در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۱۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

خب، سرراست بگویم. امروز اینجا، این وبلاگ، یکساله شد. چند بار تلاش کردم چیزی مناسبِ این مناسبت بگویم. تلاش‌های مذبوحانه‌ام ختم شد به دو-سه پاراگراف که روی بیشتر از نصفش که به حاشیه کشیده شد خط کشیدم و کم‌رنگشان کردم که شاید بعداً به دردم بخورد، ولی هنوز هم دارم نگاهشان می‌کنم و می‌بینم هنوز که هنوز است به دردم نمی‌خورند. و من کماکان منتظرم تا آن لحظۀ موعود فرا برسد و بدردم بخورند.

راستش زندگی هم عینِ همین است... (و فکر کن حالا ارتباطِ دقیقِ حرف‌های بالا را با مفهومِ زندگی شرح دادم و خیلی هم جالب، و خیلی هم قشنگ، و خیلی هم شگفت‌انگیز. و حالا باید تا دقایقی به نقطۀ نامعلومی از این صفحه خیره شوید و به حرف‌هایی که زدم فکر کنید و چیزهای بیشتر و بیشتری از آن‌ها دریابید.)

پی‌نوشت: اگر آدمِ چند قرن پیش بودم باید از این اتفاقِ شوم و بدشگون ـ اینکه نمی‌توانم در مناسبتِ یک‌سالگیِ اینجا چیزی مناسب بنویسم ـ حسابی می‌ترسیدم و خودم را آدمی می‌پنداشتم که سرنوشت در همین نزدیکی‌ها شکستِ هولناکی را برایش مقدر کرده است. اما من با اینکه دوست دارم به چیزی مثلِ سرنوشت اعتقاد داشته باشم ـ چون داستانِ زندگیِ انسان‌ها را پیچیده و جالب و پرتناقض می‌کند ـ ولی نمی‌توانم با درکِ این اتفاق بترسم، یا هیجان‌زده یا شگفت‌زده شوم. گاهی با خودم می‌گویم ما آدم‌ها چقدر احمقیم که داریم با دستِ خود زندگی‌مان را بی‌روح و کسل‌کننده و تهی از معنا می‌کنیم! همین چند روز پیش یک مطلبِ مفصل خواندم راجع به اینکه چیزی که ما تحتِ عنوانِ «بختک» از آن یاد می‌کنیم و همه‌مان حداقل یکبار توی زندگی آن را تجربه کرده‌ایم و توسطِ آن موجودِ وحشتناک در حالتِ فلج و خفگی از خواب بیدار شده‌ایم، چیزی ماوراءالطبیعه نیست و ریشۀ علمی دارد و آنرا «فلجِ خواب» می‌نامند. و باز پیشِ خودم تاکید کردم که این بشر نمی‌داند با تهی کردنِ این داستان‌های خیالی و وقایعِ ماوراءالطبیعه، با زدودنِ این ترس‌ها و هیجانات از زندگی‌اش دارد چه بلایی سرِ خودش می‌آورد و خودش را به مرزِ انحطاط و افسردگی و روزمرگی می‌کشاند که خیلی بیشتر از مسائلی چون جن‌زدگی و طلسم و جادو برای بقایش تهدیدکننده است. اصلاً من خودم یکی از فانتزی‌هایم این بود که یک روزی که کاملاً از این دنیا و زندگی‌ام سیر شدم و خودکشی را برگزیدم، بیایم و جنِ قدرتمندی به نامِ «شاه میمون» را تسخیر کنم ـ یا حداقل برای تسخیر کردنش تلاشم را بکنم ـ و اینگونه یک روحِ درست‌حسابی به زندگی‌ام بدمم و با ماجراهایی شگفت‌انگیز ـ همان‌هایی که از پدرم راجع به پدربزرگم شنیده‌ام ـ مواجه شوم؛ همراه با تمامِ ترس‌ها و خطراتش. ولی مزخرفاتی که آن را «علم» می‌نامند آمد و همۀ کاسه کوزه‌هایمان را ریخت به هم و حالا نمی‌دانم اگر روزی حقیقتاً به آن لحظۀ انحطاط رسیدم، باید چه خاکی بر سرم بریزم. چون دیگر نمی‌توانم به خیلی چیزها مثلِ قبل یقین داشته باشم ـ یعنی این زمانه همه‌مان را اینطوری کرده است. شاید همان «نفرینِ روزگار»ای که یک زمانی بهش اعتقاد داشته‌اند همین بی‌اعتقادیِ ما نسبت به این قسم مسائل باشد. نمی‌دانم!

