دیروز، زندگی برای من تمام شده بود. درست مثلِ کسی که وسطِ بیابان، تشنه و فرسوده بر زمین بنشیند و انتظارِ مرگ را بکشد، یک گوشه نشسته بودم و از اینکه به فجیعترین شکلِ ممکن هیچ کاری برای انجام دادن نداشتم (حتّی در آینده) به خودم لعنت میفرستادم. من از اینکه خودم را بسپرم به امواج و تسلیمِ سرنوشت شوم متنفرم؛ هیچگاه منتظر نبودهام در فردا و فرداها اتفاقی شگفتانگیز برایم بیفتد و زندگیام را تغییر دهد، بلکه معتقدم همیشه خودِ شخص باید این اتفاقاتِ شگفتانگیز را برای خودش خلق کند. و به همین دلیل، وقتی میدیدم آنقدر حقیرانه تسلیمِ «زمان» شدهام و منتظرم تا او مرا از این سردرگمی نجات دهد و راهی پیشِ پایم بگذارد، خیلی از خودم بدم آمد. آخر، خیلی وقت است که پذیرفتهام آن بیرون هیچ خبری نیست. دیشب آنقدر مستاصل شدم که پناه بردم به نوشتن:
«همین چند لحظه پیش با خودم میگفتم اگر افسرده باشم خیلی بهتر است تا اینکه اینگونه هوای سفر کردن و داشتنِ موتورهای آنچنانی کنم و وقتم را برای آگهیهای استخدامای که میدانم هیچ کدامشان به دردم نمیخورند تلف کنم. دارم برای پول لهله میزنم! میبینی؟! این من نیستم. من اینطوری نبودم. یعنی اینطوری بودن را دوست نمیداشتم و با روش زندگیام جور در نمیآمد. مضحک است. دارم خودم را میبازم. اما من که دلم نمیخواهد خودم را ببازم. امروز، درست از همین عصر ذهنم درگیر است؛ درگیر اینکه چگونه می توانم میک مانی کنم. از چه راهی می توانم پول در بیاورم. خیلی مضحک است. لعنت. توقعم دارد خیلی زیاد می شود. آدم وقتی طعمِ لذتِ زندگی میرود زیرِ دندانش، دیگر دست خودش نیست و میخواهد بیشتر و بیشتر طعمِ دلچسبش را بچشد. و خب، طبیعتاً می رود و برای پول در آوردن سگدو می زند؛ مدام به این فکر میکند که چگونه میشود ثروتمند شد! و بازیچۀ هوسهایش میشود. لعنت! باز دارم اعصاب خودم را خورد میکنم با این حرفها. خب بگذار دنیایی را تصور کنیم که هیچ کسی برای پول در آوردن خودش را به زحمت نمیاندازد، و آن وقت چه میشود؟ درست است، دنیایمان کم کم نابود خواهد شد. صنایع، ورشکست میشوند. دیگر کسی در میان نخواهد بود که کار کند. هر چقدر هم که علم پیشرفت کرده باشد، ولی دیگر کسی نیست که از آن استفاده کند؛ همه به تنهایی و آرامش و سادگیِ طبیعت پناه میبرند و شهرها خالی میشود. چه بیماریِ روانیِ خطرناکی! ولی، حتّی اگر نامش را هم بگذاری بیماریِ روانی، باز برای من تنها راهِ کنترل داشتن بر خودم است؛ تنها با داشتنِ همین اصولِ بیمارگونه است که میتوانم تا انتهای این مسیر را طی کنم. نمیخواهم خودم را گم کنم! نمیخواهم به مقصد نرسیده، جا بزنم. نمیتوانم. این زندگیِ من است!»
ولی خب، انگار باید باز هم از زندگی و پیچیدگیهایش درس میگرفتم. امروز، روزی بود که چیزی از همان بیرون ـ از همان بیرونی که میگفتم هیچ خبری در آن نیست ـ راهی در مقابلم قرار داد که ساعتها خوشحال بودم و داشتم خیالپردازی میکردم که اگر بشود چه خواهد شد... تا همین حالا هم باورم نمیشود. نمیخواهم اینجا از آن اتفاقی که قرار است زندگیام را دگرگون کند حرفی به میان آورم؛ آخر تاکنون همهاش حدس و گمان بوده است و با واقعیت فاصله دارد. من همیشه در گوشهای از ذهنم به این تغییرِ بزرگ فکر میکردم؛ همیشه دوست داشتم شیرجه بزنم توی دنیای ناشناختهای که پر از سختی و شگفتیست. البته، شاید همهاش چیزی جز خیالپردازیهایی واهی نبوده باشد، ولی من نمیتوانم امروز را فراموش کنم که زندگی چگونه شگفتزدهام کرد. امروز با تمام وجودم درک کردم که میشود «فردا»یی بیاید و زندگیات را از این رو به آن رو کند. میشود! آدمها گاهی بیشازحد از این زندگی خسته میشوند، ولی ـ قبلاً گفته بودم ـ آدمیزاد هیچوقت نمیتواند آنقدری خسته شود که سزاوارِ تسلیم شدن باشد. گاهی تنها «یک فردای شگفتانگیز»، تمامِ خستگیاش را در میکند و جانی دوباره میدمد در این تنِ خسته و روانِ فرسوده.
پینوشت: تقریبا تا دو سه هفتۀ دیگر، واهی بودنِ آن خیالات معلوم خواهد شد. اگر واهی نبودند و حقیقتاً قرار بود زندگیام تغییر کند، حتماً اینجا دربارهاش حرف میزنم؛ تاحدودی بدونِ ابهام. البته اگر هم واهی بودند که، اهمیتی ندارد ـ چیزی از دست ندادهام. من طبیعتاً آدمی هستم که از ثبات و تنهایی لذت میبرد؛ ولی دگرگونیها را هم با آغوشی باز پذیرا هستم.
حکایت اول: آینه
قاب یک
مرشد آینهای در مقابلِ جوان گرفت و پرسید: چه میبینی؟ جوان پاسخ داد: خودم را. مرشد سرد گفت: هنوز آنچه را که باید نمیبینی.
