دیشب پس از روزی سخت ــ روزی به واقع سخت و ناخوشایند ــ به بستر افتادم و خودم را رها کردم. مثل همیشه چشمبند را کشیدم روی چشمها. تاریک بود، ولی من تاریکی محض را میخواستم. پهلو به پهلو میشدم و خوابم نمیبرد ــ با اینکه کمخوابی داشتم. به یکباره دلم لرزید. «پدر بود که از روی تخت افتاد؟» و این فکر چشمهای خوابآلودهام را تیز کرد. تنها و تنها یکبار پدر از روی تخت افتاده بود. به پهلو کرده بودمش تا شب را راحت بخوابد؛ هر وقت هم که دلش خواست ــ با کمک دست و پای چپش ــ خودش را به پشت کند. آن شب وقتی که خسته شده بود و میخواست خودش را برگرداند و به پشت بخوابد، افتاده بود. چند و چونش را نمیدانم. تاریک بود و همگی در خواب بودیم. بخاطر اینکه قسمتی از جمجمهاش هنوز در بیمارستان است ــ و شاید هم خیلی وقت پیش درون سطل زبالههای مخصوص بیمارستانی افتاده باشد ــ با ضربهای نه چندان سنگین هم احتمال تکان خوردن مغز و ــ زبانم لال ــ ضربهی مغزی در او بسیار بیشتر است. همگی در دم بیدار شدیم و به سویش خیز زدیم. حجت سریع کمرش را راست کرد و پشتش را به خودش تکیه داد. مادر مدام ازش میپرسید: «خوبی؟ خوبی حسنآقا؟» او هم فقط و فقط نگاه میکرد ــ شاید که با چشمهایش میگفت: «کمی سرم درد میکند ولی نگران نباش، خوبم. خوبم.» به مادر نگاه میکرد. میدانست که چه کسی را باید از نگرانی در بیاورد، وگرنه نگرانیاش به دل همه نفوذ میکند. نهایتاً، دست چپش را برد بالا و چندبار سریع عقبوجلو کرد ــ البته که اگر میخواست هم نمیتوانست دست راستش را بلند کند. یعنی: «خوبم، خوبم، نگران نباش.» و همگی به مادر خندیدیم که پدر داشت او دلداری میداد.
دلم لرزید، و قبلتر از آن، تنم. تو گویی انگار چیز سنگینی روی زمین افتاده باشد. نگران شدم. یعنی پدر بود که از روی تخت افتاده بود؟ به خودم آمد و رویم را سریع برگشتاندم. گوشۀ چشمبند را کنار دادم و به دقت نگاه کردم. پدر، به پهلو خوابیده بود. نه، آن صدا، صدای افتادن چیز دیگری بود. آرام شدم. خودم را روی بستر رها کردم. «یعنی چه چیز سنگینی این وقت شب روی زمین افتاده است؟» داشتم به همین فکر میکردم که در آن تاریکی صدای مادر به گوشم خورد: «فهمیدی؟ زلزله بود.» برخاست، از اتاق بیرون شد و رفت پیش بچهها و همین حرف را با نگرانی به آنها هم گفت. نگرانیاش آنچنان قوی بود که به دل تکتکمان نفوذ کرد. اینبار مادر بود که دلهایمان را لرزاند. مغشوش حرف میزد. از زلزلۀ کرمانشاه گفت. نگران آنهایی شده بود و که خانههایشان خراب شده بود و حالا در چادر زندگی میکردند. از کسانی که زیر آوار مانده بودند هیچ نمیگفت، ولی من فهمیدم که داشت به همان فکر میکرد. بعدش از قهر خدا گفت. میگفت که نمازهایتان قضا نشود. بعد با حیرت پرسید: «اگر زلزله بیاید چه کنیم؟» به واقع، وقتی که زلزله بیاید چه کنیم؟ فکرم رفت پیش پدر. یقین دارم که فکر مادر هم پیش پدر بود که این سوال را میپرسید. و شاید آن دو نفر دیگر هم که در تاریکیها پنهان شده بودند به همین فکر میکردند.
