پیشنوشت: یکی از عادتهایی که دارم، سادهکردنِ مسائلِ پیچیده است. نمیشود یک دغدغۀ فکری برایم ایجاد شود و بازی نکنم. و خب، شاید بگویید این خوب است، ولی باید بگویم نه همیشه؛ گاهی نتیجۀ این نگرش خیلی وحشتناک میشود. دوستی از خوانندگانِ وبلاگش درخواستِ همفکری کرده بود و من هم توی این ـ به قولی ـ چالش شرکت کردم. من عاشقِ این بازیهام. به طور خلاصه باید بگویم مسئله این بود: بر فرضِ نبودِ خدا، نبودِ پاداش و عقاب، و به تبعِ آن نبودِ پیامبران و کتبِ آسمانی، انسانها چطور زندگی میکردند و چگونه «خوب» را از «بد» تشخیص میدادند. و در این زیر هم آن دو کامنتی که آنجا ارسال کردهام را قرار میدهم. در کل حرفهای مهمی نیستند. میتوانید نخوانید. اینجا گذاشتمشان تا فقط نگهشان دارم؛ مثلِ هزاران کلمهای که بیمصرفاند ولی هنوز هم نگهشان داشتهام.
۱. در مورد اینکه پرسیدید آیا تمام بدیها توی فطرت ما هست، باید بگم اساساً برای انسان مفاهیمی مثلِ «بد» یا «خوب» تعریف نشده، و ما انسانها بر اساسِ احساسی که از کنشهامون دریافت میکنیم، و به واسطۀ تجربهکردنِ اون احساسِ خوشایند یا ناخوشایند هست که اعمال و افعال رو در ردۀ «خوب» یا «بد» دستهبندی میکنیم. مثلاً همین موضوعِ خوشبختی. یکی پیشِ خودش میگه من اگه یه میلیارد پول میداشتم خوشبختترین فردِ عالم بودم، ولی هستند کسایی که بیشتر از اون پول دارند ولی هنوز احساسِ خوشبختی نمیکنند؛ و به این فکر میکنند که خوشبختی توی یه خانوادۀ پُرمهره، یا در عشق. و یا در رستگاری و بندگی و پرستشِ خداوند. و یا در عشقِ حقیقی که وصالِ حق باشه.
و در موردِ اینکه پرسیدید چرا ما گاهی در شرایطِ سختی که دروغ میتونه مارو از مهلکه نجات بده، دروغ نمیگیم. خب من باز هم برمیگردم به همون احساس. شاید توی زندگیِ این فرد، راستگویی و صداقت یکی از بزرگترین ارزشها باشه، که با رعایتش هر چقدر سختی هم که بکشه، هر چقدر ضرر هم بکنه، باز هم اون صداقت و راستگویی احساسِ فوقالعاده بهش میده که همۀ اون سختیها رو جبران میکنه. یا برعکس؛ عدمِ رعایتِ اون ارزش، اون صداقت، باعث میشه آدم به شدت احساسِ گناه و عذابِ وجدان کنه. احساسِ خیانت به خودش. و این احساسِ منفی اونقدر قوی هست که باعث میشه کلی رنج و سختی بکشه ولی تن به شکستنِ این ارزش، و این حریم نده.
و در مورد اینکه گفتید آیا موضوع تماماً میتونه به نقشِ تربیت برگرده یا نه. این موضوع یه جورایی نسبیـه. یعنی نمیشه خیلی مطلق در موردش صحبت کرد. مثال میزنم. مثلاً شما یک فرد رو در نظر بگیرید که میخواد نوازندگی یا خوانندگی یاد بگیره. این فرد میتونه دو نوع انگیزه داشته باشه. اول اینکه طرف از نفسِ موسیقی و خوانندگی خوشش میاد و احساسِ خیلی خوبی بهش میده. میتونیم بگیم این نوع تمایل و گرایش، ذاتی و فطری هست. و انگیزۀ بعدی به این صورته که این شخص وقتی موقعیتِ اجتماعیِ یک نوازنده یا خواننده رو که میبینه، وقتی میبینه چقدر بین مردم محبوبه و طرفدار داره و بهش توجه میشه، خواننده بودن یا نوازنده بودن براش تبدیل میشه به یه ارزش. ارزشی که شاید بعداً به پوچیش پی ببره و سالها بعد احساس کنه خوشبخت نیست و نوازندگی/خوانندگی چیزی نبوده که توی این زندگی میخواسته به دستش بیاره. امکان داره برعکس هم بشه؛ ما به این موضوع کاری نداریم؛ مهم جنبۀ تربیتیِ احساسات و ارزشها در این مثاله ـ و همینطور که مستحضرید جامعه (نه تنها ایران) کم به این موضوع دچار نیست. این جنبۀ تربیتیِ ارزشها یه نوع تلقینِ عمومیه. و البته این تلقین میتونه فردی هم باشه و شخصی کمکم تقریباً تمامِ دریافتهای احساسیش رو نسبت به افعال و اعمالِ مختلف تغییر بده و تربیت کنه.
با تغییرِ زمانه، برخی ارزشها هم تغییر میکنه (که ممکنه پوچ باشن) ولی در هر حال همیشه یکسری خوب و بدهایی وجود داره که انسانها به این سادگیا نمیتونن اونها رو تغییر بدن. حالا میشه این مورد رو به جنبۀ غریزی یا فطری یا روحیِ انسان ارتباط داد. مثلِ زنا با محارم، یا مثلاً لواط، یا کشتنِ انسانهای بیگناه، و از این قسم چیزها. البته این بحث خیلی خیلی مفصله و فقط به حرفهایی که من زدم ختم نمیشه و شاید هم در برخی موضوعات من اشتباه کرده باشم. اینا نظراتِ شخصیِ من بود.
۲. در ادامۀ حرفهایی که زدم و پاسخ دادنِ اینکه چرا جامعۀ غربی بیشتر به سمتِ اخلاقگرایی گرایش داره ولی جامعۀ اسلامیِ ما نه، باید بگم چرا نباید در جامعۀ غربی اینطور باشه؟ چرا نباید انسانها انسانی زندگی کنن و به هم مهر و محبت داشته باشن و چیزی که برای خودشون دوست نمیدارن برای دیگران هم دوست نداشته باشن؟ از یک انسان باید چنین انتظاری رو داشت.