  • ۴۰۵ بازدید

آدم‌ها، مثلاً یک جمعِ مخلصِ سه نفره، گاهی لحظاتی را برای هم می‌سازند که برای ابد در یاد می‌ماند. لحظاتی که هر وقت دلت تنگ می‌شود و به تنگ می‌آیی و ذهنت دنبال ریسمان‌هایی برای چنگ‌زدن می‌گردد تا به قعر این دنیا سقوط نکنی، نمی‌شود آن لحظات را پیدا نکند. و من حالا دلم تنگ است. دلتنگِ روزهایی هستم که می‌دانم همین امروز تمام شدند. بدی‌اش همین است، نه؟ آدم درست در یک لحظه متوجه می‌شود که خیلی چیزها تغییر کرده است، خیلی چیزها، در همان لحظه؛ و تو چاره‌ای نداری جز قبولِ آن و کم‌کم پذیرفتنش. اما گاهی، توی لحظاتی خاص، درست مثلِ همین امروز عصر ساعتِ چهار که با بدنی خسته و کوفته بیدار شدم و دیدم نورِ خورشید مایل، به شکلی خاص و به رنگی خاص از در و پنجره‌ها پاشیده شده است توی خانه، آدم ناخودآگاه می‌فهمد در یک «پایان» قرار دارد، و باید کم‌کم این تمام‌شدگی را بپذیرد و در خودش هضم کند. و آن لحظه، همان ساعتِ چهاری که با صدای آهنگ‌های دلنشین و غمگنانۀ هندی‌یی که توی سرم در حالِ پخش شدن بود بیدار شدم، چقدر برایم غریب بود. وقتی می‌گویم «غریب»، یعنی خودم هم نمی‌دانم در آن لحظه چه احساساتِ غریبی به سمتم هجورم آورد. شاید بهتر باشد بگویم «دلتنگی»، ولی نمی‌دانم همه‌اش همین باشد. توی آن لحظه انگار که بعد از سیصدسال خواب بیدار شده باشم و همه چیز به شکلِ آشکاری تغییر کرده باشد. پاییز مرا با خودم غریبه می‌کند. به کسی تبدیلم می‌کند که پر از احساساتی متناقض می‌شود. پاییز عاشقم می‌کند، اما نمی‌دانم عاشقِ کی، عاشقِ چی. دلتنگ می‌شوم و بدونِ اینکه متوجه باشم تمام زندگی‌ام را، و تمامِ لحظاتِ ابدی‌اش را از سر می‌گذرانم، و می‌دانی بیشتر در کجای این گذشته متوقف می‌شوم؟ در یک روستا. در روستایی که همیشه نسیمِ خنکش روحِ آدم را تازه می‌کند. روستایی که روزهای تابستانی‌اش هیچ فرقی با روزهای پاییزی‌یی که می‌شناسم ندارد. و درست کنارِ جاده‌ای که روستاهای آن ناحیه را به هم متصل می‌کند، جایی که چند مغازه و گاراژ به هم چسبیده‌اند، در یکی از آن مغازه‌های میانی، بوی روغنِ سوخته، و بوی بنزین، دماغم را پر می‌کند. مغازۀ موتورسازیِ پدرم کنارِ جاده، رو به یک قبرستان بود. غروب‌های روستای دوزج، بد آدم را دلتنگ می‌کند. صدای صدها زنگوله، گوسفندها گله‌به‌گله، سگ‌های زیبایی که از نظاره‌شان هیچ‌گاه سیر نمی‌شوی، و خنکایی که هنگامِ غروب به پوستت می‌خزید، چیزهایی است که از آن غروب‌ها به یاد دارم. تابستان‌ها می‌شدم شاگردِ پدرم، و عاشقِ این بودم که یک‌هفته یک‌هفته از این شهرِ شلوغ دل بِکنم و بروم پیشِ او توی همان مغازۀ موتورسازی زندگی کنم، و توی آن بالکنی که چهار نفر به سختی می‌توانستند تویش بنشینند بخوابیم. نمی‌دانم چیست، یادآوریِ این خاطرات بغض به گلویم می‌اندازد و نمی‌توانم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. بعضی‌وقت‌ها هم می‌شد که سوارِ موتوری تازه‌نفس می‌شدیم و می‌رفتیم روستاهای اطراف برای تعمیرِ موتورِ یکی از مشتری‌ها، و یک شام یا ناهارِ حسابی هم می‌خوردیم. روستای علی‌شار، عباس‌آباد، و... و... لعنت! لعنت به این حافظه که بهترین روزهای زندگی‌ام را نتوانسته درست ثبت کند. صبح‌ها سرِ یک سفرۀ کوچک، کرۀ محلی و عسل می‌خوردیم. تقریبا تا دو روز غذاهایی که از شهر با خودمان آورده بودیم جوابمان را می‌داد، ولی از آن به بعد خودش آشپزی می‌کرد، و باید بگویم خوش‌مزه‌ترین غذاها را با تخم‌مرغ درست می‌کرد. تخم‌مرغ و سوسیس‌کالباس، تخم‌مرغ و تنِ ماهی، اُملت، و... و من وظیفه‌ام شستنِ ظرف‌ها بود. آن روزهایی که دو نفره با هم زندگی می‌کردیم، هیچ‌کسی برایم مهربان‌تر از او نبود. هیچ‌گاه ناراحتم نمی‌کرد و عصبانی نمی‌شد، حتّی وقتی که مجبور می‌شد به خاطرِ خراب‌کاریِ من موتوری که کارش تمام‌شده و آمادۀ آماده هست را از نو باز کند و دل و روده‌اش را پهن کند روی کارتن. موتورسواری را توی همان روزها یاد گرفتم. یادم است آن آخرها، ظهرها که کارمان تمام می‌شد یکی از بهترین موتورها را برمی‌داشتم و تا نزدیکیِ روستای علی‌شار که نزدیک به دوزج بود می‌راندم. آن روزها بجز مُزدهای آخرِ هفته که گاهی حتّی به پانزده‌هزار می‌رسید، موتورسواری هم برایم یک پاداش حساب می‌شد. غروب‌هایش را هنوز هم به خاطر دارم. تکیه می‌دادم به درِ مغازه، و رو به قبرستان به منظرۀ زیبای کوه‌های در مِه فرو رفته نگاه می‌کردم تا اینکه هوا کاملاً تاریک می‌شد. توی آن روستا، آسمان به آبی‌ترین شکلِ ممکن آبی بود و ابرهای پنبه‌ای جلوۀ شگفت‌انگیزی به آن می‌داد. آن‌جا می‌شد سایۀ ابرها را از دور دید که نزدیک می‌شدند و بعد آرام آرام می‌گذشتند. کربلایی ـ مشتری‌ها به این نام می‌شناختندش ـ آن‌قدر کارش خوب بود که تمام روستاهای آن ناحیه مشتری‌اش بودند و برخی حتّی صد کیلومتر راه می‌آمدند تا موتورشان را تحویلش دهند. موتورهایی که تعمیر می‌کرد مثال‌زدنی می‌شدند. یادم است، یک‌جورهایی کارِ موتورسازهای دیگر روستاها را کساد کرده بود. از این موضوع هم ناراحت بود، و هم نمی‌توانست ناراحت باشد؛ می‌گفت آدم باید همیشه درست‌کار باشد و جنسِ خوب بیندازد روی موتور و با جان و دلش موتور را تعمیر کند که موتور دو روزه خراب نشود. می‌گفت آدمِ درست‌کار هیچ‌گاه ضرر نمی‌کند و نمی‌دانید او به خاطر همین درست‌کاری و سادگی و صداقتش چقدر ضرر کرده بود، چقدر نسیه کار کرده بود و خبری از پول نمی‌شد، چقدر توی زندگی‌اش اعتماد کرده بود و ضربه خورده بود؛ و بالاخره آن آخرها فهمیده بود باید توی دنیایی که همه در آن گرگ‌اند، گرگ باشد؛ ولی او هرگز نمی‌توانست به‌خوبی گرگ باشد. خیلی سختی کشید. هیچ‌کس نمی‌تواند درک کند چگونه زمستان‌های سختِ آن روستای لعنتی را توی آن بالکنِ لعنتی تحمل می‌کرد. او در زندگی‌اش خیلی سختی کشید. خیلی سختی می‌کشید و نمی‌گذاشت خانواده‌اش سختی بکشد. او یک پدر بود، پدری به تمامِ معنی. پدری که نبودش برایم سخت است. آن‌قدر سخت که مجبورم تا آخرِ عمر به کسی تبدیل شوم که بودن و نبودنِ هیچ کسی برایش اهمیت نداشته باشد؛ کسی که نه گذشته‌ای دارد و نه آینده‌ای؛ و تنها لحظاتِ حالِ این دنیای بی‌اعتبار را ناگزیر می‌گذراند. و می‌دانی پیچیده‌ترین قسمتِ ماجرا که گاهی برایم به‌شدت غیرقابلِ تحمل می‌شود چیست؟ اینکه او هست، ولی او خودش نیست. 

