در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۱۵۴ مطلب با موضوع «از زندگی» ثبت شده است

به طور خیلی خنده‌آوری کتاب‌هایی که مطالعه می‌کنم تبدیل شده‌اند به حریمِ امن من در زندگی. لحظاتی که با کلمهْ کلمۀ کتاب‌هایم می‌گذرانم، احساس ارزشمندی به من می‌دهم و مرا از احساسِ خسرانی که این روزها با من به مبارزه برخاسته است را از من دور می‌کند. دیدن فیلم‌هایی که می‌توانند ذهنم را درگیر مفاهیمشان کنند ـ و به قولی معناگرا هستند ـ نیز چنان احساس آرامشی به من می‌دهند و به نوعی مفرّی هستند برای گریز از واقعیت، و شاید هم حقیقت. گویی که می‌خواهم پوچی را از تک تکِ لحظات زندگی‌ام به کلّی دور کنم، اما وقتی خودم را می‌بینم که به همه چیز به دیدۀ پوچی و بی‌ارزشی نگاه می‌کند، خنده‌ام می‌گیرد. مثلاً برایم اهمیتی نخواهد داشت اگر همین لحظه یک سنگِ آسمانیِ عظیم درست روی این شهر فرود بیاید و من و بسیاری را نابود کند و حق زندگی را ازمان بگیرد.

«حقِ زندگی»! نمی‌دانم بشر از کِی آمده و حق و حقوقی برای خودش تعیین کرده، ولی حقیقتاً کنجکاوم بدانم دلایلش برای تعیین چنان حق و حقوقی دقیقاً چه بوده ـ البته می‌دانم دلایلِ چندان جذّابی نخواهند بود. اگر نخواهم زیادی از کلمۀ «مثلاً» و «برای مثال» استفاده کنم، باید خیلی ادبی و با لحنی دلنشین و صدایی گرم ـ چنانکه گویی در حال خواندنِ شعری هستی بس شاعرانه و پُرمغز ـ بگویم: انگار کن آفریننده‌یی هستی، ربات‌هایی می‌سازی که درست مثل انسان‌ها احساس دارند و هوشمندند و مدام در حال تکامل و یادگیری هستند، به آن‌ها زندگی می‌بخشی و دنیایی که در آن زندگی کنند، و بعد بدون نیاز به هیچ دلیلی می‌خواهی نابودشان کنی در حالی که آن‌ها را می‌بینی که در مقابلت می‌ایستند و می‌گویند “تو حق این کار را نداری، و زندگی کردن حق ماست”! بله، چنین انگارِ بلندی. انگار کردی؟ خوب! عکس‌العملت در مقابل آن‌ها چه خواهد بود؟ خب شاید بگویی آن‌ها به زعم باطلشان می‌پندارند که چنین حقی دارند؛ آن‌ها تنها فکر می‌کنند که دارند زندگی می‌کنند؛ چرا که اگر قادر باشند خودشان را بشناسند و درک کنند، می‌فهمند که زندگی‌شان چه پوچ است، حتی پوچ‌تر از زندگی‌یی که آفریننده‌شان دارد. البته این یک طرفِ ماجراست. می‌توان هم دل‌رحمی کرد و به آن‌ها چنین حقی را داد. و چرا باید دل‌رحمی کرد؟ چون با آن‌ها در «حق زندگی کردن» احساس اشتراک می‌کنی، و این اشتراک تو را به آن‌ها نزدیک می‌کند و دلبستگی‌یی نسبت به آن‌ها در خود احساس می‌کنی، و خودت هم هیچگاه دوست نمی‌داری و نمی‌خواهی چنین آفرینندۀ سنگ‌دلی داشته باشی که بدونِ هیچ دلیلی «حق زندگی» را از تو بگیرد ـ هرچند که بسی بیهوده و از سرِ سرگرمیِ خودش فرصتِ زندگی به تو داده باشد. و اینجاست که یک زنجیره آفرینشِ بی‌هدف شکل می‌گیرد که به اصطلاحِ فلسفی، وجودش بر ماهیتش تقدم دارد، که توی «مردی در تبعید ابدی» هم ملاصدرا برخلافِ باور عموم حرفش این بود که وجود بر ماهیت تقدم دارد، و بدین صورت بسیاری از سوالات وجودی را بدون اینکه پاسخی به آن‌ها داده باشد، به کلّی حذف می‌کرد، و همه‌اش به این امید که راهِ نجاتی برای سرگردانی‌ها و اختلاف نظرهای بشری پیدا کرده است. گاهی که می‌دیدم می‌گفت خداوند وجودِ مطلق است و ماهیتش بعد از وجود اما بلافاصله از آن آمده است، دلم برایش می‌سوخت. دلم برای این می‌سوخت که چنین یکّه و تنها بوده و خودش را وجودِ مطلق می‌دیده است که نشسته به فلسفه‌بافی و خیال‌پردازی و آفرینش، و مسائلی را مطرح کرده که مسئلۀ وجودیِ خودش را از یادش ببرد. البته قبول دارم که ذهنِ ناتوانِ ما انسان‌ها قادر به درکِ بسیاری از مسائل پیچیده نیست، و حتّی نمی‌‌تواند تصوّر کند که این «وجود» از کجا شروع شده است، و تنها می‌تواند قصه‌بافی کند و جالب اینجاست که در تمام قصه‌هایش تنها با اشاره‌ای جزئی از این مسئلۀ بغرنج و از این آغاز می‌گذرد. و از این دست حرف‌ها پوچ و بیهوده که حتماً باید در جایی ثبتشان می‌کردم تا دست از سرم بردارند. این حرف‌ها از همان پستِ «بازنده‌ها همیشه بیشتر می‌دانند» داشتند توی سرم وول می‌خوردند ـ همان پستی که مثلاً آمده بودم و مثلِ ایگنیشسِ اتحادیۀ ابلهان یادداشتی نوشته بودم.

