پیشنوشت: چندی پیش مطلبی با عنوان «چرخۀ بقاء و رسیدن به کمال» نوشته بودم، [که خواندنش خالی از لطف نیست،] و در آن به چیزی که باید، نپرداختم: جاودانگی.
هیچکس در ابتدا نمیداند که مسیرش کدام است و کدام راه را باید طی کند. معمولاً آنهایی که شرایطش را داشتهاند، به دنبال رویاهایشان میروند و میخواهند این چند صباح را، همانطوری زندگی کنند که از آن لذت میبرند. البته خیلی از افراد هم هستند که با وجود شرایطی که برایشان فراهم است رویاهایشان را رها میکنند و میشتابند به سمت همان چیزی که جامعه آن را به عنوان راه خوشبختی نشان داده است: پول. در اینجاست که آن شخص میافتد روی چرخۀ پولافزایی. پول روی پول میگذارد و گاه حتی کوههایی از آنها میسازد، ولی هیچگاه به آن چیزی که میخواهد نمیرسد. چه بسا که گاهی حتی به آن مراتبی که در گذشته پیش خود تصور میکرد، برسد، ولی میبیند که هنوز به آن مرتبهای که باید، نرسیده است. همین میشود که سالهای سال روی چرخۀ پولافزایی میدود و وقتی که حس میکند که دیگر تاب دویدن روی آن را ندارد، از رویش پایین میآید و سری برمیگرداند به عقب، و ایام گذشته را به نظاره مینشیند. آن وقت است که میفهمد به چه چرخۀ تسلسلِ باطلی مبتلا شده بود که هرچه میدوید، به انتهایش نمیرسید ولی توقعش برای رسیدن به انتهای آن مسیر، بیشتر و بیشتر میشد.
هر شخصی در زندگیاش گوشه چشمی به جاودانگی دارد، حتی اگر خودش نداند و برایش درک نشده باشد. جاودانگی از همان حسهای درونیست، از همان دسته چیزهایی که ناخودآگاه به سمتشان راه کج میکنیم. بگذارید مثالهایی بزنم. مثلاً پدری که سخت کار میکند و به هر قیمتی که شده است، خرج عیال و فرزندان خود را تامین کرده و از هیچ تلاشی دریغ نمیکند. او که میبیند آب از سرش گذشته، هر کاری میکند که فرزندش غرق نشود، از بین نرود، تلف نشود. میخواهد فرزندش به مقامات عالیۀ موفقیت برسد؛ به همان چیزی که خودش میخواست ولی نشد؛ به جاودانگی.
گاهی هم نه حتی تا بدین حد؛ یکی هم هست که تنها یک زندگیِ بیدردسر و نانی برای خوردن، برایش نهایتِ جاودانگیست. همین که امروزش فردا شود، راضیست. اگر در انسانها کششی به جاودانگی وجود نداشت، حاضر نمیشدند به زندگی تن دهند. همیشه چیزهایی هست که نمیشود به درستی تعریفشان کرد، جاودانگی هم از جلمۀ آنهاست. چیزیست که در وجود و ذاتِ آدمی هست و نمیشود جدایش کرد. بله، کشش به جاودانگی در سرشت آدمیست، جزئی از غریزۀ اوست.
البته نکتهای را باید تذکر دهم: ما در این مطلب در کرسی قضاوت ننشستهایم که دیگران را قضاوت کنیم؛ قصدمان از مثالهای گذشته و پیشِ روی، نگاهی اجمالی به برخی زندگیهاست.
بسیاری جاودانگی را با عنوان ارزش یاد میکنند. آنها کسانی هستند که از زندگیِ بدون ارزش متنفرند. میخواهند بیشترین استفاده را از عمر خویش ببرند. میخواهند روزگاری چند که فرصت زیستن دارند، آنچنان کاری انجام دهند که نامشان برای همیشه در تاریخ حک شود؛ یا حداقل طوری زندگی کنند که نیازشان به ارزشمند بودن ارضا شود؛ زیرا بدین صورت به جاودانگی میرسند، به آن مرتبهای از جاودانگی که برایش تلاش کرده باشند. زنده میمانند گاه برای همیشه.
کشش به سوی جاودانگی گاه خودآگاه است و گاه ناخودآگاه. جاودانگی، شاید پروراندن فرزندی باشد، ساختن بنایی باشد، اختراع چیزی باشد، نوشتن کتابی باشد، اقدامی متهورانه باشد، فتح سرزمینی باشد، ایجاد اصلاحی در فرهنگ، سیاست و یا اندیشهها باشد، کشیدن تصویری باشد، ساختن موسیقیای باشد، خواندن آهنگی باشد، نابود کردنِ کسی باشد، نجات انسانی باشد، کمک به دیگران باشد، اخلاق نیکی باشد، فرماندهیِ جنگی باشد، شوراندن علیه حکومتی باشد، رسیدن به ثروتی باشد و...
انسانها شاید مهلتشان تمام شود و این دنیا را بگذارند و بروند، ولی همیشه بخشی از وجودشان را تا ابد -، تا زمانی که چرخِ افلاک میچرخد و خورشید میتابد و آب جریان دارد، - در این دنیا جا میگذارند. یکی شرّش را جا میگذارد و یکی هم خیرش را. یکی دیوانگی به جا میگذارد و دیگری عشقی را. یکی علمی را به جا میگذارد و دیگری جهلی را. یکی شمشیری را، دیگری سپری را. یکی صدایش را به جا میگذارد و دیگری کلماتش را، اندیشهاش را. یکی آبادانیاش را به جا میگذارد و دیگری خرابیهایش را...
اما یکی هم هست که نامش، روایتِ زندگیاش به جا گذاشته میشود. زندگیای را به جا میگذارد که در آن، لحظهای به فکر جاوید شدن در دنیا نبوده و تمام فکر و ذکرش جاودانی در عالمی دیگر بوده است. کم نیستند این افراد. اگر بخواهم مثالی بزنم، اویس قرنی را مثال خواهم زد. آنکه همیشه در انزوا زندگی میکرد؛ آنکه شناخته شده است در پیش مؤمنان و ناشناس در بین مردمان. آن که مقام والایی نزد خداوند و پیامبرش داشت.
شخصی از او نصیحتی طلب کرد.
گفت: خدای را شناسی؟
ــ بله، میشناسم.
ــ اگر به جز از خدا هیچکس دیگر نشناسی تو را بِه.
دوباره پرسید: خدا تو را داند؟
ــ بله، میداند.
ــ اگر جز خدای کس دیگر تو را نداند تو را بِه.
| از کتاب تذکرةالاولیا |
بله، برخی نیز چنین میخواهند به جاودانگی برسند. در نظر برخی، این دنیا ارزش جاودانگی را ندارد؛ آنها به دنبال جاودانگی در عالمی برتر از این دنیای فانی هستند.
کلام آخر
جاودانگی به خودی خود مهم نیست، این مهم است که چه چیزی باعثِ جاودانگی شود. یکی حتی با دورِ خود چرخیدن هم جاودانه میشود و نامش را در رکوردهای گینس ثیت میکنند. لااقل با دیوانگیهایمان جاودانه نشویم...