پیشنوشت: مخلص کلام اینکه، توی دنیایی زندگی میکنیم که هیچ چیزی جای خودش نیست؛ هیچ چیزی. تناقض سراسرِ آن را فرا گرفته است. گاهی حسابی کلافه میشوم از اینکه نمیتوانم درست را از نادرست تشخیص دهم. نمیدانم تنها در زمانِ ماست که دنیا اینطور پریشان شده است یا همیشه چنین بوده. همین چند روز، خیلی زور زدم که مقداری از این پیچیدگیهایش را بفهمم، درک کنم، و ببینم چگونه میشود آن را تغییر داد و اصلاح کرد، ولی هنوز که نتیجهای نگرفتهام. امیدوارم تا انتهای این نوشته، از میانِ این تاریکیها، به روشناییِ هرچند ناچیزی دست پیدا کنم.
کلافِ سردرگم
این روزها زیاد پیش میآید که تسلیمِ واقعیاتِ ناخوشایندِ این دنیا شَوم و خودم را بزنم به بیخیالی. آدم که زیاد روی یک مسئله فکر کند و به نتیجهای نرسد، میشود کلافه. درست انگار یک کلافِ سردرگم را دادهاید دستش، ولی هرچقدر هم که تلاش میکند نمیتواند کلاف را باز کند. یقیناً واژۀ «کلافه» باید ربطی به این ماجرا داشته باشد. حالا فرض کنید آن کلافِ سردرگم، دنیای گِردِ ما باشد با تمام پیچیدگیهایش، و من کسی باشم که بارها ناامید میشود از باز کردنِ آن گرههای کور؛ بعد این توپِ گرد را پرت میکنم یک گوشه و به خودم میگویم مرا چه به این کارها! اما دوباره و دوباره وقتی حوصلهام سر میرود، به ناچار میروم آن کلاف را برمیدارم و باز شروع میکنم به سروکله زدن با آن ـ انگار که هیچ سرگرمیِ دیگری نداشته باشم. البته، گاهی هم آن کلاف، جادویی میشود و بازی با آن هیجانانگیز ـ اما جدیداً به ندرت این اتفاق برایم افتاده است. بعضی وقتها، حقیقتاً به حالِ فیلسوفان و کسانی که کارشان اندیشیدن و درک کردنِ پیچیدگیها و تناقضاتِ این دنیا است افسوس میخورم. زندگیِ کسالتباری دارند و وقتی به حاصلِ کار و تلاششان نگاه میکنم، دوباره چشمم به نقطهای که نمیدانم کجاست خیره میشود و توی آن نقطۀ نامعلوم، انگار دنبالِ یافتنِ مفهومِ «بدبختی» میگردم؛ و وقتی به خودم میآیم، میبینم زمانِ زیادی آن کلاف را داشتهام توی دستانم میچرخاندم، و دوباره کلافه شدهام، و هیچ پیشرفتی نداشتم جز اینکه اعصابم بیشتر به هم ریخته است.
سعادتِ گمشده
در هر زمانی، عدهای پیدا میشوند که زندگیشان را فدای سعادت بقیه کنند. یعنی به ارزشِ بدبختی خودشان، راهِ سعادت را به دیگران نشان میدهند. البته معلوم هم نیست، شاید این افراد از همان اول خودشان را بدبخت و تباهشده یافتند و نومیدانه به جستوجوی سعادت پرداختند و ناگزیر به آن را کشانده شدند؛ شاید اگر همیشه توی زندگیشان یک علامتِ سوالِ گنده نمیدیدند، اگر نمیدیدند همیشه یک جای این زندگی میلنگد، اگر احساس نمیکردند این دنیا چیزی کم دارد و چیزی را در آن گم کردهاند، هیچگاه باعث نمیشد کولهبارشان را ببندند و تمامِ زندگیشان را خانهبهدوش، به جستوجوی آن گمشده، و جوابِ آن علامتِ سوال باشند.
برای مثال، همین ایوان تورگنیف، این نویسندۀ نامی، تمام عمرش را تنها بود و ازدواج نکرد. این اواخر کتابِ «پدران و پسران»اش را خواندم. توی این کتاب، قهرمانِ نهیلیستِ داستانش را با مرگی ناگوار، وقتی که هنوز قرار بود توی زندگیاش کارهای بزرگی انجام دهد، به آغوشِ مرگ انداخت. بعد سعادت را در عشق و ازدواج و یکسری اصول اخلاقی، و عقاید مذهبی نشان داده است ـ چیزهایی که خودش از بیشترشان بیبهره بوده. این موضوع غمگینم میکند. پذیرفتنِ این واقعیات، سخت نیست، ولی اغلب خوشایند هم نیست و آدم نمیتواند خودش را مجبور کند تا تسلیمِ این واقعیات شود. وقتی آدم میداند راهِ سعادت چیست، وقتی این موضوع را حقیقتاً درک میکند، مرضش چیست که خودش از بیراهه میرود؟ این موضوع برای من ناآشنا نیست. داستانِ پدران و پسران برایم شیرین بود؛ به شیرینیِ یک شکلاتِ تلخ. و نه فقط خودِ داستان. شاید این مسئله از نظر اخلاقی صحیح نباشد، ولی همۀ افراد را میشود از روی داستانهایی که میگویند قضاوت کرد؛ نه اینکه بدگوییشان را کرد، نه؛ منظورم این است که نویسنده، و راوی، توی لحظه لحظۀ داستان حضوری فعال دارد، در حالی که شاید هیچگاه توی داستان نباشد. بخصوص داستانهای قرنِ هفدهم که نویسندگان گاهی مستقیماً مخاطب را «خوانندۀ عزیز» خطاب میکردند و گاهی حتی خودشان را هم قاطیِ داستان میکردند: «البته هیچکس نمیداند که آندو در گفتههایشان صادق بودند یا نه، حتّی نویسنده هم از این امر مستثنا نیست!»
