نمیدانم چرا هنوز هم نمیتوانم این عدد را باور کنم. بیستویک انگاری، همقدوقوارهام نیست. یعنی من وقتی خودم را نگاه میکنم، میبینم هنوزم همان وروجکِ سربههوا هستم، ولی این عدد زور میزند حالیام کند که بزرگ شدهام. که دیگر بازی بس است. که پسرجان از حالا به بعد دیگر باید به فکر زندگیات باشی، وگرنه کلاهت پسِ معرکه است.
من هنوزم مثلِ بچهها عاشقِ اسباببازیام؛ فقط اسباببازیام حالا بگویی نگویی، کمی گندهتر شده است، و البته گرانتر. موتورم را میگویم. البته خودم هم گنده شدهام. حالا مثلِ آدم بزرگها همیشه ریش و سبیل میگذارم. مثلاً همین دیشب که با آن تیپِ موتورسواریِ زمستانیام، یعنی با آن کاپشنِ چهارشانۀ سپاهی، (از همانها که مربعهای کوچکِ رنگی دارد و خیلی قشنگ است)، اسکارفِ اسکلتیِ سبزرنگ، کلاهایمنیِ آنچنانی و دستکشهای سبزرنگِ موتورسواریام واردِ فلافلی شدم تا حساب کنم، دیدم آن دو-سه جوان که دورِ یک میز نشسته بودند شروع کردند به ملوانان ملوانان خواندن. ولی با اینحال عقیده دارم که من هیچ تغییری نکردهام. چند روز پیش عکسهای یکی از رفقای قدیمم را میدیدم. توی تلگرام پیام داده بود. اسمش به نظر آشنا میرسید ولی هرچه به عکسهای پروفایلش نگاه میکردم، نمیتوانستم آن آدمِ قدیم را توی عکسها ببینم. ازش پرسیدم واقعاً اینا عکسای خودته؟ گفت نه، عکسای عمهمه. گفتم: بگو هرچی نگاه میکنم چرا نمیتونم پیدات کنم. ولی من نه. هنوزم همان عینکِ ده سال پیش را به چشمم میزنم. هنوزم هم چشمهایم دو رنگ است و با اولین نگاه، کنجکاویِ هر کودکی را برمیانگیزانم. البته آدم بزرگها هم کنجکاو میشوند ـ میدانم که میشوند ـ ولی یکی از خوبیهایشان این است که دربارۀ این چیزها ازت سوال نمیکنند. یعنی در کل آدم که بزرگ میشود بخاطرِ همین که تصوّرش از بزرگشدگی فرو نریزد، سوال پرسیدن را فراموش میکند. یا خجالت میکشند از سوال پرسیدن؟ نمیدانم! ولی بچهها نه؛ صداقتشان ستودنیست. ولی خب دیگر، نمیشود هم که همیشۀ خدا صادق بود. «ما همیشه میخواهیم چیزهایی پنهانکردنی و بروز ندادنی داشته باشیم، تا بتوانیم در کنار هم بمانیم. چون میخواهیم در کنار هم بمانیم.» ولی بچهها نه. مثلاً همین که شروع کنی به حرفزدن با یک بچه، نمیشود از چشمهایت سوال نکند. البته با اینکه هنوزم نمیدانم چگونه با جوابهایم کنجکاویشان را سیراب کنم، ولی دیگر عادت کردهام و ناراحت نمیشوم. باز هم کنارشان میمانم. در نمیروم. یعنی در کل با بچهها بیشتر حرف برای گفتن دارم تا با آدمبزرگها. مثلاً همین که میخواهم دو کلام با یک آدمبزرگ حرف بزنم، ذهنم خالیِ خالی میشود. هیچ نمیدانم از چه بگویم. انگاری اصلاً توی جمعشان غریبهام. خیلی وقتها هم حرفهای آدمبزرگها برایم ملالآور است، مگر آنهایی که قصه میگویند. ولی من خودم قصهگوی خوبی نیستم.