و حالا دارم با تابستانی خداحافظی می‌کنم که یکی از تابستان‌های ابدیِ زندگی‌ام است. تابستانی که همان جمعِ مخلصِ سه‌نفره خاطراتِ ابدیِ زیادی را برای هم خلق کردند. و همین حالا دلتنگش شده‌ام؛ دلتنگِ تابستانی هستم که آن‌ها، همان جمعِ سه نفرۀ مخلص، یک روزِ مشخص در هفته را وقتی هنوز هوا روشن نشده بود سوار موتورهایشان می‌شدند و ساعت‌ها با هم خوش می‌گذراندند؛ موتورها را به تاخت راندند؛ با هم توی جوی‌ها دویدند؛ با هم کوهنوردی کردند؛ با هم تعجب کردند، شگفت‌زده شدند، خندیدند، و لذت بردند. آن‌ها توانستند با وجود بندهای بسیاری که به دست‌وپایشان بود آزاد باشند ـ مثلِ پرندگانِ آزاد ـ و به هر سویی که می‌خواهند پرواز کنند؛ ماجراجویی کنند و جست‌وجوگر باشند. آن‌ها فهمیدند زمان عوض می‌شود ولی زمانه عوض نمی‌شود، و همیشه راهی برای زنده کردنِ یک زندگیِ مرده وجود دارد. اما با این وجود من دلتنگم. کاش این تابستان ـ یا نه ـ کاش آن تابستان ـ آن جمعِ دو نفرۀ مخلص ـ تا آخرِ عمرم کِش می‌آمد...