ابتذال
این چند وقت که بحثِ وبلاگنویسی و خداحافظی با آن داغ است، و من هم خودم را قاطیِ این مسائلِ (به قولِ خودم) خیلی بیاهمیت(۱) کردهام، خیلی به این موضوع فکر میکنم که چگونه میشود وبلاگنویسی را دوباره برگرداند به آن دورانِ طلایی ـ آن دورانی که هیچوقت نتوانستم درکش کنم و از این بابت هم افسوس نمیخورم. توی پستِ قبلی، نظرم را راجع به مرگِ وبلاگنویسی، که منظورم تمامشدنِ آن دورانِ طلایی بود گفتم. توی آن پست حرفهای دیگری، هم من و هم بقیه زدند، ولی با این حال میبینم حرفهایی که توی آن پست زدم خیلی دقیق بودند. داشتم فکر میکردم که چگونه میشود دوباره بازگشت به آن دورانِ طلایی وبلاگنویسی، و مدام به یک بنبست میرسیدم؛ اینکه اغلب افراد باید احساس کنند در جایی که تویش مینویسند، قدرِ نوشتههایشان دانسته میشود، و مورد توجه قرار میگیرد. نمیشود انکار کرد که دیگر رسانهها و مطبوعات توجهشان را از روی بلاگستان برداشته است. پیش خودم فکر میکردم که توی شبکههای اجتماعی یک پویش راه بیندازیم که همه را دوباره دعوت کنیم و بازگردانیم به وبلاگنویسی؛ و وقتی کاربرانِ مهم (همان سلبریتیها) شروع کنند به وبلاگنویسی، بقیه نیز به این بلاگستان روی خواهند آورد، و نه تنها جمعیتِ بلاگستان زیاد میشود، بلکه توجه رسانه و مطبوعات را نیز جلب خواهیم کرد، ولی تهِ این داستان به بن بست میخوردم. این کار چیزی جز ابتذال نیست؛ گدایانِ توجه! اینجا همیشه آن اصولِ اخلاقیام گل میکند و به هر واقعیتی که مادّی باشد، برچسبِ ابتذال را میچسباند. من حتّی وقتی ذهنم ناخودآگاه به این فکر میکند که میتوانم با کمی تغییر در روش و نگرشم به زندگی، درآمدی داشته باشم و به تبعِ آن از رفاهِ نسبتاً بیشتری برخوردار باشم و حداقل بتوانم یک موتور درستحسابی بخرم (آخر عاشقِ موتورهام!) و حقیقتاً مثلِ یک آدم (مثلِ یک آدمِ معمولی) زندگیام را پیش ببرم، باز هم آن اخلاقِ زهدطلبانه و فردگرایانهام از خوابش بیدار میشود، نهیب میزند که لازم نکرده تن به این ابتذالها بدهی؛ تو باید زندگیِ خودت را داشته باشی، هر چقدر هم که سختی در سرِ راهت باشد! و اینجاست که رشتۀ این افکارِ پلید و مبتذل پاره میشود.
البته باید توی زندگی آدم حواسش را حسابی جمع کند. گاهی پیش خودم میگویم از روی بیکارگی است که گرایش پیدا کردهام به این اصولِ زهدطلبانه و فردگرایانه، حقیقت همان اسکناسهای سبز و صورتی است؛ حقیقت همان تعدادِ فالوران است، همان لایکهاست، همان سلبریتیها حقیقتاند. حقیقت همان لحظهای است که طرف توی برنامۀ تلویزیونی میگوید حاضرم یک بازیگرِ دستِ چندم باشم تا یک نویسنده یا کارگردانِ خیلی مهم و تاثیرگذار... انگار حقیقت همان صفحۀ رنگیِ جعبۀ جادوست؛ حقیقت همان توی چشم بودن است؛ حقیقت یک جیبِ پُر از پول است. اصلاً ارزشِ یک داستان، یک رمان، و موفقیتش، به این است که از آن اقتباسِ سینمایی شود. کلماتی که توی کاغذهای کتابها نوشته شده، همگی دروغاند. حقیقت مثلِ خورشید است؛ درست آن بالا، جایی که از همهجای این دنیا دیده میشود. حقیقت یک صورتِ زیبا و دلفریب است، نه یک طینتِ پاک و زیبا. نمیدانم... نمیدانم چطور میشود این تناقضات را تحمل کرد. بیش از هر وقتی سردرگمم.
درست یادم است. یک زمانی، اینکه کسی نظرات و اصولِ خودش را داشته باشد، برایم ارزشمند بود، ولی حالا نمیدانم؛ بیشتر به نظرم مضحک میرسد. حالا کسی، مثلاً نویسندهای، وقتی میگوید یکی از اهدافش مبارزه با عُرف است، حقیقتاً خندهام میگیرد. پیش خودم میگویم چه کارِ بیهودهای! ابتذال! این روزها خیلی کم میتوانم چیزی را از دیده بگذرانم ولی رگهای از ابتذال را در آن نیابم. اگر امکانش بود، اصلاً خانه و زندگیام را رها میکردم و میرفتم توی جنگل زندگی میکردم، توی دلِ طبیعت؛ ولی میدانی که، نمیشود این کار را هم مبتذل ندانست. چند وقت پیش یک فیلم دیدم، Into The Wild. داستانِ کسی بود که بر اصولِ مبتذل و مادیگرایانۀ جامعه و زندگیاش قیام میکند؛ زندگیِ مرفه و پدر و مادرِ پولدارش را رها کرده بود و میخواست در طبیعت، در اصالتِ محض همراهِ کتابهایش و نویسندگانِ محبوبش زندگی کند. به دنبالِ حقیقت بود، و در آخر میفهمید که نمیشود توی این دنیا زندگی کرد و تن به کمی ابتذال نداد. و وقتی تصمیم میگیرد که به زندگیِ سابقش برگردد، دیگر نمیتواند... نمیدانم، فیلمِ خیلی قشنگی بود؛ خودتان ببینید. شاید بهترین راه همین باشد که پوچیِ این دنیا را بپذیری و با کمی ابتذال کنار بیایی. بد نیست که امیدوارانه به زندگیِ پس از مرگ فکر کرد. همین است که بیشتر، بودن در دنیای خیالی و انتزاعیام را ترجیح میدهم تا این دنیای واقعی. گاهی حقیقتاً آرزو میکنم که هیچگاه از توی کابوسهایم بیرون نیایم. آنجا زندگی ترس دارد، هیجان دارد، سختی خیلی دارد، آنقدر ناراحتیهای شدیدی دارد که هیچگاه برایت تکراری نمیشود؛ و همینهاست چیزی که من میخواهم. شاید تهِ دلم ناراحت نباشم از اینکه یک جنگِ جهانیِ دیگر اتفاق بیفتد! قبلاً مبارزه برای یک هدف، برایم ارزشمند بود، ولی حالا نمیدانم، دیگر نمیدانم چه ارزشمند است و چه چیزی، مبتذل. فقط بودن توی یک مبارزۀ شدید، مبارزهای که آنقدر بزرگ باشد که لحظهای نتوانم آزادانه و از روی اختیار فکر کنم و تصمیم بگیرم، میتواند مرا از این سردرگمی و احساسِ پوچی و ابتذال نجات دهد. هو... چقدر حرف میزنم!