پی‌نوشت: دیگر یک‌طورهایی دارم احساس می‌کنم تمام حرف‌هایی که توی این وبلاگ می‌زنم تکراری شده. البته این احساس تکرار به همین‌جا ختم نمی‌شود. هر لحظه هر حرفی را که می‌خواهم بزنم و هر ایدۀ بکری که به ذهنم می‌رسد را به چشم بستنی‌یی نگاه می‌کنم که قبلاً کسی یا کسانی آن را به دهان گرفته‌اند. احساس خوبی ندارد خلاصه. البته مثل همیشه خودم را می‌زنم به بی‌خیالی ـ یعنی مجبور می‌شوم، چون راه گریز دیگری نمی‌یابم. یا که باید به این جملۀ مارک تواین پناه ببرم: تنها کسی که می‌تواند ادعا کند حرفی را برای اولین بار گفته، حضرت آدم بوده است.

  • ۳۲۰ بازدید

گاهی اوقات هم هست که از خواب بیدار می‌شوی، ولی به هر چیزی که فکر می‌کنی نمی‌تواند تو را از آغوش خواب در بیاورد. هیچ امیدی، هیچ دلبستگی‌یی، هیچ رویایی، هیچ چیزی، و هیچ کسی نیست که دلیلی شود برای بیرون آمدنت از آغوش خواب. و بعد به این می‌اندیشی که این روز، حقیقتاً روز متفاوتی‌ست و خدا را شکر می‌کنی که اینچنین روز متفاوتی در چنین برهه‌ای از زندگی‌ات قرار داده است که می‌توانی گوشه ای کز کنی و به این فکر کنی چه دلیلی می‌تواند من را برای همیشه از آغوش خواب بیرون کند؟ چه چیزی هست که همیشه می‌شود رویش حساب کرد و امید و انگیزه ازش طلبید؟ به راستی، چیست آن؟ چیست آن علاقۀ راستینی که هیچ گاه از بین نرود؟ می‌ترسم. دیگر می‌ترسم از اینکه بدون عشق به هیچ چیز، و هیچ کسی مجبور باشم زندگی کنم. جمع اضدادم. صبح پُرم از عشق به چیزی، ولی شب که می شود حتی نمی‌توانم خودم را قانع کنم که همین چند ساعت پیش، دیوانه‌وار به آن علاقه داشتم. اما خب، فکر می‌کنم همیشه باید کارهایی باشد که وظیفه‌ات بدانی‌شان ـ کارهایی که در قبالشان احساس مسئولیت کنی. چه می‌دانم. شاید دوست داشتنِ کسی باشد آن کار، یا دوست داشتن چیزی. شاید هم کاری باشد مثل نوشتنِ همین سطور. یا خلق کردن باشد. خلق کن و به احسن‌الخالقین ایمان بیاور! دیشب که دراز کشیده بودیم روی چمن‌های جایی نزدیک به آسمان، و به موسیقی‌یی ملایم گوش فرا داده بودیم و شب را در آسمان جست‌وجو می‌کردیم، ابر و ماه در حال معجزه بودند. گاه ابرها ماهِ شبِ چهارده را می‌پوشاندند، گاه ماه می‌رفت پشت ابرها قایم می‌شد. یکبار برای چند دقیقه‌ای ماه ناپیدا شده بود، اما می‌شد حضورش را از نوری که روی تودۀ پراکندۀ ابرهای گسترده انداخته بود فهمید. در مرکزِ آن تجمع اما معجزه‌ای در حال اتفاق بود. سیاهی با رنگ‌های سپید و زرد و نارنجی در هم آمیخته بودند. یقین دارم، دیشب آن‌جا معجزه‌ای رخ داد. نمی‌دانم چه، ولی بود، رخدادِ معجزه‌ای بود آن لحظات.