ــ کاری نمیتوانیم بکنیم. اگر خدا بخواهد که در این خانه بمیریم، میمیریم. خدا بخواهد و ما نخواهیم؟ میشود؟!
نفهمیدم این حرف را که گفت. شاید خودم گفتم. شاید هم نه. نمیدانم. در آن لحظه داشتم به شبی فکر میکردم که زمین زیر پای کرمانشاه لرزید. دیگر فکر نمیکردم، داشتم آن لحظات را زندگی میکردم. تکیه داده بودم به پشتی. بیجهت نشسته بودم کنار بخاری. آنجا جایی نبود که همیشه مینشستم. گاهی چشمم به تلویزیون میرفت و گاهی به آن دو نفری که روبهروی آینه ایستاده بودند. باید کنار پدر میبودم، توی اتاق. نشستنم آنجا بیجهت بود ــ بیجهتتر از جلودادن سینه و گنده کردن بازو و بیرون دادن ماهیچۀ بغل در مقابل آینه. سرم گیج میرفت. زمین و زمان در نظرم میچرخید. انگار که در خلأ داشتم میچرخیدم. خوب بود که خودم را تکیه داده بودم به پشتی، اگر میایستادم حتما با این سرگیجه میخوردم زمین. چقدر این سرگیجه برایم آشنا بود. یاد آن روزی افتادم که حجت پدر را از بیمارستان مرخص کرده بود ــ دو سال پیش، در چنین شبهای سردی. اگر بخواهم راستش را بگویم، آن شب پدر را نشناختم. واقعاً، او همان کسی بود که من میشناختم؟ چه بگویم... بود، و نبود. شاید شود، شاید هم نه. پدر روی ویلچر بود ــ پوستی روی استخوان. آخر دو ماه در کُما بودن، مگر کم است؟ آن شب، تمام شب را بیدار بودیم. وقتی که سپیده زد، افتادم در بستر و خودم را رها کردم. خیلی زود صبح شد. ساعت نُه بود. ولی من هنوز در دیروز مانده بودم. این خوابِ چند ساعتۀ پُراسترس نتوانسته بود مرا به امروز بعد برساند. آن روز حتی چرتِ ظهر هم نتوانست مرا به امروز برساند. در همان دیروز مانده بودم. یک هفته بود که روزها را گم میکردم. چشمبندم را کنار زدم؛ و پتو را. به سختی نشستم. انگار که توی خلأ باشم و مدام بچرخم. سرم گیج میرفت. چند دقیقه دراز کشیدم و دوباره بلند شدم. سرم گیج میرفت. در آن روز نمیشد که نگران خودم باشم. دوباره افتادم روی بستر و رها شدم. بگذار بچرخم... سرم گیج میرفت و آن دو همچنان با بالا تنۀ برهنه مقابلِ آینه ایستاده بودند. تلویزیون روشن بود ولی کسی توجهی به آن نمیکرد. چند ثانیه گذشت. نه، دیگر سرم گیج نمیرفت. ایستادم تا بروم توی اتاق. آن دو نفر حالا توی بسترهایشان بودند. مادر ایستاده بود، و من در کنارش. توی آن تاریکی، تنها چیزی که حس میشد صدا بود. مادر مدام میگفت: «اگر زلزله آمد چه کنیم؟» نگران بود. همه نگران بودند. به راستی، اگر زلزله آمد چه کنیم؟ دلها همه لرزید.
ــ کاری نمیتوانیم بکنیم. اگر خدا بخواهد که در این خانه بمیریم، میمیریم. خدا بخواهد و ما نخواهیم؟ میشود؟!