آزادی (توئیت)
نمیدانم در آزادی چیست که همه در جستوجوی آناند. کسی چه میداند، شاید تنها بخاطرِ نبودنش محبوب است، بخاطرِ اینکه هنوز کسی به آن دست نیافته است. من که به «آزادی» خوشبین نیستم. چه بسا زندگانیهایی که در عدمِ آن معنادارترند؛ حداقل در مبارزه تا رسیدن به آن. و از آن به بعدش ـ در اوج آزادی ـ بشر بیشازپیش سرگردان خواهد شد. شاید وقتی انسانها به آزادیِ مطلق دست پیدا کردند، یکبار دیگر به سوی عشق و رمانتیزم روی بیاورند؛ به این امید که شاید رازِ زندگانی در گسترۀ ان نهفته باشد..
پینوشت ۱: خوب دقت کردهام، از نظرِ شخصی که همین حالا هستم، خیلی از مسائلِ واقعیِ این دنیا برایم بیاهمیت و مبتذل است؛ بیشتر ترجیح میدهم توی دنیای انتزاعیِ خودم باشم تا این دنیای واقعی. این واژۀ «مبتذل» هم خیلی به ابتذال کشانده شده است؛ بهتر است حداقل یکبارِ دیگر معنایش را مرور کنیم: تکراری، فاقد جذابیت؛ خوار و ناپسند؛ بیارزش، سخیف.
میدانید، من از «رفتن» گفتن متنفرم. از «رفتن» خواندن هم متنفرم. گاهگاهی که با خودم خلوت میکنم و از زیر زبانم حرف میکشم، میفهمم از تمام کسانی که زمانی بودنشان را درک کردهام و حالا به هر دلیلی رفتهاند و خبری ازشان نیست هم متنفرم. یک نوع تنفّرِ ساختگی، تنفّری که دلبستگیها را از بین ببرد، یا حداقل کمرنگ کند. خیلی پیش میآید که به وبلاگهایی با نوشتههایی بسیار خواندنی مواجه میشوم، ولی همین که متوجه میشوم نویسندۀ آن وبلاگ مدتهاست که پیدایش نیست، باعث میشود فوراً از آن چهاردیواری بیرون بزنم. حالم بد میشود. نمیخواهم یک نفرِ دیگر را بشناسم که خیلی وقت است رفته است. نمیخواهم سنگینیِ نبودنِ یک رفتۀ دیگر را روی دوشم تحمل کنم.
تاریخ برای من همیشه جزء غمانگیزترین مفاهیم بوده است. وقتی میبینم پای یک جمله، یا پای یک نوشته، تاریخِ گذشته را نوشتهاند، واقعاً غصهام میشود. حتّی همان لحظه خودم را سرزنش میکنم که چرا نگاهم به آن تاریخ افتاده، آن تاریخی که خبر از یک فقدان میدهد، آن تاریخی که تصویرِ یک سنگِ قبر را در نظرم مجسم میکند. خواندنِ زندگینامههایی که پر از تاریخاند، همیشه برایم دردناک بوده است. البته، نمیتوان نادیده گرفت که میزانِ این درد همیشه یکسان نیست. گاه، توی دورههایی که معلوم نیست آغاز و اتمامشان به چه چیزی بستگی دارد، مواجههام با مفهومِ زمان، و گذشته، فرق دارد.
میدانید چیست؟ اگر برای «بودن» حق انتخاب داشتیم، شاید من هیچگاه مسئولیتِ این انتخابِ خطیر را به جان نمیخریدم. کسی چه میدانست «فانی بودن» و «نابود شدن» چقدر میتواند زجرآور باشد. به قولِ نویسندهای که نمیخواهم نامش را ببرم، (به دلیلِ بیمداشتن از قضاوت، پیشداوری، و قیاسهای ناصواب) «در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره در انزوا روح آدم را آهسته میخورد و میخراشد». این جمله شهرتِ زیادی دارد. بسیاری آن را چون کلماتی مقدس میستایند و کسانی هم هستند که این کلمات را دستاویزِ مضحکهشان میکنند. احتمالاً هم بشناسیدش. البته مهم نیست. بگذریم از این حواشی؛ آدم را گرفتارِ بیهودگی میکنند. هیچوقت از مسائل سیاسی خوشم نمیآمده، چون هر وقت به این مسائل فکر میکنم خودم را وسطِ بازیِ دیگران میبینم؛ مثلِ یک دستاویز. اما گاهی گریزناپذیر میشود.