داشتم میگفتم. من هنوزم حس میکنم همان وروجکِ سربههوام. همان علیبابای گوگولیمگولی. ولی خب حالا دیگر کسی علیبابا صدایم نمیکند. بابا هم که اصلاً حرف زدن انگاری یادش رفته باشد. فقط بلد است بخندد. آخر حالا درست شدهام یکی مثلِ چارلی چاپلین. دستِ خودم نیست، ولی انگار همیشه در حالِ اجرای نمایشام. حواسم پرت میشود و میبینم دارم با دهنم صداهای جورواجور در میآورم، انگاری که یک بیتباکس شده باشم؛ ریتم میدهم به صداها. بعضیوقتها هم مثلِ یک سیدی که خش داشته باشد، ادای گیرکردن در میآورم. یا یک جا هم روی یک جمله گیر میکنم. گاهی هم انگار توی کلاسِ سلفژ هستم و میخواهم پردههای صوتیام را آزمایش میکنم؛ یا که حواسم پرت میشود و میبینم دارم صدای خوانندهای را تقلید میکنم، ولی نتیجهاش همیشه مضحک است، چون ناخودآگاهِ من مضحکهپسند است خیلیوقتها. و همیشه این کارهایم او را میخنداند. همین هاست که وقتی مهمان میآید خانهمان معذب میشوم و نمیتوانم خودم باشم. اصلاً من هیچوقت نمیتوانم بیرون از محیطِ امنم خودم باشم. آخر حالا دیگر برای خودم آدمبزرگ هستم مثلاً. امروز، ۲۴ام آبان بیستویک ساله شدم. ولی نمیدانم چرا نمیتوانم هنوزم این عدد را باور کنم. حقیقتش را بگویم، من همیشه به اعداد، به سالها، به ثانیهها، شک داشتهام. امروز به فاطمه گفتم: میدانی امروز تولدم است؟ کلی ذوق کرد. ولی ازش خواستم صدایش را در نیاورد. (البته صدایش را در هم میآورد فرقی نمیکرد.) آخر حوصلۀ این مسخرهبازیها را ندارم. در کل هیچوقت جشنِ تولدی نداشتهام. با این حال یادم است سالِ پیش که یک گوشیِ هوشمند برای خودم سفارش داده بودم و با یک هفته تأخیر درست روزِ تولدم به دستم رسید، کلی خوشحال شدم. تا آن روز نمیدانستم غافلگیرشدن چه حس خوبی دارد. ولی حالا، امروز که مثلاً روزِ تولدم است هیچ دلیلی برای جشنگرفتن و کادو دادن به خودم ندارم. فقط میتوانم به خودم بگویم: «خستهنباشی پسر. حالا بلند شو بریم به رویاهات برسیم. مسیر طولانیه.» از این سالی که گذشت هم میتوانم بگویم راضی بودم و هم نه، ولی امسال میخواهم به خودم کمی سخت بگیرم. اصلاً اسم هم برایش انتخاب کردهام: تنهاییسالی. یعنی هیچکسی آن بیرون نیست که کمکم کند و فقط خودم هستم و خودم. باید بهتر بخوانم، بیشتر بخوانم، بیشتر بنویسم، و بهتر بنویسم. رؤیای من همین نوشتن است آخر. زندگی بدونِ رویا هم که معنایی ندارد. پس سلام تنهاییسالی؛ امیدوارم این وروجکِ سربههوا را از دامِ کمالطلبی و اهمالکاری و تنبلی و خوشگذرانی و بطالت و این چیزها نجات دهی، گرچه نمیتوانم مطمئن باشم.
پینوشت: سال پیش هم در چنین روزی، این را نوشتم: سالروزِ یک شروع. مسیرم درست از همانجا بود که شروع شد. وقتی که داشتم میخواندمش، دیدم چقدر، چقدر تغییر کردهام!
آستانۀ تحملم به شکل آشکاری کمتر شده. قبلتر حتّی عصبانی هم نمیشدم، ولی حالا خشمگین میشوم. خشمی که گاه کنترلش از دستم خارج میشود و در چشم بهم زدنی ویرانی به بار میآورد. و این موضوع برای منی که با حفظِ خونسردی و عصبانی نشدنم دیگران را خشمگین میکردم، کمی نگرانکننده است. حالا که فکر میکنم، میبینم حافظهام هم به وضوح ضعیفتر شده است و بهنظر حقیقتاً ضعفِ اعصاب گرفتهام. و اینها همه نتیجۀ همین سه سال است. همین سه سالِ جانفرسا. حالا هم از خودم بدم میآید و هم دلم برای خودم میسوزد. از خشم میترسم. قدرتمند است و آدم را در یک لحظه از این رو به آن رو میکند. نباید در برابرش ضعف نشان دهم. از این میترسم که زودتر از غم جانم را بگیرد. حالا هم دارم فکر میکنم چگونه میشود از قدرتِ خشم سوء استفاده کرد. ولی میدانی چیست؟ آدم که خشمگین میشود عقلش از کار میافتد. یعنی نقطۀ مقابلِ عقل، همان خشم است. وقتی که اینیکی باشد، جایی برای آن نیست. وقتی هم که آن باشد، اینیکی نیست. و مثلِ همیشه، مسخره است. اراده بر عقل چیره میشود.
