«چه دارایی فرّاری داریم... کلمات. که وقتی نیستن گم میشیم و غریب.»
****
کمی از کلمات فاصله گرفتم، قهر کردهاند. حالا دستم خالیست و حرفهایم ناگفته مانده. و این، ناراحت کنندهست؛ نیست؟ فقط نمیدانم من آنها را مسخره کردهام یا آنها مرا. ولی در هر صورت شورش در آمده است ـ یا شاید هم همهچیز سراسر مسخره است. دلم میخواهد بروم نازشان را بکشم، ولی بعد با خودم میگویم: چرا اینقدر بیجنبهاند اینها؟ فقط به فکرِ خودشانند... خب به غرورِ آدم برمیخورد وقتی میبینی بدونِ آنها هیچ چیزی نیستی ـ دلت میخواهد بهشان بگویی: اگر خودتان آمدید که آمدید، وگرنه دیگر هیچوقت اینطرفها پیدایتان نشود؛ گورتان را گم کنید! اما بعدش با خودم میگویم مگر آدمی به خودیِ خودش چیست که بخواهد به آنبودناش مغرور هم باشد؟ انگشتِ وسطیِ دستم درد میکند، همانطور الکی، و میدانی، اینکه آدم نتواند با اطمینانِ خاطر انگشتِ وسطیاش را به کسی یا چیزی نشان بدهد، غرورش را بهکلّی خُرد میکند؛ نمیکند؟
پینوشت: خسته نشدی بس که از نوشتن نوشتی؟ حرفِ تازهیی نداری تو؟
«چرا تو باید اطاعت کنی؟ چرا تسلیم میشوی و به او راه میدهی؟ چرا؟ چرا تو باید راه بدهی و او نباید چنین کند؟ برای این امور که قانونی وضع نشده. هیچجا ننوشته که در اینگونه موارد تکلیف اشخاص چیست. خوب، مگر نمیشود که حد وسط را بگیریم و قضیه را فیصله دهیم؟ یعنی مثل همۀ مردم تربیت شده و عاقل که در خیابان با یکدیگر مصادف میشوند، او نیمی به تو راه دهد و تو نیز نیمی به او راه بده. و بعد هر دو نفرتان، مانند کسان دیگر، محترمانه از کنار هم رد شوید و به راه خود بروید.»
یادداشتهای زیرزمینی؛ فیودور داستایفسکی
طنزِ تلخِ زندگیِ برخی افراد هم این است که جملگیِ انسانها را «میفهمد» و «درک» میکند، و چنان به زیروبمِ شخصیت و اعمال و رفتارِ خودش هم واقف گشته است که دیگر هیچ جایی برای بروزِ جنونهای فطریِ خودش باقی نمیماند. میداند واکنشِ درست به برخی اتفاقات این است که خشمگین شود و میبیند حق هم دارد که خشمش را بروز بدهد و عدهای را آزردهخاطر کند، ولی اجازۀ این کار را به خودش نمیدهد. «خب آدمیزاد است دیگر، حق دارد، چنین خطاهایی از هر کسی سر میزند، چه بسا اگر من هم جای او میبودم همین رفتارِ اشتباه را مرتکب میشدم...» و به همین صورت هرکسی جز خودش را مجاز به داشتنِ انواع و اقسامِ رذیلههای اخلاقی میداند. حتّی برای رفتار و اندیشههای مبتذل و پوچِ افراد نیز احترامی هرچند ظاهری قائل است و حاضر به توهین و تمسخرِ آنها نیست؛ حاضر نمیشود سلیقه، شخصیت یا سبکِ زندگیِ کسی را مسخره کند. حتّی در برابر ناحقیهایی که دیگران در حقِ خودش روا میدارند نیز سکوت میکند و به خودش اجازه نمیدهد با واکنشی از سرِ تندخویی کسی را از خودش برنجاند.
گاه میخواهد مغرور و خودپسند باشد، و میداند که در مقابلِ برخی به سببِ موقعیت و جایگاه و دانشش حتّی حق دارد که فردی مغرور و خودپسند باشد، ولی اینگونه رفتار نمیکند، با اینکه ممکن است حتّی از این رفتارهای ملاحظهگرانۀ خودش بهشدت رنج بکشد و خشمگین شود، ولی باز هم حاضر نمیشود که رفتاری سبکسرانه یا رذیلانه پیش بگیرد. اشتباه نکنید، اینطور نیست که چنین شخصی آدمِ ترسو و بزدلی باشد یا بویی از غرور نبرده باشد. خیر آقایان. اصولاً چنین افکاری برخاسته از ذهنِ فردی غرورمند است، کسی که حاضر است شجاعانه و جوانمردانه تمامِ زوایای پنهانِ شخصیتِ آدمها را در نظر داشته باشد؛ تمامِ حقوق و کاستیها، جنونها، خصوصیتهای شخصیتی، ضعفها و ناتوانیهایشان را، و همین است که بههیچ صورتی نمیتواند خودش را تسلیمِ رذیلتهای نفسانی و جنونهای فطریِ خودش کند. چون بیشتر از هر کسی میفهمد و آنها را درک میکند. این فهمیدنش و رفتارِ ملاحظهگرانهاش گاه تا جایی میتواند پیش برود که دیگران در برابرِ او دچارِ سوء تفاهم شوند و او را متهم به این کنند که او نمیتواند آنها را درک کند، که او آدمِ پست و فرومایهای است، و به خودشان اجازه دهند در برابرش خشمگین شوند و بیپروایانه او را از خودشان بیازارند. ولی میدانید، آن فرد باز هم سکوت میکند. باز هم ملاحظه میکند. باز هم به خودش اجازه نمیدهد خشمش را بروز دهد. باز هم راضی نمیشود که خودپسندانه نسبت به دیگران رفتار کند. باز هم نمیتواند از کسی گله و شکایت کند. و انگاری تنها و تنها ضعفِ او، این است که بیشتر از هر کسی میفهمد و درک میکند. اشتباهش این است که «آدمِ زیادی»یی است. و همین است دردِ آدمهای زیرزمینی که تنها قادرند توی پستوی تاریکشان اندیشههایشان را فریاد بکشند...
پینوشت: قصدم این نبود که بهجای شخصیتِ این داستان بنویسم، ولی حالا، در آخر، میبینم این نوشته چیزی مثلِ همان یادداشتهای زیرزمینی شد. پس از طرفی هم میشود عنوانِ این پست را «جهان با عینک رمان» گذاشت و با توضیحِ «سعیِ من برای دیدنِ جهان از دیدگاهِ یک آدمِ زیرزمینی» در چالشی که غمی تدارک دیده بود، شرکتش داد.
محض اطلاع: تازه رسیدهام به اواسطِ کتاب...