در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۱۵۴ مطلب با موضوع «از زندگی» ثبت شده است

راستش روزهای اول برایم خیلی جذاب بود. خیلی جاها از افکار و ایده‌هایم هیجان‌زده می‌شدم. ولی حالا رسیده‌ام به این جملۀ ارنست همینگوی:

هیچ چیزی در نویسندگی وجود ندارد. فقط پشت ماشین تحریر می‌نشینی و خون‌ریزی می‌کنی.


تدِ عزیز یک مسابقۀ داستان‌نویسی راه انداخته بود که حقیقتاً ایدۀ جذابی داشت: نوشتن با شخصیت‌های از پیش آماده شده. من هم یکی‌شان را با اشتیاق انتخاب کردم و تقریباً شش روزی می‌شود که رویش کار می‌کنم، ولی حالا نوشتنِ هر کلمه برایم مثلِ شکنجه شدن است و دیگر هیچ انگیزه‌ای به ادامه‌دادنش ندارم. ولی ازش رهایی هم ندارم. زندانی‌اش شده‌ام. در قفسم کرده است انگار. لابد حالا هم می‌خواهی بگویی زندگی مثلِ همین داستان‌نویسی‌ست؛ نه؟! خب بله. چرا که نه. درست عینِ زندگی‌ست. خون‌ریزی!

  • ۳۶۰ بازدید

سردرگمی آخر آدم را به جنون می‌کشاند. بعضی وقت‌ها آدم فکر می‌کند به هیچ دردی نمی‌خورد، و این پندار وجودش را کاملاً بی‌معنی می‌کند و در عینِ حال بی‌خیالیِ نگران‌کننده‌ای را به جانش می‌اندازد. مدام در تلاشی که خودت را ثابت کنی، اینکه وجودت به یک کارِ این دنیا می‌آید، ولی هرچه می‌گردی می‌بینی هیچ پیراهنی اندازۀ تو نیست که بتواند وجودِ نامرئی‌ات را نمایان کند و از این شبح‌گونگی درت بیاورد. و آخر خودت هم به این نتیجه می‌رسی که یک خیالِ سرگردان بیشتر نیستی و چیزی نمانده است یک نفر توی یک جایی از یک دنیای دیگر از خواب بیدار شود و با همین کارش فاتحۀ تو و این کابوس را یکجا بخواند.

توی برزخی بینِ واقعیت و رویاهایم اسیر شده‌ام. اگر دستِ من می‌بود، تا آخرین قطرۀ خونم توی آن جنگِ نابرابر با شمشیرِ پرنده دست‌وپنجه گرم می‌کردم. معمای قبلی ـ که چشمِ آویزان روی تیرِ چراغ‌برق بود ـ را توانسته بودم حل کنم و حالا تازه نوبت به شمشیرِ گردانِ پرنده رسیده بود. تنها من توی آن بیابان نبودم، بلکه یک لشکر آدم آنجا بود، اما آن شمشیرِ پرنده صاف افتاده بود دنبالِ من. ولی من هم خوب مثلِ یوزپلنگ می‌دویدم و مثلِ مار بینِ آدم‌ها می‌پیچیدم و شمشیر را قال می‌گذاشتم. مرحلۀ سختی به نظر می‌رسید. ولی خب دیگر، یک دفعه چشم‌هایم باز شد و دیدم دوباره این واقعیتِ مضحکِ بی‌سروته شروع کرد به ثانیه‌انداختن. درست است که آن رویا هم بی‌سروته بود، ولی مضحک نبود؛ تویش سرگردان نبودم؛ هدفم مشخص بود: گذشتن از «این» مرحله. ولی توی این واقعیت، هیچ مرحله‌ای وجود ندارد. و اگر بخواهم صادقانه نظرم را درباره‌اش بگویم، باید اقرار کنم که بازیِ کسل‌کننده‌ایست. اینجا هیچ درِ پشتی‌یی وجود ندارد؛ هیچ کدِ تقلبی هم در کار نیست و آدم هم هیچ قدرتِ عجیب و قابلِ وصفی ندارد که احساسِ خاص بودن ذوق‌زده‌اش کند. خیلی وقت است که معماهایش حل شده است و مرحله‌هایش هم به پایان رسیده است، ولی آدم‌هایش هنوز دست از تلاشِ مذبوحانه‌شان برای ادامه‌دادن به این بازیِ تمام‌شده نکشیده‌اند. لابد برخی می‌گویند این مرحله معمایش زندگیِ بدونِ معماست، ولی باز هم مثلِ همیشه پشتِ خط می‌ایستند و وقتی چراغ سبز شد، شروع می‌کنند به گازدادن در همان جادۀ همیشگی، و با همان روشِ همیشگی. «چرا نتونیم به عقب برگردیم؟ فقط یه بار، رو به عقب، با سرعت هرچه بیشتر، تا جایی که می‌تونیم با سرعت گاز بدیم. می‌فهمی؟!»* 


* دیالوگی از فیلمِ Ready Player One

در راستای همین حرف‌های ناتمام و بی‌سروته، دیدنِ فیلمِ A Beautiful Mind را هم توصیه می‌کنم.

این چند وقت هرچه می‌نویسم تکراری است، یا حرفِ خاصی برای گفتن ندارد. پس منتشرشان نمی‌کنم. یا اصلاً بی‌خیالِ نوشتنِ آن حرف‌های پراکنده می‌شوم ـ بر خلافِ این‌بار.