حتّی سریالهای خوب هم استراحتِ میانفصلی دارند. وبلاگِ هالی هیمنه که جای خودش را دارد. مدتی میروم تا از این فضا دور باشم. سعی میکنم اهدافم را دوباره بازبینی کنم و مسیرم را مشخص کنم تا قدمهایم را محکمتر از پیش بردارم. این وبلاگنویسیِ یکساله برایم تجربۀ مفیدی بود. بیشتر خودم را نوشتم، بیشتر خودم را شناختم، و چیزهای زیادی هم یاد گرفتم. قبلاً چنین تجربهای را در توئیتر داشتم (یکی از اولین پستهای این وبلاگ: یکسال تجربه در توئیتر) و حالا فهمیدهام که دنیای وبلاگنویسی بسیار خالصتر و بیریاتر و ارزشمندتر از شبکههای اجتماعیست. درست مانند توئیتر، در دنیای وبلاگنویسی هم یکی از وبلاگنویسهای محبوبم بیشترین تاثیر را روی افکار و نوعِ نوشتارم گذاشت. (که البته با توجه به تجربۀ قبلیام از توئیتر، قصد ندارم اینبار نامِ کسی را ببرم. آخر وقتی به کسی میگویی وجودش یکی از بهترین اتفاقهای زندگیات بوده است، باید منتظرِ واکنشهای غیرمنتظرهای باشی. همین چند دقیقه پیش متنِ هدرِ وبلاگِ هولدن را میخواندم که نوشته بود: Don't ever tell anybody anything. If you do, you start missing every body. لااقل من یکی تجربهاش کردم و فعلاً قصد ندارم دوباره تکرارش کنم ـ گرچه انجامش میتواند به اندازۀ یک انتحار لذتبخش باشد.)
برای فصلِ جدیدِ وبلاگ هیچ برنامهای ندارم هنوز. البته امیدوارم این وبلاگ به بلایی که سرِ فصلِ دومِ اکانتِ توئیتریام آمد، دچار نشود. ولی خب، اگر قرار باشد باز مثلِ قبل همان حرفهای تکراری و صدمنیهغاز و گاه مضحک و صادقانۀ همراه با رنگی از حماقت را بزنم، که نگفتنشان نفعِ بیشتری از گفتنشان دارد. ولی میدانی که، ما ناگزیریم در برابرشان. چه بسا که زندگی هم... نه دیگر! هالی هیمنه گاهی خیلی خوب آسمانریسمان میبافد.
و آخرین نکته، فصلِ بعدی کی شروع میشود؟ باید بگویم برنامهای برایش ندارم. هرچه باشد بیشتر از دو روزه و دو هفتهای است.
و ما آدمها خیلی خوب خودمان را گول میزنیم. این جمله یکی از دوستداشتنیترین جملاتی است که تاکنون شناختهام. صرفاً جهتِ خوشامدِ حالم نوشتمش. و همین دیگر.
خب، سرراست بگویم. امروز اینجا، این وبلاگ، یکساله شد. چند بار تلاش کردم چیزی مناسبِ این مناسبت بگویم. تلاشهای مذبوحانهام ختم شد به دو-سه پاراگراف که روی بیشتر از نصفش که به حاشیه کشیده شد خط کشیدم و کمرنگشان کردم که شاید بعداً به دردم بخورد، ولی هنوز هم دارم نگاهشان میکنم و میبینم هنوز که هنوز است به دردم نمیخورند. و من کماکان منتظرم تا آن لحظۀ موعود فرا برسد و بدردم بخورند.
راستش زندگی هم عینِ همین است... (و فکر کن حالا ارتباطِ دقیقِ حرفهای بالا را با مفهومِ زندگی شرح دادم و خیلی هم جالب، و خیلی هم قشنگ، و خیلی هم شگفتانگیز. و حالا باید تا دقایقی به نقطۀ نامعلومی از این صفحه خیره شوید و به حرفهایی که زدم فکر کنید و چیزهای بیشتر و بیشتری از آنها دریابید.)