امروز هم برایم روزی بود مثل دیگر روزهای سوختهام. روزهای سوخته در ظاهر سوختهاند، ولی در حقیقت باارزشترین روزهای هر فردی محسوب میشود ــ که البته هر کسی این موضوع را نمیداند. روزهای سوخته، روزهای تعطیلی هستند که در آنها تمام روز را ــ تمام بیستوچهار ساعتش را ــ آدم خودت هستی و هرچه را که بخواهی در آن روزها میتوانی انجام دهی. درست است که مثل دیگر روزها مجبور نیستی برای دیگران کار کنی و یا بروی سر کار و یا دانشگاه، ولی این باعث نمیشود که هفت صبح بیدار نشوی و تا یازده شب برای کارهایی که از انجامشان لذت میبری، وقت نگذاری. مثلاً یکی مینویسد، یکی میخواند، یکی به سفری کوتاه میرود، یکی روزش را در کنار دوستان و یا خانواده سپری میکند و دیگری هم... بگذریم.
من همانی هستم که روز سوختهاش را به نوشتن اختصاص میدهد. البته با کمی دیر بیدار شدن و کمی هم خواندن وبلاگها و کانالهای تلگرامی. بعد هم ــ بعد از وقتها ــ هزار کلمه روزانهنویسی را که اسمشان را گذاشتهام «صفحات صبحگاهی»، در همان صبح نوشتم. خیلی وقت بود که شبانگاهی شده بودند، ولی با خودم گفتم که بهتر است برگردم به اصالت ــ و نتیجهاش را هم دیدم؛ دیدم که نوشتنشان در همان صبح، چقدر مؤثرتر است.
ابتدا نمیدانستم که از چه بنویسم ــ مثل بیشتر اوقات ــ ولی همان که شروع کردم به ضربهزدن روی دکمههای کیبورد، حرفبهحرف بیشتر میرفتم به عقب ــ به گذشته. حتماً این حرف را شنیدهاید که: پول، پول میآورد. من هم میخواهم بگویم که کلمه، کلمه میآورد. هر لحظه به جای اینکه کلماتی که مینوشتم کم شوند، میدیدم که محدودیت هزار کلمه ــ که میشود سه صفحه ــ برای حرفهایی که میخواستم روی کاغذ بیاورمشان، کم میشد ــ خیلی کم.
حقیقت دارد که میگویند در پس هر اوجی، فرودی نهفته است. پستهایی که در این وبلاگ مینویسم همیشه در یک سطح نیستند. برخیشان خوب است، برخیشان خیلی خوب، و برخیشان بد و خیلی بد. پس از اینکه پست قبلی وبلاگ را نوشتم ــ پستی که به نظرم در جایگاه «خیلی خوب» قرار میگیرد ــ به یکباره دیدم که حرفی برای گفتن ندارم. هیچ حرفی. البته حرف که همیشه هست، ولی چیزی که بشود در وبلاگ منتشرش کرد، نه، نبود ــ چه بسا که بوده، ولی حال و حوصلهای نبوده حتماً.
داشتم میگفتم. نوشتن ــ مثل نوشتن از گذشته ــ همچون سفریست به سرزمین عجایب. با هر کلمهای که مینویسی قدمی فراتر در دل آن سرزمین میگذاری. هر چقدر که جلوتر میروی چیزهای بیشتری درمییابی ــ چیزهایی که حتّی فکرش را هم نمیکردی. بخصوص وقتی که با چشمانی تشنه به هر اتفاق و واقعه نگاه کنی. از روزهایی به روزهای دیگر غلت میخوردم. در آن تاریکی از هر پله که پایین میرفتم، میدیدم که پلهای دیگر هم هست ــ همچون حلقههای زنجیری به هم پیوسته. سه خاطرۀ دیگر هم برای نوشتن شکار کردم. سوای اینکه نوشتن این خاطرات برایم جالب است، فکرهایی هم برایشان کردهام... خیال دارم که در آخر سر، تبدیلشان کنم به مجموعه داستان و یا داستانی بلند. فعلاً که از کودکی خودم شروع کردهام، میخواهم همچنان در دل گذشته، جلو و جلوتر بروم.