ولی خب، چیزی که ما توی جامعهمون داریم، یک نوع عصیانِ عمومیـه؛ عصیانی علیه دین و مذهب ـ و نه لزوماً علیهِ خدا. و چرا؟ چون افرادِ این جامعه کسای زیادی رو در لباسِ دین دیدهاند که بهشون خیانت کردهن، فساد کردهن، ظلم کردهن و تنها به فکرِ خودشون و منافعِ مادیشون بودن. یکی از آسیبهای حکومتِ دینی، اینه که در صورت ظلم و فسادِ حکومت، مردم اغلب به دین بدبین میشن، و نه به افرادِ خاطییی که در لباسِ دین به مردم خیانت میکنن. در یک حکومت دینی باید بیش از هر حکومتی از فساد و بریزوبپاش در حکومت و مسئولین جلوگیری کرد. و در شرایطِ سختی که ملتِ ایران داره، و توی اینهمه سختی، میشه گفت خیلیا به هر دری میزنن که خودشون رو نجات بدن؛ و وقتی میبینن از دین و مذهب خیری بهشون نمیرسه و حکومت هم پر از فساده، فرار و رو بر قرار ترجیح میدن، به این امید که شاید فرجی شد. و براشون سوال میشه که جامعۀ غربی چی داره که ما نداریم و چرا اونا خیلی بهتر و آسودهتر از ما زندگی میکنن؟
پینوشتِ بیربط، یک: شاید فکر کنید من بیشترِ اوقات غمگینم و افسرده. اگر چنین تصوری دارید تعجب نمیکنم چون بیشترِ نوشتههای اینجا کلماتیاند که از غمهای موقتیام سرچشمه گرفتهاند. آدمها وقتی غمگیناند حرفهای بیشتری برای گفتن دارند؛ و خوشحالیهایشان را ـ مختصر دلخوشیهایشان را ـ پیشِ خودشان در سکوت و لبخند نگه میدارند.
پینوشتِ بیربط، دو: دیروز بعد از ماهها، سهچهار ساعتی در توئیتر حضورِ فعال داشتم و دهتا توئیت کردم و کلی هم توئیت خواندم. میخواستم توی یک پستِ جداگانه آخرین توئیتهایم را اینجا هم قرار دهم، ولی منصرف شدم. یکجور احساسِ خاصی نسبت به این وبلاگ دارم؛ احساس میکنم نمیتوانم هر چیزی را اینجا منتشر کنم. همانطور که گفتم حرفهای اینجا بیشتر از غمهای موقتیام نشأت میگیرند. ولی در توئیتر میتوانم خشمهایم را هم به حرف تبدیل کنم. از مشکلاتِ روزانهام بگویم. از وضعِ توئیتر و جامعۀ توئیتری بگویم. حتّی گاهی میتوانم ناله کنم. یعنی میتوانستهام. قبلاً توئیتر (با آن محدودیتِ ۱۴۰ کاراکتریاش) جایی بود برای بازی با کلمات؛ نوشتنِ جملاتِ ایهامدار و چند وجهی. جملاتِ قصارِ خوشرنگولعاب. آنجا خیلی راحت میتوانستم افکارم را آراسته توئیت کنم، و از فیلمهایی که میبینم. اما اینجا نمیتوانم. اینجا نمیتوانم از هر دری حرف بزنم. اصلاً یکی از قوانینِ نانوشتۀ این وبلاگ این است که نوشتههایش کوتاه و دمِ دستی نباشد. گاهی هم آنقدر بلند مینویسم تا خوانده نشود. در کل خواستم کمی از پشتِ پردۀ نوشتههای اینجا حرف بزنم. و توانستم! و مطمئناً اگر اینجا، پینوشتِ بیربط نبود، نمیتوانستم این حرفها را بزنم. همۀ اینها را گفتم که نهایتاً این را بگویم: آدمها حرفهای زیادی برای گفتن دارند، ولی قرار نیست تمامِ حرفهایشان ارزشِ بیانشدن داشته باشد. توئیتر جایی است که میشود هر حرفی آنجا زد و حتّی نفرتپراکنی کرد. ولی اینجا نه؛ وبلاگ برای من حرمت دارد. یکجوری، کلبۀ احزانم است؛ خلوتگاهم است؛ میعادگاهِ من است با خودم. امّا امیدوارم نوشتههایم متنوعتر شوند. باید دید.
امروز برایم روزِ عجیبی بود. فقط یک لحظه، یک لحظۀ امروز برایم خیلی عجیب بود. یک لحظه چشمم به یک تصویر افتاد. گوشهاش نوشته بود «حالمون رو خوب کنیم».
آدمها چقدر تغییر میکنند. اصلاً تصورِ چنین روزهایی را میکردی؟! چند دقیقه مبهوت بودم. به گذشتهام فکر کردم. به خیالاتِ پروبال گرفتهای فکر کردم که دیگر مالِ من نیستند. به ثمرۀ بیستسال زندگیام فکر کردم. انگار که پتکی خورده باشد توی ملاجم. حسابی گیج شده بودم.
خودم را سرِ یک دوراهی میدیدم ـ از همان دوراهیهایی که آدم را به سوی سرنوشتش هدایت میکند. برگشتم، از آن بلندی نگاهی به سراسرِ مسیری که طی کرده بودم انداختم و مدام از خودم میپرسیدم: کدام؟ از کدام طرف باید رفت؟ انگار که جواب در گوشهای از گذشته نهفته باشد. با خودم حساب میکردم اگر از اینطرف بروم چه میشود و اگر از آنطرف بروم از کجای آینده سر در خواهم آورد. ولی راهِ من مشخص بود انگار. سراسر تردید بودم. درونم آشوب بود. احساس میکردم چقدر حقیرم؛ چقدر حقیر شدهام؛ چقدر از حقارتم شرمگینم؛ چقدر از خودم متنفرم که شرمگینم. ولی همان لحظه انگار یک لشکر توی سرم به زمزمه و فریاد میگفتند: زندگیست که حقیر است. زندگیست که حقیر است. زندگیست که حقیر است... و من مستأصل مانده بودم. از راست یا چپ؟ از راست یا از چپ؟ هنوز هم نمیدانم. ساعتهاست با خودم درگیرم. ساعتها، روزها، هفتهها، ماههاست که سرِ این دوراهی ایستادهام و میخواهم بدانم راهِ من کدام است. من حقیرم یا زندگی؟ من، یا زندگی؟ اصلاً چرا آدمها باید انتخاب کنند؟ این انتخاب همهاش عذاب است.
یک روز رفته بودم مرغفروشی. وزن کرد. گفت تکهتکهاش کنم؟ گفتم باشد. ماشینارّه را روشن کرد. یک تیغۀ دندانهدار به اندازۀ یک کفِ دست با انگشتانِ باز باز شروع کرد به چرخیدن. تکههای مرغ را با دو دستش جلوی تیغ میگرفت؛ یک لحظه مکث میکرد تا تمرکز کند و یکهو تکهگوشت را میداد زیرِ تیغ و فوراً دو دستش را از هم فاصله میداد تا گوشت لِه و چرخکرده نشود. بهش گفتم خطرناک نیست؟! بهتر نبود مثلِ بقیه با کارد و ساطور گوشت را تکهتکه کنید؟ گفت که چه عرض کنم؛ زندگی کلاً خطرناک است. و دیدم که راست میگفت.
