در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۱۵۴ مطلب با موضوع «از زندگی» ثبت شده است

رفتم گوشۀ حیاط، نشستم کنارِ منقلِ آجری. فندک و کاغذ هنوز از دیشب همانجا مانده بود. دستم را توی خاکسترها گرداندم و دیدم هنوز کلی زغالِ ریزودرشت باقی مانده. با فندک و چند ورق کاغذ یک زغال را گیراندم، و آنقدر فوت کردم که آنجا یک کورۀ کوچک درست شد. یک سیب‌زمینی گذاشتم رویشان و باز هم فوت کردم. باد زدم. فوت کردم. لباس‌هایم دوباره بوی آتش گرفت. یادِ خیلی وقت پیش افتادم. یک روزِ سردِ زمستانی بود. همانجا آتشی به اندازۀ قدِ یک آدم درست کرده بودیم. باد هم بود. آتش سحرانگیز است. من مدام کسی را میانِ آن شعله‌ها می‌دیدم که تقلا می‌کرد از زنجیرهایی که دست‌وپاهایش را به زمین بسته بودند رها شود و از میانِ آتش بیرون برود. یک آتشِ بزرگ درست کرده بودیم و چند نفری سوختنِ کسی را که تویش زندانی بود تماشا می‌کردیم. لباس‌هایم دوباره بوی هیزم و آتش گرفته بود. چرا نشسته بودم آن‌جا و بیهوده زغال‌ها را آتش می‌زدم؟ بلند شدم رفتم. سیب‌زمینی خام مانده بود.

سوار موتورم بودم، انگار که قبراق‌تر از همیشه بود. خوب گاز می‌خورد و شتاب می‌گرفت و سواری‌اش هم عالی بود. ولی همینکه از رویش پیاده شدم، احساسی آمیخته از حسرت و تنفر وجودم را فرا گرفت. انگار که دیدنِ در و دیوارِ تکراریِ شهر، ماشین‌هایش، آدم‌هایش، خیابان‌هایش، و در کل همه‌چیزش حالم را بد می‌کرد. چرا چشمم به هر چیزی می‌افتد خاطره‌ای مبهم از گذشته‌ای دور را به یادم می‌آورد؟

خودم را انداخته بودم روی مبل. "ح" می‌گفت آدم باید برای بچه‌هایش تا می‌تواند زندگیِ پدربزرگشان را «بولد» کند، بزرگ و آرمانی جلوه‌اش بدهد. بعد هم شروع کرد از آینده و زندگی حرف‌زدن؛ یکی از برنامه‌هایش این است که سالِ بعد حتماً یک ماشین بخرد. نمی‌دانم چرا نسبت به تمامِ حرف‌هایش احساسِ بدی داشتم. دلم می‌خواست بلند شوم و بروم، ولی انگار نمی‌توانستم خودم را تکان بدهم. چسبیده بودم به مبل. یعنی تمامِ داستان‌هایی که از پدربزرگم شنیده بودم و حسرت می‌خوردم که چرا او را درک نکرده‌ام، همه‌اش پوچ بود؟ نه خب؛ معلوم است که نه. اینطوری‌ها هم نیست. حالا "ح" یک حرفی پراند، تو چرا چسبیده‌ای بهش؟

یک تکّه زغال بده، یک جنگل آتش تحویل بگیر.
آتشِ زیرِ خاکستر. همین‌که فوتش کنی، گُر می‌گیرد.

آدم اگر دستش را بگذارد روی منقل تا کباب شود، چه مزه‌ای خواهد شد؟ مزۀ بال‌کبابی می‌دهد یعنی؟ بالِ مرغ را می‌گویم. اصلاً مرغ‌ها به چه امیدی زندگی می‌کنند؟ به امیدِ کباب‌شدن؟

مریضم. بلااستثناء هر کسی را که می‌بینم یا حرف‌هایش را می‌خوانم و می‌شنوم، به شکلِ یک پسربچه، یا دختربچه تصورش می‌کنم، و بعد تمامِ حرف‌ها و حرکاتش مسخره می‌شود ـ به‌غایت مسخره. عالَم یکسره مسخره می‌شود. خودم هم مسخره می‌شوم. آخر این چه مرضی است؟

لب‌هایم را یکی روی دیگری می‌مالم؛ انگاری قرص توی گلویم گیر کرده باشد، فشار می‌دهم، نمی‌رود پایین. منقطع و سریع نفس می‌کشم، فشار می‌دهم، نمی‌رود پایین. لب‌ها را توی دهانم جمع می‌کنم، با دندان‌ها محکم رویشان فشار می‌آورم، فشار می‌دهم، ولی، ناگهان، پخّی یک خندۀ دراز از دهانم بیرون می‌پرد. موفق نمی‌شوم!