چند روز بود که کمر بسته بودم به کشتنِ «خود»ای که دیگر ازش سیر شده بودم. سخت بود. چاقویی را تیز کرده بودم ــ تیز تیز. میخواستم همین که میگذارمش روی گلو، ببرّد ــ ببرّد و در یک لحظه کار یکسره شود. دیروز رفتم سراغ همان چاقوی تیزشده ــ با خشمی بیاندازه. امّا همین که چاقو را به نیّت سربریدن به دست گرفتم، ترس بود که وجودم را فتح کرد. صدای گرومب گرومب قلبم را میشنیدم. «این دستها تاکنون خون نکردهاند.» دستوبالم مثل پیرهای نود ساله میلرزید. میخواستم بر خود مسلط شوم ولی آنقدر سست شدم که نفهمیدم چطور آن چاقو از دستم افتاده بود. «تو نمیتوانی خون بریزی.»
میگویند گربهها هفت جان دارند. درست است که هفت جان دارند، ولی همیشه با یک جانشان زندهاند و تا وقتی که یکی از جانهایشان گرفته نشده باشد، جانهای دیگرش هنوز زنده نشدهاند ــ همان، مردهاند. این را وقتی فهمیدم که با دستان خودم، یک گربۀ له و لورده شده را از توی حلزونیِ کولری که به صدا در آمده بود بیرون آوردم. بیجان شده بود. تو گویی مرده باشد. ولی همین که پرتش کردم وسط کوچه، بلند شد و رفت پی کارش. شک ندارم که انسانها هم ــ بلاشک همهشان ــ بیشتر از یک جان دارند. گاهی این جانها او را از مرگ نجات میدهد، و گاهی هم از تکرار یک شخصیت ــ یک ذهن تکراری.
نتوانستم با آن چاقو کار خودم را یکسره کنم. ناگزیر پیلهای به دور خود تنیدم و خودم را آرام آرام، کشتم. دیروز خودم را کشتم و امروز، منِ دیگری متولد شد. این من، منی دیگر است ــ هر چند که با همان نام و قیافۀ سابق شناخته شود. او مرده، و حالا من زندهام. دیرور عصر متولد شدم و تمام دیشب، پرورش یافتم. بالهایم را میبینی؟ دیگر میتوانم پرواز کنم...
***
به واقع که دیروز دانستم بالی برای پریدن دارم و فهمیدم که چگونه میشود پرواز کرد. هر کسی برای نوشتن، در ابتداییترین قدمهایش تنها و تنها باید از چیزهایی بنویسد که آنها را به دست لمس کرده است و به جان، زندگی. کمی از بالاتر به جایی که خوم هستم ــ به شاخهای روی یک درخت تنومند ــ نگاه کردم. فکر نمیکردم کوزهای از آب گوارا کنار سر داشته باشم و تشنه، سر به کوه و بیابان گذاشته باشم ــ برای جرعهای آب.
خاطرهنویسی از ابتداییترین و مهمترین درسهای نویسندگیست. میشود خاطرهای از یک روز خاص را ــ که حتماً در زندگی هرکسی چندتایی از این روزها تنها با نگاهی گذرا به گذشته پیدا میشود ــ نوشت. میشود همان داستان(خاطره) را ابتدا از منظر خود روایت کرد ــ از منظر کسی که با تمام وجود آن روز را درک کرده ــ و بعد از منظر اشخاصِ دیگری که در آن خاطره حضور داشتند. در این مرحله میتوان واقعیت و تخیل را در هم آمیخت ــ نه تنها با نوشتن، که با اندیشیدن حتّی. به نظر من، این یکی از برترین تمرینها برای داستاننویسیست.
پینوشت: این اولین باری است که در مطلبی، اینقدر از « ــ » (خط تیره) استفاده میکنم. تاثیرِ شاید ناپایدارِ خواندنِ آثارِ نادر ابراهیمی است.