  • ۴۰۰ بازدید

می‌دانی، ما آدم‌ها زیادی حرف می‌زنیم. یعنی حرف‌های زیادی، کم نمی‌زنیم. همه‌مان دهانمان بیشتر پر از حرف‌هایی است که آنچنان بزرگ و گنده‌اند که به سختی می‌شود از دهان بیرونشان انداخت، ولی با این حال کارها و اقدام‌هایمان بسیار بسیار کمتر و کوچک‌ترند، و در کل تناسبی بین حرف و عمل‌مان نمی‌شود پیدا کرد، مگر اینکه رابطه‌های معکوس برای آن‌ها تعریف کنی، که هرچه یکی بیشتر می‌شود، آن یکی هم متعاقباً کمتر شود ـ مثلِ رابطۀ معروفِ دانستن و آسایش، که هرچه کمتر بدانی، آسوده‌تر خواهی بود ـ ولی خیلی سخت است آن طرفی که زیادی است، عملت باشد و نه حرف‌هایت. گذشته از این حرف‌ها، باید بگویم گاهی تنها همین رویاپردازی‌هاست که می‌تواند کسی را قانع کند که زندگی‌اش سعادتمندانه است و چیز بسیار ارزشمندی را توی زندگی‌اش از دست نداده، و بازنده نیست. یعنی کافیست تا احساس بازنده‌بودن به او دست دهد تا شروع کند به رویاپردازی، و بهترین آینده و حتّی حال را برای خودش متصوّر شود و اینگونه مغزش را فریب دهد. می‌دانی، آخر ذهن همان‌قدر که سریع است و قوی و خلاق و هوشمند، خیلی آسان هم گول می‌خورد، چون نمی‌تواند تصاویرِ خیالی را از واقعیت تمیز دهد؛ نمی‌تواند فرقِ بینِ خواب و بیداری را بفهمد. همین است که می‌توانیم در اوج خوشبختی و خوشحالی، به چیزهایی فکر کنیم که حالمان را در دم آنچنان خراب کنند که از زندگی سیر شویم، و عکسش هم صدق می‌کند. در اوج بدبختی هم می‌توانیم به افکار و احساساتی چنگ بزنیم که کورسوی امیدی برای زنده ماندن و زندگی کردن در وجودمان پدید آورند.

همۀ این حرف‌ها وقتی نوشته شدند که دیدم زمان زیادی است که خودم را با رویاپردازی‌هایم فریب داده‌ام، و گفته‌ام اوضاع خوب است، بهتر از این نمی‌شود، همینطوری باش، همینطوری ادامه بده. و مدام ذهنم داشته است خودش را فریب می‌داده. همین حالا هم معلوم نیست پشتِ پردۀ نوشتنِ این کلمات چه بوده؛ شاید می‌خواسته با این نوشتن، خودش را از نوشتنِ چیز دیگری معاف کند، و شاید هم از انجام دادنِ کارِ ناخوشایندی دیگر. حالا می‌خواهی اهمال‌کاری‌اش بنامی یا کمال‌طلبی، مهم نیست. فقط این را خوب می‌دانم که انسان‌ها زود گول می‌خورند، و خیلی بیشتر از چیزی که فکر می‌کنی، ترجیح می‌دهند با رویاهایشان زندگی کنند و نه با حقیقت، هر چند که خودشان به این امر وقوف نداشته باشند.

در حال خواندن مقاله‌ای بودم که می‌گفت فلان فیلسوف کمالِ سعادت بشر را در این می‌دانست که باید اندیشمندانه زندگی کرد. و نگارندۀ آن مقاله هم گفته بود طبیعی است برای کسی که تمام عمرش را به اندیشیدن گذرانده، چنین توصیه‌ای به دیگران کند. این حرفش مرا به فکر انداخت. بعد به این نتیجه رسیدم که اگر روزی فرا رسید که از بدِ اتفاق، فیلسوفی از آب در آمدم، به مردم توصیه کنم: لازم نیست زیادی تفکر کنید و در مسائل دقیق شوید؛ به زندگی‌تان برسید و خوش باشید بابا!

«این دانشمند، با این چهل اندیشه‌اش، از نظر من دیوانه است ولی بایستی اذعان کرد که در فن خفتن، استاد است. خوشبخت است کسی که نزدیک این دانشمند به سر می‌برد. [...] دانش او در این است که برای خوب خوابیدن، بیدار شود و واقعاً اگر زندگانی را معنایی نبود و اگر من ناچار به پذیرش چرندیات بودم، به نظرم این چرند بهتر از بقیه می‌بود. [...] خوشبخت‌اند خواب آلودگان؛ زیرا به زودی به خواب خواهند رفت.»