حالم از همه چیز بهم می‌خورد. فقط می‌خواهم چشم‌هایم را ببندم و آهنگ‌های پلی لیستِ Hindi را با حداکثر ولومی که می‌توانم تحملش کنم بگذارم پخش شود. چشم‌ها را باید بست، طوری دیگری باید دید. ولی حالا که می‌بینم، از پلی‌لیستِ Hindi هم حالم بهم می‌خورد. چه انتخابِ مزخرفی! دیگه چیا داشتم؟!

چه حوصله‌ای می‌طلبد جهان‌گردی. آن هم با موتور.

امیر می‌گفت چشم به هم بزنی بهار شده. می‌توانیم برویم بیابان، شهاب‌سنگ پیدا کنیم.

پرسید: تو چه می‌گویی؟ گفتم: ها؟ در موردِ چی؟ گفت دربارۀ زندگی. سرم را انداختم پایین و رفتم تا یک لیوان آب بخورم. چه حرف‌ها! ما را چه به زندگی!

عموحسین وسطِ حرف‌های خیلی جدی گفت من عاشقِ آهنگری‌ام؛ یک کوره داشته باشم، یک سنگ، کلنگ تیز کنم، قیچی تیز کنم، بیل درست کنم. "ح" گفت: بابا عمو عاشق چیزی باش که پول توش باشه. من که حسین‌کوچولو را بی‌دفاع دیدم گفتم: عشق که این حرفا سرش نمی‌شه!

«قاضی گفت: یا اللّه، شکست بخور، وگرنه می‌دهم بفرستندت آب‌خنک‌خوری. همان‌جا نشستم به شکست‌خوری. آن‌قدر هم، که می‌گفتند، بدمزه نبود. اوایل تفریحی می‌خوردم، الان نه. سرساعت و با پیمانه، طبق برنامهٔ مصوّب.» این توئیتِ ابنِ قاف است؛ الف‌ابن‌قاف. حالا اسمش را گذاشته «جالب‌عاصی». من دیگر از بازی با کلمات حالم بهم می‌خورد، حتّی از شاعرانه و ادبی نویسی هم. ولی خب هنوز هم از توئیت‌های این موجود لذت می‌برم. یک زمانی چه جملاتِ قصاری می‌گفتم توی توئیتر! کلی فالوور داشتم، یکبار حتّی یک توئیتم بدونِ ریتوئیت‌شدن، دویست‌تا لایک خورد. دویست‌تا! حالا اما بیست‌تا هم لایک بخورند باید کلاهم را بندازم هوا.

راستی، کلاهم کو؟! ما هربار که می‌زدیم به کوه و بیابان و موتورها را به امانِ خدا رها می‌کردیم، من بیشتر از موتور، نگرانِ کلاه‌کاسکتم می‌شدم. کلاهم برای من خیلی عزیز است.

خستگی در کردن هم عجب کیفی می‌داد، آن بالاها.

  • ۴۵۷ بازدید

ساز زدن عجب کار مزخرفی‌ست. آدم تا وقتی که می‌نوازد عمراً نمی‌تواند از نواختنش لذت ببرد؛ فقط توی گردابی که افتاده است بیشتر و بیشتر فرو می‌رود و تنها همین کششِ جنون‌آمیز است که نت‌به‌نت یک جریانِ گوش‌نواز را پدید می‌آورد. آدمی را طوری از خود بی‌خود می‌کند که دیگر نمی‌شود گذرِ زمان را احساس کرد، و در کل به گیر افتادن در خلأ می‌ماند. گوش دادن به موسیقی شاید مسحورکننده باشد، ولی ساز نوازندۀ خود را نه مسحور، که تسخیر می‌کند؛ و به‌نظر تنها صدای به‌هم خوردنِ دست‌ها و کف‌زدن باشد که نوازدۀ افسون‌شده را بتواند از چنگِ سازش نجات دهد و انگیزه‌ای شود برای تجربۀ مجددِ این بی‌خودشدن و به‌خودآمدن. ولی اگر این کف‌زدن و تشویق‌کردن هم نباشد نوازنده دوباره به سازِ خویش برمی‌گردد، ولی نه سیراب و پرنشاط، بلکه مثلِ تشنه‌ای که مدام در حالِ دویدن است، به سوی سراب‌ها.