پینوشت: اگر آدمِ چند قرن پیش بودم باید از این اتفاقِ شوم و بدشگون ـ اینکه نمیتوانم در مناسبتِ یکسالگیِ اینجا چیزی مناسب بنویسم ـ حسابی میترسیدم و خودم را آدمی میپنداشتم که سرنوشت در همین نزدیکیها شکستِ هولناکی را برایش مقدر کرده است. اما من با اینکه دوست دارم به چیزی مثلِ سرنوشت اعتقاد داشته باشم ـ چون داستانِ زندگیِ انسانها را پیچیده و جالب و پرتناقض میکند ـ ولی نمیتوانم با درکِ این اتفاق بترسم، یا هیجانزده یا شگفتزده شوم. گاهی با خودم میگویم ما آدمها چقدر احمقیم که داریم با دستِ خود زندگیمان را بیروح و کسلکننده و تهی از معنا میکنیم! همین چند روز پیش یک مطلبِ مفصل خواندم راجع به اینکه چیزی که ما تحتِ عنوانِ «بختک» از آن یاد میکنیم و همهمان حداقل یکبار توی زندگی آن را تجربه کردهایم و توسطِ آن موجودِ وحشتناک در حالتِ فلج و خفگی از خواب بیدار شدهایم، چیزی ماوراءالطبیعه نیست و ریشۀ علمی دارد و آنرا «فلجِ خواب» مینامند. و باز پیشِ خودم تاکید کردم که این بشر نمیداند با تهی کردنِ این داستانهای خیالی و وقایعِ ماوراءالطبیعه، با زدودنِ این ترسها و هیجانات از زندگیاش دارد چه بلایی سرِ خودش میآورد و خودش را به مرزِ انحطاط و افسردگی و روزمرگی میکشاند که خیلی بیشتر از مسائلی چون جنزدگی و طلسم و جادو برای بقایش تهدیدکننده است. اصلاً من خودم یکی از فانتزیهایم این بود که یک روزی که کاملاً از این دنیا و زندگیام سیر شدم و خودکشی را برگزیدم، بیایم و جنِ قدرتمندی به نامِ «شاه میمون» را تسخیر کنم ـ یا حداقل برای تسخیر کردنش تلاشم را بکنم ـ و اینگونه یک روحِ درستحسابی به زندگیام بدمم و با ماجراهایی شگفتانگیز ـ همانهایی که از پدرم راجع به پدربزرگم شنیدهام ـ مواجه شوم؛ همراه با تمامِ ترسها و خطراتش. ولی مزخرفاتی که آن را «علم» مینامند آمد و همۀ کاسه کوزههایمان را ریخت به هم و حالا نمیدانم اگر روزی حقیقتاً به آن لحظۀ انحطاط رسیدم، باید چه خاکی بر سرم بریزم. چون دیگر نمیتوانم به خیلی چیزها مثلِ قبل یقین داشته باشم ـ یعنی این زمانه همهمان را اینطوری کرده است. شاید همان «نفرینِ روزگار»ای که یک زمانی بهش اعتقاد داشتهاند همین بیاعتقادیِ ما نسبت به این قسم مسائل باشد. نمیدانم!
آدمها، مثلاً یک جمعِ مخلصِ سه نفره، گاهی لحظاتی را برای هم میسازند که برای ابد در یاد میماند. لحظاتی که هر وقت دلت تنگ میشود و به تنگ میآیی و ذهنت دنبال ریسمانهایی برای چنگزدن میگردد تا به قعر این دنیا سقوط نکنی، نمیشود آن لحظات را پیدا نکند. و من حالا دلم تنگ است. دلتنگِ روزهایی هستم که میدانم همین امروز تمام شدند. بدیاش همین است، نه؟ آدم درست در یک لحظه متوجه میشود که خیلی چیزها تغییر کرده است، خیلی چیزها، در همان لحظه؛ و تو چارهای نداری جز قبولِ آن و کمکم پذیرفتنش. اما گاهی، توی لحظاتی خاص، درست مثلِ همین امروز عصر ساعتِ چهار که با بدنی خسته و کوفته بیدار شدم و دیدم نورِ خورشید مایل، به شکلی خاص و به رنگی خاص از در و پنجرهها پاشیده شده است توی خانه، آدم ناخودآگاه میفهمد در یک «پایان» قرار دارد، و باید کمکم این تمامشدگی را بپذیرد و در خودش هضم کند. و آن لحظه، همان ساعتِ چهاری که با صدای آهنگهای دلنشین و غمگنانۀ هندییی که توی سرم در حالِ پخش شدن بود بیدار شدم، چقدر برایم غریب بود. وقتی میگویم «غریب»، یعنی خودم هم نمیدانم در آن لحظه چه احساساتِ غریبی به سمتم هجورم آورد. شاید بهتر باشد بگویم «دلتنگی»، ولی نمیدانم همهاش همین باشد. توی آن لحظه انگار که بعد از سیصدسال خواب بیدار شده باشم و همه چیز به شکلِ آشکاری تغییر کرده باشد. پاییز مرا با خودم غریبه میکند. به کسی تبدیلم میکند که پر از احساساتی متناقض میشود. پاییز عاشقم میکند، اما نمیدانم عاشقِ کی، عاشقِ چی. دلتنگ میشوم و بدونِ اینکه متوجه باشم تمام زندگیام را، و تمامِ لحظاتِ ابدیاش را از سر میگذرانم، و میدانی بیشتر در کجای این گذشته متوقف میشوم؟ در یک روستا. در روستایی که همیشه نسیمِ خنکش روحِ آدم را تازه میکند. روستایی که روزهای تابستانیاش هیچ فرقی با روزهای پاییزییی که میشناسم ندارد. و درست کنارِ جادهای که روستاهای آن ناحیه را به هم متصل میکند، جایی که چند مغازه و گاراژ به هم چسبیدهاند، در یکی از آن مغازههای میانی، بوی روغنِ سوخته، و بوی بنزین، دماغم را پر میکند. مغازۀ موتورسازیِ پدرم کنارِ جاده، رو به یک قبرستان بود. غروبهای روستای دوزج، بد آدم را دلتنگ میکند. صدای صدها زنگوله، گوسفندها گلهبهگله، سگهای زیبایی که از نظارهشان هیچگاه سیر نمیشوی، و خنکایی که هنگامِ غروب به پوستت میخزید، چیزهایی است که از آن غروبها به یاد دارم. تابستانها میشدم شاگردِ پدرم، و عاشقِ این بودم که یکهفته یکهفته از این شهرِ شلوغ دل بِکنم و بروم پیشِ او توی همان مغازۀ موتورسازی زندگی کنم، و توی آن بالکنی که چهار نفر به سختی میتوانستند تویش بنشینند بخوابیم. نمیدانم چیست، یادآوریِ این خاطرات بغض به گلویم میاندازد و نمیتوانم جلوی اشکهایم را بگیرم. بعضیوقتها هم میشد که سوارِ موتوری تازهنفس میشدیم و میرفتیم روستاهای اطراف برای تعمیرِ موتورِ یکی از مشتریها، و یک شام یا ناهارِ حسابی هم میخوردیم. روستای علیشار، عباسآباد، و... و... لعنت! لعنت به این حافظه که بهترین روزهای زندگیام را نتوانسته درست ثبت کند. صبحها سرِ یک سفرۀ کوچک، کرۀ محلی و عسل میخوردیم. تقریبا تا دو روز غذاهایی که از شهر با خودمان آورده بودیم جوابمان را میداد، ولی از آن به بعد خودش آشپزی میکرد، و باید بگویم خوشمزهترین غذاها را با تخممرغ درست میکرد. تخممرغ و سوسیسکالباس، تخممرغ و تنِ ماهی، اُملت، و... و من وظیفهام شستنِ ظرفها بود. آن روزهایی که دو نفره با هم زندگی میکردیم، هیچکسی برایم مهربانتر از او نبود. هیچگاه ناراحتم نمیکرد و عصبانی نمیشد، حتّی وقتی که مجبور میشد به خاطرِ خرابکاریِ من موتوری که کارش تمامشده و آمادۀ آماده هست را از نو باز کند و دل و رودهاش را پهن کند روی کارتن. موتورسواری را توی همان روزها یاد گرفتم. یادم است آن آخرها، ظهرها که کارمان تمام میشد یکی از بهترین موتورها را برمیداشتم و تا نزدیکیِ روستای علیشار که نزدیک به دوزج بود میراندم. آن روزها بجز مُزدهای آخرِ هفته که گاهی حتّی به پانزدههزار میرسید، موتورسواری هم برایم یک پاداش حساب میشد. غروبهایش را هنوز هم به خاطر دارم. تکیه میدادم به درِ مغازه، و رو به قبرستان به منظرۀ زیبای کوههای در مِه فرو رفته نگاه میکردم تا اینکه هوا کاملاً تاریک میشد. توی آن روستا، آسمان به آبیترین شکلِ ممکن آبی بود و ابرهای پنبهای جلوۀ شگفتانگیزی به آن میداد. آنجا میشد سایۀ ابرها را از دور دید که نزدیک میشدند و بعد آرام آرام میگذشتند. کربلایی ـ مشتریها به این نام میشناختندش ـ آنقدر کارش خوب بود که تمام روستاهای آن ناحیه مشتریاش بودند و برخی حتّی صد کیلومتر راه میآمدند تا موتورشان را تحویلش دهند. موتورهایی که تعمیر میکرد مثالزدنی میشدند. یادم است، یکجورهایی کارِ موتورسازهای دیگر روستاها را کساد کرده بود. از این موضوع هم ناراحت بود، و هم نمیتوانست ناراحت باشد؛ میگفت آدم باید همیشه درستکار باشد و جنسِ خوب بیندازد روی موتور و با جان و دلش موتور را تعمیر کند که موتور دو روزه خراب نشود. میگفت آدمِ درستکار هیچگاه ضرر نمیکند و نمیدانید او به خاطر همین درستکاری و سادگی و صداقتش چقدر ضرر کرده بود، چقدر نسیه کار کرده بود و خبری از پول نمیشد، چقدر توی زندگیاش اعتماد کرده بود و ضربه خورده بود؛ و بالاخره آن آخرها فهمیده بود باید توی دنیایی که همه در آن گرگاند، گرگ باشد؛ ولی او هرگز نمیتوانست بهخوبی گرگ باشد. خیلی سختی کشید. هیچکس نمیتواند درک کند چگونه زمستانهای سختِ آن روستای لعنتی را توی آن بالکنِ لعنتی تحمل میکرد. او در زندگیاش خیلی سختی کشید. خیلی سختی میکشید و نمیگذاشت خانوادهاش سختی بکشد. او یک پدر بود، پدری به تمامِ معنی. پدری که نبودش برایم سخت است. آنقدر سخت که مجبورم تا آخرِ عمر به کسی تبدیل شوم که بودن و نبودنِ هیچ کسی برایش اهمیت نداشته باشد؛ کسی که نه گذشتهای دارد و نه آیندهای؛ و تنها لحظاتِ حالِ این دنیای بیاعتبار را ناگزیر میگذراند. و میدانی پیچیدهترین قسمتِ ماجرا که گاهی برایم بهشدت غیرقابلِ تحمل میشود چیست؟ اینکه او هست، ولی او خودش نیست.
