قبلاً گفته بودم: هرچقدر که در دست داشتنِ یک کتابِ خوب برایم آرامشبخش است، به همان اندازه، به پایان رسیدنِ آن کتاب و بودنِ در بلاتکلیفیِ بیکتابی، زندگیام را با یک بحرانِ جدی روبهرو میکند.
****
در بیکتابیحالیِ محضم، و آرامشِ گمشدۀ تنهاییام انگار توی هیچ کتابی پیدا نمیشود. میترسم آخر دیوانه شوم.
حجت با چشمهایی که شیدایی ازشان فوران میکرد خیره شده بود به صفحۀ نورانیِ گوشی. مدام صفحه را بالا و پایین میکرد و توی سمندهای مدلپایین، دنبال گزینههای مناسب میگشت. وقتی شروع میکرد راجع به ماشین حرفزدن، چشمهایش برق میزد و هیجانزده میشد. خیلی بهندرت میشود او را چنین پرحرارت دید. حقیقتاً که جنونِ زیبایی است! این روزها هربار که او را ماتومبهوت میبینم که غرق در تفکر است، مطمئنم دارد دربارۀ ماشین رویاپردازی میکند. یادِ آن حرفش افتادم که میگفت کافیست برای زندگیام داستانپردازی کنم تا آن داستانها تبدیل شوند به واقعیتهای زندگیم. میگفت نمیدانم، فقط میفهمم احساسی بهم میگوید که حالا وقتِ ماشین است! بهش گفتم: «دقیقاً میفهمم چه احساسی داری. تبِ ماشین گرفتی، همونطوری که من تبِ موتور گرفته بودم ـ با این تفاوت که من کمتر از تو بروزش میدادم. حالا هم داری منو قاطیِ رویاپردازیهات میکنی. ولی خب، ازت خواهش میکنم به من منتقلش نکن!» آخر میدانی، دیگر تحملِ این جنونها برایم غیرممکن شده است. تجربۀ مدامِ شیدایی ـ شیداییِ چسبناکی را میگویم که هیچجوره دست از سرت برنمیدارد و به نتیجهای هم نمیرسد ـ حقیقتاً دیوانهکننده است. اینکه مدام داستانپردازی کنی و سرخوشانه غرق در رویاهایت شوی اما واقعیت نخواهد با تو همراهی کند، حاصلی جز فرسودگی ندارد.
«در زندگی زخمهایی هست که مثلِ خوره روح را آهسته در انزوا ...
****
پس تهوع، همین است!
در حالی که دریایی از سروتونین توی رگهایم در جریان بود، فهمیده بودم که در نقطۀ اوجِ یک سلسله تغییراتِ اساسی قرار گرفته بودم، ولی جز همان حالتِ تهوعی که از دیشب سفت خِرم را چسبیده بود تا آن لحظۀ ظهر متوجهِ چیزِ قابلِ توجهی نشده بودم ـ و جز یک سرخوشیِ اندک که نمیدانستم اثرِ قرص است یا اثرِ همصحبتی. اما کمکم احساس میکردم سینهام به قدری سبک شده است که انگار میخواهم توی مولکولهای هوا شناور شوم و پَر بکشم به آسمان. همانطوری که توی اعماقِ آب، یک سینۀ پر از هوا بیاینکه اراده و تلاشی کنی میکشدت بالا، بالا، و بالا و بالاتر... و سنگینیِ آب که سخت سینهات را فشرده بود کمتر و کمتر میشود و وجودت، رها، رها، رهااا...
