پیشنوشت: داشتم به این فکر میکردم که چیزی ندارم برای گفتن، در حالی که همین چند روز، چندین نظرِ عمومی و خصوصیِ تقریباً بلند و در مسائلی پراکنده و مهم نوشته بودم که میتوانست پستی باشد برای خود؛ و چرا نباشد؟ و برای اینکه بعدها ببینم نظرات و عقایدم چقدر تغییر کرده است، بس مفیدند. آخر آدمی همیشه در حال تغییر است ـ شاید هم در حال خودفریبی. البته که قرار نیست تمام گفتگوها را قرار دهم.
هر کسی ممکنه توی زندگیش یه چنین شرایطی رو حداقل برای یه بار هم که شده، تجربه کرده باشه. و این رو هم میدونم که همیشه افرادی هستن که خیلی برامون مهماند، و اینکه چی میگن، و یا نظرشون راجع به ما چیه، خیلی اهمیت داره ـ مثلاً پدر و مادر.
من نمیتونم دقیقا شرایط شما رو درک کنم آنطور که هست، ولی میدونم توی اینطور مواقع یه مسکنی هست که بشه باهاش تمام این درد و غم ها رو آروم کرد و از بین برد. البته باید بدونید، آدم وقتی چیزی رو به دست میاره، طبعاً چیزای دیگهای رو هم از دست میده. و اون مسکن، اینه که هیچ چیزی براتون اهمیت نداشته باشه. اینکه بودن و نبودنِ هیچ کسی، براتون هیچ اهمیتی نداشته باشه. و وقتی هم که بودن و نبودن کسی برامون بیاهمیت باشه ـٰ حتّی مهمترین افراد زندگیمون ـ حرفایی هم که میزنن و میشنویم هم دیگه تاثیری رومون نخواهد داشت ـ باد هوا میشن؛ همونطوری که اومدن، میرن.
شاید بگید اینکه سنگدلیـه، ولی نه، به اون بدییی که فکر میکنید هم نیست. یه فیلتری هست برای از بین بردن تمام احساساتِ بد. با این وجود هم میشه کسی رو دوست داشت، و به مردم هم عشق ورزید و مهربانی کرد و بخشید، ولی بدون عوارض منفی. آدم همیشه میتونه شاد باشه، یا لااقل ناراحت نباشه، حتّی توی سختترین و دردناکترین شرایط. به هر حال این یه انتخابه. آدما بعد از کشیدن و رنج و غم زیاد، به این فکر میافتن که میشه یه طوری باهاش کنار اومد، و راحتتر زندگی کرد این دو روزۀ فانی رو.
******
دلیل بودن، میتونه خیلی مهم باشه و راهگشا، و آدم رو از خیلی از پریشانیهاش بیرون بیاره؛ ولی مطمئناً به همون اندازه هم بیاهمیته، و با ندونستنش چیز زیادی از دست نمیدیم.
گاهی ما آدما وقتی یه اتفاق ظاهراً معمولی برامون میفته خیلی خوشحال میشیم، با اینکه اگر به دقت به موضوع توجه کنیم، میبینیم که اون اتفاق شاید اونقدری بزرگ و خوب نباشه که ما اونقدر شاد شدیم؛ خب حالا که اینطوریه، باید به این فکر کرد که اون اتفاق ارزش شادی رو نداره یا بدون فکر کردن به این چیزها، از اون اتفاق لذت برد و شاد بود؟
البته مثال بالا فقط یه مثاله، و خیلی هم کامل نیست. ما گاهی اینقدر درگیر دلیل وجودیمون میشیم که اصلاً یادمون میره هستیم و نفسِ «بودن» به کلی به حاشیه میره. به جای اینکه از این بودن استفاده کنیم، لذت ببریم یا هر کارِ دیگهای باهاش انجام بدیم، با فکر کردن راجع به دلایلش و مدام سوال کردن، تنها این «بودن» رو به کام خودمون تلخ میکنیم. گاهی اصلاً باید پذیرفت هیچ دلیلی وجود نداره، و فقط زندگی کرد. بعضی وقتا زندگی اینقدر به آدم سخت میگیره که دیگه حتّی تحملِ زنده بودن خیلی سخت میشه. اینجاست که خیلیها به دنبال دلیل میگردن تا مرهمی باشه روی این زخم، روی اینهمه درد و رنج. من نمیگم مطلقاً هیچ دلیلی وجود نداره، شاید هم کسی با پیدا کردنِ دلیلش ـ هرچند دشوار ـ مرهمی بر زخمهاش بذاره و حسابی سبک بشه، و خودش رو از تمام پریشانیهاش نجات بده و به عالیترین و ارزشمندترین شکل ممکن و با آرامش زندگی کنه. ولی خوبیِ این روزگار اینه که میگذره، و خوبیِ آدمیزاد هم اینه که فراموش میکنه. یکی هم میتونه همه چیز رو ـ همینطوری که هست ـ بپذیره و بعد فراموشش کنه، و بعد هم آسودهخاطر به زندگیش ادامه بده.
