1. گاهی آدمها تصمیمات بدون فکر و عجولانهای میگیرند که مدتها باید درگیر عواقب ناخوشایندش باشند. اینکه کجا، چه تصمیمی بگیری، همیشهی خدا سخت نیست، و نه همیشه آسان. مهمتر از همه اینکه مسئولیت تصمیمهایت هم، تنها و تنها بر عهدهی خودت هست. اینکه بخواهی بر خلاف جریان آب شنا کنی، شاید کاری بیهوده باشد، شاید هم سخت باشد ولی نگذارد که مثل بقیه: مقصدت همانی شود که جریان تو را به آنجا برده و بعدها در حسرتِ تغییرِ آن سرنوشتِ نارضایتبخشی که دیگر وقتِ تغییرش گذشته، لحظههایت را یکی یکی تلف کنی.
2. حقیقتش خودم هم نمیدانم که دارم چه میکنم. گویی که تسلیم سرنوشت شدهام و خودم را سپردهام به جریان. نه، تسلیم نشدهام بلکه گویی که خوابم برده است. در خلسهای فرو رفتهام. از اینکه چند وقتی میشود که برای روزهایم ارزشی قائل نیستم، سخت ناراضیام. تقریبا 30 روز مانده تا آخرین سالِ این دهه از عمرم هم تمام شود. و همه چیز چه زود گذشت. نفهمیدم چه شد.
3. البته از گذشتهام ناراضی نیستم، زیرا انتظارم بیشتر از آن نبود. نشسته بودم در کالسکهی سرنوشت و نمیخواستم از آن پیاده شوم. گذاشتم تا هرجایی که خودش میخواهد مرا ببرد. ولی حالا اوضاع تغییر کرده. ناراحتم از اینکه چند روزی هست که نوشتن آن رمان که تازه دست گرفته بودم را، رها کردهام. دوباره مبتلا به تلف کردن دقیقههایم در توئیتر شدم. آمدهام سراغ یک پروژهی برنامهنویسی ولی دستم به کد نمیرود. یا اینکه خودم را به خواندن وبلاگها مشغول میکنم. اما نه.
4. خسته شدم از این اوضاع داغان. این را دارم مینویسم که به خودم بیایم. تازه به این نتیجه رسیدهام که باید برنامهای برای خود داشته باشم. برای چک کردن تلگرام، توئیتر، رسیدن به پروژه، رمان، وبلاگها. حقیقتش وقتم پر است وگرنه خیلی دلم میخواست چند کتاب نیمهخواندهام را به پایان برسانم. خب، پس شد اینکه از همین حالا با برنامه پیش بروم تا از این ماهِ آخر، نهایت بهره را برده باشم. بسم الله...
- ۵۷۴ بازدید