آدمی که آرزوهایش را از دست دهد، دیگر چه امیدی به زندگیاش داری؟
کلمات توی سرم میچرخیدند. کلمه کلمه توی ذهنم نوشته میشدند و خوانده میشدند و به گوشهای انداخته میشدند. وقتی که همه جا تاریک بود و نفیر خواب به گوش میرسید اما، آن کلمات ـ آن کلمات لعنتی، و یا شاید مبارک ـ اجازه نمیدادند آرام بگیرم و جان بسپارم به بسترِ مرگ. و به راستی که اگر خوابی نبود و اگر شبی نبود، چه سخت میشد زندگی کرد. چرا که این مرگِ موقت، هر روز پایانیست و سببِ آغازی؛ و جانی دوباره میبخشد و امیدها را تازه میکند و اجازه میدهد که هرچه بوده را فراموش کنی و دوباره برخیزی و بایستی و ادامه دهی. این دگرگونیهای مداوم میگویند زندگی همیشه بر یک حال نمیماند؛ پس در سختیها سخت باش و در آرامیها، آسودگی را غنیمت شمار. و باز تکرار و تکراری تکراری. آنقدر تکراریها را برایت تکرار میکند که دیگر تکرارها برایت غیرمعمول و تازه به نظر میرسد ـ همینطوری که حالا «تکرار» برای من بعید و غریب شده است؛ گویی که هرگز چنین لفظی را نه شنیدهام و نه نوشتهام و نه حتّی بر زبان جاری ساختهام!
آدم که از آرزوهایش فاصله بگیرد و ببیند که چه پوچ است رویاهایی که در سر میپروانده، گویی که از خلسه بیرون آمده باشد و در هوشیاریِ کامل، حقیقت را با تمام وجودش درک میکند. پوچی را میبیند. هیچی را میبیند. بیهودگی را میبیند. حتّی به واهی بودن وجود خودش و دیگران هم پی میبرد. میفهمد هر باری که آمده است تا دلیلِ وجودیاش را جستوجو کند، با پاسخی از سر احساسات و با ترس از فروپاشیِ بنیانهای فکریاش و زیر سوال بردن آنها، سدّی شده در برابر خودش و نگذاشته است بیش از این دنیایش خراب شود. از خودش میپرسد: آیا بودنم برای پی بردن به برتریِ وجودِ افرادی خاص بوده است و بس؟ در این مورد گفتن و اصرار ورزیدن برای پاسخ یافتن، مشکل است و ناخوشایند؛ امّا وقتی ببینی همه خوابند و تو بیدار، و هر کاری میکنی تا مثل دیگران به خواب بروی اما نمیروی، طفرهرفتن مشکلتر میشود. و چه بسا کار به جاهایی بکشد که نباید. و دیگر چه آسان همه چیز معنا میبازد در نظرت.
مصیبتها به راستی که آزمایشند و فتنه. برخی کاسۀ صبرشان آنقدری جا دارد که هرچه هم مصیبت ببینند و مصیبتزده شوند، سرریز نکنند و مانند همیشه محکم باشند و تودار. اما نه؛ همگی اینطور نیستند. هستند کسانی که تابِ مصیبت ندارند و یا تا حدّی توانِ تحمل دارند، و بالاخره لحظهای میرسد که کاسهشان پر میشود و میخروشند و لبریز میشوند و فریاد برمیآورند و داد میکشند. اما دوباره همان آدم پیشین میشوند و کلّی ابراز پشیمانی میکنند. امان از روزی که در مقابل سختیها کم بیاوری و خودت را بسپاری به دست آنها؛ آن وقت چنان شکل دهندت که حتّی دیگر خودت هم خودت را نشناسی و در نظر خودت غریبه به نظر برسی، و دیگر آن آدم سابق نشوی.
بگذریم. آن کلمات حالا دیگر کوچ کردهاند. بیهوده پیشان را میگیرم. قرار بود از قالب جدید بگویم؛ از دو روزی که خودم را انگار به گذشته باز گردانده بودم، به روزهایی که انگشتانم تنها برای نوشتن به یکی از زبانهای برنامهنویسی دکمههای کیبورد را لمس میکرد و چشمانم جز کُد، چیز دیگری نمیخواند.
به این فکر میکردم که طراحی کردن یک قالب، چه فرقی میکند با کشیدن یک نقاشی یا نوشتن یک داستان و یا سرودن یک شعر؟ همانطوری که یک شاعر و داستاننویس و نقاش، وقت و جانشان را میگذارند روی پدید آوردن یک اثر، به همان اندازه یک کدنویس هم زحمت میکشد برای طراحی و پیادهسازیِ یک قالب. و اگر پشتکارش بیشتر از آنها نباشد، کمتر نیست؛ در حالی که حتّی حاضر است تمام شب را هم بیدار بماند و کارش را به اتمام برساند؛ و اثرش را خلق کند.
گاهی روند طراحی کُند میشود و خستهکننده؛ ملول میشوی و هر دم به این نتیجه میرسی که از اینجا به بعد را دیگر نمیتوانی ادامه دهی و اصلاً کاری که آغاز کردی بیهوده بوده است و میخواهی خودت را از منجلابی که در آن غوطهور شدهای بیرون بکشی، اما کنجکاویات مانع میشود و هر چه بیشتر پیش میروی، تشنهتر میشوی برای رسیدن به پایانِ کار. چه بسا اگر اولین و جزئیترین ایدهات را عملی نمیکردی، هیچگاه شروعی در کار نبود، چه برسد به پایانی.
و این اولینایده برای من، همین جادهایست که هیچگاه به پایان نمیرسد و کسی هم که در جستجوی زندگی است، هیچگاه به مقصدش نمیرسد. باید حواست را جمع کنی، چون شعار و نمادهایی که به کار میبری همیشه روی زندگیات تاثیر میگذارد. و این شد که یک لحظه بر خودم لرزیدم. کلماتی پراکنده در ذهنم مرور شد: همیشه برای رسیدن به زندگی از زندگی فرار کردهام. اما یادم آمد که قبلاً ماهیتِ این جستوجوگر را ـ در اینجا ـ کاملاً تعریف کردهام و خیالم آسوده شد.
و در کل، هیچ کاری مهمتر یا کمارزشتر از کار دیگری نیست. یکی آمده است تا بنویسد، یکی آمده است تا به تصویر بکشد، یکی آمده است تا شعر بگوید، دیگری آمده است تا بخواند، یکی هم آمده تا آجر روی آجر بنهد و باعث شود تا دیواری بالا برود. تنها اولویتهاست که ارزش کارها را رتبهگذاری میکند، وگرنه به خودیِ خود هیچ کاری ارزشمندتر یا پستتر از کار دیگری نیست. اولویتها زیاد دروغ میگویند؛ زیادی کارشان مصلحتیست؛ گولشان را نباید خورد. نگذار بگوید: تو موفقی، تو شکستخوردهای. اجازه نده برایت تعیین تکلیف کند. کاری را کن که باید.
و زندگی مهمترین کاری است که باید انجامش دهی. زندگیکردن را تا زمانی که شروع نکنی، شروع نمیشود. و از این دست حرفهای بهظاهر شعاری..
+ حس میکنم باید راجع به ”عید“ مفصل بنویسم!
- ۰ گفتوگو
- ۴۵۳ بازدید
- ۲۶ اسفند ۹۶، ۰۱:۱۲
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.