و حالا دارم با تابستانی خداحافظی میکنم که یکی از تابستانهای ابدیِ زندگیام است. تابستانی که همان جمعِ مخلصِ سهنفره خاطراتِ ابدیِ زیادی را برای هم خلق کردند. و همین حالا دلتنگش شدهام؛ دلتنگِ تابستانی هستم که آنها، همان جمعِ سه نفرۀ مخلص، یک روزِ مشخص در هفته را وقتی هنوز هوا روشن نشده بود سوار موتورهایشان میشدند و ساعتها با هم خوش میگذراندند؛ موتورها را به تاخت راندند؛ با هم توی جویها دویدند؛ با هم کوهنوردی کردند؛ با هم تعجب کردند، شگفتزده شدند، خندیدند، و لذت بردند. آنها توانستند با وجود بندهای بسیاری که به دستوپایشان بود آزاد باشند ـ مثلِ پرندگانِ آزاد ـ و به هر سویی که میخواهند پرواز کنند؛ ماجراجویی کنند و جستوجوگر باشند. آنها فهمیدند زمان عوض میشود ولی زمانه عوض نمیشود، و همیشه راهی برای زنده کردنِ یک زندگیِ مرده وجود دارد. اما با این وجود من دلتنگم. کاش این تابستان ـ یا نه ـ کاش آن تابستان ـ آن جمعِ دو نفرۀ مخلص ـ تا آخرِ عمرم کِش میآمد...
+ یکی از آهنگهایی که تمامِ امروز ـ از همان اولِ صبح روی موتور ـ توی سرم پخش میشد:
فردا روز هیجان انگیزی است. اگر مادرزمین سخاوتمند باشد، میتواند یکی از بهترین روزهای عمرم را رقم بزند، روزی که سال ها به خاطر ما خواهد ماند. نمیتوانم بگویم هیجان زده نیستم. برای پنج ساعت آینده لحظه شماری میکنم. میدانم که با خوابیدن زودتر به فردا میرسم، ولی این هیجان هم خالی از لطف نیست و میخواهم بیشتر تجربه اش کنم. این انتظار دیوانه کننده، بسی مطبوع است. ولی اینطور نمیشود، برای به فردا رسیدن باید به خواب رفت. این خواب است که همیشه ما را به روز بعد می رساند. در ثانی، یک تنِ کسلِ پر خواب بدرد آن فردای به یاد ماندنی نخواهد خورد. باید بخوابم. کسی نمیداند چه چیزی در فردا انتظارمان را میکشد. شاید برای فردای رویایی ای که هیچ وقت قرار نیست فرا برسد از پیش خوشحالی میکنم. البته، اگر هم اینطور باشد، چه اشکالی دارد مگر؟ آدمیزاد به همین امیدها زنده است دیگر. بهتر است بخوابم. باید به فردا رسید.
۱۲:۰۰
حالا فرداست، همان فردایی که آرزویش را میکشیدم. خیلی زود فردا شد. یک چشم به هم زدم، دیدم ساعت ۲:۳۰ است، یک چشم دیگر به هم زدم و دیدم ساعت شده بود پنج؛ یک ساعت دیگر خورشید بر فردای ما طلوع خواهد کرد. یکبار دیگر به فردا میرسیم، فردایی که شاید پر از شادی باشد، پر از خاطراتِ رنگییی که هنگام موت لحظهلحظهشان از مقابلت عبور میکند، و آن گاه است که در استیصال قرار میگیری، نمیدانی دوست داری هنوز هم به این زندگی ادامه دهی، یا آرامشِ ابدیِ گور را در آغوش بگیری.