داستایفسکی یک زمانی یک جایی از خودش پرسیده است: چه چیزی ممکن است برای من خیال‌انگیزتر و لطیف‌تر از نفس واقعیت باشد؟

  • ۳۶۲ بازدید

یکی از آرزوهای دیرینه‌ام این است که وقتی آسمان خشمگین است و با رعد و آذرخش می‌خواهد خشمش را خالی کند، روی قلۀ کوه باشم و از نزدیک‌ترین نقطه عظمتِ این زیبایی را تجربه کنم. درست مثلِ دیشب. دیشب هم آسمان حسابی خشمگین شده بود و پی‌درپی به اینجا و آنجا صاعقه می‌زد و با رعدهایی سهمگین شیشه‌ها را می‌لرزاند، و دل‌های شیشه‌ای را هم، و آن وقت صدای زوزۀ دزدگیرِ ماشین‌ها به هوا بلند می‌شد، و دخترها هم جیغ می‌کشیدند. اما تنها یکبار، و خیلی دقیق، وقتی در تاریکی نشسته بودم روی ایوان، شاهدِ بزرگترین و وحشتناک‌ترین صاعقۀ عمرم بودم، آن‌چنان نزدیک و بزرگ بود که قبل از اینکه صدایش به گوشم برسد، به عمیق‌ترین شکلی که به عمرم تجربه کرده‌ام، ترسیدم. آن صاعقه آن‌قدر پُر بود که تمامِ شب را روشن کرد، و هنگامِ خاموشی‌اش، یک‌هو ناپدید نشد بلکه در لحظه‌ای کوتاه، آن خطِ شکستۀ نورانی به چندین ستاره تبدیل شد. و بعد، همانطور که مبهوتِ این زیباییِ عظیم مانده بودم، سهمگین‌ترین رعدِ عمرم را شنیدم. با آن گرومب‌گرومبِ هولناک توی دلم خالی شد و قلبم شروع کرد به تند زدن. انگاری خشکم زده بود. تا ده دقیقه همانطور خشک‌زده و با قلبی که به شدت می‌تپید، خیره شده بودم به آسمان و چشم‌هایم به سوی صاعقه‌ها می‌دوید و هر لحظه انتطار داشتم یکی‌شان صاف بیاید بخورد توی سرم. نمی‌دانم این حرفم چقدر درست است، ولی به نظرم داشتم از آن وحشت‌زدگی لذت می‌بردم، با اینکه دلم می‌خواست هرچه زودتر از آن معرکه فرار کنم. مدت‌ها بود که منتظرِ چنین تجربه‌ای بودم. انگاری که شاهدِ معجزه‌ای مقدّس باشی. زیبایی‌ای آنچنان عظیم که وحشت‌زده‌ات می‌کند. وحشتی آن‌چنان عمیق که می‌تواند باعث شود تمامِ عمرت پیشانی بر خاک بگذاری و با نهایتِ خضوع بگویی: منزهی تو... تو ای بلندمرتبه... از هر عیب و نقصی منزهی تو...

  • ۴۴۶ بازدید

نمی‌گویم سیصد سال. کاش می‌شد وقتی در اوج استیصال قرار گرفتی، زمان را با یک خوابِ پنج ساله هی می‌زدی.

  • ۴۱۸ بازدید

پیش‌نوشت: من وقتی از خواندنِ یک نوشته به شدت لذت ببرم، رونویسی‌اش می‌کنم تا حسابی کلماتش به جانم بنشیند. منظورم از به «جان نشستن» این نیست که کلمه‌کلمه‌اش را حفظ کنم. آخر می‌دانید؟ یکی از افسوس‌های همیشگی‌ام این بوده که کاش می‌توانستم جملات و دیالوگ‌ها را همانطور که هستند به خاطرم بسپارم. اما حافظه‌ام به دردِ این کارها نمی‌خورد. حتّی خاطره‌هایم را هم دارم کم‌کم فراموش می‌کنم. می‌ترسم یک روز فرا برسد که دیگر ندانم کیستم. ولی به‌هرحال، آن نوشته را می‌نویسم و خیلی بیشتر از کلماتش لذت می‌برم. اگر حوصله‌تان کشید بخوانید؛ این بخش از کتاب خیلی جالب است.

(ابله، اثرِ داستایِفسکی. ترجمۀ سروش حبیبی. جلد دوم. ص ۷۳۳-۷۴۲)

یک هفته از ملاقات دو نفر از اشخاص داستان ما روی نیمکت سبز می‌گذشت. یک روز که هوا خوب بود، واروارا آردالیونوونا پتیتسینا، که نزدیک ساعت ده‌ونیم به قصد دیدن یکی از آشنایانش بیرون رفته بود غرقه در فکر و غمناک به خانه بازگشت.

بعضی از مردم چنان‌اند که به دشواری می‌توان در وصف‌شان چیزی گفت که یکجا و به کمال کیفیات شاخص و خصال آن‌ها را مجسم کند. این‌ها کسانی هستند که معمولاً اشخاص «عادی» نامیده یا با عبارت «بیشترِ مردم» وصف می‌شوند، و به راستی نیز اکثریت غالب مردم در هر جامعه‌ای از هم آن‌هایند. نویسندگان در داستان‌های خود، خواه رمان باشد یا داستان کوتاه، بیشتر سعی می‌کنند نمونه‌های شاخص مردم جامعه را نقاش‌وار، یعنی به شیوه‌ای قابل تجسّم، رسم کنند و اشخاصی پدید می‌آورند که در عالم واقعیات بسیار به‌ندرت عین آن‌ها را می‌بینیم و با این حال از هر واقعیتی واقعی‌تر می‌نمایند. پادکالیوسین(الف) را اگر نمایندۀ گروهی از مردم فرض کنیم شاید صورتی اغراق‌آمیز به نظر آید، اما ابداً نمی‌توان او را آدمی غیرواقعی شمرد. چه بسیار اشخاص زیرک، که وقتی در نمایشنامۀ گوگول او را شناختند، دیدند که ده‌ها و صدها نفر از دوستان و آشنایان‌شان به او شبیه‌اند. این‌ها پیش از تماشای این نمایشنامه نیز می‌دانستند که این دوستان‌شان به پادکالیوسین می‌مانند، فقط پادکالیوسین را نمی‌شناختند. در عالم واقعیات بسیار کم پیش می‌آید که دامادی پیش از عقد خود را از پنجره بیرون اندازد، زیرا این کار از هر چه بگذریم، چندان لطفی ندارد. با این همه، چه بسیار دامادان فهمیده و سنگین و رنگین که پیش از جاری شدن خطبۀ عقد، در دل اذعان کرده‌اند که پادکالیوسین‌اند. همچنین نمی‌شود گفت که همۀ شوهران هر دم و ساعت در دل می‌گویند «Tu l'as voulu, George Dandin!»(ب) ولی دریغ که این جمله میلیون‌ها و میلیاردها بار بعد از ماه عسل، و کسی چه می‌داند، شاید حتی از همان روز بعد از زفاف، در دل بسیاری از شوهران روی زمین با افسوس بسیار تکرار می‌شود.