چنین گفت زرتشت.

  • ۳۴۱ بازدید

اول رمضان است و من هنوز درگیرم. این روزها به طور اتفاقی دارم نوشته هایی را می بینم که در گذشته نوشته ام ـ وقتی که در ابتدای مسیری بودم که حالا به اواسطش رسیده‌ام. تاکنون سه‌ـ‌چهارتا تا نوشته شده اند. یکی مثلاً آینده‌ای که هنوز به آن نرسیده‌ای. یا که زمان همه چیز را زیر آوار خودش دفن می‌کند. همین حالا هم دارم از سر خواندن نوشتۀ «آخر راه همین است | پیوسته اتفاق» بر می گردم. همین. شاید باز هم پیوسته اتفاق باشد. چقدر به داستان می ماند، به اینکه شخصی می خواهد در عقیده های خودش محکم شود و ذهن و فکرش قوام یابند ولی در آخر، بعد از وقت ها، می‌بیند که نسبت به قبل پر حرف تر شده است، و شاید بیشتر فکر می کند، اما دیگر برایش عقیده ای نمانده است که بخواهد محکمش کند. انگار مجبور بوده برای قوام یافتن، شاخه‌های خشکیدۀ درختی را هرس کند! کو باور؟ باور را صدا کنید! ولی خواندن نوشته های پیشینش می خواهند همگی او را به چیزی هدایت کنند، نه اینکه بگویند از کدام مسیر برود، نه، فقط این را می گویند: آیا مطمئنی راهی که در پیش گرفته ای، درست است؟ و او نمی داند مطمئن هست یا نه. همیشه ترس مواجهه با چنین روزهایی را داشت، گو که همیشه منتظرش بود، در حالی که هیچ گاه نمی‌خواست به روی خودش بیاورد. و پیوسته اتفاق. پیوسته اتفاق... یک نیرویی همیشه هست که موجب تعجبت شود. و نه آنقدر عجیب که معجزه و جادو بنامی اش، بلکه همین «اتفاق»، اما نه از آن اتفاقات همیشگی. سرعتت را کم می کنی. می ایستی. به عقب می نگری. گذشته را مرور می کنی. در گذشته خودت را مرور می کنی. و انگار که سرابی دیده باشی، انکار کننده باز می گردی. چیزی نبود. هیچ چیزی نیست. هیچ چیزی. و با گام هایی پرتردید و نامطمئن، آهسته به راه می افتی. افکارت پریشان می شود. و ادامه می دهی. با سرعت قبل پیش می روی. لعنت به این بازی. لعنت به این بازی. لعنت به این بازی.

 

....

 

ده دقیقۀ دیگر افطار است. یعنی اذانمان را می گویند. روزه باز می کنیم به ذکر و نام اله. و از او می خواهم که تنها نجاتم دهد. می خواهم که تنها مرا از تاریکی های وجودم بِدر آورد. تنها همین را ازو خواهم خواست. و او صدایم را می شنود. و من منتظر جواب می مانم، بی توجه به اینکه شاید خواسته باشد بدونِ پاسخِ او به جوابی برسم. و من همچنان منتظر مانده ام. شاید منتظر یک اتفاق، یا یک معجزه. کسی چه می داند؟ اتفاق است؛ اتفاق می افتد.

  • ۳۳۹ بازدید

کاش می‌توانستم فریاد بزنم که حقیقت را یافته‌ام، که بگویم تو حقیقت داری، و تو همان حقیقتی هستی که در تمام این زندگی به دنبالش بودم و می‌توانسته‌ام باشم. اما امان از این پرده‌های پُر ابهام و شک، که حجاب می‌شوند، که بیش از پیش حجاب می‌شوند و تا جایی پیش می‌روند که دیگر تو را فراموش می‌کنم، گو که هیچگاه نبوده‌ای جز در تاریک‌ترین رویاهایم، و هر کسی هم که از تو می‌گوید را، از اینکه تویی تمامِ آن حقیقتِ هستی، دیوانه می‌خوانمش، ناخودآگاه. کاش می‌شد باز گردم. کاش می‌شد به گذشته باز می‌گشتم. که اگر می‌شد، چنان به دامنش چنگ می‌زدم که هیچ‌گاه زمان نمی‌توانست مرا به این لحظه برساند، و به اینجایی که هستم، و به این پرتگاهی که دور تا دورش همه دام است و در محاصره‌ام. چه کسی می‌دانست انسان‌ها قادرند اینچنین خودشان را در محاصرۀ دام‌هایی گیر بیندازند که خودشان به دست خود همه را درست کرده‌اند. اما نه، تو این را می‌دانستی، تو همه چیز را می‌دانی. و این منم که تو را نمی‌دانم، که تو را نمی‌فهمم، که حجاب شده است بین ما، که دیر شده است حالا، که دور شده‌ام از تو، که دیر شده است، که دور شده‌ام...  کاش افسوس‌ها زمان را به عقب می‌راندند، کاش حسرت چنان قدرتی داشت، کاش کاری از دستِ ندامت ساخته بود، کاش می‌شد به گذشته بازگشت.