نمی‌دانم اولین بار چه کسی اثرِ کف‌زدن را برای رهایی از رنجِ افسون‌شدگی کشف کرد؛ با این‌حال نمی‌فهمم چه می‌شود که سحرِ موسیقی رفته‌رفته آن‌قدر ضعیف می‌شود که شنیدنِ زیباترین نواها هم دیگر نمی‌تواند آدمی را مسحورِ خودش کند. البته می‌شود گفت این سیر حاصلِ خو گرفتن و ملالی است که ناچار از تکرارِ هر زیبایی و افسونگری‌یی به وجود می‌آید، ولی این همۀ ماجرا نیست. یا شاید هم این مائیم که در برابرِ آن سحر مقاوم می‌شویم، و «سحری که نتواند مرا مجنون کند، مقاوم و قوی‌ترم می‌کند»؟ ولی به هر صورت، اینکه آدمی آن‌قدر مقاوم شود که دیگر هیچ جادویی نتواند افسونش کند، فکر نکنم موضوعِ دلپذیری باشد.

****

 دریافت

گل را بو می‌کنند، گلبرگ‌هایش را نوازش می‌کنند، به هم هدیه‌اش می‌دهند و همدیگر را با آن خوشحال می‌کنند، به تماشای زیبایی‌اش می‌نشینند، گوشۀ لباس یا گیسوی خود را به آن آراسته می‌کنند، ولی هیچ‌کس جرئت نمی‌کند به کاکتوس نزدیک شود. انگار کاکتوس آفریده شده است برای تنها بودن زیرِ گرمای طاقت‌فرسای بیابان‌ها. تنها می‌شود به شکوهش خیره شد یا برایش دل سوزاند.

دلم می‌خواهد یک کاکتوس داشته باشم، توی یک گلدانِ کوچک، و هر روز به پایش کمی آب بریزم و لحظاتی را با هم خلوت کنیم، زیرِ گرمای دلپذیرِ خورشید، در این روزهای سرد.

  • ۵۸۰ بازدید

تاکنون چنین بی‌امیدیِ عمیقی را توی عمرم تجربه نکرده بودم. بی‌امیدی به خودم که فراتر از هر کس و هر چیزی است. دیگر حرفِ کلمات را هم نمی‌فهمم. نمی‌دانم چطوری باید باهاشان تا کنم، یا به چه صورت التماسشان کنم تا حرف‌هایم را بیان کنند و مرا به بی‌زبانی نیندازند. هیچ اتفاقی هم نیفتاده، هیچم غمگین نیستم، و حتّی نمی‌توانم هم باشم. فقط پرم از هیچی. و تنها کاری هم که از دستم بر می‌آید این است که صبر کنم بلکه این روزهای بی‌رنگ زودتر گورشان را گم کنند. همین. دیگر احساسم نسبت به این وبلاگ هم مثل گذشته نیست. انگار دیگر مالِ من نیست. انگار دیگر هیچ چیزی مال من نیست. و این‌ها هم هیچ‌کدام مسخره نیست. کاش لااقل می‌شد مسخره‌شان کرد. پر شده‌ام از احساسِ بی‌تعلّقی و بی‌اعتنایی و بی‌حوصلگی و بی‌تفاوتی و بی‌امیدی. نمی‌فهمم چه مرگم است. اگر می‌شد و می‌توانستم، به این زودی‌ها تسلیمِ بیداری نمی‌شدم و همان خواب را ترجیح می‌دادم. آخر تلاش‌های ذهنم برای رنگی‌کردنِ این روزها حقیقتاً در خورِ ستایش است؛ می‌تواند هیجان‌زده‌ام کند و برای انجامِ کاری، شور و انگیزه بهم بدهد، ولی واقعیت نه؛ صبح همین که از وسطِ دنیای رنگیِ رؤیاهایم بیرون پرت شدم و دیدم بیدارم، اولین سوالی که از خودم پرسیدم این بود که چرا هنوزم اینطوری‌ام، این‌طور بی‌حوصله.