به همین دلیل، بی‌آنکه توضیحات عمیق‌تری بدهیم فقط می‌گوییم که در عالم واقع این صورت شاخص گویی کمی آبکی می‌شود و خیلی‌ها به راستی ژرژ داندن و پادکالیوسین‌اند و جلو چشمان ما می‌روند و می‌آیند و می‌شتابند، منتها اندکی رقیق‌شده و نه چنان غلیظ که در این نمایشنامه‌ها به صف آمده‌اند. سرانجام به منظور ذکر حقیقت کامل می‌گوییم که شخص ژرژ داندن نیز به صورت تمام و کامل، آن طوری که مولی‌یر وصف کرده ممکن است پیدا شود، گیرم نه به فراوانی و با این حرف بحث خود را که دارد به نقد روزنامه‌ای شبیه می‌شود کوتاه می‌کنیم. با این همه، این مسئله باقی می‌ماند: تکلیف نویسنده با آدم‌های «متعارف» و از حیث عادی چیست و از چه راه می‌تواند آن‌ها را در نظر خواننده برجسته بنماید و آن‌ها را، ولی اندکی، جالب توجه سازد. مگر می‌شود آن‌ها را در داستان کاملاً نادیده گرفت؟ اشخاص عادی پیوسته در جامعه دیده می‌شوند و در زنجیرۀ روابط عادی زندگی حلقۀ ناگزیرند و نادیده گرفتنِ آن‌ها مانع می‌شود که داستان واقعی بنماید و اگر داستان‌ها را فقط با اشخاص شاخص یا به سادگی به منظور جالب‌نمودن آن را با اشخاص عجیب که در دنیای واقعی وجود ندارند پر کنیم، داستان رنگ واقعی نخواهد داشت و شاید اصلاً جالب هم نشود. به عقیدۀ ما داستان‌نویس باید بکوشد که حتی در اشخاص بسیار عادی خُرده‌ویژگی‌های جالب توجه و آموزنده پیدا کند. مثلاً وقتی صفت شاخص بعضی اشخاص عادی همان ابتذال همیشگی و تغییرناپذیرشان است، یا از آن مهم‌تر آنکه با وجود کوشش فوق‌العاده‌شان به اینکه به هر قیمت شده از مدار ابتذال و روند عادات بیرون آیند و تمام تکاپوشان حاصلی ندارد، جز اینکه در همان قالب ابتذال همیشگی باقی بمانند، با همین تلاش خود گروهی را تشکیل می‌دهند با خصلتی خاص، یعنی اینکه به هیچ قیمتی نمی‌خواهند همان بمانند که هستند و به هر قیمت شده می‌کوشند شاخص باشند و از ابتذال بیرون آیند و به استقلال دست یابند، حالا آنکه دست‌شان از اسباب استقلال خالی است.

بعضی از اشخاص داستان ما (که اذعان می‌کنم) تا اینجا در خصوص صفات‌شان توضیح کافی نداده‌ام، مثل واروارا آردالیونوونا پتیتسینا و شوهرش آقای پتیتسین و برادرش گاوریلا آردالیونیچ از همین گروه آدم‌های «عادی» و «در قید ابتذال گرفتار»ند.