رمضان، گرچه تفاوتش همیشه یک چیز است نسبت به دیگر ماه‌های خدا، اما هیچگاه برایم یک‌رنگ نبوده، ولی در یک‌رنگ نبودنش همیشه یکی بوده. این دنیایی نبوده، آسمانی بوده، خدایی بوده، خدایی بوده، همیشه خدایی بوده. کاش می‌توانستم بگویم چه احساسی نسبت به این ماه دارم، و به این زندگیِ یک‌ماهه که انگار ملائکه جملگی نزول می‌کنند بر زمین و رایحه‌ای از بهشت می‌پاشند به تمامِ لحظه‌هایش، و حال و هوای روزها را بهشتی می‌کنند، که خدایی می‌شود لحظه‌ها، سحرها، که حجاب‌ها برداشته می‌شوند، که دل‌ها زلال می‌شوند، به پاکیِ چشمه‌های بهشتی، به لطافتِ قطره‌های آب. که خدا را در لحظه‌لحظه‌اش می‌شود یافت، که می‌شود دل داد و بی‌هوا عاشقی کرد و زندگی کرد و مست شد و اشک ریخت و دل را مصفا کرد به دانه‌های مروارید. که می‌شود با جان و دل تو را خواند: یا رفیق من لا رفیق له، یا انیس من لا انیس له، یا نورا لیس کمثله نور...

می‌خواستم بگویم کاش دیرتر می‌آمد و اصلاً به این زودی‌ها نمی‌آمد. فکر می‌کردم هنوز آماده نیستم برای استقبالش، که مخلص نیستم و لایق نیستم در این ماه پا بگذارم، ولی انگار همه را از قبل پذیرفته‌اند، که مشتاقم هرچه زودتر به پا خیزم و به رسم ادب حرمت نگه دارم و احترام کنم و بندگی کنم و بی‌چون و چرا طاعت کنم و فخر کنم به آن. و چه خوب است که می‌شود چنین دل را به تو خوش کرد و به تو پناه آورد و تو را تکیه‌گاه گرفت ـ هرچند اگر زودگذر باشد این ایام. و چه تکرار دلپذیری است رمضان‌های بی‌تکرار.

  • ۳۷۱ بازدید

وقت وقتِ نوشتن نبود. یعنی نیست. همین حالایش توی مرورگرم کلی تب باز است که باید بروم سراغشان و بخوانمشان ـ البته آن‌هایی که به نظر ارزش خواندن دارند، یعنی چیزی که این پست شاید نداشته باشد. ولی به هر حال، حرفی بود که از دیروز باید می‌گفتم و نشد. و شاید هم از همین امروز صبح. زمان دیگر حسابش از دستم در رفته.