مثلِ ماهیِ بیتابی که از میانِ دستهای سختفشردهشدۀ آدمی بیاحساس، بلغزد و دوباره به درونِ آب بجهد. حقیقتش نمیدانم آن سرمستیِ موقت را چگونه بیان کنم. انگاری که آدم در آن حال چیزهایی را میفهمد و درک میکند که تا قبل از آن یک مهِ غلیظ مانع از دیدن و درکشدنشان شده است. درکی فراتر از همیشه، که باعث میشد شنیدنِ تکتکِ موسیقیهایی که برایت تکراری یا غمزده شده بودند، دانهدانۀ سلولهایت را به جنبوجوش بیندازند و نشاط به نهایتِ اعضا و جوارحت رسوخ کند. راستش آن سرمستی، آن همه انگیزه، امید و شورِ بیپایان در نظرم آنقدری غیرمنتظره و نگرانکننده آمد که حقیقتاً برایم سوال شد که چطور؟! و اصولاً، چرا؟ یادِ دنیای قشنگِ نوی هاکسلی افتادم؛ یادِ اثری که «سوما» ـ آن مادۀ سکرآور ـ روی زندگیِ آدمها میگذاشت. و حقیقتاً درکِ اینکه یک قرصِ پنجاهمیلیگرمیِ سرتالین ـ که از سرِ کنجکاوی و شاید استیصال خورده شده است ـ میتواند چنین تحولی را در زندگی ایجاد کند، (هرچند موقت)، برایم غیرقابلِ هضم بود. ولی توی آن حال کاری جز خندیدن به این طنزِ سیاهِ وحشتناک ازم برنمیآمد. خندیدن به این جاندارِ مهرهداری که ملغمهای از سروتونین و اکسیتوسین و اندروفین سر دماغش آورده است و انرژی و انگیزۀ صدسال بیوقفه زندگیکردن را به او بخشیده است! حقیقتاً حرفهایی میزنی که آدم از تعجب شاخ در میآورد. آدم دروغ هم میگوید، به اندازۀ دهانش، دروغ میگوید، آدمِ ناحسابی.
این چند روزه روزهایم بهغایت بیمعنی و پوچ شدهاند. میگذرند، اما نمیدانم چطور. از گذرِ روزها تنها رنجشِ مدام است که به خاطرم میماند؛ نمیدانم کی شب میشود و کی روز. شبها به این امید سرم را روی بالش میگذارم که وقتی بیدار میشوم هوا روشن شده باشد، ولی هربار که بیدار میشوم میبینم یکیدو ساعت بیشتر نگذشته است. احساس میکنم توی خلأ گیر کردهام. گاهی حس میکنم از درون در حالِ ازهمپاشیدنم. انگار که رفتهام روی دورِ بدبیاری. یا نه، همیشه روی این دور بودهام، ولی حالا سرعتش سرسامآور شده. خبرهای بد یکی پشتسرِ دیگری کوفته میشود توی صورتم. دیشب حرفهای دردناکی را شنیدم که انگار توی این چند سال همیشه منتظرِ شنیدنش بودم، ولی نه حالا که در بدترین حالِ ممکن قرار دارم. نه وقتی که امیدم ته کشیده است و هیچ دستاویز و علامتِ سوالی نیست که هنوز منتظرِ آیندهای نامعلوم نگهم دارد. از آخرین باری که "ح" رفته بود بیمارستانِ ولیعصرِ اراک سراغِ دکتر ناظمی، حدودِ یک سالی میگذرد. دیشب آقاگل اصرار میکرد خودش برود پیشِ دکتر و قضیه را برایش مطرح کند؛ که بگوید سالِ چهارم شده است ولی هنوز نه حرکتی، نه تکلمی، نه حتّی بلعیدنی، چرا هیچ چیزی برنگشته است؟ که خب حداقل آن تکۀ جمجمهاش را بگذارند سرِ جایش؛ یعنی همین کار را هم نمیتوانند؟ "ح" نشسته بود به فکرکردن. قشنگ میفهمیدم که قرار است دوباره یکسری حرف از خودش درست کند و تحویلِ او بدهد. من هم همین را میخواستم. انگار من هم تهِ دلم قبول کردهام که دیگر هیچ کاری نمیشود کرد و فقط باید خود را از شرِ این سوالها خلاص کرد. راستش توی این چهار سال همیشه از پاسخدادن به این سوالات طفره میرفته. دوباره شروع کرد به گفتنِ همان حرفهای همیشگی. میگفت تا وقتی که بهبودِ چندانی پیدا نکرده است نمیشود که بیهوشش کنند. خطر دارد. ریسکش بالاست که آن تکۀ جمجمه را بگذارند سرِ جایش. ممکن است به اغما برود. که دکتر میگوید گذاشتنِ آن تکه استخوان هیچ کمکی نمیکند. حق هم داشت آقاگل. حالا ما، چشمهایمان عادت کرده است، ولی کسی که چشمش عادت نکرده باشد، نگاهکردن به چنین منظری برایش خیلی دردناک است. باز هم اصرار میکرد. میگفت خب میروم بهش میگویم یک کاری بکند، که حداقل حرفزدنش برگردد؛ یا حداقل بتواند روی پای خودش راه برود. حرفهای "ح" هیچ توی کتش نمیرفت. "ح" گفت هیچ فایدهای ندارد این رفتن. دکتر تمامِ کاری که میتوانسته را انجام داده؛ مریضی را که خونریزیِ مغزی کرده بود و قرار بود چهار سال پیش بمیرد را کاری کرده که تا حالا زنده بماند. آقاگل میگفت خب پس میروم بهش میگویم که حالا چه کار کنیم؛ حالا دیگر چکار باید کرد. "ح" گفت «من همین سه ماه قبل پیشِ دکتر بودم.» «خب چی میگفت؟» «میگفت تنها کاری که میتوانید بکنید این است که ازش مراقبت کنید. اگر پدرتان است، ازش مراقبت کنید؛ داروهایش را تهیه کنید؛ حواستان باشد زخمِ بستر نگیرد؛ وقتی ادرارش عفونت میکند فوری پیگیری کنید. و در کل نگذارید بیشتر از این رنج بکشد.» آقاگل هنوز هم شیرفهم نشده بود. انگار عذابِ وجدان گرفته باشد؛ میخواهد کاری را که قبلاً نکرده است، حالا جبران کند. کاری را که قبلاً جبران نکردهاند، حالا جبران کنند. آقاگل میگفت خب میروم و بهش میگویم که اگر امکانش هست دوباره عملش کنند. "ح" گفت «اولاً که توی جهان هنوز علم به جایی نرسیده است که بتواند مغزِ آدم را ترمیم کند و مثلِ دفعۀ اولش برگرداند. ولی حالا، تو فرض کن گفت قبول، بیا عمل کنیم؛ عملش صدتومن، دویستتومن پول میخواهد؛ آنوقت میخواهی چهکار کنی؟» «خب آدم جور میکند. قرض میکند. به این در و آن در رو میاندازد. هنوز که دکتر چیزی نگفته است!» "ح" گفت «من میگویم فرض کن دکتر گفته است عمل میکند؛ پولش را از کجا میخواهی جور کنی؟ من پولِ داروهایش را، وسایلِ بهداشتیاش را با کلی بدبختی جور میکنم و هیچکدامتان هیچ کمکی نمیکند، درحالی که برادرتان است، و حالا میخواهی پولِ عملش را جور کنی؟ چطور؟! ولی، تو برو! تو اصلاً حتماً باید بروی پیشِ خودِ دکتر. همین یکشنبه، همین یکشنبه میتوانی بروی. من که هرچی میگویم قبول نمیکنی.» «خب حداقل میروم بهش میگویم که بگوید حالا چه کار کنیم.» من خودم هم خسته شدم از این بحثِ بیهوده. انگار "ح" هم دیگر خسته شده بود. انگار وقتش شده بود که تمامِ حقیقت را بگوید. گفت «میخواهی چه بهت بگوید خب؟ من خودم رفته بودم پیشِ دکتر؛ گفت اگر تا ششماه، تا یکسال بعد از عمل توانست یک کلمه حرف بزند، یعنی تکلمش برمیگردد. اگر تا آن زمان بلعش برگشت، پس هیچی، اگر توانست تا ششماه، یکسال بعد از عمل راه برود، که میرود، وگرنه دیگر هیچ کاری از دستِ کسی برنمیآید. و دیدی که آن اوایل داشت روی پای خودش راه میرفت، ولی دوباره تشنج کرد و از حرکت افتاد. دکتر گفت بعدِ یکسال دیگر تنها کاری که میشود کرد این است که نذر و دعا کنید و مراقبش باشید که زیاد رنج نکشد.» برای اولین بار بود که این حرفها را از "ح" میشنیدم. توی این سالها هیچوقت اینقدر صریح این حرفها را به زبان نیاورده بود. انگار درست است که میگویند هر چه سنگ است مالِ پای لنگ است. چه لزومی داشت که این حرفها را وقتی بشنوم که دیگر هیچ امیدی برایم باقی نمانده؟ چرا، وقتیکه زندگیام در بیاعتبارترین شکلِ ممکنش قرار گرفته است باید این حرفها را بشنوم؟ البته، سیاهی که روی سیاهی رنگی ندارد. آدم چند دفعه مگر میتواند بمیرد؟ آدم وقتی تبدیل شده است به یک مردۀ متحرک، مردن دیگر برایش معنایی ندارد. کاملاً تهی میشود؛ انگار که دنیا هم برایش مرده است. دیگر نه میلی، نه حوصلهای، نه انگیزهای، نه هوسی، نه امیدی، هیچ چیزی برایش باقی نمیماند. حالا به رویاهایم فکر میکنم، و میبینم دیگر هیچ احساسی بهشان ندارم. به چیزهایی فکر میکنم که زمانی حتّی همان فکرکردن به داشتنشان هم هیجانزدهام میکرد، ولی حالا هیچ احساسی نسبت بهشان ندارم. دیگر گرسنگی را هم احساس نمیکنم. انگار اگر تمامِ روز هم چیزی نخورم هیچ گرسنهام نمیشود. آدمِ مرده مگر چه شکلی است؟ آدم اگر سنگ هم شده باشد، میشکند. نمیشکند؟ دیگر حتّی نمیتوانم دلم را به آینده خوش کنم. نشستم و به بهترین طرحی فکر کردم که میتوانست برای زندگیام پیش بیاید؛ دیدم هیچ احساسی را در من برنمیانگیزد. اول و آخر آدمها میمیرند دیگر، نمیمیرند؟ نمیدانم چه فکر کردم که همۀ این حرفها را نوشتم. گاهی سرم آنقدر پر از حرف میشود که نمیتوانم تحملش کنم؛ انگار که اگر خالیاش نکنم منفجر شود. همین است که این روزها بیشتر از هر وقتی مینویسم، ولی باز هم آرامم نمیکند. سینهام سنگین میشود. انگار درونم آتش گرفته باشد؛ سرِ دلم میسوزد. بیقرارم. خستهام. خسته. خستهتر از همیشه؛ و هیچ امیدی برایم باقی نمانده. دنیایم آنقدری بیاعتبار شده که میترساندم..
نمیشود گفت گنجینه، ولی... نه، چرا نشود گفت؟ بله، گنجینه! امروز یک گنجینه پیدا کردم.
از سیام مهر ۹۶ طبقِ قراری که با خودم گذاشته بودم تقریباً هر روز طیِ یک نشستِ نیم تا یک ساعته، هزار کلمه در یک فایلِ ورد مینوشتم. ولی بعد تصمیم گرفتم نوشتههای هر روزهام ـ که «هزاره» صدایشان میکنم ـ را تنها در یک فایل بنویسم. حالا سهتا فایل دارم: نیمه دوم ۹۶، نیمه اول ۹۷، نیمه دوم ۹۷. معتبرترین تاریخچۀ شخصی از من. یعنی از سلسله منهای من.
