هر کسی، در برههای از زمان به دنبال هدفی برای ادامۀ زندگیاش میگردد و حس میکند که پوچی و بیهودگی، سراسر زندگیاش را فراگرفته است. حس میکند که محکوم به گذران سختیهایی شده است به جرمی که هنوز مرتکبش نشده، و یا اگر هم شده، از آنها هیچ خبری ندارد. و یا نه حتی محکوم به سختی، بل به تکراری آزاردهنده، به روزمرگییی تباهکننده. و آن لحظه است که تشنۀ حقیقت میشود؛ البته نه همه، و نه همیشه.
حقیقتی که هرچه برای دانستنش تشنه و تشنهتر میشوی، دور و دورتر میشود. ردّپایش را میبینی، ولی، نمیتوانی به آن برسی، هرچه که پیشتر میروی... و بعد، وقتی که از روزگار ناامید میشوی، وقتی که از همه وقتْ شکنندهتر میشوی و به اوج انحطاط میرسی، وقتی که خودت را رها میکنی در آن پوچی و منتظر میمانی تا که غرق شوی و نفست بریده شود، به ناگهان، صدایی گرم طنینانداز میشود...
ابرهای بهاری باریدن میگیرند و طراوت میپاشند توی زندگی. شکوفهها به زندگی سلام میکنند، درختهای خشکیده و کُرکوپر ریخته، زنده میشوند، جان میگیرند، جوانه میزنند، برگ میدهند، به ثمر مینشینند... رودخانههای خشکیده و زخمبرداشته و هزار تکّه شده، دوباره جاری میشوند و پر از حیات... خورشید با گرمی به زمین نگاه میکند. و به ناگهان، صدای گرمی طنینانداز میشود...
هرچه میگذرد، مِهر عجیبی در دلت نسبت به صاحب آن صدا احساس میکنی. حرفهایش به جانت مینشیند، و محبتش... اوست آن غریبِ آشنا، اوست آن حبیبِ دلربا، اوست که جانها به گرمای محبتش زنده میشوند، اوست که دوست داشتنش زمان و مکان نمیشناسد، اوست آن که مشعل هدایت را به دست گرفته، اوست که حقیقت بر زبانش جاری شده، اوست که به هدایت، برگزیده شده... اوست از جملۀ آن کسانی که برایش مهم نبود صدایش به جایی میرسد یا نه، این برایش مهم بود که حقیقت را فریاد کشیده باشد...
و محمّد، در چنین روزی، در هفدهم ربیعالاول، پا به این دنیا میگذارد؛ که درود خداوند و ملائک بر وجود مبارکش باد...
این روزها زیاد به سفر کردن فکر میکنم؛ سفری پرهیجان و پرماجرایی که بعد از کشیدن سختیها و تشنگیها و گشنگیها (از این پس «وَ» ها را «اُ» بخوانید) و آفتابسوختگیها و گیر کردن در تنگناها و گذر از آبها و به دام دزدان دریایی افتادن و چند روز روی آب شناور بودن و در جزیرهای محبوس شدن و برای رهایی تلاش کردن و نهایتاً قایقی ساختن و دل به دریا زدن و در هنگامۀ مرگ، توسط افراد درون کشتیای که از آنجا عبور میکرد نجات پیدا کردن... نه نه، این دیگر داستانش خیلی تکراری شده؛ مطمئنم که همگی فیلمی از این داستان دیدهاند، سفری دیگر مثلاً...