غم، آیدین را دیوانه کرده بود. از هر جایی حرفهایی میزد. گاهی خندهدار و گاهی نامفهوم. آیدینِ سمفونی مردگان را می گویم. خیلی بهم ریخته بود. آیدا، خواهرش مرده بود. خودش را آتش زده بود و سورمه، زنش هم دیگر مرده بود. ولی نفهمیدم چطور. هنوز نفهمیدهام چطور. همینطور که یوسف مرده بود ولی نمرده بود. که بعداً فهمیدم که چطوری مرده. خواسته بود تا مثل چترباز های روسی، توی آسمان پرواز کند. ولی با آن چتری که از بالای پشتبامِ خانه پایین پریده بود، نتوانسته بود پرواز کند. مرد، ولی هنوز نفس می کشید. روی تخت افتاده بود و فقط نشخوار می کرد و نفس می کشید. یوسف، برادر بزرگ آیدین، همان روز مرده بود، برای همه.
اورهان دیگر نیست که بهم بگوید نرهغول. سرد بود. برف روی زمین نشسته بود. شبهای اردبیل خیلی از روزهایش سردتر است. ولی آیدین نمی توانست برود به زیرزمین و روی تختش بخوابد و چهرۀ آیدا و سورمه را ببیند و با آنها حرف بزند. اورهان، برادر کوچکش، با زنجیر دست هایش را بسته بود. البته، آن وقت شب، کلاغی بیدار نبود که بگوید: «برف، برف.» آیدا(خواهرش) اردبیل نبود، آبادان بود. ولی با این حال انگار سوختن آیدا را به چشم خودش دیده بود. آیدا از آتش فرار میکرد ولی آتش رهایش نمیکرد. هرچقدر هم که جیغ میکشید، فایده نداشت. سهرابکوچولو مادرش را از پشت در نمیدید، ولی با جیغهایش گریه میکرد.
پدر میگفت اگر مشاور هیتلر بود، نتیجۀ جنگ فرق میکرد. اسم معشوقهاش چه بود؟ همۀ آلمانها مرده بودند. فقط مانده بود هیتلر. یک تنه صبح تا شب میجنگید، و شب تا صبح هم پیش معشوقهاش میخوابید. نرهغول اینجا چه میکنی؟ آقاداداش، لامپ زیرزمین سوخته. خب عوضش کن. نوک انگشتت را که به چشمت فشار دهی، همه چیز دوتا میشود. اورهان دوتا میشود، پاهایش چهارتا. خانه از وسط نصف میشود. انگشتت را بردار، مگه میخواهی زلزله به پا کنی؟ جنگ، جنگ است. یکی بزنی، دوتا میخوری. یکی بیشتر.
گفت انگشت بزن. زدم. نتوانستم بالا بیاورم. بزن. زدم. بزن. میزنم، اورهان. زدم. صد صفحه را انگشت زدم. باغ زردآلو را اول زدم. بعد حجره را. بعد خانه را. گفتم آقاداداش سند این زیرزمین بگذار به نام خودم بماند. گفت زیرزمین مال تو. کاج مال تو. کلاغ مال تو. گفتم من کلاغ نمیخواهم. من چلچله نمیخواهم. من چای میخواهم. خب، برو بخور. خب، میروم. باز سروکلهاش پیدا میشود. نرهغول! آخر آقاداداش ما هم بعضی اوقات آدمیم.
اگر اسمایول نباشد چه کسی به من بگوید سوجی؟ اورهان هم گاهی میگوید سوجی. نرهغول هم میگوید. نرهغول اینجا چه میکنی؟ هوس چایی میکنم. جای این زنجیرها روی دستم میماند. هزارتا آدم آنجا بود، هزارتا زنجیر، هزارتا کلاغ هم نشسته بودند روی شاخهها و زل زده بودند به میرزا آیدین اورخانی؛ دستهایش بسته شده به نردهها. اورهان، نبند. مادر دق میکند.