نمیدانم این حرفها گفتنی است یا نه. مدتهاست که نمیتوانم فرقِ درست از نادرست را تشخیص دهم. روزهای محرّم همیشه برایم با دیگر روزهای سال فرق داشته. عطرِ غم دارند؛ ولی غمی خوشایند؛ غمی عمیق اما سبک. روزهایی سیاه و تلخ دارد، اما رنگی و شیرین است. توی این روزها گاه با تمامِ وجودت بر مصیبتی بزرگ اشک میریزی، اما هیچ خندۀ از تهِ دلی نیست که بتواند به اندازۀ آن اشکها حالت را خوب کند. نمیخواهم این احساساتِ پاک را با حرفهای تنگنظرانه و تحلیلگرانه چرکین کنم ـ میخواهم صبور باشم و به حرفهای این جنبه از خودم هم گوش دهم. همین چند ساله که پیادهرویِ اربعین رواج پیدا کرده است، از همان ابتدای محرم ـ حتّی قبلتر ـ تا اربعین ـ و حتّی بعدتر ـ احساسِ عاشقی را داشتهام که از معشوقش جدا افتاده است و سخت رنجِ هجران میبرد. رنج میبرد و سرخوش است از این رنجکشیدن. قلبش گاهی به شدت فشرده میشود، از اینکه میخواهد اما نمیتواند به پابوسِ یار برود. ولی بعد، از همینکه میتوانستم چنین ناراحت شوم خوشحال میشدم. اما با تمام این حرفها، احساس میکنم شاید اینبار نتوانم مثلِ گذشتهها باشم. شاید نتوانم مثل همیشه این غم را پذیرا باشم ـ با اینکه از همین حالا عطرش را تنفس میکنم و حال و هوایم عوض شده است. و شاید حتّی نتوانم عاشقِ هجران کشیدۀ پیشین باشم که حسرت میخورَد و دلتنگ میشود و باز هم نمیتواند اربعین در جمعِ دوستدارانِ یار باشد. نمیدانم دیگر چه میخواهم. مشکل اینجاست که نمیتوانم با خودم کنار بیایم. یادِ یک شعر افتادم. شخصیتهایی در منند، که با هم حرف نمیزنند...
شخصیتهایی در مناند که با هم حرف نمیزنند که همدیگر را غمگین میکنند که هرگز دورِ یک میز غذا نخوردهاند
شخصیتهایی در مناند که با دستهایم شعر مینویسند با دست هایم اسکناسهای مُرده را ورق میزنند دستهایم را مُشت میکنند دستهایم را بر لبهی مبل میگذارند و همزمان که این یکی مینشیند دیگری بلند میشود٬ میرود
شخصیتهایی در مناند که با برفها آب میشوند با رودها میروند و سالها بعد در من میبارند
شخصیتهایی در مناند که در گوشهای نشستهاند و مثلِ مرگ با هیچ کس حرف نمیزنند
شخصیتهایی در مناند که دارند دیر میشوند دارند پایین میروند دارند غروب میکنند و آن یکی هم نشسته است روبه روی این غروب٬ چای میخورد
شخصیتهایی در مناند که همدیگر را زخمی میکنند همدیگر را میکُشند همدیگر را در خرابههای روحم خاک میکنند
من امّا با تمام شخصیتهایم دوستت دارم
از کتابِ "پذیرفتن" گروس عبدالملکیان
شخصیتهایی در مناند که ساعتها به نقطهای نامعلوم خیره میشوند و وقتی یکی مینشیند حرف میزند آنیکی پوزخند میزند کتابش را پرت میکند روی میز و از اتاق بیرون میرود
این روزها از تمام حرفهایی که میزنم و نمیزنم پشیمانم. از افکارم هم، از کردارم هم.
خب، سرراست بگویم. امروز اینجا، این وبلاگ، یکساله شد. چند بار تلاش کردم چیزی مناسبِ این مناسبت بگویم. تلاشهای مذبوحانهام ختم شد به دو-سه پاراگراف که روی بیشتر از نصفش که به حاشیه کشیده شد خط کشیدم و کمرنگشان کردم که شاید بعداً به دردم بخورد، ولی هنوز هم دارم نگاهشان میکنم و میبینم هنوز که هنوز است به دردم نمیخورند. و من کماکان منتظرم تا آن لحظۀ موعود فرا برسد و بدردم بخورند.
راستش زندگی هم عینِ همین است... (و فکر کن حالا ارتباطِ دقیقِ حرفهای بالا را با مفهومِ زندگی شرح دادم و خیلی هم جالب، و خیلی هم قشنگ، و خیلی هم شگفتانگیز. و حالا باید تا دقایقی به نقطۀ نامعلومی از این صفحه خیره شوید و به حرفهایی که زدم فکر کنید و چیزهای بیشتر و بیشتری از آنها دریابید.)
پینوشت: اگر آدمِ چند قرن پیش بودم باید از این اتفاقِ شوم و بدشگون ـ اینکه نمیتوانم در مناسبتِ یکسالگیِ اینجا چیزی مناسب بنویسم ـ حسابی میترسیدم و خودم را آدمی میپنداشتم که سرنوشت در همین نزدیکیها شکستِ هولناکی را برایش مقدر کرده است. اما من با اینکه دوست دارم به چیزی مثلِ سرنوشت اعتقاد داشته باشم ـ چون داستانِ زندگیِ انسانها را پیچیده و جالب و پرتناقض میکند ـ ولی نمیتوانم با درکِ این اتفاق بترسم، یا هیجانزده یا شگفتزده شوم. گاهی با خودم میگویم ما آدمها چقدر احمقیم که داریم با دستِ خود زندگیمان را بیروح و کسلکننده و تهی از معنا میکنیم! همین چند روز پیش یک مطلبِ مفصل خواندم راجع به اینکه چیزی که ما تحتِ عنوانِ «بختک» از آن یاد میکنیم و همهمان حداقل یکبار توی زندگی آن را تجربه کردهایم و توسطِ آن موجودِ وحشتناک در حالتِ فلج و خفگی از خواب بیدار شدهایم، چیزی ماوراءالطبیعه نیست و ریشۀ علمی دارد و آنرا «فلجِ خواب» مینامند. و باز پیشِ خودم تاکید کردم که این بشر نمیداند با تهی کردنِ این داستانهای خیالی و وقایعِ ماوراءالطبیعه، با زدودنِ این ترسها و هیجانات از زندگیاش دارد چه بلایی سرِ خودش میآورد و خودش را به مرزِ انحطاط و افسردگی و روزمرگی میکشاند که خیلی بیشتر از مسائلی چون جنزدگی و طلسم و جادو برای بقایش تهدیدکننده است. اصلاً من خودم یکی از فانتزیهایم این بود که یک روزی که کاملاً از این دنیا و زندگیام سیر شدم و خودکشی را برگزیدم، بیایم و جنِ قدرتمندی به نامِ «شاه میمون» را تسخیر کنم ـ یا حداقل برای تسخیر کردنش تلاشم را بکنم ـ و اینگونه یک روحِ درستحسابی به زندگیام بدمم و با ماجراهایی شگفتانگیز ـ همانهایی که از پدرم راجع به پدربزرگم شنیدهام ـ مواجه شوم؛ همراه با تمامِ ترسها و خطراتش. ولی مزخرفاتی که آن را «علم» مینامند آمد و همۀ کاسه کوزههایمان را ریخت به هم و حالا نمیدانم اگر روزی حقیقتاً به آن لحظۀ انحطاط رسیدم، باید چه خاکی بر سرم بریزم. چون دیگر نمیتوانم به خیلی چیزها مثلِ قبل یقین داشته باشم ـ یعنی این زمانه همهمان را اینطوری کرده است. شاید همان «نفرینِ روزگار»ای که یک زمانی بهش اعتقاد داشتهاند همین بیاعتقادیِ ما نسبت به این قسم مسائل باشد. نمیدانم!