به سرزمینِ پارس سفر کردن و عربی گفتن و آنها عربی نداستن و مترجم آوردن و مترجم بگوید که عربیِ قدیمی بلد نیستم و عربیِ نو بلدم و اَجر و قربم بدین شیوه بالا رفتن و بعدتر فارسی یاد گرفتن و به یاد آوردن الفاظ آن شخص و فهمیدن اینکه آن زمان چه میگفته است و به شهر مولانا رفتن و از داستانش با خبر شدن و دانستن اینکه مولانا در ابتدا فقیه بوده است و درس میداده است و روزی بر سر کلاسش حلوائییی آمدن و به او حلوا دادن و او به دنبال حلوائی کلاس را ترک کردن و چندین سال بعد سروکلهاش پیدا شدن و یکسره حرفهای مبهم و نامفهوم زدن و شاگردانش حرفهای مبهم و نامفهوم او را نوشتن و در کتابی با عنوان «مثنوی» جمعآوری کردن و بعداً فهمیدنِ اینکه آن حلوائی «شمس» بوده است و همچنان سفری پر مخاطره داشتن و در دریا به دام «کفّار هند» افتادن و همۀ مکتوبات و سفرنامهها را از دست دادن و تنها به حافظه متّکی بودن و بعد از سفر چندین جلد راجع به همان سفرها تنها با تکیه بر حافظه نوشتن و ..... دیدید، این یکی خیلی سفر بهتری شده بود، فقط حیف که دیگر نمیشود چنین سفرهایی داشت و چنین سفرنامههایی. این داستانی که سر هم کردم، چند صفحه از سفرنامۀ ابنبطوطه بود، تقریبا مربوط به قرن هفتم و هشتمِ هجری.
بله، داشتم میگفتم که دست همسر و عائله را گرفتن و به جای سوار هواپیما شدن و به دبی رفتن، با اتوبوس به افغانستان رفتن و سپس به کابلستان رفتن و آنجا با پارهای از سرزمین خود آشنا شدن و ناراحت شدن و گله کردن از مرزبندیهایی که توسط بیریطانیای کبیر ترسیم شده است و با سخاوت افغانستانیها مواجه شدن و تعجب کردن و «همزبان» صدا شدن و مورد لطف بسیار و مهماننوازی قرار گرفتن و سر سفرهها قابُلی خوردن و لذت بردن و از داستانهای آن آدمهای شیرینسخن شنفتن و مصاحبتها کردن و آخر با دلتنگی از افغانستان بیرون شدن و هیچوقت آن دلتنگی را فراموش نکردن و از آن پس نگرانِ اوضاع افغانستانیهای مهاجرتکرده به ایران بودن و به آنها بیشتر و بیشتر احترام گذاشتن و ..... این حرفها هم مربوط به سفرنامۀ جانستان کابلستان است، اثر رضا امیرخانی. البته این کتاب را تاکنون نخواندهام، فقط حرفهایی راجع بهش از اینطرف و آنطرف شنیدهام، و البته معرفی کتاب توسط نویسندهاش را در آپارات دیدهام.
بله، داشتم میگفتم که به قطب شمال رفتن و ... نه نه، دیگر نه، اینبار نمیخواهم دوباره شروع کنم و از سفرنامۀ دیگری بگویم، البته حتّی اگر بخواهم هم، نمیتوانم، چون چیز دیگری در ذهن ندارم.
خیلی دوست دارم به چنین سفرهایی بروم، و دستِ پر برگردم و بعد سفرنامهام را بنویسم. و حتماً روزی این رویا را نیز عملی خواهم کرد به امید خدا. درست است که هرچه به سوی جامعۀ مدرنیست میشتابیم، چنین سفر و سفرنامههایی کمتر و کمتر میشوند، ولی هنوز هم جنگل هست، بیابان هست، کشورهایی با قطعیِ مکرّر برق هست، شهرهای فقیرنشین هست، خانههای کوچک ولی دلهای بزرگ، هست.
با اینکه در این عصر ارتباطات به هم نزدیکتر شدهایم و فاصلهها کمتر شده است، ولی در حقیقت این ارتباطات مجازی و مخابراتی، ما را بیشتر از هر وقتی از هم دور کرده. چه شده است که به جای در کنار هم بودن و چشم در چشم با هم صحبت کردن و با هم خندیدن و ناراحت شدن و دردودل کردن، به یک صفحۀ نورانی و کمی متن و چند نوتیفیکیشن راضی شدهایم؟ نه، این ارتباطات ما را بیشتر از هر وقتی، از هم دور کرده است...
