قرار است یک دل سیر از سالی که نفسهای آخرش را میکشد بنویسم: ۹۶، سالی که گذشت. میدانم که قرار است بلند بشود و حتماً پراکنده.
هرچه سعی میکنم تا کتابِ سال گذشتهام را باز کنم و تورق کنم و ببینم چه بود آنچه بر ما گذشت، نمیتوانم. حقیقتش اینکه اصلاً چنین کتابی وجود ندارد. هرچه هست خاطراتی خاکگرفته هستند که آنها را هم به زور تاریخهای مهم و اتفاقات مهم است که پیدا میکنم. حس میکنم ذهنم قدرت مرور کردن گذشته را از دست داده. حالا دیگر حتّی سعی نمیکنم تا کلّ زندگیام را مرور کنم؛ آخر میترسم چیزی از گذشته برایم نمانده باشد و سرخورده شوم از اینکه دیگر گذشتهای ندارم و تنها همین دَم است که معنی دارد و هست. نمیخواهم بیشتر از این زندگی را در نظرم بیارزش کنم. بگذار خیال کنم که من هم بیست سال است که توی این دنیا زندگی میکنم و به اندازۀ بیستتا سیصدوشصتوپنج روز زندگی را درک کردهام. نمیخواهم بفهمم که چقدر زندگی کردن تهی شده است از زندگیام. نمیخواهم با مرور گذشته، رؤیایی را مرور کنم که پر بوده از خوشیهایی که حتّی رنج و سختیهایش هم زیبا بود. نمیخواهم نقش پررنگ پدری را به خاطر بیاورم که حالا باید برایش پدری کنند و مادری. نمیخواهم از بیرحمی این دنیا حرفی به میان آورم و از نامردیهایش بگویم و از پرتگاههایش و از چاله و چاههایش و از تاریکیهایش حرف بزنم. نمیخواهم با دیدن حقارت و ناتوانی کسی، به یاد آورم که روزی او تکیهگاه افراد زیادی بوده و حالا بیکمک همانها، نمیتواند قدمازقدم بردارد. حالا درست فهمیدهام که با رفتن تو ـ تویی که میتوانستم همیشه رویت حساب باز کنم و در سایهات پناه بگیرم و امیدِ زندگیام بودی ـ خیلی چیزها تغییر کرده. گرچه هنوز هم هستی، اما نه آن بودنی که میخواستم و فکرش را میکردم. لااقل کاش حرف میزدی و میتوانستم بفهمم چه پشت نگاهت داری. اما علیایحال، شُکر به بودنت؛ خوشا به مرامت که بهیکباره تنهایمان نگذاشتی ـ در حالیکه میتوانستی. حالا دیگر زندگی خیلی فرق کرده. دیگر گذشته را نمیخواهم، چون نبودن تو را به رخم میکشد. دیگر حتّی صدایت هم از خاطرم رفته. اگر عکسهایت نبود، حقیقتش نمیتوانستم آن چهرهات ـ که برای من نور بود و بزرگی و قهرمانی، و بهترین لحظات زندگیام با وجود آن منقّش شده بود ـ را به خاطر آورم. گذشتۀ من با تو معنا میگیرد، ولی حالا هیچ چیزی بجز درد و فقدان و بغضی در گلو برایم ندارد. میتوانم در لحظاتش شاد باشم و خوشی کنم، اما چیزی نمیگذرد که به حالا برسم و غمِ عالم وجودم را فرا بگیرد. دیگر خیلی چیزها فرق کرده. دیگر زندگی برایم آنقدری ارزش ندارد که وقتی تو بودی، داشت. دیگر حتّی مفهوم مرگ هم برایم فرق کرده. مرگ و زندگی، هر دو به یک اندازه برایم ارزش دارند؛ یعنی که هیچ نمیارزند.