آتش جنگ در سرمای مسکو خاموش شد. ولی من سوختم، همان روزی که پدر زیرزمین را آتش زد سوختم. تمام کتابها و دستنوشتههایم و شعرهایم دود شدند. روز یکدفعه گرگومیش شده بود، چند دقیقه بعد هم شب. خورشید کم کم از وسط آسمان ناپدید شد. پدر رفت به سمت مادر، دستهایش را جلوی صورتش گرفت و گفت: ما خون کردهایم. آمد و زیر زمین را آتش زد. تختخواب نه، دیگر حتی یک تکه چوب هم برای نشستن نمانده بود. مادر میگفت که همۀ بدبختیهامان از همان روز به بعد شروع شد. اگر به زبان خوش هم میگفت از خانه برو، میرفتم. لازم نبود این کار را کند.
سمفونی مردگان، اثر عباس معروفی
بله، بله. میدانم، متن بالا خیلی پراکنده بود و نامفهوم. نه کپیبرابراصل، بلکه چیزی بود شبیه به موومان چهارم رمان سمفونی مردگان. بیشتر متنها را از همان قسمت نوشتم، بدون ترتیب. البته خودش هم چندان ترتیبی نداشت و همین بود تقریباً. البته خیلی بهتر. بخشهایی را هم خودم بهش اضافه کردم. آیدین، پسری است که میخواهد شاعر شود و عاشق خواندن و نوشتن است، ولی پدرش میخواهد که بیاید و مثل اورهان(برادر کوچک آیدین) در حجرۀ آجیلفروشی کار کند. داستان جالبی است. موومان(یا به قولی فصل) اول کتاب هم خیلی پراکنده بود و جذاب. یکی از ویژگیهای شاخص کتاب این است که زاویۀ دید، سریع و ناگهان تغییر میکند، همینطور سِیر داستان. این داستان دردسرهای یک روشنفکرِ سالهای 1310 تا 1330 را از منظر چند ناظر روایت میکند. ــ ویکیپدیا. آیدین اورخانی، نهایتاً در آتش حسادت برادر کوچکش ـ اورهان ـ میسوزد. اورهان هم در آخر سر، خود را در آب حلقآویز میکند.
و اما ایستادهام، تا اینجا آمدهام و ایستادهام. نگاهی به پشت سر میاندازم؛ دست را کنار پیشانی حمایل میکنم و پیش رو را مینگرم. خورشید دستش را جلوی چشمهایم گرفته؛ به سختی میتوانم مقابل را ببینم. چرا؟ یعنی قصدت این است که لحظهلحظۀ این مسیر، برایم همچون کشف و شهودی باشد؟ ندیده و شگفت؟ شاید همین را بخواهی. شاید میخواهد غافلگیرم کند و هر لحظه را غیرمنتظره. شاید. هنوز زود است که کم بیاورم. مسیر بسی دراز است. نمیشود دید که به کجا میرود، امّا میشود تصوّرش کرد.
هنوز به زمین نخوردهام، ولی صدایی را میشنوم که در گوشم میپیچد و میگوید: برخیز، برخیز. به راستی، من که هنوز به زمین نخوردهام، نکند منظورش این است که باید از زمین دل بکنم؟ ولی من که بالی برای پریدن ندارم؛ دارم؟ نه. حتماً زده است به سرم. بله، گفتن ندارد دیگر؛ این صدا زده است به سرم. واضح است؛ ولی چرا از قلّابم رها نمیشود؟ حتماً زده است به سرم؛ بیحرفی را میگویم.