امروز، هر کلمهای که کمی نگاهش میکردم و در آن خُرد میشدم، برایم غریب میشد و ناشناخته. آخر از خودم خجالت کشیدم، و یا آنها از من خجالت کشیدند. یعنی من فراموشکار شدهام یا آنها از دستم فراریاند؟ مگر چه کردهام؟ نانونمکتان را خوردهام و نمکدان شکستهام؟ نه تو را به خدا، بگویید، قهرتان از برای چیست؟ یا اینکه، من در نظرتان حقیر و غریب شدهام؟ گمان نکنم، آخر شما، همۀ دارائیام هستید. نه، نه اینکه من مالک باشم و شما بَرده؛ من خاکسارم و شما سرور؛ بنشینید، بفرمائید، سفرهی کوچکمان و حقیرانهیمان تنها با حضور شما گرم میشود و نورانی و پررنگ، پرنقش، پرمِهر، زیبا...
آخر، به غیر از شما، هیچ کسی را ندارم؛ اگر شما نباشید، با که بگویم حرفهایی را که بر دلم سنگینی میکند؟ بدون شما، من یک تمامشدهام. یک تمامشده، بهسرآمده، پُرشده؛ کسی که نمیداند به چه صورتی باید سنگینیاش را کم کند، نمیداند چطور میتواند خودش را خالی کند، و سبُک، و رها، و نهایتاً، پرواز بر فراز آسمانهای آبی، لابهلایِ ابرها...
تنهایم نگذارید، که با وجود این حوصلۀ سررفته و دیگِ خالی، فکرِ دردکشیده و این ذهنِ خستهام تنها به مرهم شما تاکنون زنده مانده است...
آن که همه چیزش را از دست داده است، ترسِ از دست دادن را هم از دست داده است. در واقع، کسی که خودش را مالک چیزی نداند، هیچ ترسی هم برای از دست دادنش ندارد. مردِ سفر باش، نه خانهنشین؛ و در بین راه، سعی کن تا جایی که میتوانی به آنهایی که همراه تو هستند و یا قرار است بعد از تو بیایند، مسیری هموارتر را هدیه کنی، نشانی بر سر دوراهیها قرار دهی، و یا حداقل سایهای درست کنی تا بتواند شخصی را از گرمای سوزانِ روزهای آتشین، نجات دهد، و قبل از آن هم خودت را.
به قول ابوالفضل بیهقی: مرگ خانۀ زندگانیست، اگر چه بسیار زیید، آنجا میباید رفت. در این سفرِ هرچند کوتاه، شاهد باغهای سرسبزی هم خواهیم بود، گلزارهایی با رایحههای مست کننده، سرزمینهایی وسیع و دلگرم و مهربان. در این راه، بیابانهایی خشک و خشن و داغ هم هست، شبهای سخت و سرد و تاریک هم وجود خواهد داشت؛ سفرههای خالی، روزهای خشکسالی، آبادیهایی ویران شده، ویرانههایی ناتمام، خاکهایی گِل شده از خون، اسبها، سرهایی بر زمین افتاده. نالههای جگرسوزِ بازماندگان، از دستدادگان، بهزمینخوردگان، مرغان، بادهای زمستان... زوزۀ گرگان، عوعوی سگان، غرشِ شیران، هیسهیسِ ماران...
همه چیز در این مسیر هست. این مسیر، چاله دارد، چاههای پوشیدهشده با درختانِ خشکیدۀ افتاده و برگهای خشکِ زرد و قهوهای هم دارد؛ باتلاق دارد، سنگهای کوچک و بزرگ هم دارد؛ سنگهایی که گاه تنها یکیشان، برای زمین خوردن و دیگر برنخاستنِ فردی، کافیست.
گاه باید شبانه رفت، در زیر نور سپید ماه، همراه با سایهها؛ گاهی باید از کوهستان رفت، گاه باید از شورهزار، و گاهی هم باید دل را زد به دریا و قدم نهاد بر روی آب... گاهی باید با گرگی که پارۀ جگرت را در دهان گرفته جنگید، گاهی باید پا به میدانِ پیکار گذاشت و از شرافت و نجابت و انسانیت، دفاع کرد. گاه باید فریادهای گوشکَرکنندهای برای رسوا کردنِ ظالم و طلبِ حق کشید، و گاهی هم باید روی نفْسِ سرکش خود لگام زد و سکوت اختیار کرد.