آدمها، مثلاً یک جمعِ مخلصِ سه نفره، گاهی لحظاتی را برای هم میسازند که برای ابد در یاد میماند. لحظاتی که هر وقت دلت تنگ میشود و به تنگ میآیی و ذهنت دنبال ریسمانهایی برای چنگزدن میگردد تا به قعر این دنیا سقوط نکنی، نمیشود آن لحظات را پیدا نکند. و من حالا دلم تنگ است. دلتنگِ روزهایی هستم که میدانم همین امروز تمام شدند. بدیاش همین است، نه؟ آدم درست در یک لحظه متوجه میشود که خیلی چیزها تغییر کرده است، خیلی چیزها، در همان لحظه؛ و تو چارهای نداری جز قبولِ آن و کمکم پذیرفتنش. اما گاهی، توی لحظاتی خاص، درست مثلِ همین امروز عصر ساعتِ چهار که با بدنی خسته و کوفته بیدار شدم و دیدم نورِ خورشید مایل، به شکلی خاص و به رنگی خاص از در و پنجرهها پاشیده شده است توی خانه، آدم ناخودآگاه میفهمد در یک «پایان» قرار دارد، و باید کمکم این تمامشدگی را بپذیرد و در خودش هضم کند. و آن لحظه، همان ساعتِ چهاری که با صدای آهنگهای دلنشین و غمگنانۀ هندییی که توی سرم در حالِ پخش شدن بود بیدار شدم، چقدر برایم غریب بود. وقتی میگویم «غریب»، یعنی خودم هم نمیدانم در آن لحظه چه احساساتِ غریبی به سمتم هجورم آورد. شاید بهتر باشد بگویم «دلتنگی»، ولی نمیدانم همهاش همین باشد. توی آن لحظه انگار که بعد از سیصدسال خواب بیدار شده باشم و همه چیز به شکلِ آشکاری تغییر کرده باشد. پاییز مرا با خودم غریبه میکند. به کسی تبدیلم میکند که پر از احساساتی متناقض میشود. پاییز عاشقم میکند، اما نمیدانم عاشقِ کی، عاشقِ چی. دلتنگ میشوم و بدونِ اینکه متوجه باشم تمام زندگیام را، و تمامِ لحظاتِ ابدیاش را از سر میگذرانم، و میدانی بیشتر در کجای این گذشته متوقف میشوم؟ در یک روستا. در روستایی که همیشه نسیمِ خنکش روحِ آدم را تازه میکند. روستایی که روزهای تابستانیاش هیچ فرقی با روزهای پاییزییی که میشناسم ندارد. و درست کنارِ جادهای که روستاهای آن ناحیه را به هم متصل میکند، جایی که چند مغازه و گاراژ به هم چسبیدهاند، در یکی از آن مغازههای میانی، بوی روغنِ سوخته، و بوی بنزین، دماغم را پر میکند. مغازۀ موتورسازیِ پدرم کنارِ جاده، رو به یک قبرستان بود. غروبهای روستای دوزج، بد آدم را دلتنگ میکند. صدای صدها زنگوله، گوسفندها گلهبهگله، سگهای زیبایی که از نظارهشان هیچگاه سیر نمیشوی، و خنکایی که هنگامِ غروب به پوستت میخزید، چیزهایی است که از آن غروبها به یاد دارم. تابستانها میشدم شاگردِ پدرم، و عاشقِ این بودم که یکهفته یکهفته از این شهرِ شلوغ دل بِکنم و بروم پیشِ او توی همان مغازۀ موتورسازی زندگی کنم، و توی آن بالکنی که چهار نفر به سختی میتوانستند تویش بنشینند بخوابیم. نمیدانم چیست، یادآوریِ این خاطرات بغض به گلویم میاندازد و نمیتوانم جلوی اشکهایم را بگیرم. بعضیوقتها هم میشد که سوارِ موتوری تازهنفس میشدیم و میرفتیم روستاهای اطراف برای تعمیرِ موتورِ یکی از مشتریها، و یک شام یا ناهارِ حسابی هم میخوردیم. روستای علیشار، عباسآباد، و... و... لعنت! لعنت به این حافظه که بهترین روزهای زندگیام را نتوانسته درست ثبت کند. صبحها سرِ یک سفرۀ کوچک، کرۀ محلی و عسل میخوردیم. تقریبا تا دو روز غذاهایی که از شهر با خودمان آورده بودیم جوابمان را میداد، ولی از آن به بعد خودش آشپزی میکرد، و باید بگویم خوشمزهترین غذاها را با تخممرغ درست میکرد. تخممرغ و سوسیسکالباس، تخممرغ و تنِ ماهی، اُملت، و... و من وظیفهام شستنِ ظرفها بود. آن روزهایی که دو نفره با هم زندگی میکردیم، هیچکسی برایم مهربانتر از او نبود. هیچگاه ناراحتم نمیکرد و عصبانی نمیشد، حتّی وقتی که مجبور میشد به خاطرِ خرابکاریِ من موتوری که کارش تمامشده و آمادۀ آماده هست را از نو باز کند و دل و رودهاش را پهن کند روی کارتن. موتورسواری را توی همان روزها یاد گرفتم. یادم است آن آخرها، ظهرها که کارمان تمام میشد یکی از بهترین موتورها را برمیداشتم و تا نزدیکیِ روستای علیشار که نزدیک به دوزج بود میراندم. آن روزها بجز مُزدهای آخرِ هفته که گاهی حتّی به پانزدههزار میرسید، موتورسواری هم برایم یک پاداش حساب میشد. غروبهایش را هنوز هم به خاطر دارم. تکیه میدادم به درِ مغازه، و رو به قبرستان به منظرۀ زیبای کوههای در مِه فرو رفته نگاه میکردم تا اینکه هوا کاملاً تاریک میشد. توی آن روستا، آسمان به آبیترین شکلِ ممکن آبی بود و ابرهای پنبهای جلوۀ شگفتانگیزی به آن میداد. آنجا میشد سایۀ ابرها را از دور دید که نزدیک میشدند و بعد آرام آرام میگذشتند. کربلایی ـ مشتریها به این نام میشناختندش ـ آنقدر کارش خوب بود که تمام روستاهای آن ناحیه مشتریاش بودند و برخی حتّی صد کیلومتر راه میآمدند تا موتورشان را تحویلش دهند. موتورهایی که تعمیر میکرد مثالزدنی میشدند. یادم است، یکجورهایی کارِ موتورسازهای دیگر روستاها را کساد کرده بود. از این موضوع هم ناراحت بود، و هم نمیتوانست ناراحت باشد؛ میگفت آدم باید همیشه درستکار باشد و جنسِ خوب بیندازد روی موتور و با جان و دلش موتور را تعمیر کند که موتور دو روزه خراب نشود. میگفت آدمِ درستکار هیچگاه ضرر نمیکند و نمیدانید او به خاطر همین درستکاری و سادگی و صداقتش چقدر ضرر کرده بود، چقدر نسیه کار کرده