وقتی که حرفی برای گفتن نداشته باشم، مجبورم آنقدر چرتوپرت بگویم تا بالاخره از بین این میوههای کرم خورده، حرفی درستوحسابی در بیاید. گاهی مجبورم حرفهایی که بارها گفتهام را دوباره و دوباره برای خودم بازگویی کنم، و بازنویسیشان میکنم حتّی. همیشه از دل این حرفها، حرفهایی بدیع و تازه بیرون میآید. اگر نیامد هم ناامید نمیشوم؛ باز هم تکرار میکنم. دور خودت بچرخی، بهتر از این است که یکجا بنشینی و از پیدا کردن راه ناامید شوی. شاید که نشانی، علامتی، ردّی، چیزی پیدا کردی که از آن سرگردانی نجاتت دهد. همین است که همیشه در دل سرگردانیها، منتظر راه نجاتم. شاید که چیزی بوده است که هرگز ندیدمش، و متوجهش نشدهام. ولی تا ابد که پنهان نخواهد ماند. میماند؟ برخیز. برخیز. برخیز که راهی دراز، چشم به قدمهای تو دارد، و آسمانی پهناور، هوای تو...
بگذار تنها چیزی که میتواند متوقفت کند، مرگ باشد. گرچه که مرگ، خودش آغازیست.
چندین بار پیشنهاد خواندن رمان کِلیدَر را از اینور و آنور دیدم و شنیدم. چه باید میکردم؟ معلوم است، باید میرفتم سراغش. در اینترنت جستجویی کردم و فهمیدم که این اثر، ده جلد است! بله، 2600 صفحه! کتابها را گرفتم، ولی گذاشتم به کنار. امیدی نداشتم که بروم سراغش. آخر خودت بگو، که را دیدهاید که برود ده جلد از یک داستان را بخواند؟ و اینکه کدام نویسنده را دیدهاید که ده جلد داستان فقط با یک عنوان بنویسد؟ حقّا که جرئت میخواهد، هم خواندن و بیشتر از آن، نوشتنش. پاک دیوانگیست!
کلیدر داشت در درایوهای لپتابم خاک میخورد که همین چند روز پیش، یکی دیگر را دیدم که شدیداً خواندنش را توصیه میکرد. «بسمالله. به هر حال شروع میکنم، لااقل یک جلدش را که میتوانم بخوانم دیگر. اصلاً خیال میکنم که کل کلیدر، یک جلد است. اینطوری به خواندنش راغبتر میشوم.» و شروع کردم.
تقریباً صد صفحه خوانده بودم که از اضافهگوییهای نویسنده شاکی شدم. «خب بگذار ما داستان را دنبال کنیم دیگر. کمی هم از داستان بگو، هر لحظه و هر حال را داری سه-چهار صفحه کش میدهی خوشانصاف! همان است که داستان ده جلد کش آمده.» کمی جلوتر، روایت داستانْ دور برداشت. شخصیتها به چالشهایی کشیده شدند و با وصفِ دقیق و ظریفی که نویسنده برای هر شخص و هر وضعیتی تکتک و با حوصله ارائه میداد، میشد کاملاً در جانِ داستان قرار گرفت و هربار خود را درون داستان و به جای شخصیتها دید؛ گویی تو هم هنگامی که فردی دارد فکر میکند همپای او به ماجرا فکر میکنی و به دنبال چارهگشایی هستی، به دنبال حدس زدن اینکه چه خواهد شد، و چه میشود...
جلد اولش را به لذتِ تلخیِ داستان به اتمام رساندم و سریع جلد دوم را شروع کردم که ببینم ادامهاش چه میشود. کمی ادامه دادم، ولی به ناچار کلیدر را به کنار گذاشتم. یقیناً اگر وقت کافی داشتم، یک بند مینشستم و کمر میبستم به خواندن دو هزار صفحۀ بعدی، ولی حیف که وقت نیست. و حالا با وجود اینکه کتاب را گذاشتم به گوشهای از کتابخانهام، -به امید اینکه بعدها به سراغش بروم- دلم هنوز پیش شخصیتهای داستان است. دلم هنوز در کلیدر است و برای خواندن ادامهاش، لحظه شماری میکنم...
