بازم هم نمیدانم از چه بنویسم و از کجا شروع کنم و مهمتر از همه، به کجا به پایان برسم. البته قرار هم نیست که همیشه مطلبی ادبی بنویسم یا اینکه موضوع جالبی برای نوشتن داشته باشم. گاهی همین که مقداری نوشتی، میفهمی که قرار است از چه بگویی و آن زمان است که چشمۀ کلماتت میجوشد و حسابی سیرت میکند. وَه، چه کلمات گوارایی! سلام بر حسین. گاهی هم نه، میبینی از اول تا آخر آن چیزی که نوشته بودی پرش بود. پرش، پرش، پرش. از خوابِ دیشبی که حال بیش از یک تصویرِ مبهم، چیزی برایت باقی نمانده شروع میکنی و در میانۀ نوشتههایت وقتی کلمه کم میآوری از خودت میپرسی که دیگر چه قرار است بنویسی، و دقیقاً همین کلمات را تایپ میکنی. بعد یاد توئیتهایت میافتی؛ یکی از بهترین توئیتهای آن روز به یادت میآید. مینویسی اش: «نهایتاً روزی، آن حرفهایی که باید زده میشدند ولی نتوانستی بزنیشان، خِرت را میچسبند و خفهات میکنند..». همین میشود که رشتۀ تفکراتت از دستت میگریزد، میرود روی حرفهایی که نزدهایشان! ببینم، چطوری بزنیمشان؟ لگد بزنیم؟ مشت بزنیم؟ یا اینکه گلولهای به طرفشان رها کنیم؟ خدا را خوش نمیآید. کلمات را باید نواخت، باید نازشان کرد. این حد از خشونت بیسابقه است!
نگاه میکنی به گوشۀ پایین صفحه، میبینی که تازه شده است نزدیک سیصد کلمه و هفصدتای دیگر تا هزارتا داری. خب تصمیم میگیری که همچنین به این پرشها ادامه دهی؛ ولی دقیقاً از همان کلمۀ سیصد به بعد است که پرشهایت سنگین میشود؛ خسته میشوی. دیگر ذهنت میخواهد روی یک گل بنشیند و شهدش را تا آخر بمکد. بله؛ ذهنت تازه گرم شده است و شروع کرده به تولید کلمه. یک رشته را میچسبد و میخواهد تا آخر راجع به همان بنویسد، و مینویسد. راجع به روزمرگیها، یا موضوعی که قبلاً ذهنت را مشغول کرده بود ولی نتوانستی راجع بهش بنویسی. یا اینکه میپردازد به روانکاویات. از لحظاتی مینویسی که در آنها نفس میکشی، کمی جلوتر، سرکی میکشی به آینده. کمیدورتر حتی، به پوچیهایی فکر میکنی که قرار است به سراغت بیاید. همینطور حرفزدن با خودت را ادامه میدهی؛ به ارزشمندی فکر میکنی و مینویسی. از خدایت طلب استعانت میکنی، همانند گذشته، ازش میخواهی که مثل همیشه پناهگایت باشد. بَه، چه نیکو مأمنی!
کم کم به هشتصد کلمه میرسی و نشاط سراسر وجودت را فرا میگیرد. خداوند جوابت را میدهد. یکی از بهترین ایدههای عمرت را همان لحظه پیدا میکنی؛ نه، خداوند میگذاردش کف دستت. دیگر دکمههای کیبورد از یادت میرود و ذهنت پرواز میکند به دور دستها، به آینده، به همان داستانی که قرار است نوشته شود... و چه ذوقزده میشوی. اما دیگر مجالی برایت نمانده. و آن هزار کلمه کار خودشان را کردند.
کلمات به پایان رسیدند، ولی حرفهایم، نه هنوز. زمان هم به پایان رسید، ولی من، نه هنوز..
پینوشت یک: این هزار کلمه، معروف به صفحات صبحگاهی هستند. سه صفحه که هر روز باید نوشته شود. مهم نیست که چه چیزی در آن نوشته شود و تکرارِ مکررات باشد، مهم این است که هر روزه باشد. خودم هم میخواهم راجع بهشان بنویسم، ولی اگر خیلی کنجکاو بودید که بدانید چیست، میتوانید این نوشتۀ دوستِ خوبم شاهین کلانتری را بخوانید: تنها راه نویسنده شدن.
پینوشت دو: شاید بعداً راجع به آن ایده نوشتم.
- ۷۷۰ بازدید