بود و خبری از پول نمیشد، چقدر توی زندگیاش اعتماد کرده بود و ضربه خورده بود؛ و بالاخره آن آخرها فهمیده بود باید توی دنیایی که همه در آن گرگاند، گرگ باشد؛ ولی او هرگز نمیتوانست بهخوبی گرگ باشد. خیلی سختی کشید. هیچکس نمیتواند درک کند چگونه زمستانهای سختِ آن روستای لعنتی را توی آن بالکنِ لعنتی تحمل میکرد. او در زندگیاش خیلی سختی کشید. خیلی سختی میکشید و نمیگذاشت خانوادهاش سختی بکشد. او یک پدر بود، پدری به تمامِ معنی. پدری که نبودش برایم سخت است. آنقدر سخت که مجبورم تا آخرِ عمر به کسی تبدیل شوم که بودن و نبودنِ هیچ کسی برایش اهمیت نداشته باشد؛ کسی که نه گذشتهای دارد و نه آیندهای؛ و تنها لحظاتِ حالِ این دنیای بیاعتبار را ناگزیر میگذراند. و میدانی پیچیدهترین قسمتِ ماجرا که گاهی برایم بهشدت غیرقابلِ تحمل میشود چیست؟ اینکه او هست، ولی او خودش نیست.
و حالا دارم با تابستانی خداحافظی میکنم که یکی از تابستانهای ابدیِ زندگیام است. تابستانی که همان جمعِ مخلصِ سهنفره خاطراتِ ابدیِ زیادی را برای هم خلق کردند. و همین حالا دلتنگش شدهام؛ دلتنگِ تابستانی هستم که آنها، همان جمعِ سه نفرۀ مخلص، یک روزِ مشخص در هفته را وقتی هنوز هوا روشن نشده بود سوار موتورهایشان میشدند و ساعتها با هم خوش میگذراندند؛ موتورها را به تاخت راندند؛ با هم توی جویها دویدند؛ با هم کوهنوردی کردند؛ با هم تعجب کردند، شگفتزده شدند، خندیدند، و لذت بردند. آنها توانستند با وجود بندهای بسیاری که به دستوپایشان بود آزاد باشند ـ مثلِ پرندگانِ آزاد ـ و به هر سویی که میخواهند پرواز کنند؛ ماجراجویی کنند و جستوجوگر باشند. آنها فهمیدند زمان عوض میشود ولی زمانه عوض نمیشود، و همیشه راهی برای زنده کردنِ یک زندگیِ مرده وجود دارد. اما با این وجود من دلتنگم. کاش این تابستان ـ یا نه ـ کاش آن تابستان ـ آن جمعِ دو نفرۀ مخلص ـ تا آخرِ عمرم کِش میآمد...
+ یکی از آهنگهایی که تمامِ امروز ـ از همان اولِ صبح روی موتور ـ توی سرم پخش میشد:
این عصر عصرِ خودنماییهاست ـ خودنمایی به معنای منفیِ آن. گاهی آدمها آنقدر غرقِ این عملشان میشوند که تبدیل میشود به جزئی جداناشدنی از وجودشان، طوری که بدونِ آن وجودشان در نظر خودشان هم زیر سوال میرود، با خودشان غریبه میشوند و آنگاه از خود میپرسند: پس من کیستم؟! این منِ تنها افتاده کیست؟ و این لحظه میتواند انتهای یک خوابِ خوش باشد، و ابتدای جستوجویی پایانناپذیر در مسیری بیانتها. بیانتها. بیانتها... مسیری که انتهایش، همین بیانتهاییست، همین تمامناشدنیست، و همین... نه، نمیخواهم بگویم این مسیر، این راه، نهایتاً سرگردانی و بیهودگیست؛ نه! ببینم، اگر در انتهای یک مسیر انتظارِ یک گنجِ غیرمنتظره را داری باید بگویم که سخت در اشتباهی. این انتها از تو یک انسانِ فانی میسازد. این انتها، درست در اوجِ داستان تو را به قتل میرساند. نابودت میکند. مگر نه اینکه ما زنده به آنیم که آرام نگیریم؟
هر آدمی حداقل یکبار توی عمرش این لحظه را تجربه کرده است؛ لحظهای که بدونِ اینکه تصمیمی به تغییر بگیرد و بدونِ اینکه اختیار و انتخابی داشته باشد، به یکباره خودش را میبیند که کاملاً تغییر کرده است، آنقدری که از بودن توی آن منِ ناآشنا خوف میکند. نه، زیادهروی کردم؛ خوف نمیکند؛ متعجب میشود و آشفتهخاطر. مثل کسی که در زندگیاش خوشبختترین فردِ عالم بوده و وقتی از خواب بیدار میشود میبیند چیزی جز یک خیالِ خوشِ پُرحسرت از آن خوشبختی و آسودگی برایش باقی نمانده ـ خیالی که به زودی کمرنگ میشود و از بین میرود؛ طوری که انگار نه انگار روزی وجود داشته است. جوری که حتّی خودت هم نمیتوانی درک کنی کِی آن خیالِ خوش به پایان رسید؛ نمیفهمی کِی آن منِ خوشبخت و آسودهخاطر را گم کردی و حالا منی دیگری. من، کِی من شد؟ این من، کیست؟! و این ابتدای همان جستوجوست. انسانها در این جستوجوی بیپایان تنهایی را با تمام وجودشان درک میکنند. خودِ خودشان را، خودی که مستقل از هر چیز و از هر کسی است را پیدا میکنند. خودی را پیدا میکنند که به خودیِ خود معناست، بینیاز به هیچ قید و پسوند و پیشوندی. گاه این تنهایی و این واقعیت به شدت آزارش میدهد، ضعیفش میکند، از پا میاندازدش، اما نمیتواند نابودش کند. ما موجیم که آسودگی ما عدم ماست. اگر از من بپرسی آیا اینهمه درد و رنج ارزشش را دارد، من ازت خواهم پرسید که چه چیزی از نظر تو «ارزش» دارد؛ و وقتی که بعد از مکثی کوتاه یا بلند آمادۀ جواب دادن شدی، میگویم که سکوت کنی، چون دیگر به جوابت رسیدهیی. چرا که همۀ پاسخها در همان مکثکردن و اندیشیدن نهفته است ـ تمامِ پاسخها. قرار نیست در پایانِ این مسیر به گنجی عظیم برسی؛ باید هر لحظه برای تو گنجی گرانبها باشد. شاید بپرسی غم و تلخی و رنج کشیدن که بخشی انکارناشدنی از این مسیر است چه ارزشی دارد؛ٰ ولی باید بگویم اگر توانستی لحظاتی عمیقاً غمگین شوی و تلخکامی به شدت رنجت بدهد و ناراحتت کند، دیگر چرا باید دنبالِ گنج باشی؟ اگر توانستی لحظاتی را عمیقاً خوشحال شوی و نشاط را با تمام وجودت درک کنی، دیگر دنبال چه گنجی هستی؟ زندگی چیزی بیشتر از اینها نیست. تو جوهرۀ حیات را مکیدهای. و این است سرنوشت ما.