کلیدر، اثر محمود دولتآبادی
این داستان که جزء شاهکارها محسوب میشود، روایت زندگی یک خانوادۀ کُرد است که به سبزوار خراسان کوچانده شدهاند. این داستان که متأثر از فضای ملتهب سیاسی ایران پس از جنگ جهانی دوم است، بین سالهای ۱۳۲۵ تا ۱۳۲۷ روی میدهد. کلیدر نام کوه و روستایی در شمال شرقی ایران است.
ــ به نقل از ویکیپدیا
حس کرد کمی درد به پاهایش چسبیده. دیشب
به خاطرش آمد. از دردهای دیشب ترسیده بود؛ از دردهایی که در مغز استخوانهایش وول
میخورد. کم پیش میآید کسی مغز استخوانهایش را احساس کند. سالها میشد که
فراموش کرده بود اصلاً چنین چیزی در بدنش وجود دارد. نمیخواست که دوباره احساسشان
کند. قبل از اینکه سجّاده را پهن کند و شروع کند به خواندن نماز ظهر، رفت سراغ سبد قرصها.
بستۀ استامینوفنِ 325 به چشمش خورد، اما برش نداشت، دنبال چیزی قویتر بود. گشت و
گشت تا اینکه بستۀ خالی شدۀ استامینوفن کدئین را دید؛ فقط یک قرص داشت. بیرونش
آورد. انداختش بالا، لیوان آبِ گرم را به سر بلند کرد. آب را بلعید، ولی قرص نرفت
پایین. قلپ بعدی، و قلپ بعدی. خیالش راحت شد.
در انتظار هیچکس و هیچچیزی نباش؛ آن وقت است که خودت را پیدا میکنی..
***
قرار بود که کوتاهنویسی را برای مدتی کنار بگذارم، همچنین فعالیت در توئیتر را. از بس که توئیت کردهام، ذهنم عادت کرده است که بلندترین مفاهیم و حرفها را در قالب یکی-دو جمله و قصارمانند بگوید. تصمیم گرفتم که این عادت بد را به کنار بگذارم؛ البته ممکن است که بسیاری این کار را به چشم یک عادت خوب نگاه کنند، ولی در جایی که من ایستادهام، و در مسیری که در پیش رویم است، کوتاهنویسیها به هر صورتی که باشند، «بد» محسوب میشوند. با اینکه در این صورت قرار است بسیاری از جملات زیبا را از دست بدهم، ولی مسئلۀ مهم این است که مجبورم برای هر ایدهای که به ذهنم میرسد، حداقل دو بند بنویسم، یا نهایتاً برای یکیشان لااقل.
***
وقتی که از همه چیز دست کشیدی و امیدی هم به اتفاقی غیرمنتظره، و یا شانس نداشتی، این واقعیت را می پذیری که هرچه هست، خودت هستی، و هر اتفاقی هم اگر قرار است به وقوع بپیوندد، باز هم این خودت هستی که می توانی محققش کنی، نه هیچ کس و هیچ چیز دیگر. آن وقت، به این یقین پیدا می کنی: تا که قدم برنداری، راهت کوتاه و مقصدت نزدیک نمی شود.
با حرف زدن، رویا پردازی کردن و خیال بافی، هیچ عملی انجام نمیشود. باشد، قبول که حرف زدن مقدمۀ انجام کار هاست و تا اینکه ندانیم قرار است چه بکنیم و از کدام راه برویم، حرکت کردن و دست به عمل زدن هم بی معنیست؛ همۀ این حرف ها درست، ولی بسیاری هستند که با این مقدمات مشغول میشوند و مشغول میمانند تا به ابد. کشتی شان در ساحل به گل نشسته است و منتظرند تا مد شود و آب، شناورشان کند، ولی آنقدر از آب دور هستند که حتی اگر سال ها صبر کنند، به نظر نمی رسد که آب به زیر پایشان برسد؛ بلکه بهتر بود این تا آن کشتی را رها می کردند و قایقی با چوب درختان درست می کردند و مسیر را، آغار...
بله، کوچکترین عمل، از بزرگترین خیالها و آرزوها، بزرگتر است..