتهام. از اینکه چند وقتی میشود که برای روزهایم ارزشی قائل نیستم، سخت ناراضیام. تقریبا 30 روز مانده تا آخرین سالِ این دهه از عمرم هم تمام شود. و همه چیز چه زود گذشت. نفهمیدم چه شد.
3. البته از گذشتهام ناراضی نیستم، زیرا انتظارم بیشتر از آن نبود. نشسته بودم در کالسکهی سرنوشت و نمیخواستم از آن پیاده شوم. گذاشتم تا هرجایی که خودش میخواهد مرا ببرد. ولی حالا اوضاع تغییر کرده. ناراحتم از اینکه چند روزی هست که نوشتن آن رمان که تازه دست گرفته بودم را، رها کردهام. دوباره مبتلا به تلف کردن دقیقههایم در توئیتر شدم. آمدهام سراغ یک پروژهی برنامهنویسی ولی دستم به کد نمیرود. یا اینکه خودم را به خواندن وبلاگها مشغول میکنم. اما نه.
4. خسته شدم از این اوضاع داغان. این را دارم مینویسم که به خودم بیایم. تازه به این نتیجه رسیدهام که باید برنامهای برای خود داشته باشم. برای چک کردن تلگرام، توئیتر، رسیدن به پروژه، رمان، وبلاگها. حقیقتش وقتم پر است وگرنه خیلی دلم میخواست چند کتاب نیمهخواندهام را به پایان برسانم. خب، پس شد اینکه از همین حالا با برنامه پیش بروم تا از این ماهِ آخر، نهایت بهره را برده باشم. بسم الله...
همه چیز از یک لحظهی ناگهانی شروع شد. بالاخره تسلیم وسوسهی کانال «مدرسه
آنلاین نویسندگی» برای نوشتن نامهای عاشقانه شدم. «وقتی که یک نامه بتواند روی یک
نفر تاثیر بگذارد، قادر است روی میلیونها نفر هم تاثیرگذار باشد.» نمیدانم
«دنیای بدون تو» از کجا به ذهنم رسید، ولی غنیمتش شمردم و شروع کردم به نوشتن:
«دیشب افکاری آزارم میداد. به دنیایی بدون تو فکر میکردم. دنیایی
بدون تو، یک دنیای بدون توست؛ بدون تو، خیلی چیزها کم دارد. میدانی؟ دنیای بدون
تو، هیچ رنگی ندارد و همه چیز در آن خاکستریست، کمی تیره یا روشنتر. دنیاییست
خسته. دنیایی لبریز از احساساتی که فقدانشان بر دلم سنگینی میکند. در این دنیای
بدون تو، چه بیقرارست این دل! حتی حاضرست
برای پیدا کردنت، به آب بزند و در اعماق تاریکیها، به جستجوی نوری بگردد که تنها
از وجود تو ساطع میشود. نگرانم. نگرانم که نکند این دنیا، تو را از دست دهد؛ آخر
نمیدانم دلم تحمل چه مقدار حسرت را دارد.
محبوبم!
اجازه نده تا دنیایم
بدون تو شود.»
هنگامی که این نامه را برای کسی مینوشتم که هنوز وارد دنیایم نشده بود یا من هنوز حضورش را در دنیایم حس نکرده بودم، فقط لغاتی را مکتوب میکردم که همان لحظه به ذهنم میرسیدند؛ چه کسی فکرش را میکرد که بعدها وقتی که آرشیو نوشتههایم را مرور میکردم، چشمم به آن بخورد و از آن پیشبینی، سخت در حیرت فرو روم؟
آن لحظه، دنیایم خاکستری شده بود و احساساتی غریب بر دلم سنگینی میکرد. آمده بودم تا با نوشتن خودم را سبک کنم. دیدم که قبلاً نوشتهام؛ قبلاً حال آن لحظهام را شرح دادهام و دیگر چیزی برای گفتن نبود. و واقعه، رخ داده بود. همان واقعهای که نادانسته نگران رخدادش بودم...
قسم
به آن لحظه ای که نگاه ها تلاقی میکنند؛ به آن لحظه ای که چشمها به سرعت نور در
یکدیگر نفوذ میکنند. همان لحظهای که گاه عمری به طول میانجامد و آدمی را اسیر خود
میکند. همان لحظه ای که هیچگاه فراموش نمیشود، هیچگاه، و میتواند عمری حسرت را در
دل بیفکند. نگاهی که خودش را میبیند، جزئی از خودش را، و آن گاه است که میفهمد
چیزی کم دارد؛ نیمهای گمشده. لحظه ای که احساس تعلق هجوم میبرد به آن؛ به آن چیزی
که باید به دستش بیاورد.