این روزها خیلی کم مینویسم. نمیدانم چهام شده، ولی بعد از مدتی تصمیم گرفتم به ننوشتن. یعنی یادداشتهای روزانه که دیگر سری بهشان نمیزنم مگر امروز که دلم میخواست با خودم کمی اختلاط کنم ـ آدم گاهی دلتنگ خودش میشود آخر. گاهی توی وبلاگ مینویسم، ولی در کل «این روزها روزهای نوشتنم نیست»، این را به خودم میگویم. این ننوشتنها هم از همین چند وقت پیش شروع شد که تصمیم گرفتم داستاننویسی را شروع کنم ـ ولی باور کن هنوز پیشرفتی حاصل نشده! یعنی نمیخواستم با هزر رفتنِ کلمات و بیهوده نویسیهایم، خودم را با نوشتن ارضاء کرده باشم. میخواهم آنقدر ناراضی شوم از ننوشتن که بروم سمت نوشتن و آن هم داستان.
این روزها چیزهای جدیدی یاد میگیرم. دارم توی سهتار به چهار مضرابها نزدیک میشوم. من سهتار نوازی را در اصل، چهار مضرابهایش میدانم ـ چون به نظرم زیباترین و دشوارترین قطعهها هستند. (فیالحال همینقدر میدانم.) یعنی که، وقتی بتوانم چهار مضرابِ صبا درویش خان یا فلانی را بنوازم، میفهمم که تازه کمی پیشرفت کردهام توی سهتارنوازی. حالا، وقتی دارم گوشههای ماهور را یاد میگیرم، (کرشمه، خسروانی، چهارپاره، مرغ سحر، دلکش...) مثل این میماند که یکسری اطلاعاتِ اضافی (و نه ضروری) را وقت بگذارم و از بر کنم. همین. ولی لذت هم میبرم از نواختنشان. من از سهتارم خیلی خوشم میآید (در حقیقت از سهتارهایم؛ دو تا هستند!) و دلم میخواهد زودتر به جایی برسم که بتوانم طوری بنوازمش که لایقِ نواختنش است. دلم میخواهد به نهایتش برسم، به پیشرفتهترین سطحش. من همیشه توی زندگی دنبال همینم. یعنی که دست خودم نیست، این شوقِ رسیدن به مقصد است که انگیزۀ حرکت بهم میدهد، ولی باید بگویم بهترین لحظاتم نه وقتی است که به مقصد رسیدهام، بلکه همین حرکتِ مشتاقانه است که خوشبختی را در زندگیام معنا میکند ـ یا لااقل اینطوری فکر میکنم.
تاکنون چندباری به این مقصدها رسیدهام، ولی هر بار ناامیدم کردهاند. به آخر رسیدن برای من یعنی پایانِ حرکت. تنها کافی است متوجه شوم که به پایان رسیدهام، یا اینکه دیگر نمیتوانم از آن پیشتر بروم یا مسیری نیست برای پیش رفتن، و آن وقت است که احساس میکنم دیگر هیچ اشتیاقی برای زنده ماندنم و زندگی کردن ندارم. وقتی میگویم اشتیاقِ زندگی ندارم، نه اینکه مشتاقِ مرگ شده باشم؛ زندگیام تکراری میشود، پریشان میشوم، دیگر نمیدانم باید روی چه چیزی، روی چه هدفی تمرکز داشته باشم و توجهم را به آن اختصاص دهم. بالاخره آدم باید توی زندگی سرش به چیزی مشغول شود دیگر. گاهی آنقدر آشفتهخاطر میشوم که حتی نمیتوانم دلیلِ این پریشانیها و پرخاشگریهایم را بفهمم؛ غم تمام وجودم را فرا میگیرد ولی نمیفهمم دردم چیست. آخر، من همیشه روی خودم کنترل دارم، و حتّی کوچکترین رفتارهایم را هم گاهی مینشینم و ریشهیابی میکنم و به نتیجه میرسانم. یک جورهایی با این کار سرگرم میشوم و همچنین تکرارِ این عادت، برایم آرامشبخش است. تازگی ها به این نتیجه رسیدهام که همیشه یک لیستِ آماده برای مطالعه داشتم باشم، چون تمام کردنِ یک داستانِ بلند یا یک رمان، درست مثلِ رسیدن به انتهای یک مسیر است. مثل رسیدن به مقصد است، وقتی که میفهمی دیگر «راهی برای رفتن» نداری. میفهمی دلیلی برای حرکت، برای پیش رفتن نداری. و آن وقت است که افسرده میشوم. و وقتی که یک کتاب جدید دستم میگیرم و مجذوبش میشوم، تازه میفهمم مشکلم چه بوده و چرا ناراحت بودهام. من معتادِ کتابهام؛ معتادِ داستانها. از فلسفه هم خیلی خوشم میآید. آدم با فلسفه به آگاهی میرسد و ذهنش باز میشود و کلی مسئله و فکر جدید توی کلهاش پیدا میکند که میتواند مدتها توی خلسه نگهش دارد و سرگرمش کند. البته بگویم، از تکلّف اصلاً خوشم نمیآید؛ از زبانبازی و بازی با کلمات و اطلاحات هم. من فلسفه را برای ساده کردنِ پیچیدگیها میخواهم، برای درکِ مسائل و مفاهیمِ پیچیده و چراییها، و حالم از کسانی که مسائلِ ساده را بدونِ هیچ دلیلِ واضح و متقنی پیچیده میکنند بهم میخورد ـ مثلِ بیشترِ کسانی که راجع به «محتوا» حرف میزنند. آدم باید همیشه از مطالعههایش چیزهای جدیدی یاد بگیرد یا اینکه دانستههای قبلیاش محکمتر و عمیقتر شود. آگاهی یافتن و یاد گرفتن به آدم آرامش و تسلای خاطر میدهد، ولی گاهی هم تنها دلیلِ غمگین بودنِ آدمی، همین آگاهی و دانستههایش است؛ دلیلِ تنهاییهایش هم.