البته که در جستوجوی پاسخِ این سوالات بودن هم، خودش نوعی زندگی کردنه؛ و بسیاری فلاسفه ترحیج دادهاند که زندگییی چنینی داشته باشند.
******
گاهی به این فکر میکنم که ما آدما بعضی مسائل رو شاید بیشتر از چیزی که هست بزرگشون میکنیم و بهشون اهمیت میدیم. نمیدونم. شاید انتظاراتمون خیلی زیاده، و یا میخوایم که دنیایی که توش زندگی میکنیم خیلی بهتر از اینی باشه که الان هست، و بعد از قیاس واقعیت و تصورات خودمون، تنها افسوسه که عایدمون میشه! در کل مسئلۀ پیچیدهایه.. و آدما هم پیچیدهتر.
ما سادههای پیچیده... تعبیر خیلی قشنگی بود. :) البته در مورد اینکه گفتم حس کردم این کلمات رو قبلا خوندم، ابداً منظورم این نبود که ممکنه از کس دیگهای باشه... نه، یه جورایی منظورم این بود که ما سادههای پیچیده خیلی وقتا شبیه به هم فکر میکنیم و دنیامون در عین تفاوتهاش، یکجوره، و برداشتهامون هم شبیه به همه.
به نظر من بیشتر افراد به دنبال ایدهآلهاشون وارد رابطهای میشن یا از رابطهای خودشون رو بیرون میکشن؛ ولی بعد از یه مدتی، میبینن به چیزی که فکر میکردن نرسیدن، و یا میتونن به چیز بهتری برسن. (و به قولی، «چی فکر میکردیم چی شد»!) ولی بعدتر براشون چیزی جز حسرت خوردن برای لحظاتِ خوشِ گذشته نمیمونه ـ لحظاتِ خالصانهای که فکر میکردن در آینده قراره بهترش رو داشته باشند، ولی خودشون رو از همون هم محروم کردند. نمیدونم؛ از نظر من میشه ایدهآلها رو ساخت، نه اینکه مدام در جستوجوشون بود. ولی گاهی هم نبودن در رابطهای ناخوشایند، بهتر از بودن در اون هست.
پینوشت یک: میدانم، آرمانگرایانه نیستند، بلندنظرانه هم نه، پیچیده و خیلی خاص و عجیب هم نه؛ همچنین میشود رگهٔ سخیفی از تکرار و بیاهمیتی و بیمعنایی را هم در لابهلایشان دید. خب چه میتوان گفت؟ شاید اگر در دورهٔ دیگری از تاریخ بودیم، نظراتم چنین میانمایه نبودند. دعوتی به سوی نیکی نیستند، و نه علیه آن. شاید بیشازحد واقعبینانهاند و به دور از پیچیدگی؛ و در یک کلام، عقایدی بورژوازی. خب زندگی را تاکنون چنین یافتهام؛ و این کلمات هم برای رهایی از هلاکتیست که در کمین هر کسی نشسته است و با درد و رنجهایش او را آزار میدهد و ضعیفش میکند تا به از پا انداختن و تسلیم کردن. حداقلش میتوان گفت شعاری نیستند، و نه ریاکارانه. و در کل، همین است، همین.
پینوشت دو: نمیدانم این جمله را کی و کجا خواندهام، و از کیست؛ ولی روی یکی از دیوارههای ذهنم حک شده است و هرگاه به موضوعاتی چنینی فکر میکنم، آن را در مقابلم میبینم و ناخودآگاه به زبان میآورمش: زندگی هیچ معنایی ندارد، جز معنایی که شما به آن میدهید. و هربار هم برایم تازگی دارد و همیشه به آن به چشم حقیقتی مطلق، و یک چیز بسیار گرانبها نگاه کردهام. و لحظهای به دنیای پرمعنا و شگفتآوری فکر میکنم که در آینده قرار است از آن من باشد؛ دنیایی که خودم ساختهام و در آن زندگی میکنم.
- ۳۴۳ بازدید