در حقیقت هیچ چیز ناراحت‌کننده‌تر از این نیست که آدم مثلاً ثروتمند و خوشنام و باشعور و خوش‌صورت و حتی پسندیده‌سیرت باشد و تحصیلاتش هم بد نباشد و در عین حال هیچ قریحه‌ای، اصالتی، کیفیتی غیرعادی ولو در خور نیشخند، هیچ فکر اصیلی که از ذهن خودش جوشیده باشد نداشته باشد و از هر جهت «مثل دیگران» باشد! ثروتمند هستی اما روتشیلد نیستی. خانواده‌ات خوشنام است اما هرگز با هیچ کار درخشانی نمایان نشده است. صورتت قشنگ است اما جذاب نیست. تحصیلات خوبی کرده‌ای اما نمی‌توانی از آن بهره‌ای برداری. باهوش و فهمیده‌ای اما فکر بکری هرگز در ذهنت پیدا نمی‌شود. بدِ کسی را نمی‌خواهی اما خیری هم به کسی نمی‌رسانی، از هر نظر که فکر کنی، نه بویی نه خاصیتی! این جور آدم‌ها در دنیا فراوان‌اند، بسیار بیش از آنچه به نظر می‌رسد. این اشخاص مثل همه مردم از دو گروه عمده‌اند. یک دسته کم‌هوش‌اند و گروه دیگر «بسیار زیرک». گروه اول سعادتمندترند. مثلاً برای آدم‌های متعارف کم‌هوش هیچ‌چیز آسان‌تر از این نیست که خود را خارق‌العاده و اصیل بپندارند و بی‌آنکه تردیدی را جایز بشمارند از اصالت خود لذت ببرند. بعضی بانوان جوان ما کافی است گیسوان خود را کوتاه کنند و عینک کبود به چشم بزنند و خود را نهیلیست بخوانند و فوراً یقین یابند که به مجرد به چشم گذاشتن عینک کبود به‌راستی «اعتقاداتی» خاصِ خود پیدا کرده‌اند. برای بعضی کافی است که در دل خود اندک اثری از نرمی و انسان‌دوستی سراغ کنند و بی‌درنگ یقین یابند که هیچ‌کس هرگز چنین احساساتی نداشته و آن‌ها علمدار قافلۀ تحول و تعالی‌اند. یکی دیگر کافی است که اندیشه‌ای را که به گوشش خورده بی‌چون و چرا بپذیرد یا صفحه‌ای از کتابی را بی‌اعتنا به آغاز و انجام آن بخواند و بی‌درنگ یقین یابد که این‌ها همه «افکار خود اوست» و در ذهن او جوشیده است. این گستاخی ساده‌دلانه (اگر بشود چنین حالی را این طور بیان کرد) در این‌‌گونه موارد به جایی می‌رسد که حیرت‌انگیز است. این‌ها همه بعید به نظر می‌رسد اما پیوسته به آن‌ها برمی‌خوریم. این گستاخی ساده‌دلانه، این یقین احمقانه به ارزمندیِ خود را گوگول به بهترین وجه ضمن توصیف شخصیت عجیب ستوان پیروگف(ج) نمایانده است. پیروگف در نبوغ خود تردیدی ندارد. او خود را حتی از همۀ نوابغ جهان نابغه‌تر می‌داند و به‌قدری به این معنی یقین دارد که مسأله حتی برایش مطرح نمی‌شود. اصلاً برای او هیچ مسأله‌‌ای وجود ندارد. عاقبت نویسندۀ داستان خود را مجبور دید که به منظور ارضای احساسِ اخلاقیِ آزردۀ خوانندگانش قهرمان نمایشنامه‌اش را به زیر تازیانه بیندازد اما چون دید که این مرد بزرگ بعد از نوش‌جان‌کردنِ چوبْ خود را تکانی داد و برای تجدید قوا به جان شیرینی افتاد از روی حیرت دست افشاند و خوانندگانش را به حال خود گذاشت. من همیشه افسوس خورده‌ام که گوگول به این شخص شخیص، به پیروگف بزرگ، منصبی به این ناچیزی داده است، زیرا پیروگف به‌قدری از خودراضی است که هیچ چیز برایش آسان‌تر از آن نیست که هر قدر سنش زیاد می‌شود، و همراه با بالا رفتن سن شمار نوارهای سرآستینش افزایش می‌یابد و یراق‌های سردوشی‌اش ضخیم‌تر و پیچان‌تر می‌شود، خود را مثلاً کشورگشایی بزرگ بپندارد و حتی کار را از پندار فراتر ببرد و به سپهسالاری خود یقین یابد. چنین شخصی وقتی درجه‌اش به ژنرالی رسید چگونه ممکن است کشورگشای دلیری نباشد؟ و چه بسیارند از این‌گونه سپهسالاران که در میدان جنگ سخت درمی‌مانند و رسوایی به بار می‌آورند و میان ادبا و دانشمندان و مبلّغان ما امثال پیروگف چه بسیار بوده‌اند! گفتم «بوده‌اند» ولی البته به یقین امروز هم کم نیستند...


الف: Podkoliocine، قهرمان نمایشنامۀ عروسی گوگول. (۱۸۰۹ـ ۱۸۵۹) ـ م.

ب: به فرانسه، یعنی «خودت خواستی ژرژ داندن»، از نمایشنامۀ ژرژ داندن اثر مولی‌یر است و ماجرای روستاییِ ثروتمندی است که از طبقۀ اشراف زن می‌گیرد و زنش به او خیانت می‌کند و تازه او را زیر بار منّت خود له می‌کند و شوهر که همان ژرژ داندن باشد، مدام در دل می‌گوید «این گلی بود که خودت به سر خودت زدی، ژرژ داندن» ـ م.

ج: Pirogov، در داستان بولوار نی‌یوسکی ـ م.

****

یکی از اشخاص برجستۀ داستان ما، یعنی گاوریلا آردالیونیچ ایولگین از گروه دوم یعنی گروه «بسیار زیرکان» بود، هر چند سراپا به سودای «غیر از دیگران بودن» مبتلا بود. اما این گروه، چنان‌که پیش از این ذکر کردیم، بسیار ناکام‌تر از گروه اول‌اند. زیرا دردشان در این است که اگر هم گه‌گاه (و شاید هم در تمام عمر) خود را یگانه و نابغه بپندارند، خار تردیدی در دل‌شان می‌ماند و همین خار کارشان را گاهی به نومیدی و درماندگی کامل می‌رساند و اگر تسلیم شوند خودپسندی فروخورده‌شان همیشه زهر بسیار در کام‌شان می‌کند. ولی خوب، ما در هر دو حال صورت غایی را در نظر آوردیم، در اکثر موارد کار ابداً به این غایتِ غم‌انگیز نمی‌کشد و به ضایعۀ کم و بیش وخیم کبدی در دوران کهولت تمام می‌شود. ولی با این همه این اشخاص پیش از اینکه آرامشی یابند و به سرنوشت خود تسلیم شوند، مدتی گاهی بسیار طولانی، از جوانی تا موسم تسلیم، شلتاق می‌کنند و محرک‌شان همین میل شدید آن‌ها است به اینکه غیر از همگان باشند. گاهی مواردی غیرعادی نیز دیده می‌شود. بعضی، که اشخاص شریفی هم هستند، به سبب همین میل به خاص‌نمودن به کارهای رذیلانه تن می‌دهند. گاهی حتی می‌بینیم که بعضی از این بیچارگان، نه فقط درستکار بلکه نیک‌خواه و فداکارند و برای خانوادۀ خود چشم و چراغ‌اند و نه فقط خویشان بلکه حتّی بیگانگان را از دسترنج خود اداره می‌کنند و نان می‌دهند. اما در تمام عمر رنگ آرامش نمی‌بینند. برای آن‌ها این فکر که وظایف انسانی خود را به این خوبی ادا کرده‌اند ابداً آرامش‌بخش و تسلادهنده نیست، حتی به عکس از این فکر آزرده می‌شوند. با خود می‌گویند: «عمر خود را عبث برای چه تلف کردم. دست و پای خود را با چه قیودی بستم. چه چیزهایی باعث شد که باروت را اختراع نکنم. اگر این دردسرها نبود حتماً فرصت می‌داشتم که باروت اختراع کنم یا امریکا را کشف کنم. درست نمی‌دانم چه چیز، ولی یقین دارم که چیزی در همین ردیف اختراع یا کشف می‌کردم.» برجسته‌ترین ویژگی این اشخاص آن است که تا آخر عمر نمی‌توانند به درستی بفهمند که چه چیز است که این‌قدر از شوق یافتن آن بی‌تاب‌اند و تمام عمر آمادۀ یافتن آن بوده‌اند. باروت یا امریکا؟ اما رنج و اشتیاقِ یافتن که قرار از این‌ها ربوده کمتر از رنج و اشتیاق کریستف کلمب یا گالیله نیست.