دیشب بود. نشسته بودیم توی یکی از نیمکت‌های شهرِ متروکه. شهرِ ما یک پارک جنگلیِ خیلی بزرگ دارد که بعد از ساخته شدنِ پارک بانوان، قسمتِ انتهاییِ پارک را غیرقابل ورود کرده‌اند. یعنی ماشین که اصلاً، و موتور خیلی به سختی می‌تواند وارد شود. این پارک بانوان هم قسمتِ اعظمی از پارکِ جنگلی است که دور تا دور دیوارهای بلندی دارد و من فکر کردم اگر زامبی‌ها حمله کنند جای بسیار خوبی برای پناهنده شدن است. حالا وقتی که شب بروی توی شهرِ متروکه، انگار که تنها تو هستی که توی این شهر زندگی می‌کنی ـ تنها و تنها خودت. البته اگر تنهای تنها باشی، مطمئناً برای جلوگیری از خطراتِ احتمالی، ریسکِ نشستن در یکی از نیمکت‌هایش را به جان نمی‌خری. آخر از کجا معلوم، شاید حیوانی، گرگی، خوناشامی، چیزی از میانِ سیاهی‌های گستردۀ اطراف پیدا شد خلاصه، یا از میانِ سبزه‌ها و بوته‌هایی که چند سالی می‌شود که هرس نشده‌اند. بخصوص وقتی که از درختِ کاجِ سربه‌فلک‌کشیدۀ بالای سرت هم صدای خفاشی را بشنوی که هشدار می‌دهد تا از آنجا دور شوی دیگر وضع خیلی آشفته می‌شود و شاید ترسَت بر تو چیره شود و نتوانی در مصاف با گرگینه‌‌ها به درستی عمل کنی و خودت را ببازی. باری، این حرفی نبود که می‌خواستم بگویم. شهرِ متروکه جای بسیار عجیبی‌ست. وقتی به آن قلمرو پا می‌گذارم، احساس می‌کنم تنها بازماندۀ نسلِ بشری هستم که طیِ اتفاقِ بسیار عجیبی همگی‌شان ناپدید شده‌اند. آن وقت است که به این فکر می‌کنم در حالی که می‌توانم مالکِ تمام چیزهای بی‌صاحبِ این دنیا باشم، زندگی برایم چه رنگی خواهد داشت؟ خوشحال خواهم بود از اینکه من این شانس را داشته‌ام تا مانند دیگران ناپدید نشده‌ام، و زندگی‌ام و اینکه آخرین بازمانده از نسلِ بشر هستم موهبی خواهد بود که برایم ارزشمند است؟ یا نه، به جایی خواهم رسید که از تنهایی دق کنم و راضی به مرگم باشم؟ نمی‌دانم.. این را به ح گفتم، گفتم که نسبت به این مکانِ غریب چه احساسی دارم. او پرسید مطمئن‌ام که آخرین بازمانده هستم؟ من اما گفتم نمی‌دانم، هیچ معلوم نیست، شاید نباشم، شاید همین سوال باشد که تا آخرین لحظۀ عمرم امیدی به زندگی را در من بیدار نگه خواهد داشت. 

و حقیقتاً همین است. همیشه سوالی وجود خواهد داشت که تا آخرین لحظۀ زندگی‌ات به دنبال پاسخش باشی. همیشه چیزی هست که کنجکاوت کند برای زندگی کردن، چیزی که به سختی‌ها و ناخوشایندی‌های این زندگی بیرزد.

نمی‌خواستم بنویسم. این نوشته هم تا اینجا کِش آمد که تنها بگویم آدم‌ها نمی‌توانند در دنیایی دوام بیاورند که تماماً سیاهی است و درِ هرچه خوشی و کورسوی نوری را در آن به دستِ خودشان بسته‌اند. نمی‌شود در دنیایی زندگی کرد که هیچ چیزی هیچ اهمیتی نداشته باشد، و هیچ چیز نتواند نشاط را در رگ‌هایت به جریان بیندازد ـ هرچند که ناچیز باشند و اگر به خوبی بیندیشی، بی‌معنی.

  • ۴۲۲ بازدید

مانده‌ام در چندراهی‌های بسیار ـ از همان‌هایی که گاه تبدیل می‌شوند به توقف‌گاهِ همیشگی. روزها می‌گذرند و مرا به حسرتِ کارهای نکرده‌ام می‌اندازند. همین که قصد می‌کنم به یکی از راه‌ها بسنده کنم و کمی راه‌پیمایی، تک‌تکشان مرا جداگانه به سوی خود فرامی‌خوانند و به هدایتگریِ خویش. بگذریم از این صحبت‌های پرطمطراق. کار، کارِ نثرِ نادر خانِ ابراهیمی‌ست. با «مردی در تبعیدِ ابدی‌»اش خوشم. یادم هست هر باری که چیزی به قلم او خوانده‌ام، تاثیر بسیاری ـ و نه دائمی ـ در گفتن و نوشتنم گذاشته ـ نوعِ خاصی ازخودبیگانگی. کلی کتاب است که می‌خواهم بخوانم. کلی اندیشۀ جدید است برای آزمودن و بالاپایین کردن. حداقل تا اینجای کار، دو آرزوی بزرگ دارم که می‌خواهم در ادامۀ زندگی محققشان کنم. اما عجله کردن‌های نابه‌جا و به سر دویدن‌های بی‌فایده، راه به جایی نخواهند برد. 