+ یکی از آهنگ‌هایی که تمامِ امروز ـ از همان اولِ صبح روی موتور ـ توی سرم پخش می‌شد:

دریافت

  • ۴۶۰ بازدید

حقیقتش را بخواهید، تا همین یک سال پیش فکر می‌کردم داستان‌خواندن ـ بخصوص رمان ـ کارِ خیلی بیهوده‌ایست؛ تا اینکه تحتِ جوِّ یکی از این شبکه‌های اجتماعی قرار گرفتم ـ البته در برابرِ این جوگیرشدن به شدت مقاومت می‌کردم ولی در آخر تسلیم شدم و حالا می‌فهمم چه خوب شد که تسلیم شدم ـ و طیِ یک اقدام جدی و عزم‌جزمی توئیت کردم: به کسی که برای اولین بار می‌خواهد یک رمان بخواند چه کتابی را پیشنهاد می‌کنید؟ و داستانِ ما از همان لحظه شروع شد و حالا یک سال و یک ماه از تولدِ شخصی که حالا هستم می‌گذرد. من اصلاً می‌توانم زندگی‌ام را به قبل و بعدِ آن اتفاق تقسیم کنم. و اکنون بعد از یک‌سال و یک‌ماه از آن توئیت، ـ به قولِ آن آدمِ قبلی ـ چهل‌پنجاه‌تا از همان کتاب‌های بی‌مصرف و بیهوده خوانده‌ام و کلی از وقتِ ارزشمندم را ـ که احتمالاً هنوز هم نتوانسته بودم بفهمم چه کاری می‌تواند حقِ آن ارزشمندی را ادا کند ـ پای آن کتاب‌ها تلف کرده بودم و وایِ بر من و از این دست صحبت‌ها!

حالا هم قرار است به دعوتِ یکی از دوستان برای شرکت در یکی از چالش‌های وبلاگی به نام «۴۵۰ درجه فارنتهایت» از تاثیرگذارترین کتاب‌هایی که تاکنون خوانده‌ام بگویم. بهتر است همین اولِ کار تکلیفمان را در برابر ترکیبِ «تاثیرگذارترین کتاب‌ها» روشن کنیم، چون عنوانِ گمراه‌کننده‌ای است. در اینکه کتاب‌ها همواره تاثیرگذارند شکّی نیست، چون انسان‌ها طبیعتاً تاثیرپذیرند و اگر کسی بتواند سیصدصفحه کتاب را با اشتیاق بخواند، چه کسی می‌تواند بگوید آن کتاب تاثیرگذار نبوده است؟ حالا فرض کنید یک فرد دو هفته از زندگی‌اش را تنها به این امید شب‌ها را صبح کرده باشد تا ادامۀ یک کتابِ حدوداً سه‌هزارصفحه‌ای‌یی چون کلیدرِ دولت‌آبادی را بخواند. البته تاثیرگذاری تنها در این کمیّت و ظاهرِ ماجرا خلاصه نمی‌شود و حتّی می‌توان گفت این موضوع سطحی‌ترین نوعِ تاثیرگذاریست. گاهی یک کتاب کم‌حجم یا داستانِ کوتاه قادر است تمام پیش‌فرض‌های یک فرد از زندگی و این جهان را به چالش بکشد و درک و شناختنش را به کلی تغییر دهد. و نکتۀ مهم در این میان، تدریجی‌بودنِ این تغییر است ـ طوری که اگر دقیق شخصیتت را تحلیل نکنی، شاید هرگز متوجهِ آن تغییراتِ جزئی در فکر و نگرش‌ات نشوی که قرار است پروبال بگیرند و تو را به شخصی دیگر تبدیل کنند. و اینکه، آدم‌ها نمی‌توانند با چشم‌های بسته و پنبه‌هایی در گوش زندگی کنند. ما همواره در جست‌وجوی ناشناخته‌هاییم، و به دنبالِ پاسخ‌هایی قانع‌کننده برای پرسش‌هایی مهم؛ و کتاب‌ها هر یک دروازه‌ای هستند رو به دنیاهایی دیگر.

(کتاب‌هایی را که در ادامه معرفی می‌شود به احتمال زیاد یا خوانده‌اید و یا قصد خواندنش را دارید و یا حداقل برای یکبار هم که شده نامش به گوشتان خورده است.)

۱. عقاید یک دلقک؛ هاینریش بل
این کتاب اولین رمانی بود که خوانده‌ام، و احتمالاً تاثیرگذارترین‌شان، چون پایم را به دنیای داستان‌ها باز کرد.

۲. کوری؛ ژوزه ساراماگو
از دنیای داستان‌های ساراماگو خیلی خوشم می‌آید. اتفاقاتِ عجیب و غیرمنتظره‌ای تویشان رخ می‌دهد و پر از داستان‌ها و تصاویری هستند که برای همیشه در گوشه‌ای از ذهنت ثبت می‌شوند. این داستان هم از جایی شروع می‌شود که «کوری» به شکل یک اپیدمی افرادِ زیادی را نابینا می‌کند.

