در سکوتی ناتمام غرق شدهام. ذهنم آکنده است از هیچ. کلمات ترکم کردهاند؛ تنهایم گذاشتهاند. با که بگویم این حال خراب را؟ برای کسی که تنها داراییاش کلماتش است، سخت است که آنها را از دست دهد. شاید هم قهر کرده باشند. نمیدانم. بار اولی نیست اینطور بیخبر میگذارند و میروند. به نظرم ناراحت شده باشند، از بیمحلیهای من. چند وقتی است کمتر میتوانم کتاب تورّق کنم، و یا کلماتِ سرگردانِ مردمان را از درون این صفحۀ نورانی بخوانم. دیشب که از این فراق بسی ناراحت بودم، مجموعه هایکویی را باز کردم و ناگاه چشمم به این افتاد:
مینشینم نگاه میکنم،
دراز میکشم نگاه میکنم.
چه فراخ است پشهبند!
ــ یوکیهاشی
دیدم چه حال خرابی داشته است شاعر! توضیح شعر را نگاه کردم. نوشته بود که برخی آن شعر(هایکو) را به چییوجو هم نسبت دادهاند و گفتهاند در مرگ شوهرش آن را سروده. همین است؛ حال من هم همین است. کلماتم را از دست دادهام. امیدوارم که به زودی پیدایشان کنم، یا خودشان به سویم باز گردند...
پینوشت: کامنتهای بسیار زیبایی که پای این پست نوشته شده است را هم بخوانید.
- ۶۴۴ بازدید