اینکه باید در کجا، چه کرد و کِی چه را انتخاب کرد و چگونه در کدام راه رفت، شاید حداقل کاری است که ابتدا باید برای خودمان مشخص شود و بعد اگر دانستیم که صحیح است، دیگران را هم از آنها آگاه کنیم؛ همانطور که پیش از ما کردهاند، همانطور که ما میکنیم و همانطور که آیندگان قرار است انجامش دهند.
و بدان که این دنیا محلِ گذر است. سعی کن در این راه، خوبی از خودت به جای بگذاری، نه ویرانی و تباهی و ظلم و فتنه. راهگشا باش، نه مشکلآفرین، حتّی به قدرِ کنار گذاشتنِ یک سنگِ کوچک از میانِ راه.
پینوشت: پس از چند روز سکوتِ ناخواسته آمدم و باز هم حرفی برای گفتن نبود؛ گشتم، نبود، و یا خودشان را پنهان کرده بودند. البته، مقداری حرف از حرفهای گذشته باقی مانده بود، و مقداری هم درحین گفتن آنها، پیدا شد؛ و نهایت هم همین شد. بهتر از بیحرفیست دیگر.
مسیر را تازه آغاز کردهام. و جا پای قدمهای کسی میگذارم که در این لحظه، باید آنها را برداشته باشد؛ دقیقاً همین قدمها را، دقیقاً در همین لحظهها. منِ امروز، منِ فردا، منِ فرداها. منِ امروز، درست است که راهدیده نیست و هیچ تجربهای ندارد، ولی قرار است که روزی، به منِ فرداها تبدیل شود؛ به کسی که راههای کمترپاخوردهای را پا زده است.
در راه، راهدیدهای را دیدم. درخواست راهنمایی کردم. چنین گفت:
حقیقت این است دوست من
اگر بیمارِ رفتن نیستید
و در هر حالی به رفتن فکر نمیکنید
قدم از قدم برندارید.
رفتن باید بیماریتان شود
دغدغۀ هر ساعت و هر لحظهتان.
اگر چنین است، بسمالله.
وگرنه در این مسیر، هیچگاه به مقصد نخواهید رسید.
نه، آب سردی بر سرم نریخت. همین انتظار را ازش داشتم؛ و تو گویی، حتّی بیشتر! انتظار داشتم تا به زمینم بزند، و پاهایم را هم زخم کند. آنوقت اگر ارادهای در وجودم مانده بود، برای رفتن، یقین پیدا میکردم که مردِ رفتنام. وگرنه، همانجا، تا ابد، مینشستم؛ مات، مبهوت، درمانده. و شاید به شوربختیام فکر میکردم؛ و یا در ناامیدی غرق میشدم تا آنکه، نفسم کامل در بیاید. و در آن لحظه، با تمام وجودم به این میرسیدم:
چیزی که به ناامیدی منجر میشود، رنج نیست. این فکر که کنترلی بر شرایط ندارید، ناامیدتان میکند.
ولی نه، نگذاشت تا عمیقاً به این جملات برسم. دستم را برای ناامیدی باز گذاشت. اگر میخواهی، بپر، وگرنه، پریدن و پرواز کردن دیگران را تماشا کن...
صبح، همین که چشمم به دنیا گشوده شد، خودم را در حالتِ غمانگیزی دیدم. دیدم که چشمم به پنجره است و هوا، گرفتهی گرفته، تاریک، ابری، زمستانی، مُرده... تو خودت حساب کن چه حالی دارد که صبحِ جمعه را، آن هم در روزی پائیزی، از عصر و نزدیکْ به غروبش آغاز کنی... نه، البتّه که صبح بود، نه نزدیکِ طلوع و نه نزدیکِ غروب، بلکه همانند همیشه: ساعت، هشت بود، هشتِ صبح.