همان
لحظهای که ناگاه دل میریزد، از آن اتفاق؛ اتفاق غیرمنتظرهای که در مقابل چشمان
در حال رخداد است. آن لحظه ای که زمین و زمان متوقف میشوند. آدمها، اجسامِ در حال
حرکت، حیوانات، نسیمی که مهربانانه دست نوازش بر سر و صورت میکشد، خونی که رگها
در جریان است، حالتهایی که چهرهها در آن لحظه به خود گرفتهاند، موهایی که در
باد در حال رقصند، چشمهایی که کنجکاوانه به هر گوشه و کناری از صحرا و کوه ها روی
میکنند، ابرهایی که با تمام قوا در مقابل پرتوهای نورِ خورشید قد علم کردهاند و
گاه گاه باریکهای نور در آن نفوذ میکند، همان ابرهای کوچکِ روستایی که میتوان دید
چگونه روی قسمتی از زمین سایه میاندازند در حالی که کمی جلوتر، قسمتی دیگر از آن در
گرمای خورشید دارد آفتاب میگیرد، و همه و همه، به احترام آن نگاه متوقف میشوند، خشک
میشوند، میایستند.
سکوتی
سنگین در آن لحظه بر زمین حاکم میشود، طوری که گویی سالهاست حکم فرمایی میکند و
حتی صدای حرکت بال پروانهای نیست که در آن دریا، غرق نشده باشد. تنها چیزی که
جریان دارد، حرف هایی است که توسط آن چشمها به یکدیگر منتقل میشوند، احساساتیست
که بر روی نور مینشینند و از چشم ها، به عمق جان ها رخنه میکنند. با آن سرعت، حتی
میتوان عمرها زندگی کرد در حالی که یک ثانیه هم تکان نخورد، برگی که از درخت
افتاده، به زمین نرسد؛ گربه ای که در حال دویدن است، قدم از قدم بر ندارد؛ زنگولهای که بر گردن گوسفندانِ گلهی در حال حرکت است، سکوت اختیار کند.
قسم
به آن لحظه که عمری میتوان در آن محبوس شد.
و قسم
قسم به آن لحظه که عشق
معنا
میشود
[10 مهر 96]
نمیدانم چه شد؛ امسال از محرم میخواستم یک شروع طوفانی داشته باشم و هر روز یک مطلب در این وبلاگ منتشر کنم، ولی مشکل اینترنت اجازه نداد. دو-سه روزی بودم و نزدیک یک هفتهای غیبم میزد. البته حضور و غیابم در توئیتر بارزتر است تا اینجا. ولی فکر کنم دیگر باید از عدم گذشته باشم...
+ چند مطلبی در ورد نوشتهام. البته بیشترشان تقریباً خاطرهوار است و شخصی و امکان انتشار در این وبلاگ را ندارد، ولی به نظرم چندتای دیگر هم هست که صلاحیت انتشار را داشته باشند. منتشرشان خواهم کرد.
«با دست ماهِ کامل را به نوهاش نشان میداد و میگفت: ما، آنجائیم...»
تصاویری که از کودکی در ذهن حک میشوند، جزء قویترین و ماندگارترین خاطرات است. تأثیر عمیقی روی فرد میگذارند. گاه نعمتیست یادگاری از گذشته و گاه شکنجه و دردیست ابدی که رهایی از آن کار هر کسی نیست. تصویری از چند لحظه، چند لحظهای که میتوانی دنیایی را در آن جستجو کنی..
«ما، آنجائیم» از قدیمیترین تصاویریست که در ذهنم مانده. همیشه دوست داشتم کشفش کنم. هیچگاه آن لحظه را درک نمیکردم؛ چطور میتوان روی زمین بود و به ماه اشاره کرد و گفت: «ما، آنجائیم»؟ یکی پرسید: «قبل و بعد هم دارد؟» و با این حرفش آتشی انداخت به جانم. قبل و بعد! آن شب به سختی توانستم چشم روی هم بگذارم. قبل و بعدش پریشان در ذهنم این طرف و آن طرف میرفت! پیرمرد دانایی را یافته بودم که گنجیهایست از اسراری ناب. و من کودکی که به امید دانستن آنها شب را به صبح میرساند.
پیرمرد، گویی که این دنیایی نبود. زمان هم در آن دنیایی که در کنار پیرمرد بودم معنای دیگری داشت. ماه سفیدی که در آسمان دیده میشد، خیلی بزرگ بود و نزدیک به نظر میرسید. نمیدانم کجا بودم، ولی هرجایی که بود، گویی اینجا نبود. گردی زمینی که رویش ایستاده بودم، چه محسوس بود! به جز خورشیدی که بزرگتر به نظر میرسید، حتی در روز هم میشد چند ستاره در آسمان دید! در کل جای اسرار آمیزی بود. میخواهم که پیش پیرمرد بمانم و به راز حرفش پی ببرم. آن حرف صادقانهترین حرفیست که تاکنون از کسی شنیدهام؛ کسی چه میداند، شاید دنیایی در پسِ آن نهفته باشد. تصمیم خودم را گرفتهام؛ از امروز میخواهم با او زندگی کنم...
***
اگر خدا بخواهد قرار است اولین رمانم را بنویسم. میدانم مسیر پر پیچ و خمیست و گذر از آن دشوار، ولی شروع کردهام به قدم برداشتن...