بالاخره نوشته‌های هر کسی منقّش به روزهای تلخ و شیرینش است. دیشب به کله‌ام زد که تمامِ نوشته‌هایی که حتّی ذره‌ای از نوشتنشان پشیمانم را به وضعیتِ پیش‌نویس برگردانم، فقط چون نمی‌خواهم جای این وبلاگ یک صفحۀ کاملاً سفید باز شود. و آن‌طوری که من پیش می‌رفتم توی پیش‌نویس کردنِ نوشته‌های این وبلاگ، دیدم در آخر چیزی جز همان یک صفحۀ کاملاً سفید باقی نخواهد ماند. آن‌جا بود که فهمیدم خیلی وقت‌ها هیچ راهِ برگشتی وجود ندارد، هیچ‌وقت زمان به عقب بر نمی‌گردد، و تنها دو راه وجود دارد، یا اینکه به پیش رفتن در مسیری که تویش افتاده بودی ادامه دهی یا اینکه توقف و نابودی را بپذیری. در هر صورت وحشتناک است که زندگیِ آدمی اینگونه مقهورِ جبر باشد، ولی خب کاری‌ش هم نمی‌شود کرد. پس ترجیح دادم به همین شخصی‌نویسی‌ها ادامه دهم چون هیچ راهی جز این برایم باقی نمانده، و من هم قصد ندارم به این زودی‌ها هالی هیمنه را منفجر کنم و خودم را توی این دنیای وحشی بی‌پناه رها کنم. از طرفی هم این ادامه‌دادن عصیانی است در مقابلِ این احساسِ پوچی، و آگاهی بر این موضوع این ادامه‌دادن را شیرین می‌کند؛ مثلاً تبدیلش می‌کند به یک مبارزه، یا انتقام. البته می‌دانم که مسخره است، و خب مسخرگی را به هر صورت می‌شود تحمل‌کرد؛ حتّی نفرت‌انگیزی را هم می‌شود تحمل کرد، فقط پوچی‌ست که هیچ رقمه نمی‌شود با آن کنار آمد. بنابراین با همین فرمان پیش می‌روم تا ببینم چه می‌شود. اگر من همینم پس چاره‌ای جز پذیرفتنش ندارم. اگر زندگی همین است پس چاره‌ای جز پذیرفتنش وجود ندارد. البته نه که خیلی بد باشد، ولی آن‌قدرها هم که باید خوب نیست دیگر.

