نمیدانم تابهحال تجربه کردید یا نه، ولی غروبهای روستا یک حس دیگری دارند. آدم دلش میخواهد گوشهای تنها، خیره به آسمان بنشیند و دلش بگیرد..
غروبها در روستا، تنهایی را میتوانی احسان کنی. کسی در کوچه پسکوچهها نیست. صدای ماشین یا موتوری نیست که آن سکوت تاریک را بشکند..
غروبها در روستا، وقتی که دلت بگیرد، حتی سوار موتور/ماشین شدن و گاز دادن در خیابان هم، آرامت نمیکند. قدم زدن؟ حتی فکرش را هم نکن..
غروبی در روستا اگر دلت گرفت و نه پای رفتن داشتی و نه مرکبی برای سوار شدن، به ناچار روی سکویی میشینی و آن گاه، غریبی به تو هجوم میآورد..
غروبها در روستا، چه بخواهی و چه نه، ذهنت پر میشود از چِرایی؛ چرا من؟ چرا اینجا؟ چرا اینچنین؟ چرا زندگی؟ چرا تاریکی؟ چرا مکان؟ چرا زمان؟ چرا محدودیت؟ چرا فانی؟ چرا دیر؟ چرا زود؟ …
روستا که باشی، همیشه غروبهایش همراه خواهد بود با صدای جیرینگ جیرینگ؛ صداهایی که از زنگولۀ گوسفندانِ برگشته از چرا، به گوش میرسد..
غروبها در روستا، گلههای در حال بازگشت، جذابترین صحنهایست که گیرتان میآید؛ سگهای گله، یکی بیدُم، یکی بیگوش، یکی گرگی، یکی پشمالو..
غروب که گوسفندان از چرای صحرایی برمیگردند، در کوچه پسکوچههای روستا رها میشوند و تنگاتنگ یکدیگر، چشم بسته مسیر را تا آغل میروند..
غروب در روستا، وقتی که گوسفندان به آغل میرسند، زیباترین صحنه آن لحظهایست که بزغالههای چشم به راه و گرسنه، مادرشان را میبینند..
(غروب روستایی در توئیتر)
- ۰ گفتوگو
- ۵۱۱ بازدید
- ۹ تیر ۹۶، ۱۰:۰۱
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.