گاوریلا آردالیونیچ نیز در همین راه بود. ولی خوب، تازه شروع کرده بود و راه درازی در پیش داشت، با شلتاق‌های بسیار. احساس عمیق و پیوستۀ ابتذال و در عین حال میل کاستی‌ناپذیرش به اینکه خود را مردی اصیل و مستقل بداند، تیغی بود که از آغاز نوجوانی دلش را می‌خراشید.  او جوانی سخت حسود بود با امیالی شدید، و گفتی از همان هنگام تولد اعصابی حساس و سخت آزردنی داشت. او شدت امیال خود را از قدرت شخصیت می‌پنداشت. میل سودایی‌اش به شاخص‌بودن او را چنان هی می‌زد که گاهی برای جهش‌هایی سخت ناسنجیده خیز برمی‌داشت، اما پیش از آنکه خیزش به جهش بینجامد هوشمندی‌اش بر او چیره می‌شد و از جهیدن بازش می‌داشت و همین اسباب عذابش بود. چه بساکه اگر فرصتی پیش می‌آمد حتی به حقیرترین رذالت تن می‌داد تا به چیزی از آنچه خوابش را می‌دید دست یابد، اما از قضا به مرز عمل نرسیده شرافتش گل می‌کرد و او را از ارتکاب رذالت بازمی‌داشت. هر چند که برای رذالت‌های کوچک همیشه آماده بود. بی‌چیزی و تباهی خانواده‌اش نفرت و کینه در او برمی‌انگیخت. حتی با مادرش با نخوت روبه‌رو می‌شد، هر چند به‌خوبی می‌دانست که خوشنامی و عزت‌نفس مادرش پشتوانۀ عمدۀ اعتبار او در عرصۀ کارست.

(نکته: از این به بعد نوشته داستانی‌تر خواهد شد و برای کسانی که ابله را نخوانده‌اند، شاید کمی مبهم شود؛ ولی نه غیرقابلِ درک.)

وقتی به خدمت یپانچین در آمد به زودی با خود گفت: «اگر برای رسیدن به مقصود رذالت باید کرد از هیچ رذالتی روگردان نباید بود.» اما تقریباً هرگز کار رذالت را به منتها نرساند. حالا چرا خیال کرده بود که حتماً بایدد رذالت به خرج دهد؟ از آگلایا ترسیده اما امید از او نبرده بود و کارش را کش می‌داد و به شیوۀ نعل و میخ مدارا می‌کرد، زیرا کسی چه می‌دانست، یک وقت دیدی... هر چند هرگز به‌راستی باور نداشته بود که آگلایا تا سطح او فرود آید. بعد در ماجرایش با ناستاسیا فیلیپوونا ناگهان خیال کرده بود که پولْ کلید هر گشایشی است. او در آن زمان هر روز با رضایت از خود و در عین حال با اندکی واهمه تکرار می‌کرد: «قرار کار که رذالت باشد باید رذل بود.» و مدام به خود دل می‌داد و می‌گفت: «به رذالت که افتادی باید به هر کار تن بدهی! آدم‌های عادی در این عرصه خود را می‌بازند. ولی من از میدان درنمی‌روم!»  وقتی از آگلایا امید برید حال برایش بسیار سخت شد. روحیۀ خود را پاک باخت. چنان‌که به‌راستی پولی را که آن مرد دیوانه برای آن زن آشفته آورده و آن زن آشفته پیش او انداخته بود به پرنس داد. بعد، هر چند پیوسته به این کار خود افتخار می‌کرد، هزار بار پشیمان بود و سه روز تمام تا وقتی پرنس در پترزبورگ بود می‌گریست و در این سه روز از پرنس بیزار و به او کینه‌ور بود. زیرا پرنس بیش از اندازه برای او دل می‌سوزاند، حال آنکه او خود را در خور دلسوزی نمی‌دانست، زیرا پس دادن این پول کار همه کس نبود. ولی اعتراف والامنشانه‌اش به اینکه دردش فقط از آزردگیِ پیوستۀ غرور است سخت اسباب عذابش بود و مدت‌ها بعد بود که دقت کرد و دریافت که کارش با آدمی به شگفتی و معصومیت آگلایا به کجا ممکن بود بکشد! پشیمانی درونش را می‌گزید. کار را رها کرد و در اندوه و افسردگی افتاد. او با مادر و پدرش در خانۀ پتیتسین به‌سر می‌برد و بر سفرۀ او می‌نشست و آشکارا با میزبان خود با نخوت روبه‌رو می‌شد، گرچه توصیه‌های او را به کار می‌بست و آن‌قدر عاقل بود که از او راهنمایی بخواهد. گاوریلا آردالیونیچ مثلاً از پتیتسین در خشم بود که چرا نمی‌خواهد روتشیلد بشود و او روتشیلد را سرمشق خود قرار نمی‌دهد و به راه او نمی‌رود. «اگر نانِ ربا می‌خوری چرا درست نمی‌خوری؟ باید مردم را بچلانی و رمق‌شان را بکشی. باید اراده نشان داد و شاه جهودان شد.» پتیتسین آدم متواضع و آرامی بود و فقط تبسم می‌کرد اما یک‌بار لازم دید که با گانیا [مخفف گاورلیا] جدّی حرف بزند و این کار را با مناعت کرد. به او ثابت کرد که به هیچ روی کار نادرستی نمی‌کند و او (یعنی گانیا) نباید او را جهودصفت بداند و گناه از او نیست که پول در جامعه چنین مقامی دارد و او از راه انصاف و درستی منحرف نمی‌شود و در حقیقت در معاملاتی که می‌کند واسطه‌ای بیش نیست و از برکت درستی در معامله میان اشخاص بسیار معتبر به خوشنامی شناخته شده است و کارهایش پیوسته وسعت می‌گیرد. و خندان افزود که «روتشیلد نخواهم شد و علاقه‌ای هم ندارم که روتشیلد بشوم ولی آن‌قدر پولدار خواهم شد که عمارتی، و شاید هم دوتا در خیابان لیتینایا داشته باشم، و همین برایم کافی‌ست.» و در دل افزود «کسی چه می‌داند، یک وقت دیدی به سه عمارت هم رسید.» ولی هرگز این رؤیای خود را به صدای بلند بر زبان نمی‌آورد و آن را پنهان می‌داشت. بخت با این‌گونه آدم‌ها یار است و آن‌ها را می‌نوازد و پتیتسین را نه فقط با سه بلکه با چهار عمارت پاداش می‌دهد و این به آن علت که پتیتسین از همان کودکی می‌دانسته است که هرگز روتشیلد نخواهد شد. اما بخت به هیچ روی بیش از چهار عمارت بر او روا نمی‌دارد و کار را با پتیتسین به همین تمام می‌کند.