حالا، وقتی کاملاً انگیزهام را میبازم، روزهای هفته را میتوانم مشتاقانه به امیدِ رسیدنِ جمعهها سر کنم ـ به امیدِ یک ماجرای تازه. گاهی هم تبدیل به یک انتظارِ دیوانهکننده میشود ـ مثل وقتی که با کسی قرار گذاشته باشی که قرار است عزیزترین فرد توی زندگیات باشد، و میبینی که لحظات هر کدامشان یک نیشتر به قلبت فرو میکنند و بعد میگذرند. بعضی وقتها که میبینم هیچ دلیل و شوقی برای زندگی ندارم، فکر کردن به این جمعههایی که قرار است ساعت شش، وقتی خورشید هنوز بر نخاسته است از خانه بزنیم بیرون، آن هم با موتورها، دلگرمم میکند. خیلی خوب است آدم برای خوشحال کردن و سرِ حال آوردنِ خودش، یک برنامۀ منظم و قانونمند داشته باشد. اینطوری کمتر احساسِ پریشانی میکند. اینطوری آدم میتواند وقتهایی که کاملاً احساسِ تنهایی و بیهودگی میکند را، تسلیمِ گذر زمان شود و از این تسلیم شدنش هم احساس آرامش کند. درست یک چیزی مثل خدا.
+ این دو روزه داشتم «مردی به نام اوه» را میخواندم و تنها کتابی بود در این یکی دو ماه که یک نفس خواندمش و با آن ذوق کردم، خندیدم، بغض کردم، و گاهی هم گوشۀ چشمانم نمناک شد.
گاهی، توی زندگی، درست مثل اینچنین لحظاتی، عمیقاً راجع به زندگیام فکر میکنم، راجع به ارزشمندی، و آنقدری توی سرم سروصدا میشود که دیگر حرفهای خودم را، نه، افکارِ خودم را، نمیفهمم. گاهی، شدیداً افسوس میخورم از اینکه چرا نمیتوانم برخی از علایقم را دنبال کنم ـ یعنی فرصتش را ندارم، یا شرایطش را. گاهی، مثل چنین لحظاتی، حسابی هوایی میشوم، یعنی بهتر اگر بگویم، جوگیر ـ بخصوص وقتی یک ساعتی را توی یوتیوب به دیدنِ مبارزات رزمی و بوکس مشغول باشم. گاهی، وقتی عمیقاً جوگیر میشوم، میخواهم بروسلی شوم ـ یک استادِ فیلسوفِ هنرهای رزمی. آخر این روزها دارم سریالِ بروسلی را دنبال میکنم و مدام مشتی سنگین میخورد توی صورتم و وقتی به خودم میآیم و حریف را ورانداز میکنم، میبینم علاقهام به رشتههای رزمی آن مشتِ سنگین را حوالهام کرده. البته، میدانم؛ مبارزه و جنگیدن در زندگی پایانی ندارد، ولی قدرت، فانی و زوالپذیر است. بروسلی هم یک روزی، وقتی که حسابی به این موضوع فکر میکرده، و وقتی خودش را جای حریفانِ شکستخوردهاش قرار میداده بود به یک نتیجۀ مهم رسید، اینکه نمیخواسته روزی فرا برسد که قدرتش را از دست بدهد و از «زمان» شکست بخورد. در واقع خیلی خوب کمظرفیتیِ این دنیا را درک کرده بود.
همسرش لیندا میگفت: او هیچگاه دوست نداشت عمر طولانی داشته باشد. زیرا او نمیتوانست تحمل کند که قدرت بدنیش با کهولت سن روز به روز تحلیل رود. بروسلی میگفت اگر من باید فردا بمیرم هیچ شکایتی ندارم. من به آرزوهایم دست یافتهام و در دنیا آنچه را که میخواستم انجام دادهام. از زندگی انتظار بیشتری ندارم.
در ۲۸ سالگی درگذشت. مرگش مشکوک بود، ولی نمیتوان نادیده گرفت که بدنش هم دیگر زیرِ آن تمرینهای سنگین و وحشتناک کم آورده بود. (اطلاعات بیشتر) من با همین حرفها، درست با همینها توانستم آن منی که مدام افسوسِ بروسلی شدن میخورد را خفه کنم ـ یعنی قانعش کنم که چیزِ زیادی را از دست نداده است. آدمی توی این زندگی محکوم به برگزیدن است. باید انتخاب کند و تمام پیامدهای انتخابش را بپذیرد. نمیتواند هم بوکسور باشد، هم نوازنده باشد، هم نویسنده باشد، هم موتورسوار باشد، هم کارگردان باشد، هم نقاشی بکشد، هم کلی سفر کند و دنیا را ببیند، هم عمرِ درازی داشته باشد، هم کارش به روزمرگی و افسردگی و شکست و گاه خودکشی و جوانمرگی نکشد. چه کسی از فردایش خبر دارد؟ ما تنها حدس میزنیم. آدمی محکوم به انتخاب کردن است. البته، میتواند چندتای اینها همزمان باشد، ولی نمیتواند همه را بهخوبی و کمالش باشد. لیستِ بالا میتوانست خیلی طولانیتر باشد، و به تبعِ آن حسرتهای آدمی هم بیشتر و بیشتر میشود، اما نه وقتی که بپذیری این زندگی ظرفیتش را ندارد. ولی میشود امیدوار بود؛ امیدوار بود که توی یک زندگیات، مبارزِ بزرگی میشوی، توی دیگر زندگیات نوازنده و موسیقیدانِ قهاری خواهی شد، در زندگیِ دیگرت نویسندهای تاثیرگذار، یکبار هم کارگردانِ حرفهاییی، و حتّی یکبار هم نیمۀ گمشدهات را پیدا خواهی کرد و تا آخرین لحظۀ زندگیات در کنار او لحظات را سپری میکنی، و... الیآخر. باید انتخاب کرد؛ در هر حال مطمئن باش که هیچچیزی را از دست ندادهای. تنها، زندگی کن. انتخاب با خودت است.