و حالا چند ساعت گذشته است از نوشتن کلمات بالا. نماز میخواندم. ریتم نفسهایت تند شد. پرصدا نفس میکشیدی. و من دستگیرم شد چه شده. نمازم را شکستم. این حالتت را خوب به یاد دارم؛ تشنج کرده بودی و وقتی که بدنت آرام گرفت، نفسهای وقفهدار و عمیقی میکشیدی. همه را به خاطر دارم. به خاطر دارم که بعد از اولین بارِ تشنج، وقتی که سرت بشدت درد میکرد و دیدت تار شده بود، گفته بودی که در آن حالت درست نمیتوانستی نفس بکشی و باید به پهلو دراز میکشاندیمت. تو راه حل تمام مشکلات را بلد بودی؛ و همگی درد و مشکلاتشان را بر سر تو میریختند همیشه. بهشان گوش میکردی، و غمها را از روی دلهاشان بر میداشتی و بر دوش خودت میگذاشتی و بهشان کمک میکردی. و تنها تو بودی که چنین میکردی. بعد از آن تشنج، یک هفتۀ تمام توی خانه بودی، توی اتاق خودت، و درد میکشیدی. گاهی پرتوپلا میگفتی؛ من میشنیدم و اشک میریختم. زمان از دستت در رفته بود؛ گاهی از چیزهایی حرف میزدی که درکش برای ما مشکل بود و به تعجب وامیداشتمان. و من گلویم بغض میکرد؛ بیصدا اشک میریختم. درست یادم است آن شبی را که طاقتت طاق شده بود و به مادر گفتی که میخواهی سنگی بر سر خودت بکوبی تا از این سردرد لعنتی خلاص شوی. و آن وقت ما چقدر نفهم بودیم. بیمارستان شهرمان، پر بود از گاوهایی که لباس دکتر و پرستار تنشان کرده بودند. بیمارستان که نه، به قول همه، کشتارگاه. و ما همه را بعداً فهمیدیم؛ بعد از یک هفته فهمیدیم که توی کلهات چه خبر بوده و دلیل فراموشی و آن حرفهای تعجبآور بخاطر جذب خون پاشیده شده توسط مغزت بود. هنگامی که کنارت نشسته بودم و در تب میسوختی و نفسهای عمیق و پرصدا میکشیدی، همۀ اینها بخاطرم آمد. این سال، سال سومی میشود که تو دیگر تو نیستی. وقتی که کنارت نشسته بودم و دستهایت را مالش میدادم، به این فکر میکردم که مرگ چقدر نزدیک است. به این فکر میکردم که هیچ ضمانتی برای دم و بازدم بعدی نیست. و توی این سه سال، چقدر زندگی برایم کمرنگ و بیارزش شده. این سه سال من را عوض کردند. به تدریج فهمیدم که نباید به هیچ چیزی دل ببندم. تو نفسهای عمیق میکشیدی و مادر پریشان بود. من اما، آرام بودم؛ میمانی یا نمیمانی. این حرف را مادر در ظاهر به من میگفت، امّا معلوم بود که اینطوری دارد خودش را دلداری میدهد. آخر این اولین باری نبود که چنین میشدی. چندین بار در دستانم بال بال زده بودی و من هیچ کاری از دستم برایت ساخته نبود؛ مستأصل میشدم. توی این سه سال، حقارت خودم را خوب فهمیده بودم؛ میدانستم که قادر به هیچکاری برایت نیستم. آن اوایل دائم زبانم به ذکر و سوره میچرخید و به خیالم داشتم کار مفیدی برایت انجام میدادم. آخر خودت بودی که میگفتی «آیةالکرسی» هر قفلی را برایت گشوده است و مشکلاتت را حل کرده. کنارت نشسته بودم و آیةالکرسی میخواندم؛ همان چیزی را که بارها گفته بودی چگونه از درِ غیب یاریات میکند. و خسته شدهام. از این در زدنِ بیفایده خسته شدهام. نمیگویم کسی آنطرف نیست، که شاید هم باشد، ولی آنقدر از بابت تو ناامیدم کرده که ازش دست شستهام و به بودنش شک بردهام.
دیگر برایم مهم نیست. خیلی وقت است که هیچ چیزی برایم اهمیتی ندارد. چه اهمیتی دارد که بقیه دربارهات چه فکر میکنند و چگونه قضاوتت میکنند؟ چه اهمیتی دارد توی ایامی خاص لباسهایت را نو کنی؟ چه اهمیتی دارد تصویری از خودت را توی این دنیا بجا بگذاری؟ چه اهمیتی دارد که در ساعتی خاص سفرۀ هفتسین پهن کنی و انتظار سالِ نو را بکشی؟ و یا انتظار هر چیز دیگری را. میدانی، آن ماههای اول، همان ماههایی که هنوز مرخص نشده بودی و توی کما بودی ـ و ما هیچگاه بر زبان خود این کلمۀ شوم را نمیراندیم و میگفتیم توی آیسییو هستی و هوشیاری نداری؛ حتّی سکته و خونریزی مغزی را هم به کار نمیبردیم و نمیخواستیم وزن سنگین این کلمات را بر خود تحمیل کنیم، میگفتیم آنوریسم مغزی داری ـ آن ماهها، چه برنامههایی ریخته بودیم برای سال ۹۷. برای آن انتظاری که هزاروچندصدسال است به طول انجامیده. شاید یک روزی راجع به آن روزها نوشتم. حالا یک ساعت مانده به سالتحویل و من به این فکر میکنم که چقدر پوچ است این کارها. به عنوان بهانهای برای خوش بودن و در کنار هم بودن و سر یک سفره بودن قبولش دارم؛ اما میدانی که، جمع شدن دور یک سفره آن زمان برایم معنی داشت که تو سرِ آن سفره نشسته بودی و صدایت پراکنده میشد توی هوا؛ همان صدای دلنشین.