۳. صدسال تنهایی؛ گابریل گارسیا مارکز
با قلمِ جادوییِ مارکز که آشنا هستید؟ صدسال تنهایی داستانِ بلند‌پروازی‌هاست، داستانِ شهوت‌ها، داستانِ عشق‌های نافرجام. داستان پیرمردیست که بعد از مرگش به درختی بسته می‌شود، می‌خورد و می‌خوابد ولی کم‌کم حرف‌زدن از یادش می‌رود، داستانِ دریانوردِ دنیا دیده‌ است که پس از چندبار رهیدن از چنگالِ مرگ، با هیچ‌کس حرفی نمی‌زند و فقط در گوشه‌ای می‌نشیند و چیزهایی نامعلوم به زبانی رمزگونه می‌نویسد، داستانِ ژنرالِ خسته‌ای است که باقی عمرش را به ساختنِ ماهی‌های طلایی و ذوب کردنشان می‌گذراند، داستانِ دخترِ زیبایی است که یک روز ظهر میانِ مزرعه به آسمان عروج می‌کند و دیگر برنمی‌گردد، داستانِ دخترکی است که بیماریِ بی‌خوابی دارد و همۀ چیز را فراموش کرده است، داستانِ بارانِ بی‌پایانی است که هفته‌ها و ماه‌ها می‌بارد و همه چیز را زیر آب فرو‌می‌برد. حقیقتش، همیشه وسوسه می‌شود بروم سراغِ این کتاب و بارها بخوانمش.

۴. ۱۹۸۴؛ جورج اورول
در دنیای این کتاب، دو به‌اضافۀ دو همیشه جوابش چهار نمی‌شود؛ گاهی جوابِ درست می‌شود سه، و گاهی هم پنج. در کل هیچ چیزی معلوم نیست؛ باید دید برادرِ بزرگ چه می‌گوید. و همیشه و همه‌جا هم باید به یاد داشت که:
Big Brother is watching you

۵. مردی به نام اوه؛ فردریک بکمن
اُوه پیرمردی‌ست که از روی مدل ماشینتان متوجه می‌شود که از شما خوشش می‌آید یا نه ـ آخر ماشینِ آدم حرف‌های زیادی راجع به صاحبش می‌زند. توی زندگیِ اُوه، همه چیز روی حساب کتاب است و نظم حرف اول را می‌زند. حقیقتش خیلی وقت بود نتوانسته بودم این‌قدر با یک کتاب بخندم و یا عمیقاً ناراحت شوم. 

۶. کلیدر؛ محمود دولت‌آبادی
کافیست جلدِ اولِ این کتاب را بخوانید تا دیوانه‌اش شوید و راهی نداشته باشید جز خواندنِ نُه جلدِ بعدی. به جرئت می‌توان گفت کلیدر یکی از شاهکارهای ادبیات فارسی است. دروغ چرا، خیلی دلم می‌خواهد برگردم و دوباره بخوانمش؛ اما نه به این زودی‌ها. من بعد از خواندنِ کلیدر تا یکی‌دو ماه نمی‌توانستم از خواندنِ دیگر کتاب‌ها لذت ببرم، یک‌جورهایی احساس می‌کردم هیچ کتابی نمی‌تواند به پای کلیدر برسد.

۷. مجموعه داستانِ خوبیِ خدا؛ ترجمۀ امیرمهدی حقیقت
”می‌گویند اگر رمان را به فیلم بلند تشبیه کنیم، داستان کوتاه عکسی از یک لحظه‌ی زندگی است. با این تعبیر می‌توان گفت مجموعه‌ی حاضر آلبومی ست از ۹ قطعه «عکس»، ۹ تصویر از زندگی، که در شش سال گذشته، از نشریات ادبی امریکا برگزیده شده‌اند. فضای آنها با هم متفاوت است اما همگی یک وجه مشترک دارند: ساده‌اند. غالب نویسندگان این مجموعه، با وجود تفاوت‌های آشکاری که در سبک و فرم داستان‌گویی با یکدیگر دارند، از چهره‌های شاخص ادبیات امروز امریکا هستند. در مجموعه‌ی حاضر، داستان‌هایی خواهید خواند از: ریموند کاررو، که بسیاری از منتقدان او را مایه‌ی حیات مجدد داستان کوتاه در چند دهه‌ی اخیر می‌دانند؛ شرمن الکسی که برنده‌ی جایزه‌‎ی قلم همینگوی است؛ الکساندر همن که او را ناباکوف جدید نامیده‌اند و جومپا لاهیری که مجموعه داستان‌های کوتاهش، مترجم دردها، جایزه‌ی ادبی پولیتزر ۲۰۰۰ را برده است.“ (نقل از کتاب) این کتاب یکی از بهترین مجموعه‌داستان‌هایی بود که خوانده‌ام.

کتاب‌های دیگری هم بود که دلم می‌خواست توی این لیست قرار بگیرد. مثلِ ناطور دشتِ سالینجر، خداحافظ گاری‌کوپرِ رومن گاری، جنایت و مکافاتِ داستایوفسکی، بیگانۀ آلبر کامو، همسایه‌های احمد محمود، و بقیه. که دیدم هم حوصلۀ من نمی‌کشد و هم احتمالاً حوصلۀ شمای خواننده.

+ لابد حالا هم باید از چند نفر دعوت کنم به این چالش. خب، همین شما، شمایی که این نوشته را خواندید دعوتید، اگر قبلاً دعوت نشده بودید البته و از این حرف‌ها.