غمگینام. کم نه، غمم زیاد است؛ آنقدر زیاد که اگر خودم را در گوشهای خلوت مییافتم، آنقدر اشک میریختم تا آخر بفهمم این بغض از برای چیست، این غم از کجا آمده، چرا چنین حزینم. پریشانم؛ توی ذهنم پر از تکهخاطراتی است که هر کدامشان به نحوی به یک فقدان ختم میشوند. یادم است سالها پیش وقتی قدهامان نصفِ حالا بود، همیشه وقتی بیش از حد میخندیدیم و سرخوش بودیم، مادر میگفت این خندهها گریه دارد، بس کنید. و ما باز هم میخندیدیم، آنقدر میخندیدیم تا اشک از چشمانمان جاری میشد. بعد آن اشکها را به مادر نشان میدادیم و میگفتیم: «میبینی؟ چقدر زود گریهمان گرفت!» و باز هم میزدیم زیر خنده. ولی حالا معنای حرفش را با تمام وجودم درک میکنم. آدمها هرچقدر بیشتر خوشی را تجربه کرده باشند، همانمقدار هم اندوهشان فزونی خواهد گرفت. ما همه اندوهگینانی هستیم که گاهگاه شادی و سرور حواسمان را از این اندوه پرت میکند و خود را فراموش میکنیم، ولی این فراموشیها نتیجهای جز قوتگرفتنِ آن اندوهِ ریشهدوانده در وجودمان ندارد.
خستهام. خستگی را احساس میکنم، اما نه آنقدری که تسلیم شوم، نه آنقدری که به خودم اجازۀ کمآوردن بدهم. آدمها هیچوقت به تمامِ معنی خسته نمیشوند؛ هیچوقت. تنها کنجکاوی است که تسلیمشان میکند؛ تنها وسوسۀ تجربۀ احساسِ تسلیمشدن است که باعث میشود خودشان را فریب دهند. آدمیزاد، هیچوقت نمیتواند آنقدری خسته شود که سزاوارِ تسلیم شدن باشد. خستگی، هیچ مرزی نمیشناسد؛ تمامیتی دستنیافتنی دارد.
انگار نوشتن تنها چیزی است که میتواند احساس بیهودگی را در من از بین ببرد. وقتی مینویسم، کمتر احساس بیهودگی میکنم. آخر میدانی، نوشتن نوعی عصیان است. اندوه قویترین احساسی است که آدمی را به این عصیان میکشاند. اما من، احساس میکنم از این عصیان به درستی استفاده نمیکنم. ما بلاگرها همیشه سودای نوشتن داستان را در سر پروراندهایم، اما نوشتههای وبلاگییی که اینجا مینویسم، و یا یادداشتهای شخصیام، این احساسِ نیاز به نوشتن را مرتفع میکنند و مانعم میشوند تا به داستاننویسی بپردازم. در واقع، میخواهم از این عصیان استفادۀ بهتری داشته باشم. ما آدمها جان به جانمان کنند، وقتی تعداد لایکهایمان را میبینیم، یا تعداد نظراتِ وبلاگمان را، و یا تعدادِ کلماتی که در یادداشتهای روزانهمان مینویسیم، باعث میشود احساسِ سرخوشیِ کاذبی بهمان دست دهد. میخواهم تا مدتی در اندوهم گم شوم. اگر قرار است با نوشتن احساسِ بیهودگی نکنم، بگذار وقتی باشد که به دردم میخورد، نه با دلنوشتههای وبلاگی، یا با روزانهنویسیهای بیهوده.
همۀ این حرفها را زدم که بگویم برای مدتی در اینجا چیزی نخواهم نوشت. از این گذاشتن و رفتنها بیزارم، ولی چارهای نیست. میدانم ننوشتن برایم سخت است، اما به عنوانِ یک چالش میتواند تجربۀ شاید ارزشمندی باشد. البته، معلوم نیست، شاید پشیمان شدم و زودتر به این گذشته باز گشتم. آدمها وقتی غمگیناند و بهتر میتوانند نیرنگهای این زندگیِ فانی را درک کنند، میبینی که گاه بهترین تصمیمهای عمرشان را میگیرند، ولی بعد زود پشیمان میشوند. چرا؟ چون هنوز آدمیزادند.
۰۰:۱۵
فردا روز هیجان انگیزی است. اگر مادرزمین سخاوتمند باشد، میتواند یکی از بهترین روزهای عمرم را رقم بزند، روزی که سال ها به خاطر ما خواهد ماند. نمیتوانم بگویم هیجان زده نیستم. برای پنج ساعت آینده لحظه شماری میکنم. میدانم که با خوابیدن زودتر به فردا میرسم، ولی این هیجان هم خالی از لطف نیست و میخواهم بیشتر تجربه اش کنم. این انتظار دیوانه کننده، بسی مطبوع است. ولی اینطور نمیشود، برای به فردا رسیدن باید به خواب رفت. این خواب است که همیشه ما را به روز بعد می رساند. در ثانی، یک تنِ کسلِ پر خواب بدرد آن فردای به یاد ماندنی نخواهد خورد. باید بخوابم. کسی نمیداند چه چیزی در فردا انتظارمان را میکشد. شاید برای فردای رویایی ای که هیچ وقت قرار نیست فرا برسد از پیش خوشحالی میکنم. البته، اگر هم اینطور باشد، چه اشکالی دارد مگر؟ آدمیزاد به همین امیدها زنده است دیگر. بهتر است بخوابم. باید به فردا رسید.
۱۲:۰۰
حالا فرداست، همان فردایی که آرزویش را میکشیدم. خیلی زود فردا شد. یک چشم به هم زدم، دیدم ساعت ۲:۳۰ است، یک چشم دیگر به هم زدم و دیدم ساعت شده بود پنج؛ یک ساعت دیگر خورشید بر فردای ما طلوع خواهد کرد. یکبار دیگر به فردا میرسیم، فردایی که شاید پر از شادی باشد، پر از خاطراتِ رنگییی که هنگام موت لحظهلحظهشان از مقابلت عبور میکند، و آن گاه است که در استیصال قرار میگیری، نمیدانی دوست داری هنوز هم به این زندگی ادامه دهی، یا آرامشِ ابدیِ گور را در آغوش بگیری.