باید اعتراف کنم که توی این چهارده ماه یکبار هم به سرم نزده بود که بروم و هزارههایم را مرور کنم، الّا همین امروز. راستش حالا نمیدانم کدام من هستم! یعنی دقیقاً تا همین پنج دقیقۀ پیش که این آهنگِ غمگینِ افسردهکننده* را پلی نکرده بودم، من من نبودم. یعنی این آخرین منی که از خودم میشناختم نبودم و به منی تبدیل شده بودم که تاکنون نمیشناختمش. شاید بشود نامش را گذاشت منِ دانای کل. این جنابِ دانای کل به طورِ افراطی همه چیز را به سخره میگیرد و مدام غشغش میخندد. یعنی من خودم اول فکر کردم دارد نقشِ راویِ یک داستان را بازی میکند ـ راویِ مستِ یک داستانِ طنزِ سیاه ـ ولی بعد فهمیدم که نه. داشت واقعاً از تهِ دل میخندید، و نه از این خندههای تلخ؛ چنانکه هر لحظه بیمِ منفجرشدنش میرفت! راستش من دیگر از این به بعد نمیتوانم به این فکر نکنم که وقتی غمگینم یا افسرده، یکی از آن بالا بهم غشغش نمیخندد. به نظرم بد نیست شما هم در تکتکِ صفحاتِ زندگیتان این موضوع را مدِ نظر داشته باشید که یکی آن بالا از فرطِ خندیدن به شما دارد پس میافتد.
گذشته از این حرفها، دلم گرفته بود و آمده بودم تا یک هزاره با خودم حرف بزنم. این هزارهها خاطرهنویسی نیستند، وبلاگنویسی هم نه، و یادداشت هم نیستند، بلکه ثبتِ تفکرِ سیالِ «من» در حالترین حالِ ممکناند. یعنی در همان لحظه به هر کوفتوزهرماری که فکر کنم، مستقیم نوشته میشود روی صفحه. حینِ همین نوشتنها بود که انگار برای اولین بار است که متوجهِ این موضوع میشوم. اینکه یک سال است که دارم هر روز خودم را ثبت میکنم. شروع کردم به خواندنِ هزارههای اخیرم. دیروز، پریروز، ۱۸ آذر، ۱۷ آذر، ۱۶ام، ۱۵ام، ۱۴ام، ۱۲ام، و ۷ام. راستش موضوع خیلی جالب شد، درست مثلِ خواندنِ یک رمان بود. میتوانستم سلسله حوادثِ این گذشتۀ یکسالهام را با تکیه بر رابطۀ علت و معلول ببینم. رفتم به ۳۰ام مهر ۹۶؛ خواندم. ۱ آبان ۹۶؛ خواندم. همانطوری که داشتم عنوان و تکههای بولدشدۀ روزهای آبانِ ۹۶ را میخواندم، همزمان دهان و شکمم را هم سفت چسبیده بودم تا یکدفعه از شدتِ خندیدن منفجر نشوم؛ آخر تبدیل شده بودم به همان منِ مستِ دانای کل. خیلی بیرحمانه تمامِ افکارم را به بادِ خنده گرفته بودم. نه اینکه مسخرهاش کنم؛ نه. شما تابهحال نشده است که از توی آلبومِ عکسهایتان، عکسِ بچگیتان را ببینید و قاهقاه بهش بخندید؟ دقیقاً چنین حالتی بود. داشتم به افکارِ خامِ یک سالِ گذشتهام میخندیدم. یکجایی بولدشده نوشته بود «از این به بعد را تنها و تنها برای خودِ خودم مینویسم و هیچکسی نباید بجز خودم این حرفها را بخواند»، و همین که شروع کردم به خواندن، اولش نفهمیدم چه بلغور کردهام، ولی بعدش یک اسم دیدم؛ یک اسمِ دو حرفی. از همین الفبها و جیممیمها و دالذالها. آن بخش را دوباره خواندم و هماندم بود که عملاً ترکیدم از خنده. مگر میشود آخر؟ آن نام را جستجو کردم و دیدم که بهبه، با پُربسامدترین شخصِ هزارههایم روبهرو هستم! نامی که از همان روزهای اول تا همین اواخر مدام تکرار شده است. حرفهای جالب و تقریباً ارزشمندی که اگر نمینوشتمشان هیچوقت ذهنم قادر به یادآوریشان نبود. خواندم و خواندم و خواندم، و تازه فهمیدم که با چه گنجینهای مواجه هستم. خاطراتِ خوشِ بسیاری از روزهای کاملاً فراموششدهام زنده شد و توانستم تماماً خودم را به خنده بگیرم. راستش آن حرفها پر بود از صراحتهای ابلهانه و سادهدلیهای بچگانه و مجذوبکننده. اگر کسی به تغییرِ پیوستۀ شخصیتش معتقد باشد، داشتنِ چنین تاریخچهای یقیناً میشود یکی از ارزشمندترین داشتههای تمامِ زندگیِ آن فرد. حرفهایی که موقعِ نوشتن نمیدانی برای چی و برای کی نوشته میشود، ولی بعدها با خواندنش میشود حداقل یک دلِ سیر خندید. ولی خب بدیاش هم این است که خیلی شخصی هستند، و معتبرتر از حافظه. یعنی اگر روزی خدای نکرده تبدیل شدید به یک قاتلِ زنجیرهای یا غیرِ زنجیرهای، باید مراقب باشید هزارههایتان به دستِ کسی نیفتد، چون در دادگاه به عنوانِ یک مدرکِ معتبر علیهتان استفاده خواهد شد و به زندانتان خواهد انداخت! یا زبانم لال، مثلاً اگر روزی خودکشی کردید، بقیه با خواندنِ هزارههایتان کاملاً متوجه خواهند شد که چه مرگتان بوده است. این حرف را کسی میگوید که همین حالا مچِ خودش را سرِ یکیدو ماجرای ناگفتنی گرفته است؛ همچنین سلسلهافکار و حالاتِ کنونیاش را ریشهیابی کرده است، با همین مرورِ کوتاه. و خب، کیفش به همین دانای کل بودن است دیگر. نیست؟ به نظر من که ارزشش را دارد آدم سالها به این هزارهنویسی ادامه بدهد.
* آن موزیکی که در بالا بهش اشاره شد یک شاهکار است، ولی حجمش ۲۳ مگابایت بود و نشد که آپلود شود. تا وسط میرفت و متوقف میشد. ولی میتوانید از یوتیوب گوش کنید: لینک.
راستش من خیلی فکر کردهام، زندگی اساساً چیزِ مزخرفی است. امروز بعد از اینکه داشتم توی قبرستان میچرخیدم و تاریخِ سنگِ قبرها را یکیدرمیان میخواندم، نشستم روی یک نیمکت؛ رو به آفتاب. آنقدر گرمای آفتاب در آن ظهرِ پاییزی دلچسب بود که خوابم گرفت. داشتم مرگ را تصور میکردم. آن لحظهای را که دیگر همه چیز تمام شده است. سیاهیِ پایانناپذیر را. زمانِ متوقفشده را. ولی هرچه سعی کردم، دیدم نمیتوانم خودم را در «هیچ» تصور کنم. اساساً این کار غیرممکن است. مسخره که نیست؛ آدم یا زنده است، یا که اصلاً نیست و وجود ندارد که بخواهیم «مرده» خطابش کنیم. او برای زندگان میمیرد، ولی خودش، خودش هیچ؛ به چرخۀ زوالناپذیرِ هستی میپیوندد، مثلِ موجی که به دریا فرو شود. و خب موج تا وقتی موج است که خروشیده باشد؛ وقتی که بر بسترِ آب آرام گرفت، دیگر موجی در کار نیست که بخواهیم دربارهاش نظر دهیم و اصولاً فکر کردن به مرگ تا وقتی موضوعیت دارد که زنده باشی، وگرنه برای اقیانوس هیچ فرقی نمیکند که چند موج در او متولد شده و به عرصۀ ظهور رسیده و سپس «قرار» گرفته و بعد «نیست» گشته است.