  • ۵۵۶ بازدید

این عصر عصرِ خودنمایی‌هاست ـ خودنمایی به معنای منفیِ آن. گاهی آدم‌ها آن‌قدر غرقِ این عملشان می‌شوند که تبدیل می‌شود به جزئی جداناشدنی از وجودشان، طوری که بدونِ آن وجودشان در نظر خودشان هم زیر سوال می‌رود، با  خودشان غریبه می‌شوند و آن‌گاه از خود می‌پرسند: پس من کیستم؟! این منِ تنها افتاده کیست؟ و این لحظه می‌تواند انتهای یک خوابِ خوش باشد، و ابتدای جست‌وجویی پایان‌ناپذیر در مسیری بی‌انتها. بی‌انتها. بی‌انتها... مسیری که انتهایش، همین بی‌انتهایی‌ست، همین تمام‌ناشدنی‌ست، و همین... نه، نمی‌خواهم بگویم این مسیر، این راه، نهایتاً سرگردانی و بیهودگی‌ست؛ نه! ببینم، اگر در انتهای یک مسیر انتظارِ یک گنجِ غیرمنتظره را داری باید بگویم که سخت در اشتباهی. این انتها از تو یک انسانِ فانی می‌سازد. این انتها، درست در اوجِ داستان تو را به قتل می‌رساند. نابودت می‌کند. مگر نه اینکه ما زنده به آنیم که آرام نگیریم؟

هر آدمی حداقل یکبار توی عمرش این لحظه را تجربه کرده است؛ لحظه‌ای که بدونِ اینکه تصمیمی به تغییر بگیرد و بدونِ اینکه اختیار و انتخابی داشته باشد، به یک‌باره خودش را می‌بیند که کاملاً تغییر کرده است، آن‌قدری که از بودن توی آن منِ ناآشنا خوف می‌کند. نه، زیاده‌روی کردم؛ خوف نمی‌کند؛ متعجب می‌شود و آشفته‌خاطر. مثل کسی که در زندگی‌اش خوشبخت‌ترین فردِ عالم بوده و وقتی از خواب بیدار می‌شود می‌بیند چیزی جز یک خیالِ خوشِ پُرحسرت از آن خوشبختی و آسودگی برایش باقی نمانده ـ خیالی که به زودی کمرنگ می‌شود و از بین می‌رود؛ طوری که انگار نه انگار روزی وجود داشته است. جوری که حتّی خودت هم نمی‌توانی درک کنی کِی آن خیالِ خوش به پایان رسید؛ نمی‌فهمی کِی آن منِ خوشبخت و آسوده‌خاطر را گم کردی و حالا منی دیگری. من، کِی من شد؟ این من، کیست؟! و این ابتدای همان جست‌وجوست. انسان‌ها در این جست‌وجوی بی‌پایان تنهایی را با تمام وجودشان درک می‌کنند. خودِ خودشان را، خودی که مستقل از هر چیز و از هر کسی است را پیدا می‌کنند. خودی را پیدا می‌کنند که به خودیِ خود معناست، بی‌نیاز به هیچ قید و  پسوند و پیشوندی. گاه این تنهایی و این واقعیت به شدت آزارش می‌دهد، ضعیفش می‌کند، از پا می‌اندازدش، اما نمی‌تواند نابودش کند. ما موجیم که آسودگی ما عدم ماست. اگر از من بپرسی آیا این‌همه درد و رنج ارزشش را دارد، من ازت خواهم پرسید که چه چیزی از نظر تو «ارزش» دارد؛ و وقتی که بعد از مکثی کوتاه یا بلند آمادۀ جواب دادن شدی، می‌گویم که سکوت کنی، چون دیگر به جوابت رسیده‌یی. چرا که همۀ پاسخ‌ها در همان مکث‌کردن و اندیشیدن نهفته است ـ تمامِ پاسخ‌ها. قرار نیست در پایانِ این مسیر به گنجی عظیم برسی؛ باید هر لحظه برای تو گنجی گران‌بها باشد. شاید بپرسی غم و تلخی و رنج کشیدن که بخشی انکارناشدنی از این مسیر است چه ارزشی دارد؛ٰ ولی باید بگویم اگر توانستی لحظاتی عمیقاً غمگین شوی و تلخ‌کامی به شدت رنجت بدهد و ناراحتت کند، دیگر چرا باید دنبالِ گنج باشی؟ اگر توانستی لحظاتی را عمیقاً خوشحال شوی و نشاط را با تمام وجودت درک کنی، دیگر دنبال چه گنجی هستی؟ زندگی چیزی بیشتر از این‌ها نیست. تو جوهرۀ حیات را مکیده‌ای. و این است سرنوشت ما.