دلیلی ندارد اینجا بگویم چه اتفاقی افتاد، چه کار کردیم و مقصودمان از این سفر چه بود. تجربهای متفاوت بود، یک تجربۀ ارزشمند. همین که صبح، به چهرۀ سرخِ خورشید نگاه کنی که تازه برخاسته است، برای روزی که بخواهی «فوقالعاده» بنامیاش، کافیست. همین که جاهایی قدم بگذاری که تاکنون پا نگذاشته بودی، در طبیعتی که هیچگاه تکراری نمیشود، میانِ کوههایی که همراه با تو فریاد میکشند از خوشحالی، چه از این بیشتر برای یک روزِ بهیادماندنی؟
فردا، نه بهیادماندنیترین روزِ عمرم، امّا روزِ بهیادماندنییی بود. خوشحالم از اینکه میتوانم انتظارِ چنین فرداهایی را داشته باشم.
لطفاً اجازه دهید یک بار دیگر حیرت کنم. البته، آدمها برای حیرت کردن نیازی به اجازه ندارند، در لحظه حیرت میکنند. و من حالا در حیرتم که چگونه روحیۀ آدمها میتواند اینقدر زود دگرگون شود. مقصودم تنها حیرتِ ذاتی و حیرتِ در لحظه نیست. جالب اینجاست که حینِ فکر کردن به این مسئله است که حیرت میکنم؛ و همین حیرت کردن حینِ تفکر و محاسباتِ منطقی است که مرا به حیرت میآورد. فکر کنم قدری پیچیدهاش کردم. ببخشید! ناچارم دیگر، آخر مسئله نیز بسیار پیچیده است. بگذار شفافتر بگویم: «حیرت بر پیچیدگی» است که مرا به حیرت انداخته، نه اینکه تنها از «پیچیدگی» حیرت کنم. آخر میدانید چیست؟ خیلی وقت بود که دیگر چیزی نمیتوانست مرا متعجب کند. همه چیز به طور شگفتانگیزی برایم ساده و پوچ شده بود. خیلی خیلی ساده. آنقدر ساده که همین چند روز پیش حقیقتاً به این نتیجه رسیده بودم که «این جهان از همان اولش توی یک مشت جا میشده؛ از همان اولِ اولش. توی یک مشت. کوچک؛ دستیافتنی.» فکر میکردم دیگر نمیشود هیچ چیزِ اسرارآمیزی توی این دنیا پیدا کرد. این دنیا برایم خیلی تکراری شده بود، و همۀ آدمهایش هم. البته که آدمهایش هنوز هم برایم تکراریست، ولی امروز فهمیدم دنیا آنقدر هم کوچک و دستیافتنی نیست که توی یک مشت جا شود. نمیدانم متوجه شدهاید یا نه؟ من مدام در حال رسیدن به نتایج جدیدتری نسبت به این دنیا و این زندگی هستم. امروز فهمیدم که میتوانم درست توی یک روز، دو نتیجهگیریِ کاملاً متضاد هم داشته باشم. یعنی طوری که تا ظهر این زندگی برایم تبدیل میشود به درکاتِ جهنم و نزدیکِ غروب هم تبدیل میشود به جایی روی بهشت.
بگذار صادقانه بگویم. از صبح تا ظهر اتفاقاتی افتاد و حرفهایی شنیدم که به شدت افسردهام کرد. داشتم به این فکر میکردم که چگونه میشود از این دنیا انتقام گرفت؛ که چگونه میشود این نفرتِ هزار ساله را سرِ این زندگی خالی کرد. چرا دروغ؛ آنقدر ناراحت بودم که به خودکشی هم فکر میکردم، اما نه اینکه چگونه «خودم» را بکشم. دراز کشیده بودم و با یک آهنگِ آرامِ غمگین سوار بر ابرِ خیال شده بودم و به داستانِ کسی فکر میکردم که میخواهد خودش را بکشد. آخر میدانید که، خودکشی یکی از فلسفیترین کارهایی است که آدمها میتوانند توی زندگیشان انجام دهند ـ البته اگر تنها از روی احساسات نباشد ـ برای همین سوژۀ خیلی خوبی است برای فکر کردن و تخیل، بخصوص وقتی که قلبت پرِ کینه و خشم شده باشد نسبت به این دنیا ـ و من از اینکه چشمهایم را ببندم و همراه با یک آهنگِ آرامشبخش به دنیای تخیالتم وارد شوم خیلی لذت میبرم؛ آخر آنجا، من خوشبختترین فردِ این عالمم، خوشبختترین! چون در عینِ اینکه هر جا هستم و هر کسی هم هستم، هیچ جایی نیستم و اصلاً وجود هم ندارم، و نه دیگر «زمان» معنایی خواهد داشت که بخواهد اسیرم کند. من آنجا، توی تخیلاتم، آزادِ آزادم. آزادِ آزاد!
به خاطرم میآید آخرین باری که حسابی غمگین و افسرده شده بودم ـ فکر کنم یک ماه پیش بود ـ دوباره یک ما جرای ناگوار و کلی سرکوفت و حرفِ نیش دار... طوری که هر بار به آن ماجرا فکر میکردم غصهام میشد و حسابی احساس بدبختی میکردم. البته بگویم، ماجرا منطقاً آنقدرها هم ناگوار نبود، ولی احساسم این حرفها و دلایلِ منطقی حالیاش نمیشد. به ناچار متوسل شدم به همان خیالات، و آن ماجرا را با یک پایانِ خوش و هیجانانگیز بازسازی کردم، و میدانید نتیجه چه شد؟ یک ساعت بیشتر طول نکشید که از بدبختترین آدمِ این عالم تبدیل بشوم به شادترین و خوشبختترینشان، و به همین سادگی توانستم خودم را فریب دهم. یعنی احساستم را. و حالا که یک ماه از آن ماجرا گذشته، با فکر کردن به آن، هیچ ناراحتی یا خشم و نفرتی احساس نمیکنم.