نه، قرار نیست بقیهی روزم را شرح دهم، که چنگی به دل نمیزند. روزیست مثل دیگر روزها؛ نشسته در گوشهای، پشتِ لپتاپ، و معلوم نیست که چه میکند، مثل همیشه. نه که معلوم نباشد، برای خودش که معلوم است، ولی برای دیگرانْ نیست. و یا شاید برای خودش هم مشخص نباشد؛ فقط ساعاتش را میگذراند، در اندیشهی فرداها...
بگذریم از این حرفها. چنین روزِ ابریِ تاریکِ گرفتهی مردهای، که خورشیدش، زورِ ابرها را ندارد، تنها یک واقعه میتواند آن روز را، تبدیل کند به روزی دلنشین: باریدنِ ابرها. امروز که آرشیو توئیتهای قدیمیام را به دلایلی مرور میکردم، چیزی نظرم را جلب کرد: ای ابر! با اشکهای تو سبُک نمیشوم، سیل دارد میبرد همهی مرا... و در همینجا، متوقف شدم. آن، چه اشکی بود که ابر میبارید و آن چه سِیلی بود که همهام را میبرد... حالِ خوشی نبوده است یقیناً، ولی از آن حالِ ناخوش، چیزیاش هم به ما نرسیده. هرچه که رسیده، همین یک جمله هست که هنوز هم هست و همچنان هم خواهد بود؛ زیر خروارها خاک، یا در گوشه و پستویی، که تنها چشمهایی سرگردان قادر به پیدا کردنش هستند.
و به همینجا ختم نشد. صندوقی دیگر: نشسته روی پلههای ایوان؛ خیره به افق، تنها به قسمتی از آسمان، به ابرهای سیاه. منتظر؛ منتظر آذرخش؛ آذرخشهای صورتی. یکی یکی؛ سریع؛ زیبا.. بله، این همان واقعهای بود که به آن اشاره داشتم. تنها باریدنِ ابرها و غرّیدن آسمان و درخششِ آذرخشها بود که می توانست آن روز را، زیبا کند. غرق شده بودم در آن روز، نشسته در ایوان، خیره به افق...
اینبار، دیگر چشمم به چیزی برنخورد، تصویری بود که در ذهنم میدیدم: گلّه را به زیر صخره هدایت کنی و خودْ تکیه به درختی بزنی و از منظرهی بالای کوه لذت ببری، از آذرخشهای زیبایی که صدایشان پشتت را خالی میکند... این را هم، روزی روزگاری، در حالِ خوبی و در روزی خوبتر، از همین روزهای بارانی، نوشته بودم.
بگذارید آخرِ این داستان را هم بگویم و خلاص. امروز، نه هوا همانطور ابری ماند و نه خورشیدْ قدرتِ حکمفرمایی بر آسمان را پیدا کرد. و ابرها، مرا به حسرت باریدن، رها کردند. جدالی بینِ نیروهای خیر و شر، نور و تاریکی، کماکان ادامه دارد و هربار، یکی بر دیگری غالب میشود، موقّتی؛ تا آنکه شب فرا رسد...
پینوشت: دودِل بودم بر سر انتشار این پست، ولی نهایتاً همین شد که میبینید. امروز، حرفِ تازهیی برای گفتن نداشتم؛ یا اینکه حرفِ تازهیی برای زدنْ به سراغم نیامد. مروری بود بر خاطرات.
آنقدر که تعریفها میتوانند مانعی سخت در برابر پیشرفت شود، قضاوتها نمیتوانند. قضاوت، نمک هر غذاییست. خیلی ساده است؛ تا وقتی که دیکتهای ننوشته باشی، هیچ غلط یا قضاوتی هم در کار نخواهد بود، چون دیکتهای در کار نبوده است، چون حرفی در کار نبوده است، چون عملی در کار نبوده است؛ تو گویی، دیگر حتّی «تو»یی هم در کار نبوده است! و یا شاید هم باشد، ولی هیچ اثری از بودنش نیست؛ پس بگذار بگویم که بله، تویی هم در کار نبوده است.