عمو یادگار... گفتی عمو یادگار و نمیدونم چرا یاد هیاهوی روزهای عید افتادم. روزهایی که آدما توشون دنبالِ یه اتفاقِ بزرگ هستن. انگار واقعاً قراره زندگیشون توی یه روز خاص، توی یه ساعت و دقیقه و ثانیۀ خاص، که فقط سالی یکبار میاد، یه تغییر اساسی کنه؛ پس از این انتظارشون انگیزه میگیرن و با کلی شوق میرن خودشون رو برای تحویلِ این اتفاق بزرگ آماده میکنن. خیلیا هستن که اعتقادی به این چیزا ندارن و این کارا رو مزخرف میدونن؛ ولی یکی نیست بهشون بگه مردِ حسابی، تویی که همه چیِ زندگیِ این مردم برات مزخرفه و اعتقادی بهشون نداری، چرا نمیری جنگل و اونجا زندگی کنی؟ نمیشه که به طبیعت و ماده و واقعیات هم اعتقاد نداشته باشی؛ چون در اون صورت زندگیِ تو هم خیلی مزخرف و پوچه و باید خیلی زودتر از این حرفا با یه تیغِ تیز از شرِش خلاص میشدی. آره؛ آدما خیلی وقتا تظاهر میکنن. خیلی وقتا از زمین و زمان انتقاد میکنن و فریادِ گوشکرکنشون همیشه بلنده، اما کاملاً بیمعنی؛ دروغی؛ ریاکارانه، و به قول خودشون، مزخرف و سخیف... انگار تکلیفشون با خودشونم مشخص نیست. البته اگه بتونی درکشون کنی، میبینی اونقدرهام نفرتانگیز نیستن، بلکه ترحمانگیزن. میدونن چی نمیخوان، ولی نمیدوننم که چی میخوان. وضعشون یکم پیچیدهست. بگذریم.
کجا بودیم؟ آها. عمو نوروز! نه، نه؛ عمو یادگار! ما آدما خیلی عجیبیم. یه سریمون که همیشه تو گذشته سیر میکنیم در حالی که زندگیمون در زمانِ حاله که معنی میگیره و یه گذشتۀ قابلِ ارجاع رو میسازه؛ گذشتهای که میشه توی ساعاتِ تنهایی و خلوتهامون، روزها در اون غرق بشیم و دوباره اون سختیها، ناراحتیها، غمها، شادیها و خوشحالیها و هیجانزدگیها رو تجربه کنیم. یه گذشتۀ قابل ارجاع! من این اسم رو براش انتخاب کردم. میدونی، این چند وقت فکرم خیلیِ درگیرِ داشتنِ یه گذشتۀ قابلِ ارجاع و ارزشمنده. اعتقاد دارم زندگیهامون اتفاق زیاد داره، و یا برخی از اتفاقات رو حتّی خودمون به زور میسازیم و میندازیمشون توی زندگیمون تا مثلاً اتفاق «افتاده» باشن! ولی، ماجرا نداریم. کلی اتفاقِ بدونِ ماجرا. مثلاً من امروز روی کوه، وقتی به نفسنفس افتاده بودم و تنها بیست-سی متر با قله فاصله داشتم و دیگه توانش رو نداشتم حتی یک قدم هم بالاتر برم، یه خرگوش دیدم و همینکه چشمم بهش افتاد، سریع فرار کرد و غیب شد. نفهمیدم کجا رفت. منم بعدِ یکم استراحت، دوباره زورِ خودمو زدم و به هر سختییی بود، رسیدم به قلۀ اون کوه، و در بالاترین نقطهای ایستادم که تا حالا توی عمرم ایستاده بودم؛ ولی... ولی، همین! اون خرگوش غیب شد. منم بعد از یه استراحتِ سی دقیقهای و لذت بردن از اون منظره، برگشتم پایین و حالا سرِ جای همیشگیم نشستهم. میدونی منظورم چیه؟ یعنی این همه اتفاق، ولی دریغ از یه ماجرا! من میخواستم اون خرگوش، خرگوشِ آلیس در سرزمین عجایب باشه! من دلم میخواست اون خرگوشی که توی اون ارتفاع دیدم، واقعاً یه کارِ خاصی انجام بده و دیدنش برام الکی نباشه. یعنی چی که یه هویی ببینمش و از دیدنش تعجب کنم و بعد، غیب بشه؟ میخواستم حداقل بره از روی یکی از صخرهها، خودش رو پرت کنه پایین و من بهترین خاطرۀ زندگیم رو به دست بیارم! خاطرهای که قراره برای هر کسی تعریفش کنم! یا اگه نخوام درگیرِ مسائل فلسفی بشم و اینکه چرا این حرکت از اون خرگوشِ عجیب سر زده و چرا اون خواسته خودش رو به کشتن بده، میخواستم بره لبِ یه صخره و از اون ارتفاعِ بلند بپره، و یه دفعه یه عقاب که اتفاقاً همون بالا پرواز میکرده شیرجه بزنه و با چنگالهاش توی هوا بقاپدش و بعد من بفهمم اینا با هم دوست بودن و با خودشون قرار گذاشته بودن که هر کسی از این کوه اومد بالا، این نمایش رو براشون اجرا کنن و شگفتزدهشون کنن! آره، من اینطور ماجراهایی توی زندگیم کم دارم. همیشه بهشون فکر میکنم. همیشه دنبالشونم و میخوام کشفشون کنم؛ لحظه به لحظه. ولی انگار قرار نیست کسی جز من اونارو ببینه. یعنی، حتّی خودِ من هم نمیتونم ببینمشون، فقط درکشون میکنم. مثلِ همین ماجرای خرگوش و دوستش عقاب؛ درکشون میکنم فقط. داشتم میگفتم... عمو یادگار! یعنی کلاً حرفِ من این بود که عمو یادگار رو نمیشناسم. انگار قرار هم نیست هیچوقت توی زندگیم ببینمش. عمو یادگار برای من یه غریبهست؛ یه غریبه که وقتی به گذشتهم نگاه میکنم، نمیدونم دیگه دلم میخواد یه روزی ببینمش یا نه. آخه میدونی، گذشتهها که همهش خوشی و شیرینی نیست؛ غم و تلخی هم زیاد داره ـ گاهی حتی خیلی زیادتر از خوشیهاش و شیرینیهاش. انگار سرنوشت من اینه که ماجراهای زندگیم رو فقط درک کنم، نه اینکه به عینه ببینمشون. ببین چقدر پرحرفی کردم! گفتی عمو یادگار؟! خب، داشتی میگفتی...