اما خواهر گاوریلا آردالیونیچ از خمیره‌ای دیگر بود. او هم امیالی شدید داشت اما امیالش پایا و پی‌گیر بودند و نه پر تنش و تکانه. وقتی کار به حد واپسین نزدیک می‌شد بسیار عاقل بود و عقلش را نرسیده به خط آخر از دست نمی‌داد. حقیقت این است که او نیز از آدم‌های «عادی» بود و رؤیای غیرعادی بودن می‌پرورید اما به زودی دریافت که در وجودش ذرّه‌ای جوهر اصالت نیست و از این بابت بیش از اندازه غصه‌دار نشد. کسی چه می‌داند شاید از نوع خاصی غرور بود که زیاد غصه نخورد.* اولین قدم عملی‌اش که با تصمیمی بسیار قاطع برداشته شد ازدواج با آقای پتیتسین بود. اما وقتی شوهر کرد، به خلاف گاوریلا آردالیونیج در چنین موردی البته می‌گفت، و در مقام برادر بزرگ‌تر در تایید تصمیم خواهرش به شوهر کردن سربسته بر زبان نیز آورد، ابداً در دل نگفت که «به رذالت که افتادی برای رسیدن به هدف باید به هر کار تن بدهی!» حتی کاملاً به عکس: واروارا آردالیونوونا زمانی شوهر کرد که یقین مدلل یافت که شوهر آینده‌اش مردی فروتن و مهربان و حتی فهمیده و باسواد است و ممکن نیست مرتکب رذالت مهمی بشود. واروارا آردالیونوونا چندان در بند رذالت‌های کوچک نبود که درباره‌شان یقین یابد یا نیابد و خوب، کجاست که رذالت‌های کوچک صورت نگیرد؟ آدم نباید خیال‌پرداز باشد. علاوه بر این‌ها او می‌دانست که با این ازدواج برای مادر و پدر و برادرانش سرپناهی فراهم می‌کند. چون برادرش را ناکام دید، خواست که با همدلی‌هایش گذشتۀ خانوادگی را نادیده گیرد و به او کمک کند. پتیتسین گاهی، البته دوستانه، گانیا را به یافتن کاری در اداره‌ای هی می‌زد. گاهی به شوخی به او می‌گفت: «تو ژنرال‌ها را آدم نمی‌دانی و به مقام و منصب ژنرالی تف می‌اندازی ولی ببین کی است که می‌گویم، ”آن‌ها“ نوبت‌شان که رسید عاقبت همه ژنرال می‌شوند. صبر کن، خواهی دید!» و گانیا در دل به طعنه می‌گفت: «کی به این‌ها گفته که من ژنرال‌ها و صاحبان نفوذ را آدم حساب نمی‌کنم؟» واروارا آردالیونوونا برای کمک به برادرش عرصۀ عمل خود را وسعت داد و با یپانچین‌ها گرم گرفت و از یاد ایام کودکی در این راه یاری جست، زیرا او و برادرش در کودکی با دوشیزگان یپانچینا همبازی بودند. اینجا مخفی نماند که اگر منظور واروارا آردالیونوونا از گرم‌گرفتن با یپانچین‌ها تحقق رؤیایی فوق‌العاده می‌بود با همین کار شاید از گروهی که خود را از آن می‌شمرد بیرون می‌آمد. ولی او در پی تحقق رؤیایی نبود بلکه این کارش از روی حسابی معقول و مستدل بود. او بنیاد کارش را روی خُلق این خانواده گذاشته بود. او با شکیبایی بسیار در اخلاق آگلایا باریک شده بود. تصمیم گرفته بود که برادرش و آگلایا را باز به هم نزدیک کند. چه بسا در این راه به‌راستی توفیقکی هم نصیبش شده بود. شاید هم از بابت برادرش در اشتباه بود، زیرا مثلاً از او انتظاری داشت که او هرگز به هیچ روی قادر نبود برآورد. به هر تقدیر رفتارش نزد یپانچین‌ها با مهارت کافی همراه بود. چندین هفته ابداً اسم برادر خود را نبرد. پیوسته به نهایت درجه صدیق و صمیمی بود و رفتارش بسیار ساده و با متانت همراه بود. اما از بابت وجدانش واهمه‌ای نداشت که به اعماق ضمیر خود نگاه کند و ابداً موجبی برای ملالت خود نمی‌دید و همین اسباب جسارتش می‌شد. فقط یک چیز بود که او گاهی در خود می‌دید و آن این بود که او هم شاید زودخشم بود، و حتی شاید خودپسندی‌اش اندکی آزرده شده بود. او خاصه گاهی، و تقریباً هر بار که از خانۀ یپانچین‌ها باز می‌گشت متوجه این حال می‌شد.