اینجا بود که ابر خورشید را سخت در بر گرفت و من ماندم و نیمکت و یک سایۀ سردِ نامطبوع. اساساً زندگیِ یک موجِ کمقوتِ نگونبخت، چیزی نیست جز اعتبار بخشیدن به خروشیدنِ موجهای بزرگتر و قدرتمندتر. در واقع آدم گاهی چنان مقهورِ سرنوشتش است که از همان بدوِ تولد یک برچسبِ زردِ «استثمارشده» روی پیشانیاش چسبیده است. کمکم بینِ گذرِ سالها میفهمد که سرنوشت نه ثروتی قرار است نصیبش کند، نه استعدادِ خاصی برایش در نظر گرفته است، نه شهرتی، نه قدرت و شجاعتی، نه اعتباری، آرامشی؛ و حتّی اگر عشقِ نابی هم در تقدیرش نوشته شده است، پشتبندش داخلِ پرانتز با فونتِ کوچک و ایتالیک نوشتهاند: «(نافرجام)».
از این آرامستان به آن آرمستان شدم، بلکه این ماهیِ از آب بیرون افتاده آرام بگیرد. رفتم ردیفِ قسمتی که تازه پیشان را کنده بودند و دیوارچینی شده بود. آخر اینهمه تنگ چرا؟ مگر توی دنیا کم سینۀ آدمها تنگ فشرده میشود که حالا تنگیِ قبرهایشان را هم بعد از این زندگی تحمل کنند؟ ولی خب میدانی، برای لاشهای که اگر سریع خاکش نکنند بوی تعفنش همهجا را برمیدارد، چه فرقی میکند قبر تنگ باشد یا فراخ؟ و به نظرم این مشکل هم حلشده رسید. حالا فقط یک مشکل مانده بود؛ یک سناریوی بینقص و طبیعی. یک پایانبندیِ بیسروصدا که هم یک موجِ نگونبختِ کمقوت را به آرامش میرساند و هم نمیگذاشت خاطرِ موجهای خروشیدۀ دورواطراف مکدر شود، و همۀ تقصیرها هم دوباره میافتاد گردنِ همان تقدیرِ محتومِ همیشگی؛ تقصیرِ اقیانوسِ بیکرانِ بیرحمومروّت؛ همان ابر و باد و مه و خورشید و فلکی که همیشه در کارند. اما خب، برای یک موج که اول و آخر قرار است به اقیانوس فرو شود، تقلای بیهوده برای زودتر گمگشتن کمی مضحک به نظر میرسد. حالا البته، کمی بیشتر از کمی، مضحک به نظر میرسد. فعلاً باید سفت نشست روی این چارپایۀ خشکِ چوبی و به تماشاکردنِ این تنها نمایشِ مسخره ادامه داد.
شناخت، شناخت، شناخت... میگویند عشقِ حقیقی آن است که از شناختِ عمیق پدید آید، نه آنکه با دیدنِ یک چهرۀ زیبا، یک لبخندِ دلفریب، یا یک کرشمۀ چشم ظهور یافته است.