دلیلی ندارد اینجا بگویم چه اتفاقی افتاد، چه کار کردیم و مقصودمان از این سفر چه بود. تجربهای متفاوت بود، یک تجربۀ ارزشمند. همین که صبح، به چهرۀ سرخِ خورشید نگاه کنی که تازه برخاسته است، برای روزی که بخواهی «فوقالعاده» بنامیاش، کافیست. همین که جاهایی قدم بگذاری که تاکنون پا نگذاشته بودی، در طبیعتی که هیچگاه تکراری نمیشود، میانِ کوههایی که همراه با تو فریاد میکشند از خوشحالی، چه از این بیشتر برای یک روزِ بهیادماندنی؟
فردا، نه بهیادماندنیترین روزِ عمرم، امّا روزِ بهیادماندنییی بود. خوشحالم از اینکه میتوانم انتظارِ چنین فرداهایی را داشته باشم.
اول رمضان است و من هنوز درگیرم. این روزها به طور اتفاقی دارم نوشته هایی را می بینم که در گذشته نوشته ام ـ وقتی که در ابتدای مسیری بودم که حالا به اواسطش رسیدهام. تاکنون سهـچهارتا تا نوشته شده اند. یکی مثلاً آیندهای که هنوز به آن نرسیدهای. یا که زمان همه چیز را زیر آوار خودش دفن میکند. همین حالا هم دارم از سر خواندن نوشتۀ «آخر راه همین است | پیوسته اتفاق» بر می گردم. همین. شاید باز هم پیوسته اتفاق باشد. چقدر به داستان می ماند، به اینکه شخصی می خواهد در عقیده های خودش محکم شود و ذهن و فکرش قوام یابند ولی در آخر، بعد از وقت ها، میبیند که نسبت به قبل پر حرف تر شده است، و شاید بیشتر فکر می کند، اما دیگر برایش عقیده ای نمانده است که بخواهد محکمش کند. انگار مجبور بوده برای قوام یافتن، شاخههای خشکیدۀ درختی را هرس کند! کو باور؟ باور را صدا کنید! ولی خواندن نوشته های پیشینش می خواهند همگی او را به چیزی هدایت کنند، نه اینکه بگویند از کدام مسیر برود، نه، فقط این را می گویند: آیا مطمئنی راهی که در پیش گرفته ای، درست است؟ و او نمی داند مطمئن هست یا نه. همیشه ترس مواجهه با چنین روزهایی را داشت، گو که همیشه منتظرش بود، در حالی که هیچ گاه نمیخواست به روی خودش بیاورد. و پیوسته اتفاق. پیوسته اتفاق... یک نیرویی همیشه هست که موجب تعجبت شود. و نه آنقدر عجیب که معجزه و جادو بنامی اش، بلکه همین «اتفاق»، اما نه از آن اتفاقات همیشگی. سرعتت را کم می کنی. می ایستی. به عقب می نگری. گذشته را مرور می کنی. در گذشته خودت را مرور می کنی. و انگار که سرابی دیده باشی، انکار کننده باز می گردی. چیزی نبود. هیچ چیزی نیست. هیچ چیزی. و با گام هایی پرتردید و نامطمئن، آهسته به راه می افتی. افکارت پریشان می شود. و ادامه می دهی. با سرعت قبل پیش می روی. لعنت به این بازی. لعنت به این بازی. لعنت به این بازی.
....
ده دقیقۀ دیگر افطار است. یعنی اذانمان را می گویند. روزه باز می کنیم به ذکر و نام اله. و از او می خواهم که تنها نجاتم دهد. می خواهم که تنها مرا از تاریکی های وجودم بِدر آورد. تنها همین را ازو خواهم خواست. و او صدایم را می شنود. و من منتظر جواب می مانم، بی توجه به اینکه شاید خواسته باشد بدونِ پاسخِ او به جوابی برسم. و من همچنان منتظر مانده ام. شاید منتظر یک اتفاق، یا یک معجزه. کسی چه می داند؟ اتفاق است؛ اتفاق می افتد.