و حالا هم از خانۀ آن‌ها بازمی‌گشت و چنان که گفتیم دستخوش افکاری غم‌انگیز بود و در اندوهش چیزی به تلخی مضحک نیز محسوس بود...


* اینکه داستایفسکی به «نوعی خاص از غرور» اشاره می‌کند که باعث می‌شود واروارا از عادی بودنش زیاد غصه‌دار نشود را درست نمی‌فهمم. اگر منظورش را فهمیدید به من هم بگویید.


مطالب مرتبط:

  • ۸۱۲ بازدید

همه چیز درست از همان لحظه شروع شد که پستِ اول را نوشتم. بعد مجبور شدم برای پاک کردنِ گندکاری‌ام، یک پستِ دیگر هم بنویسم. و باز هم یکی دیگر نوشتم برای دفن کردنِ آن دیگری. و یکی دیگر هم نوشتم. و باز هم یکی دیگر. و باز هم. آن‌قدر گند زده‌ام که می‌خواهم دیگر قدم از قدم بر ندارم. ولی باز هم می‌نویسم. باز هم امید دارم که هر نوشته‌ام قرار است بهتر از قبلی باشد. امید دارم که این یکی جبرانِ بقیه خواهد بود. و می‌نویسم. و باز هم می‌نویسم. و آن‌قدر می‌نویسم که از خودم متنفر می‌شوم. ولی انگار که عادت کرده باشم به این کار و نتوانم متوقفش کنم. می‌نویسم. و برای دفن کردنِ آخرین نوشته‌ام هم که شده، باز می‌نویسم. راستش همه چیز همین‌طوریست. ما قدم اول را بر می‌داریم به یک امیدِ مبهم. کسی چه می‌داند آن امید چیست؟ می‌شود از توی مغز کشیدش بیرون و به تماشایش نشست؟ خب معلوم است که نه. خیلی چیزها اینطوری است. آدم‌ها روزها را پی در پی زندگی می‌کنند و اگر ازشان بپرسی چرا، آخرش می‌گویند چون دیروز را زندگی کردم. و روزِ پیشش را. و روزهای پیش‌ترش را. هیچ‌کس جوابی برای این سوال ندارد. اما بعضی‌ها داستان‌های خیلی قشنگی برای جواب‌دادنش می‌سازند. داستان‌های خیلی قشنگ. داستان‌هایی تاثیرگذار. داستان‌هایی که دروغ‌های خیلی قشنگی می‌گویند. یا با مهارت دروغ می‌گویند؟ شاید! و اگر از من بپرسی داستانت چیست، نمی‌دانم چه جوابی بدهم. شاید چون می‌خواهم دنیا را جای بهتری برای زندگی کنم؟ نه! این یکی برای من مزخرف‌ترینشان است. و شاید هم زیباترین‌شان. این روزها یک جمله مدام توی ذهنم تکرار می‌شود و انگاری حرفِ بسیار مهمی می‌گوید: ما قهرمان شدیم. قایق‌ها در مقابلِ جریانِ آب بی‌وقفه به جلو می‌روند. این کلمات به شعر می‌ماند؛ هیچ‌گاه قرار نیست به پایان برسند. امید هم به شعر می‌ماند. اما زندگیِ هر روزۀ ما را داستان‌هاست که می‌سازد و به پیش می‌برد. این کلمات هم زیادی به پیش رفتند. من باز هم مجبورم برای پاک کردنِ این لکۀ چرک، بنویسم. این روزها بیشتر از هر وقتی می‌خواهم قهرمان شدن را بگذارم کنار و قایق‌هایم را در آرامشِ ساحل رها کنم، اما نمی‌دانم چرا نمی‌شود. انگاری، قایق‌ها در مقابلِ جریانِ آب بی‌وقفه به جلو می‌روند و کسی نمی‌تواند جلویشان را بگیرد. و ما محکومیم به قهرمان شدن؟ یعنی اینطوری باید تمامش کنم؟ خب انگار چارۀ دیگری ندارم! هه هه. و ما هم محکومیم به قهرمان شدن. یا به قهرمان ماندن. و یا... و یا تظاهر کردن به آن؟! ها؟ باری. انگار باز هم داشتم از آن مزخرفات بلغور می‌کردم.

  • ۳۶۵ بازدید

همه می‌گویند پاییز فصل سوم سال است؛ پاییز فصل علم‌آموزی است؛ پاییز فصلِ شادی و سرور است. ولی چرا هیچ‌کس نمی‌گوید پاییز فصل غم است؟ چرا کسی نمی‌گوید پاییز فصل دلتنگی است؟ آیا می‌دانستید آسمانِ فصلِ پاییز بیشتر برای همین بچه‌هاست که غم می‌خورد و دلش می‌گیرد؟ برای همین بچه‌هایی که با هزار رنج و سختی و عذاب دل از خانه و خانواده‌‌شان می‌کَنند و مجبور می‌شوند نصفِ روزشان را در مدرسه و در کنار کسانی بگذرانند که بیشترشان را نمی‌شناسند. (بودن توی جمعِ غریبه‌ها!) حتّی احتمال دارد گریه‌کردن‌های آسمان فقط به خاطرِ غمِ همین بچه‌هایی باشد که اصلاً مدرسه را دوست ندارند. من افرادِ زیادی را می‌شناسم که حتّی می‌شود گفت از مدرسه بدشان می‌آید، یکی‌شان همین خواهرِ کوچک و دوست‌داشتنیِ خودم. ولی خواهرجان، آیا می‌دانستی که قرار است بهترین دوست‌هایت را توی همین کلاس‌های درس پیدا کنی و با همۀ معلم‌هایت هم دوست شوی؟! البته خب، اگر درس‌هایت را خوب یاد نگیری یا منظم و حرف‌گوش‌کن نباشی، نباید هم زیاد انتظار داشته باشی که معلم‌هایت با تو دوست شوند. ولی آیا می‌دانستی قرار است بعدها با خودت بگویی که مدرسه یکی از بهترین دوران‌های زندگی‌ات بوده است؟ شک نداشته باش که خواهی گفت. پس خواهر عزیزم، سعی کن زودتر دوست‌های خوبی برای خودت پیدا کنی و مدرسه را هم دوست داشته باشی و درس‌هایت را هم خوب یاد بگیری. اینطوری هم خودت خوشحال خواهی بود و هم آسمانِ پاییز دلش کمتر خواهد گرفت و کمتر گریه خواهد کرد. بله، پاییز فصلِ شادی و سرور هم هست.