خب برگردیم به همان داستانِ خودکشی. نتیجۀ تخیالتم شد یک طرحِ نیمهکارۀ داستانی، که نمیشد به پایان ببرمش. یعنی هربار که میخواستم به خودکشیِ کاراکترِ اصلیِ داستانم فکر کنم، یک نیروی درونی مانع میشد که به این پایانِ غمانگیز برسم. شاید بعدها تبدیلش کردم به یک داستانِ کوتاه یا بلند. نمیدانم. افسردهحال، طوری که هیچ حرفی نمیزدم و بدنم را هم در کمالِ آرامش و کُندی تکان میدادم تا مبادا از سرِ خشم حرکتِ نابهجایی کند یا دهانم باز شود به فاش کردنِ رازِ درون، رفتم سراغِ یکی از سازهایم تا بلکه با آنها سرگرم شوم و فراموشی نجاتم دهد.
تاکنون پنفلوت نواختهاید؟ یا فلوت، از این کلیددارها؟ ریکوردر چی، فلوت ریکوردر هم تاکنون دستتان نگرفتهاید؟ دیروز برای اولین بار یک ریکوردر دستم گرفتم. امروز شروع کردم به یادگیریاش، و تازه فهمیدم چگونه میشود صدایش را به درستی درآورد. نمیدانید چقدر حیرتانگیز است این ساز. در کل، صدای تمامِ سازهای بادی اغوایم میکنند، ولی سازها هرچقدر که سادهتر (و تبعاً ارزانتر) میشوند، بیشتر عاشقشان میشوم. وقتی آهسته در ریکوردر میدمم و انگشتهایم را روی سوراخهایش جابهجا میکنم، وقتی میبینم چیزی به آن سادگی، یک لوله با چندتا سوراخ و شیار، میتواند آنقدر صداهای دلفریب ایجاد کند، (آن هم دو اکتاو همراه با نیمپردهها!) نمیتوانم حیرت نکنم. لطفاً اجازه دهید بگویم یکبار دیگر هم توی این زندگی به حیرت افتادهام. و همین دیگر. (پایان.)
+ یادگیری یک سازِ جدید از هیجانانگیزترین گیمِ دنیا هم لذتبخشتر است؛ بخصوص که صدایش برای نوازدۀ آن زیبا باشد و آرامشبخش. در حالِ یادگیریِ سهتارم و توی همین یک ماه کلّی پیشرفت کردهام. ریکوردر را گرفتم هم به دلیلِ سادگی و ارزانیاش، و هم اصلیتر از همه، کوچکیاش و قابلِ حمل بودنش ـ حتّی میشود سهتکهاش کرد و توی جیب جا دادش. با اینکه حقیقتاً دلباختۀ صدای سهتارمام، ولی نمیدانید این ریکوردر چگونه سرِ ذوقم میآورد! کسی چه میداند، شاید بعدها فلوتِ کلیددار و فلوتِ بامبو و حتّی پنفلوت هم جور کردم، آخر صدایشان واقعاً حالم را دگرگون میکنند، آرامشبخشاند، هروئین و مسکناند حتّی! خیال دارم بعدها حتّی ویولن هم یاد بگیرم! و میدانید چیست؟ همین دشواریست که هیجانانگیز است.
++ دیروز دربارۀ فلسفۀ شوپنهاور تحقیق میکردم و رسیدم به حرفی که واقعاً مرا به فکر فرو برد.
شوپنهاور معتقد است که انسان اسیر در چرخه «اراده»، همیشه بدبخت و رنجور است. برای رهایی از این رنج، دو راهحل وجود دارد. راهحل موقت، هنر. و راه حل دائم، یک جنبۀ آن اخلاق و جنبۀ دیگر آن زهد است.
جالبترین نکتهاش این بود که من بدونِ دانستنِ این موضوع، درست همین راهها را پیش گرفته بودم. البته بگویم، این حرفها خیلی وقت است که موجب شگفتیام نمیشوند. تنها به فکر فرو میروم. همین. :)
دیروز یکی از روزهایی بود که از همان صبح فهمیدم باید چیزی بنویسم. همۀ ما این احساس را تجربه کردهایم؛ گاهی آدم به دلایل مختلفی احساس میکند که کلی حرف دارد برای گفتن، کلی حرف روی دلش باد کرده است که اگر آنها را به کسی نگوید، معلوم نیست چه عواقب وحشتناکی در انتظارش است. من که کسی را جز خودم ندارم. رفتم سراغِ فایلِ وردِ «نیمۀ اول ۹۷». فایل را که باز میکنی باید همان ابتدا، ctrl+End بزنی که ببردت به آخرین کلمهای که نوشتهای ـ به صفحۀ ۲۸۷. پایین صفحه را که نگاه کنی متوجهِ عددِ بزرگی میشوی که نشاندهندۀ کلماتِ نوشته شده در آن است: ۹۱۱۰۰.
گذشته از این جزئیاتِ بدرد نخور، دیشب وقتی آن فایل را باز کردم، دیدم خبری از آن پانصد کلمهای که صبح حینِ نوشتنشان برق قطع شد، نیست. واقعاً کلافه شدم. فکر میکردم وُرد قادر است حفظشان کند، فکر میکردم حداقل به او میتوان اطمینان کرد، ولی نه؛ انگار توی این زندگی به هیچ چیزی نمیشود اطمینان کرد. نمیدانستم باید به چه کسی فحش دهد. حسرتِ آن پانصدکلمه را میخوردم؛ حسرتِ از دست رفتنِ کلماتی را میخوردم که تاکنون هیچگاه پس از نوشته شدنشان برنگشتهام تا بخوانمشان. گاهی پوچیِ این حسرتها برایم عیان میشود، حسرتِ کارهای نکرده، حسرتِ راههای نرفته، حسرتِ از دست دادنِ داشتنیهایی که نمیدانستهایم استفادهشان چیست، حسرتِ نداشتنِ شرایطِ خوب، روابطِ خوب، حسرتِ نداشتنِ زمانِ کافی، حسرتِ فانی بودنِ این زندگی، کوتاه بودنش، حسرتِ روزهایی که شاد نبودهام، حسرتِ نداشتنِ دوستهایی که نداشتهام، حسرتِ رفتنِ کسانی که به آنها دلبسته بودهام... وقتی به دقت فکر میکنم میبینم که بسیاریشان پوچ و عبث است؛ ولی من هم انسانم. این حسرتهای پوچ گاهی واقعاً آدم را غمگین میکند، کلافهاش میکند، پریشانش میکند. اما میدانی چیست؟ دیروز احساس کردم زیادی بیتفاوت شدهام. احساس کردم دارم همۀ احساساتِ انسانی را در خودم میکشم. فهمیدم همیشه بیش از حد میخواستهام منطقی باشم و همیشه کودکِ معصومِ درونم را از خودم ناراحت میکردم تا آنجایی که حالا دیگر خیلی منزوی شده است و خیلی کم پیدایش میشود.