  • ۴۲۰ بازدید

کافیست متوجهِ جزئیات اسرارآمیز شوی تا خوفی عمیق به زندگی‌ات راه پیدا کند. مثلاً وقتی در محاصرۀ صخره‌های بسیار بلند ـ به بلندی ساختمان‌های یازده‌طبقه ـ قرار می‌گیری، بن‌بستی که شبیه به یک استادیوم باشد، جایی که شاید هزاران سال پیش ببرها به مصاف گلادیاتورها می‌رفتند، بهتر است به قلوه‌سنگ‌های بزرگی که از بالای صخره‌ها پرت می‌شود توجهی نکنی ـ هرچند که نمی‌توانی. شاید تو هیچ‌گاه اجازۀ ورود به چنین مکانی را نداشتی. بهتر است به خودت بقبولانی که کسی آن بالاست و دارد با منجنیقی آن سنگ‌های بزرگ را به پایین پرتاب می‌کند ـ البته نمی‌خواهم تصور کنی آن شخص می‌تواند سربازی افسانه‌ای از عهدِ باستان باشد؛ فکر کن جوانی شوخ‌طبق و شرور است. مهم نیست به‌هرحال. از زیبایی لذت ببر. ببین چه زیبا قلوه‌سنگ‌ها در لحظۀ اصابت به هزاران تکه تقسیم می‌شوند. البته، بهتر است زودتر آن مکان را ترک کنی. شاید کارهایی ضروری‌تر از بودن در آن مکان داشته باشی؛ اینطور نیست؟!

یا مثلاً لازم نیست وقتی در نقطه‌ای دور افتاده، میانِ کوه‌ها هستی و در بالای کوهی، به پناه‌گاهی طبیعی به بزرگیِ یک اتاق قدم می‌گذاری، به نقش‌های روی دیواره‌ها نگاه کنی و تصویری بزرگ از صورتِ یک گربه، یا زنی وحشت‌کرده ببینی. اصلاً هیچ لازم نیست به این جزئیات دقت کنی. اینطوری ذهن عادت می‌کند به بیش‌فعالی، و گاهی توهم می‌زند و در هر گوشه‌ای تصویرِ چهرۀ انسان یا حیوانی را بهت نشان می‌دهد که اصلاً موضوعِ جذابی نیست. یعنی، اصلاً چه به دردت می‌خورد که به آرواره‌های یک جمجمۀ غول‌آسا در دیوارۀ یک کوه خیره شوی و دنبالِ معنا و دلیلی بگردی؟ هر چند که صدها سال پیش یک یا چند نفر آدم آن را دستی ساخته باشند. هان؟! بی‌خیال. چشم بسته راه برو اصلاً.

  • ۴۰۲ بازدید

این روزها خیلی کم می‌نویسم. نمی‌دانم چه‌ام شده، ولی بعد از مدتی تصمیم گرفتم به ننوشتن. یعنی یادداشت‌های روزانه که دیگر سری بهشان نمی‌زنم مگر امروز که دلم می‌خواست با خودم کمی اختلاط کنم ـ آدم گاهی دلتنگ خودش می‌شود آخر. گاهی توی وبلاگ می‌نویسم، ولی در کل «این روزها روزهای نوشتنم نیست»، این را به خودم می‌گویم. این ننوشتن‌ها هم از همین چند وقت پیش شروع شد که تصمیم گرفتم داستان‌نویسی را شروع کنم ـ ولی باور کن هنوز پیشرفتی حاصل نشده! یعنی نمی‌خواستم با هزر رفتنِ کلمات و بیهوده نویسی‌هایم، خودم را با نوشتن ارضاء کرده باشم. می‌خواهم آنقدر ناراضی شوم از ننوشتن که بروم سمت نوشتن و آن هم داستان.

این روزها چیزهای جدیدی یاد می‌گیرم. دارم توی سه‌تار به چهار مضراب‌ها نزدیک می‌شوم. من سه‌تار نوازی را در اصل، چهار مضراب‌هایش می‌دانم ـ چون به نظرم زیباترین و دشوارترین قطعه‌ها هستند. (فی‌الحال همین‌قدر می‌دانم.) یعنی که، وقتی بتوانم چهار مضرابِ صبا درویش خان یا فلانی را بنوازم، می‌فهمم که تازه کمی پیشرفت کرده‌ام توی سه‌تارنوازی. حالا، وقتی دارم گوشه‌های ماهور را یاد می‌گیرم، (کرشمه، خسروانی، چهارپاره، مرغ سحر، دلکش...) مثل این می‌ماند که یکسری اطلاعاتِ اضافی (و نه ضروری) را وقت بگذارم و از بر کنم. همین. ولی لذت هم می‌برم از نواختنشان. من از سه‌تارم خیلی خوشم می‌آید (در حقیقت از سه‌تارهایم؛ دو تا هستند!) و دلم می‌خواهد زودتر به جایی برسم که بتوانم طوری بنوازمش که لایقِ نواختنش است. دلم می‌خواهد به نهایتش برسم، به پیشرفته‌ترین سطحش. من همیشه توی زندگی دنبال همینم. یعنی که دست خودم نیست، این شوقِ رسیدن به مقصد است که انگیزۀ حرکت بهم می‌دهد، ولی باید بگویم بهترین لحظاتم نه وقتی است که به مقصد رسیده‌ام، بلکه همین حرکتِ مشتاقانه است که خوشبختی را در زندگی‌ام معنا می‌کند ـ یا لااقل اینطوری فکر می‌کنم.