و تعریفها، این دشمنان سرسخت ما، این نابودگرانِ سعی و تلاش، این دلخوش کنندگان به وضعِ فعلی، این پُرکنندۀ هرچه توخالی، این فلان فلان شده... نه... تعریف، اینقدرها هم که گندهاش کردم، بد نیست. خوب است، حتی میتوانیم ازشان انگیزه هم بگیریم، ولی نباید تنها و تنها، انگیزهیِمان بندِ تعریفِ دیگران باشد، نه، به هیچ وجه.
و همچنین، نباید قضاوتِ دیگران، باعث شود که سرعتمان کم شود، انگیزهمان را از دست بدهیم. نباید بگذاریم که قضاوتها، باور و اعتمادمان را نسبت به خود، ذرهای تغییر دهد. کسی که خودش را سپرده است به جریانِ رودخانه، و به زعم باطلش، دارد شنا میکند، حتماً به تویی که داری بر خلاف جهت آب شنا میکنی، خواهد گفت که در اشتباهی. بله، اگر نگوید باید به خودت شک کنی، که داری شنا میکنی یا جریانِ رودخانه تو را هم همچو تکّه چوبی بیجان، دارد با خودش میبرد. در حقیقت، کسی که بر خلاف جریان آب شنا نمیکند، جزئی از رودخانه محسوب میشود، جزئی از کُل. او دیگر حتّی متعلق به خودش هم نیست.
رودخانۀ خروشان، یک کُندۀ درخت یا لاشۀ کفتار را هم میتواند ببرد، به سادگی. من اگر با رودخانۀ خروشان میروم، تو بگو، چه چیز بیشتر از لاشۀ گندیدۀ یک کفتارم؟
ــ ابوالمشاغل
در واقع، نه تعریفها مهماند و نه قضاوتها. جنگیدن، از همه چیز مهمتر است. ناگزیرم، بگذارید قسمتی دیگر از این کتاب (ابوالمشاغل، اثر نادر ابراهیمی) را بیاورم: هر انسان واقعی، در زندگی، پایبند به اصولیست که با تهدید و تطمیع و تمسخر، از آن اصول، منحرف نمیشود... بله، باید جنگید. در این دنیا، دو حالت بیشتر وجود ندارد: یا در حال مبارزهای و یا، تسلیم شدهای. خارج از این دو حالت نخواهد بود. در زندگی، هر کس بهای خودش را مشخص میکند، سَرسنگینیاش را تعیین میکند. دُرُست بودن و دُرُست زندگی کردن هم، در این زمانه و روزگار، چیزی کمتر از جنگیدن نیست؛ و حتّی، رفتن به دنبالِ زندگییی که خواهانش هستیم...
...شاید، یک روز، با همۀ صبوریات
از این نوع زندگی خسته شوی و تلخِ تلخ، فریاد برآوری:
«آخر این همه بهسر دویدن و جوشیدن و عرق ریختن، و خون خوردن، برای چه؟
آیا بس نبوده و نیست ــبرای هر دومانــ که کنج اتاقت بنشینی و بنویسی؟»
عزیز من!
بهتر از هر کس، تو میدانی، که برای من
به کنجی نشستن و نوشتن، تمام شده است، حتی در نوشتن.
لُطفت را در حقّم تمام کُن
و از من مخواه که قبل از مرگ، بمیرم...
ابوالمشاغل
(از نامههای کوتاه او به همسرش)
معرفی کتاب
فرصت را مغتنم میشمارم و به مناسبت روز کتابگردی، ــدومِ آذرماهــ این دو کتابِ زیبا را، توصیه میکنم که بخوانید. حتماً و حتماً، از خواندنشان لذت خواهید برد: ابنمشغله و ابوالمشاغل، اثر نادر ابراهیمی. نویسنده، زندگی خود را به قلمی شیوا و دلربا، همراه با کُلّی حال خوب و ماجراهای شنیدنی و خنده، برای خواننده، نوشته است. از دستش ندهید.
و نکتهای مهم: کتاب، خواندنیست، نه خریدنی. (که البته خریدن، شروعی برای خواندن است، نه پایانِ کار.)