پی‌نوشت: فاطمه امسال می‌رود کلاس هفتم، ولی هنوز هم انشایش را اینطوری شروع می‌کند: «پاییز فصل سوم سال است. پاییز فصل علم‌آموزی است. پاییز فصلِ شادی و سرور است.» و اگر بگذاری با همین فرمان پیش برود، هر ساله همین حرف‌های تکراری‌اش را توی زنگِ انشا خواهد خواند. این انشا را برایش نوشتم تا بفهمد می‌تواند حرف‌های خودش را هم توی زنگِ انشا بنویسد؛ نه حرف‌های تکراری‌یی که همۀ بچه‌های کلاس می‌نویسند. زمانِ ما کسی نبود که این حرف را بهمان بگوید، ولی حالا باید خوشحال باشم که من می‌توانم چنین چیزهایی را به او بگویم.

  • ۳۴۶ بازدید

پیش‌نوشت: ایپولیت (یکی از شخصیت‌های داستانِ «ابلهِ» داستایِفسکی) جوانی خوش‌فکر و اهلِ استدلالی است و گاهی علاقۀ شدیدی به سخنرانی برای مردم پیدا می‌کند ـ و در اغلب اوقات هم همگی تحتِ تاثیر حرف‌هایش قرار می‌گیرند. او که به شدت مسلول است و در ۱۸ سالگی‌اش بیش از سه‌چهار هفته امید به زندگی‌اش نیست، از صفحۀ ۶۲۰ تا چهل صفحه بعدِ کتاب شاهدِ خواندنِ وداع‌نامه‌اش در حضورِ یک جمعِ نیمه‌دوستانه خواهیم بود. در انتهای این صفحات ایپولیت تصمیمش را برای خودکشی اعلام می‌کند و از هر جهت هم آن را موجه و منطقی به تصویر می‌کشد و به گفتۀ خودش از روی ضعف یا ناامیدی نیست که می‌خواهد به زندگی‌اش پایان دهد. در پایین متنی را می‌آورم که نویسنده بعد از اتمامِ خواندنِ آن وداع‌نامه نوشته است. (البته خواندنِ آن وداع‌نامه نیز خالی از لطف نیست.)

اشخاص عصبی در تنگناهای سخت چنان کلافه می‌شوند و اختیار از دست می‌دهند و به وقاحتی چنان صادقانه می‌رسند که دیگر از هیچ چیز پروا ندارند و هر جور ملاحظه را کنار می‌گذارند و از هرگونه رسوایی استقبال می‌کنند و حتی از آن خشنود می‌شوند. به هر کسی می‌تازند، هر چند به ابهام، ولی با عزمی استوار قصد دارند که یک دقیقه بعد خود را از برج کلیسایی فرواندازند و با این کار یکباره به همۀ تردیدها، چنانچه در میان باشد، پایان بخشند. یکی از نشانه‌های این حال معمولاً اینست که نیروهای جسمانی به زودی کاستی می‌گیرد تا تمام شود. تنشِ فوق‌العاده و می‌شود گفت غیرطبیعی که ایپولیت را اکنون برپا می‌داشت به این پایه رسیده بود. این پسر هجده ساله که از بیماری سخت نزار شده بود به نوبرگِ لرزانِ درختی می‌مانست که از شاخه کنده شده باشد. اما همین‌که نگاهی به اطراف انداخت و شنوندگانِ خود را دید ـ و این اولین نگاهی بود که در این یک ساعت به آن‌ها می‌انداخت ـ نفرتی همه نخوت و تحقیری همه اهانت در نگاه و تبسمش ظاهر شد. عجله داشت که آن‌ها را به چالش بخواند. اما شنوندگانش هم سخت از او بیزار شده بودند. همه با اوقاتِ تلخ و سر و صدای بسیار از جای خود برخاستند. خستگی و مستی و تنشی عصبی بر اغتشاش و اگر بتوان گفت، بر زشتی احساس‌شان می‌افزود.

پی‌نوشت: اگر کنجکاو شدید که بدانید ادامۀ داستان چیست، باید ناامیدتان کنم. خودم هم خواندنِ داستان را کنار گذاشتم و مستقیم آمدم اینجا تا یک چیزی را بگویم. اینکه اوجِ داستانِ این شخصیت، درست همین لحظه است. و نقطۀ اوجِ زندگی‌اش هم. اینجا بود که یک توئیت نوشتم و خواستم آن را اینجا هم قرار دهم: مهم‌ترین نقطۀ زندگی می‌دانید کجاست؟ جایی‌ست که زندگیِ فرد از «داستان» به «فراداستان» تبدیل می‌شود. حتّی می‌توان آن لحظه را نقطۀ اوجِ داستان دانست چون از آن به بعدش دیگر اهمیتی ندارد. و می‌دانید؟ گذشتۀ او در آن لحظه نسبت به حال و آینده‌اش حکم الماس به یک تکه سنگِ بی‌ارزش را خواهد داشت؛ گرانبها، دست‌نیافتنی و پرمعنا.

  • ۷۷۹ بازدید