امروز، «۱۹۸۴»، شاهکارِ جرج اورول را به آخر رساندم ـ و به نظرم هر کسی باید برای یکبار هم که شده این کتاب را بخواند. ماه‌ها پیش بود که شروع کرده بودم به خواندنش. حدود بیست صفحه‌اش را خوانده بودم و به دلایلی نامعلوم گذاشته بودمش کنار تا همین چند روز پیش که «پیرمرد و دریا»ی مستر همینگوی را به پایان رساندم و دنبالِ چیزی می‌گشتم برای خواندن. حقیقتاً که داستانِ پرکششی داشت، که اگر چنین نبود دوباره مرا به سوی خود نمی‌کشاند. تلخ به پایان رسید و نقدی هم در گودریدرز برایش نوشتم ـ اگر بشود نامش را نقد گذاشت! ـ و ماندم که چگونه این تلخی را از بین ببرم. تا اینکه به پیشنهاد یکی از بلاگرانِ این دور و اطراف، The space between us 2017 را تماشا کردم. وقتی که تمام شد، کلی احساسِ خوب و نشاط داشتم. و این هم آخرین دیالوگ بود در حالی که دو نفر را می‌دیدی با لباس‌های گنده و سنگینشان روی سرخیِ مریخ قدم می‌زدند: «من می‌خواستم برم به زمین. نه برای دیدنش؛ بلکه برای زندگی کردن. مشخص شد مردم زمین هم دقیقاً همون چیزی رو می‌خوان که مردمِ مریخ می‌خوان. و من می‌دونم ـ چون بهتر بهتون بگم، من تنها آدمِ روی مریخ‌م. نمی‌دونم کدوم بهتره، ولی من اینجا رو می‌شناسم. خوبه که خونه باشی.» 

در طی روز خیلی زیاد به پنل مدیریت این وبلاگ سر می‌زنم. یکی بخاطرِ پست‌های جدیدِ بلاگرانِ بیانی، یکی از بابتِ نظراتِ دریافتی و دیگری هم از برای پاسخ‌هایی که به کامنت‌هایم داده می‌شود ـ البته بگویم من کسی نیستم که زیر هر پستی کامنت بگذارم و حتی بیشتر اوقات خصوصی کامنت می‌گذارم چون حقیقتاً مخاطبم تنها نگارندۀ آن پست است و دلیلی برای عمومی بودنش نیست. از همان اوایلی که این وبلاگ را راه انداختم، در حال خواندن کتابی بودم که تاکنون نخوانده رها شده: سودمندیِ تاریخ، اثر نیچه. چندتا از قسمت‌های مهم حرف‌هایش را یادداشت کردم توی یکی از این برچسب‌های زردِ مدیریت. همین دیروز بود که بعد از وقت‌ها به چشمم خورد و به شدت علاقمند شدم تا دوباره بروم سراغ این کتاب.

آنچه که موجود زنده را به به زندگی پیوند میدهد و او را زنده نگه میدارد، نوعی سعادت یا جستجوی سعادت است.
***
ارزش سعادت اندک و پیوسته، از بزرگترین سعادتی که به عنوان جاذبۀ صرف، مانند یک حالت، یک شیفتگی موقت به زندگی تاریک، به زندگی آرزومند و محرومیتی که نصیب فرد میشود بسیار بیشتر است.
***
هر آن کس که نتواند بر سر قله ای، چون الهۀ پیروزی بی وحشت و سرگیجه قرار بگیرد، هیچگاه معنی خوشبختی را نخواهد یافت و بدتر از آن، از خوشبخت کردن دیگران عاجز است.
***
شخصی که قدرت فراموش کردن ندارد و محکوم است که همه چیز را در حال شدن ببیند، دیگر بر هستی خود باور ندارد و همه چیز را به صورت نقاط متحرکِ در حال از هم پاشیدن می‌بیند و خود را در جریان شدن، گم می‌کند.
***
موجودات زنده برای زندگی نه فقط به نور بلکه به ظلمت هم احتیاج دارند.


مثلاً وقتی که جملۀ آخر را می‌خوانم، درست نمی‌دانم نویسنده در حال گفتن چه مطلبی بوده، ولی می‌بینم درست همان چیزی است که این روزها ذهنم را مشغول کرده. چیزیست که بارها توی ذهنم تکرار شده. اینکه ما برای زندگی کردن و رسیدن به سعادت نیاز نداریم همۀ مسائل را به روشنی درک کرده باشیم. کمی ابهام و ظلمت برای پیش بردنِ بی‌دغدغۀ زندگی، می‌تواند خیلی هم مفید باشد. در حقیقت حالا که به افرادِ دور و برم نگاه می‌کنم، می‌بینم چقدر با این ظلمتی که روی زندگی‌شان سایه انداخته بهتر زندگی می‌کنند تا منی که حتّی به دنبالِ روشن شدنِ ماهیتِ سعادت و زندگی هستم. مثلِ شخصی که می‌زند به آب و شنا می‌کند در مقابلِ کسی که شنا کردن را به طور ذهنی تحلیل و برسی می‌کند و در آخر می‌گوید آدم چرا باید شنا کند تا وقتی که هنوز خشکی‌یی هست برای راه رفتن؟!