میدانی چیست؟ کلمات زندهاند. هیچ کس نمیتواند یک نوشته را دوبار مثلِ هم بنویسد، مگر اینکه حیات را از کلماتش ـ از مهمترین داراییاش ـ گرفته باشد، مگر اینکه هرچه احساس بوده است را در کلماتش کشته باشد. کلمات همیشه جاری هستند، اگر نشاط و غم و احساس و سرزندگی را ازشان بگیری، تبدیل میشوند به مرداب و کم کم بوی تعفن میگیرند.
دیروز دوباره فرصتی شد و نشستم پای حرفها و قصههای عموحسین. توی دلش دنیای خیلی بزرگی دارد. بزرگترین قصهگویی است که توی زندگی دارم. درونِ سینهاش پر از حرف و راز است. همیشه میتواند شگفتزدهات کند. آدم خوشدلی است. داستانهایش پر از سرزندگیست؛ پر از نشاط است، پر از خوشحالی است. اما گاهی میبینی وقتی دارد خاطراتِ شیرینِ گذشتهها را تعریف میکند، بینِ خندههای شیرینش، یک دفعه چشمهایش سرخ میشود و اشک از گونههایش جاری میشود. دلِ پر غمی دارد، زندگیِ پر درد و رنجی دارد، ولی همیشه قصد دارد خوشحالت کند، اما گاهی از دستش در میرود. آدمیست دیگر. کنارِ برادرِ کوچکش که توی زندگی بهترین دوست و همراهش بوده است، روی تخت مینشیند و خاطراتِ خوش گذشته را پیش میکشد، ولی یکدفعه میبینی تحملِ تکگوییها و خندههایش را از دست میدهد، ساکت میشود و شانههایش شروع میکند به تکان خوردن. بیصدا میگرید. بغض میکند و دیگر نمیتواند چیزی بگوید. این مرد دلِ بزرگی دارد، خیلی بزرگ. چه بگویم. همیشه دنبال گنج بوده است. حالا فهمیده است که همهاش پوچ بوده، ولی هنوز نمیتواند از گذشته دست بکشد. هنوز هم نمیخواهد امیدش را از دست دهد. یکهویی از دهانش پرید و گفت گاهی طاقت این زندگی خیلی برایش سخت میشود و از خدا میخواهد زودتر از میان ببردش، ولی آن تهماندۀ امید نمیگذارد از زندگی دست بکشد. هنوز دنبال گنج است. هنوز توی تاریکیها دنبالِ روشنایی میگردد. هنوز زندگی برایش تمام نشده است. دیروز صبح بود که فهمیدم آن کودکِ معصوم دیگر قهر نیست. از دیروز فهمیدم میشود خیلی ساده اشک ریخت و مثلِ پَر سبک شد. از دیروز دیگر سعی نمیکنم غمها را توی دلم نگه دارم و زندانیشان کنم. حالا فهمیدهام کسی که نتواند گریه کند، نمیتواند خوشبخت باشد.
کم کم به این نتیجه رسیدهام که زندگیِ هر کداممان، تنها زندگیِ یک آدم است. آدمی که به دنیا میآید، دورههای مختلف زندگیاش را میگذراند و بعد هم، اگر بخت و اقبال با او همراه باشد در کهنسالی میمیرد و نه زودتر. نه، منظورم این ظواهر نبود؛ داشتم به این فکر میکردم که این زندگی، بیش از یک قرن برای یک نفر واقعاً کسلکننده میشود. شاید قبلترها ـ آن وقتهایی که هنوز کاغذی برای خط خطی کردن نبود ـ این قضیه فرق میکرد، ولی حالا نه. خیلی زود به غایت هر چیزی میرسی ـ خیلی خیلی زود. قبلترها، یک حافظۀ قوی میتوانست خیلی خیلی مؤثر باشد و امتیازِ ویژهای محسوب شود، ولی بعدترها ـ که به حالا برسیم ـ یک حافظۀ قوی دیگر آنقدرها اهمیت ندارد. حالا دیگر همه میتوانند با نوشتنِ بند به بندِ افکارشان ـ افکارِ پریشانی که با نوشتن نظم میگیرند و با نظمگرفتن رشد میکنند ـ غایت هر چیزی را به تصویر بکشند. ذهنشان یاد میگیرد که چگونه فکر کنند، که افکارشان را چگونه گسترش دهند و خیلی زود، خیلی خیلی زودتر از قبلترها به تهِ هر چیزی برسند؛ که رهِ صد ساله را یک شبه بروند و برگردند. یاد میگیری آنقدری خودت را گسترش دهی که تمام جهان را ـ از لحظۀ خلقت تا زمانِ نابودیاش را ـ توی مشتت بگیری و هر شب وقتی برای خاتمۀ یک روزِ زندگیات آمادۀ بهخوابرفتن میشوی، به تمامِ آن نگاه کنی، و ذره ذرهاش را دوباره و دوباره بازبینی و تحلیلش کنی، و آدمهایش را هم.
نه، دارم خیلی بزرگش میکنم. این جهان از همان اولش هم توی یک مشت جا میشد؛ از همان اولِ اولش. توی یک مشت. کوچک؛ دستیافتنی. گاهی خیلی کسلکننده میشود. گاهی خیلی کسلکننده میشویم. ما، ما آدمها، داریم زیادی تکرار میشوم؛ زیادی تکراری میشویم. ما، حرفهایمان دارد خیلی شبیه به هم میشود. خیلی کوچک شدهایم، خیلی کوچک...