پیشنوشت: عادت دارم هر روز، هزار کلمه به صورت تداعی آزاد بنویسم. زیادی وقت نمیگیرد ـ بیست-سی دقیقه. (عنوانِ «تداعی آزاد» را هم از فیلمِ The Sixth Sense 1999 الهام(!!) گرفتم یکهویی و تصمیم بر این شد که این متن پست شود. حوصله داشتید ببینیدش، جالب بود.) گاهی میشوند خاطرهنویسی، گاهی میشوند جملاتی مبهم برای تخلیۀ روانی، گاهی میشوند افکاری پروبال گرفته و تحلیلی. و گاهی هم همهاش میشوند چرتوپرت ـ چرت و پرت. این کلمات پایین را که میبینید، جزئی از همان نوع نوشتههایم است. ویرایشش نمیکنم و غلطهایش را هم میگذارم باشد برای ابد، چون حتّی خودم هم قرار نیست بخوانمشان. در کل کار بیهودهای به نظر میرسد؛ اینطور نیست؟! :)
جایم عوض شده است و اینجا احساس ناامنی می کنم. امیر نشسته است روی مبل و هر لحظه ممکن است رویش را برگرداند و این پایین را نگاه کند و ببیند در حال نوشتن ام. اما مگر نوشتن جرم است؟ نه اینکه جرم باشد، نوشتن یک امر خصوصیست. لااقل تا وقتی که نوشته هایت را برای خودت نگه میداری، نوشته هایت فقط برای خودت هستند مگر اینکه از حیات خسته شده باشی و دار فانی را وداع بگویی. اوه! امیر بلند شد. خب حالا کسی نیست که نوشتنم را ببیند ولی میتواند صدایش را بشنود ـ صدای ترق ترقِ کیبوردِ پر صدایم را. البته تنها به این فکر می کنند که «او دارد می نویسد» و نمیدانند چی. و به راستی، مگر انسانها چه می نویسند؟ از خودشان می نویسند بیشتر. افکارشان را می آورند روی کاغذ. خودشان را ثبت می کنند و حرفهاشان را مستدل. درست است که همیشه در حال تغییر است این افکار و یک نویسنده می تواند منکرِ نوشته های پیشینش شود، و یا از آنها ابراز تنفر کند. کسی مثلِ تولستوی حتی. میدانی، تولستوی هم آخرِ عمری از نوشتن یکی از شاهکارهای ادبیاتِ جهان پشیمان شد ـ جنگ و صلحش را میگویم. مثل من که از نوشتنِ پستِ قبلی پشیمان شده ام. به همین زودی! البته باید بگویم که نوشتۀ من واقعاً مضحک است در قیاس با یک شاهکار ادبی ـ ولی به هر حال، مثال زدیم مثلاً. اصلاً همان که شروع کردم به نوشتنِ سومین پاراگرافش، خواستم بیخیال این نوشتن شوم ولی گفتم نه، به طور خیلی خلاصه همه چیز را میگویم. و خلاصه هم شد آن متنِ مفصل! فرض کن به تفصیل می گفتم چه می شد. بگذریم. بگذریم دیگر اینجا ماندن فایده ای ندارد جز اینکه جوری بنویسم که انگار دارم بلاگ پست می نویسم و سرعت نوشتنم پایین بیاید.
خب گذشتیم. دیگر باید راجع به چه بگویم؟ آها، حجت کتاب خوان شده. امروز یک کتاب در مورد اقتصاد دادم بهش تا بخواند: مدل کسب و کار شما. کتاب خواندن از آن جایی که یک کار ذهنیست، فکر را حسابی به کار می اندازد. شاید حین دیدنِ معنادار ترین فیلم ها هم فکرتان چندان نتواند به کار بیفتد و پروبال بگیرد، ولی در موردِ خواندن یک متن، این موضوع فرق می کند. همین خودِ خواندن، یکی از عجایب چندگانۀ جهان است. تا به حال به این فکر کردهاید؟ من وقتی که تازه خواندن و نوشتن را یاد گرفته بودم، خیلی راجع به این موضوع فکر می کردم. حتی شاید قبلتر از اینکه بتوانم بخوانم، به پیچیدگیِ خواندن فکر می کردم. اما فکرم را نمیتوانستم چندان پروبال دهم. نهایتاً با یک تعجب عمیق از کنارش می گذشتم. جالب اینجاست که حالا هم نمیخواهم خودم را درگیر این سوالِ پیچیده کنم. احساس میکنم حالش را ندارم. ذهنم خسته است. من حتّی راجع به این صدای درونی هم خیلی فکر می کنم. یعنی همین حالا، وقتی که داری این متن را میخوانی، همین صدا، دقیقاً همین صدایی که توی مغزت پیچیده است، مربوط به چه کسی ست؟ خیلی به این سوال هم فکر میکنم اما حقیقتاً عقلم به جایی قد نمی دهد و نهایتاً با یک تعجبِ عمیق از کنارش می گذرم. ولی تا آنجایی که دقت کرده ام، نه صدای خودم است و نه صدای شخصی خاص. میتوانم به عنوانِ «صدای ذهن» بپذیرمش و به این سوالاتِ بیهوده خاتمه دهم با تعریف یک ایده، نظریه و یا هر چیزی. تا همینجایش کافیست. به نظرم بهتر است این متن را پست کنم توی وبلاگ تا پستِ قبلی برود زیرِ خاک و از شرّش خلاص شوم. پانصدوپنجاه کلمه. چهارصدوپنجاه تا باقی است هنوز.
پینوشت: اگر بخواهم صادق باشم، باید بگویم که دو جمله به کلمات بالا اضافه شد و دو جای دیگرش را هم یک مختصرْتغییری دادم که حاصلِ یک بازخوانی بود. نیمفاصلههای استفاده نشدهاش هم بروند به درک.