من تو را نه به تمامی، بلکه تا جایی که میتوانستهام و از عهدۀ خودم بر میآمده، شناختهام. میدانم کیستی، تا آنجا که میدانم. میدانم چیستی، تا آنجا که میدانم. میدانم چگونهای، تا آنجا که فهمیدهام. و انگاری همین دانستنها و فهمیدنها، تو را به فردی جدانشدنی از زندگی و افکارم تبدیل کرده است. من هرگز بهطورِ قطع نگفتهام عشق چیست و عاشقی، چگونه است؛ ولی اگر بتوان آنقدر تقلیلش داد تا به یک بیقراری، سردرگمی و انتظاری نامعلوم از نبودنِ کسی، منجر شود، بله، انگاری دردِ من دردِ عشق است؛ کسیام که ناخواسته و نادانسته به عشقی مبتلا شده. و حال تو بگو، چیست تقصیرِ من تا وقتی که تو هستی و ظهورت را با چشمانم میبینم و زیباییِ طینتت را به چشمِ دل دریافتهام؟ تو بگو، من حالا چه کنم؟ چه کنم وقتی تو دستنایافتنیتر از همیشهای. چه کنم وقتی دستهایم برای رسیدن به تو بسی کوتاه است، و نه بالهایم یارای کشاندنم به مرتبهای را دارد که تو حالا هستی. چه کنم وقتی تنها حسرت است که برای من به ودیعه گذاشتهای؛ و میدانی، من چنان دیوانهوار میاندیشم به این حسرت، به این غم، که همین بیقراری هم سرخوشم میکند، که همین پریشانی هم دلگرمم میکند، زندهام میکند، جان در پیکرم میدمد، وقتی جزئی از کلِ تو را در کنارم حفظشده میبینم.
حال، لطفاً یکبارِ دیگر به من بگو، آیا دیوانه شدهام؟ که آیا، دیوانهات، شدهام؟
پینوشت: میدانی، آدم گاهی فکر میکند واقعاً عاشق است. واقعاً. بیقراریِ بیموردی مدام ذره ذرۀ وجودش را به لرزه در میآورد. یک پریشانی و سردرگمیِ غریب، و گویی بیدلیل. یک انتظارِ دیوانهکنندۀ بیمعنی. و البته محضِ تنوع هم که شده، دیدم بد نیست این نوشته را بگذارم اینجا هم باشد.
کلیدرخوانی برای من به شیرینیِ بازگشتِ به گذشتههای دور است. روزهایی که زندگی در آنها موج میزد و پر از سرزندگی بودم. نمیدانم ارتباطشان دقیقاً در چیست؛ نمیدانم جادوی این کتاب در چیست. جای خالیِ سلوچِ دولتآبادی را هم خواندهام، ولی کلیدرش انگاری برایم با تمامِ کتابهای این دنیا فرق میکند. به احتمالِ زیاد گویشِ کُردیِ گفتوگوهایش که بیش از هر گویشی به فارسیِ دری نزدیک است ـ و برای من مثلِ بازگشت به ریشهها میماند ـ و نثرِ شاعرانۀ دولتآبادی در روایتِ این داستان هیچ بیتاثیر نیست، و همینهاست که هوش از سرم میبرد. و خودِ داستان هم متعلق به دورانی است که چراغِ خاطرۀ قومی فروزان بود و مثلِ حالا به پتپت نیفتاده بود؛ مالِ وقتی است که جوانمردی، غیرت، شجاعت، انسانیت، حرمت، ایمان و شرافت، به کلماتی تهی از معنا بدل نگشته بودند. تاکنون هیچ داستانی به اندازۀ کلیدر نتوانسته است برایم زنده شود و طعمِ زندگی را به من بچشاند. توی این روزها، و هر وقتی که دلم حسابی از دنیا میگیرد و هیچ نیرو و انگیزهای برای ادامهدادن در خودم نمیبینم، یادِ این کتاب میافتم. حالا هم دو هفتۀ هیجانانگیزی را برای خودم آرزو میکنم، چون شروع کردهام به خواندنِ کلیدر. به نظرم بعد از اینهمه خستگی، استحقاقش را داشته باشم.
چند ساعت بعد: کلیدر آنقدر مملو از حسِ نوستالژی است که نمیتوانم تحملش کنم. همین پنجاهصفحه هم مرا بس است! فکر میکردم بازگشت به گذشته شیرین باشد، ولی حالا میبینم شیرینیاش آنقدر زیاده از حد است که به تلخی میگراید. افسرده و غریب. فکر نمیکنم بتوانم دوباره بخوانمش. باشد برای بعد.