***
(آخرین حرفها ۹۶ام)
حقیقتش را بخواهی، میتوانم زندگیام را به دو دوره تقسیم کنم. زندگیْ قبل از تو، و زندگی بعد از تو. امروز نمیخواستم توی این دم عیدی، از گذشته حرف به میان آورم و از تلخیها و فقدانها. شاید حکمت در همین بود و اتفاقِ دمِ ظهری، برهانی برای آن. ما آدمها خیلی با ”حکمت“ بر دل و دهانمان مهر میزنیم، اما من که دیگر طاقتش را ندارم. حالا برای هر چیزی دلیل میخواهم. یعنی که دست خودم نیست؛ تا چیزی برایم روشن نشده باشد سخت است قبول کردنش. و حتّی گاهی غبطه میخورم به کسانی که میتوانند بدون دلیل و در ابهام پیش بروند و به چیزی حقیقتاً ایمان داشته باشند.
مادر با همان لحن صادقانهاش ازم میپرسد: علی، درسته که موقع سال تحویل، ماهیها از آب میپرن بیرون؟ و من هم بهش میگویم: «مادر، تو که میدونی من از این مسائل خرافی بیزارم، چرا از من میپرسی! خب لحظۀ سال تحویل نگاه کن به تنگ ماهی ببین میپرن یا نه.»
حالا بیشتر از هر وقتی دلیلی برای زندگی میخواهم. اما راستش را بخواهی، آنچنان هم به دنبالش نیستم. رفته بودیم بیرون و چشمم افتاد به ماهیهای توی آکواریوم. از بین همۀ آن ماهیهای کوچکِ نارنجی، دوتا بزرگشان چشمم را گرفت. سرخ بودند با خطهای مشکی روی پشتشان. دلم میخواست همانجا بنشینم و تا وقتی که ماهیفروش آنجا هست، آن ماهیها را نگاه کنم و از نظارۀشان لذت ببرم.
بلند میشوم و با مسخرهبازیهای همیشگیام و صداهای عجیبغریبم میروم پیش پدر و روی تختش دراز میکشانمش. به نظر میرسد از نشستن خسته شده. اینبار به مسخرهبازیهایم نمیخندد، بیحوصله است و حتم دارم کارِ آن قرصهای ضدتشنج است. بدنش چه گرم است؛ تب دارد.
کمی پول توی حسابم مانده بود. اگر ده برابر هم میشدند نمیتوانستم باهاشان آن موتور ۲۵۰ای را که میخواهم بخرم. ولی توانستم یک تفنگ بادی بخرم. خودم هم نمیدانستم که دلیلم برای خریدش چیست، فقط دلم میخواست و خریدم. تیراندازی با آن چه لذتی دارد: هاتسان رنجر آپاچی ۱۱۰۰ تیاچ. صبح یک کبوتر نشسته بود روی تیر برق. تفنگ را مسلح کردم و به سمتش نشانه رفتم. ماشه را چکاندم. پر زد و رفت. دلیلی برای پایان دادن به زندگیاش نداشتم؛ پس کمی پایینترش را نشانه رفتم. لذتی دارد تیراندازی. تا سیزدهم برنامه ریختیم که سهچهار باری بزنیم به جاده و طبیعت؛ بالاخره بعد از دو سال قصد داریم عیدمان عید باشد و کمی تفریح کنیم.
مادر میگفت اگر قصد حمامرفتن دارید پس زودتر؛ آخر اگر سالتحویل توی حمام باشی، تا آخر سال توی حمام خواهی بود. پس من هم که حالا دارم اینجا مینویسم، قرار است تا آخر سال همینطوری بنویسم. خیلی هم خوب! (میخندم.)
میبینم که این نوشته شده است مثل فیلمهای هندی! فکر میکردم قرار است مفصلتر از اینها شود، ولی نشد. به نظرم شعار سال هم انتخاب شد. خب ما هم برویم و به زندگیمان برسیم. امیدوارم که همگی سال خوب و پربرکتی را آغاز کرده باشند.
- ۵۳۱ بازدید