تاکنون چندباری به این مقصدها رسیده‌ام، ولی هر بار ناامیدم کرده‌اند. به آخر رسیدن برای من یعنی پایانِ حرکت. تنها کافی است متوجه شوم که به پایان رسیده‌ام، یا اینکه دیگر نمی‌توانم از آن پیشتر بروم یا مسیری نیست برای پیش رفتن، و آن وقت است که احساس می‌کنم دیگر هیچ اشتیاقی برای زنده ماندنم و زندگی کردن ندارم. وقتی می‌گویم اشتیاقِ زندگی ندارم، نه اینکه مشتاقِ مرگ شده باشم؛ زندگی‌ام تکراری می‌شود، پریشان می‌شوم، دیگر نمی‌دانم باید روی چه چیزی، روی چه هدفی تمرکز داشته باشم و توجهم را به آن اختصاص دهم. بالاخره آدم باید توی زندگی سرش به چیزی مشغول شود دیگر. گاهی آن‌قدر آشفته‌خاطر می‌شوم که حتی نمی‌توانم دلیلِ این پریشانی‌ها و پرخاش‌گری‌هایم را بفهمم؛ غم تمام وجودم را فرا می‌گیرد ولی نمی‌فهمم دردم چیست. آخر، من همیشه روی خودم کنترل دارم، و حتّی کوچک‌ترین رفتار‌هایم را هم گاهی می‌نشینم و ریشه‌یابی می‌کنم و به نتیجه می‌رسانم. یک جورهایی با این کار سرگرم می‌شوم و همچنین تکرارِ این عادت، برایم آرامش‌بخش است. تازگی ها به این نتیجه رسیده‌ام که همیشه یک لیستِ آماده برای مطالعه داشتم باشم، چون تمام کردنِ یک داستانِ بلند یا یک رمان، درست مثلِ رسیدن به انتهای یک مسیر است. مثل رسیدن به مقصد است، وقتی که می‌فهمی دیگر «راهی برای رفتن» نداری. می‌فهمی دلیلی برای حرکت، برای پیش رفتن نداری. و آن وقت است که افسرده می‌شوم. و وقتی که یک کتاب جدید دستم می‌گیرم و مجذوبش می‌شوم، تازه می‌فهمم مشکلم چه بوده و چرا ناراحت بوده‌ام. من معتادِ کتاب‌هام؛ معتادِ داستان‌ها. از فلسفه هم خیلی خوشم می‌آید. آدم با فلسفه به آگاهی می‌رسد و ذهنش باز می‌شود و کلی مسئله و فکر جدید توی کله‌اش پیدا می‌کند که می‌تواند مدت‌ها توی خلسه نگهش دارد و سرگرمش کند. البته بگویم، از تکلّف اصلاً خوشم نمی‌آید؛ از زبان‌بازی و بازی با کلمات و اطلاحات هم. من فلسفه را برای ساده کردنِ پیچیدگی‌ها می‌خواهم، برای درکِ مسائل و مفاهیمِ پیچیده و چرایی‌ها، و حالم از کسانی که مسائلِ ساده را بدونِ هیچ دلیلِ واضح و متقنی پیچیده می‌کنند بهم می‌خورد ـ مثلِ بیشترِ کسانی که راجع به «محتوا» حرف می‌زنند. آدم باید همیشه از مطالعه‌هایش چیزهای جدیدی یاد بگیرد یا اینکه دانسته‌های قبلی‌اش محکم‌تر و  عمیق‌تر شود. آگاهی یافتن و یاد گرفتن به آدم آرامش و تسلای خاطر می‌دهد، ولی گاهی هم تنها دلیلِ غمگین بودنِ آدمی، همین آگاهی و دانسته‌هایش است؛ دلیلِ تنهایی‌هایش هم.

حالا، وقتی کاملاً انگیزه‌ام را می‌بازم، روزهای هفته را می‌توانم مشتاقانه به امیدِ رسیدنِ جمعه‌ها سر کنم ـ به امیدِ یک ماجرای تازه. گاهی هم تبدیل به یک انتظارِ دیوانه‌کننده می‌شود ـ مثل وقتی که با کسی قرار گذاشته باشی که قرار است عزیزترین فرد توی زندگی‌ات باشد، و می‌بینی که لحظات هر کدامشان یک نیشتر به قلبت فرو می‌کنند و بعد می‌گذرند. بعضی وقت‌ها که می‌بینم هیچ دلیل و شوقی برای زندگی ندارم، فکر کردن به این جمعه‌هایی که قرار است ساعت شش، وقتی خورشید هنوز بر نخاسته است از خانه بزنیم بیرون، آن هم با موتورها، دل‌گرمم می‌کند. خیلی خوب است آدم برای خوشحال کردن و سرِ حال آوردنِ خودش، یک برنامۀ منظم و قانون‌مند داشته باشد. اینطوری کمتر احساسِ پریشانی می‌کند. اینطوری آدم می‌تواند وقت‌هایی که کاملاً احساسِ تنهایی و بیهودگی می‌کند را، تسلیمِ گذر زمان شود و از این تسلیم شدنش هم احساس آرامش کند. درست یک چیزی مثل خدا.

+ این دو روزه داشتم «مردی به نام اوه» را می‌خواندم و تنها کتابی بود در این یکی دو ماه که یک نفس خواندمش و با آن ذوق کردم، خندیدم، بغض کردم، و گاهی هم گوشۀ چشمانم نمناک شد.

  • ۳۰۹ بازدید