یکی برای آزادی داد می‌زند و دیگری برای عدالت فریاد می‌کشد. یکی هم نه، وقتی مرا در این حال می‌بیند با لحنی تحقیرآمیز می‌گوید اگر جای من بود و استعداد مرا داشت، اینچنین عمرش را تباه نمی‌کرد و استخدام فلان شرکت می‌شد و با همین برنامه‌نویسی، پول پارو می‌کرد و حسابی زندگی‌اش را می‌ساخت. و در همان لحظه قبل از اینکه جملۀ دوم از جملات بالایی به ذهنم خطور کند، از او می‌پرسم از نظر تو زندگی ساختن یعنی چه؟ ماشین و خانه خریدن و ازدواج کردن و یک زندگی تقریباً مرفه داشتن؟ همین؟! و وقتی پوزخندهای بیهوده‌اش را می‌بینم پیش خودم می‌گویم: و در نهایت تداوم بخشیدن به نسل بشر؟ کاش من هم می‌توانستم در این تاریکی همانند او به جست‌وجوی سعادت می‌بودم و زندگی‌ام را می‌گذراندم ـ سعادتی که به واقع نمی‌دانم چیست و حتّی نمی‌دانم آیا اصلاً وجود دارد یا نه. 

هر کاری‌اش هم بکنی، ما آدم‌ها به دنبال ناشناخته‌ها هستیم. در حقیقت نمی‌دانیم زندگی کردن چیست و هدفمان چیست، ولی کمافی‌السابق در ابهام و توهمِ منحصربه‌فرد بودنش پیش می‌رویم. گاهی با اینکه به پوچیِ زندگی هم پی می‌بریم، هنوز هم می‌خواهیم بیشتر و بیشتر زندگی کنیم، درست مثل میلیاردها انسان دیگر. و همچنان به نسل بشر تداوم می‌بخشیم و مدام صفحه بر صفحاتِ تاریخِ بشریت می‌گذاریم. و یا به قولِ حسابِ توئیتری‌ام: «خودخواهی‌ها را اگر کنار بگذاری، خواهی دید که همیشه برای کسان دیگری هست که زنده‌یی و زندگی می‌کنی، و عده‌ای هم به بودن تو، دل خوش کرده‌اند به این زندگی». همین‌قدر بی‌معنی. تو برای آن‌ها و آن‌ها برای تو. واقعیت تنها همین است. ولی مگر این حرف‌ها چه اهمیتی دارد؟ تو همچنان دنبال سعادتت باش. 

و همین دیگر. توی ۱۹۸۴ هم وینستون می‌گفت بهترین کتاب، کتابی است که حرف‌های خودت را زده باشد. و چقدر دوست دارم زودتر بعد از مردی در تبعید ابدی و تذکرۀ اندوهگینان، بروم سراغِ سودمندی تاریخ، و «کیمیاگر»، و شاید هم دیگر آثارِ نیچه. اما، سراغ کدام دیگر؟ شما خبر ندارید؟ خب حالا، بگذریم.

  • ۴۱۲ بازدید
‎۴ ارديبهشت ۹۷

حقیقتاً، آدم گاهی کیف می‌کند از اینکه نقش بازنده‌ها را بازی کند. ناامید، سرخورده، افسرده، تباه شده، سیاه، تاریکِ تاریک. حتّی شاید این کارها حس خوبی هم به آن بازیگر دهد. اینکه دیگر مجبور نیست مبارزه کند، اینکه دیگر لازم نیست تلاش کند، اینکه دیگر هیچ چیزی معنا ندارد، و نه هیچ دلیلی برای زندگی کردن پیدا می‌شود. تسلیم شدن! گاهی می‌خواهیم با تسلیم شدن به آرامش برسیم، به همان‌چیزی که شاید در پسِ پیروزی و رسیدن به مقصد نهفته باشد. گاه خسته می‌شویم، و معنای «کم آوردن» را نه با تمام وجود، بلکه سطحی نازل‌تر از آن را درک می‌کنیم. یک خسته از مبارزاتی که به پیروزی نمی‌رسند، خسته از رفتن و رفتن و به جایی نرسیدن. و راه گریز؟ چه بهتر از پذیرفتنِ شکست، و تسلیم شدن؟ حقیقت این است که طبیعتاً به گریز از واقعیت‌های تلخ و ناخوشایند کشش داریم. می‌توانیم راه ناهمواری که در پیش است را ادامه دهیم ـ حتّی اگر شده برای فهمیدنِ اینکه به کجا می‌رسد. یا می‌توانیم همین‌جا چشم بر سراب‌هایی که تا اینجای مسیر ما را کشانده است ببندیم و نشیمنگاه بر زمین بنهیم و به انتظار مرگ نفس بکشیم. راه دیگری هم هست؟ چرا که نه! البته اگر یکی از این دو راه به کارت نیاید، راه سوم را می‌خواهی چه کنی؟ بخند بابا حوصله‌مان را سر بردی.

  • ۴۴۲ بازدید