گاه سرم پُرِ حرف می‌شود. نمی‌دانم خواستۀ خودم است یا نه، ولی تمامِ لحظاتی که توی زندگی‌ام بخاطرِ احساسِ پوچی و بیهودگی از ادامه‌دادن یا انجامِ کاری منصرف شده‌ام توی ذهنم مرور می‌شود؛ تک‌به‌تک، دانه‌به‌دانه، پشت‌سرِ هم. و یکباره وحشت می‌کنم از اینکه می‌بینم این احساس همیشه و همه‌جا توی زندگی با من بوده است. و ماجرا جایی غم‌انگیز می‌شود که می‌توانم نقطۀ شروعِ این اتفاقات را درک کنم. و آن هم یک نقطۀ سیاه است در چهار سالگی‌ام. از همان اتفاق‌های هولناکی که آدم سنگینی‌اش را تا لحظه‌ای که می‌میرد باید به دوش بکشد. آن اتفاق باعث شد که برای اولین بار با تمامِ وجودم به بی‌ارزشی و بی‌معناییِ این زندگی پی ببرم. لحظه‌ای خودم را تهی از هرگونه امیدی یافتم. و در آن لحظات تماشاگرِ دردورنج و پیرشدنِ یک‌شبۀ نزدیکترین فردِ زندگی‌ام بودم که همراه با من بیشترِ سنگینیِ آن حادثه را به دوش می‌کشید، در حالی‌که هیچ کاری هم از دستم ساخته نبود؛ تنها دلبستگی و احساسِ دین‌ام بود که لحظه‌به‌لحظه نسبت به او افزوده می‌شد. انگاری که معنا و دلیلِ زندگی‌ام از آن به بعد تماماً در وجودِ همان یک نفر قرار گرفته باشد. آخر دلبستگی و رنج‌وغم‌های مشترک چنین کارکردی دارند؛ می‌توانند حتّی به یک ملت، به یک امت، جهت و هدف و معنا بدهند؛ معنا دادن به زندگیِ یک کودک که برایشان کاری ندارد. بُت درست می‌کند. عشق را روانۀ میدان می‌کند. و اینجاست که شکسته‌شدنِ این بُت‌ها زندگیِ پرستندگانشان را هم به تباهی می‌کشاند. مثلِ من که شکسته‌شدنِ بتِ زندگی‌ام را هر روزه و هر روزه تماشا می‌کنم ولی هیچ کاری هم ازم ساخته نیست. امروزه هم بشر به این نتیجه رسیده است که بیاید تمامِ کارخانه‌های بت‌سازی را از دم ریشه‌کن کند. که بگوید دیوانگی را بگذارید کنار و عاقلانه زندگی کنید؛ دیدی خدای ناکرده دستت خورد بتت افتاد شکست، دیگر چه گِلی می‌خواهی به سرت بگیری وقتی زندگی‌ات با شکستنِ یک بت بی‌معنی می‌شود و به دامِ تباهی می‌افتی؟ که این تعصباتِ بیهوده را بگذاریم کنار، که برای بت‌هایمان حاضر نشویم خونِ همدیگر را بریزیم، که به بت‌هایمان به چشمِ خدا نه، بلکه به چشمِ یک تکه سنگ نگاه کنیم. که وقتی می‌شکنند با چشم‌هایی خیس که خشم ازشان فوران می‌کند و سینه‌ای آکنده از کینه و نفرت فریاد نزنیم که «خدا را کشتی!» ـ بلکه خونسردی‌مان را حفظ کنیم و خیلی بی‌خیال بگوییم: «خدا مرد.»
ولی خب این بشر خودش نفهم است، نمی‌داند که ما انسان‌ها طبیعتمان اینقدر پست است که بدونِ بت‌هایمان نمی‌توانیم زندگی کنیم، که بدونِ این لعبتک‌ها روزِ روشن برایمان بدل می‌شود به شبِ تیره‌وتاریک. بنابراین راهی ندارد جز اینکه خودش زحمت بکشد و بتی دیگر برایمان بتراشد.

پس پلنِ بی چه می‌شود؟ این: یک نفر «تو» بیاید عاشقش شوم لطفاً.

نه، شوخی کردم بابا. پلنِ بی همین بود که هالی هیمنه را منفجر نکنم و به نوشتنِ همین چیزها ادامه دهم.

  • ۴۶۰ بازدید

حالا که فکرش را می‌کنم می‌بینم می‌شود موسیقی را با خیال راحت به زندگی و «وجود» تشبیه کرد و اصلاً این دو را یکی گرفت. و تبعاً «معنا» و کلام در موسیقی را هم می‌توان همان معنای زندگی دانست.

تا حالا شده است که از موزیکی بدونِ دانستنِ معنای کلماتش لذت برده باشید و بعد وقتی‌که معنای آن کلمات را فهمیدید یا در کلماتش غور کردید نسبت به آن احساس اشمئاز کرده باشید؟ این موضوع برای من یکی که زیاد اتفاق افتاده است. اصلاً یکی از دلایلی که اکثراً موسیقیِ بی‌کلام گوش می‌دهم و به ندرت سراغِ ترانه‌های فارسی می‌روم به خاطرِ لذت بردنِ بی‌شائبه از ذاتِ موسیقی است. چرا که اکثراً ترانه‌ها معنایشان تم‌مایه‌ای از عشق دارند. از آن‌جایی هم که عشق یکی از پوچ‌ترین مسائلِ این جهان است نمی‌تواند جذابیتی برای ذهنی که در جست‌وجوی معناست داشته باشد، مگر اینکه راجع به پوچی و بی‌معنایی‌اش صحبت شود. با این حال می‌توان صرفِ نظر از هر معنایی، نفْسِ عشق را به عنوانِ پدیده‌ای الهی، ماورایی یا حداقل پُر رمزوراز و پُر تب‌وتاب در نظر گرفت و تحت سیطره‌اش به غایتِ خوشبختی دست یافت. در هر صورت نمی‌توان قدرتمندیِ عشق را انکار کرد و معنا و دیدِ جدیدی که به آدم می‌دهد را نادیده گرفت. به قولِ حافظ، بندۀ عشقم و از هر دو جهان آزادم. برای من هم نفسِ موسیقی آن‌قدر زیبا و مسحورکننده است که مجبورم بگویم بندۀ موسیقی‌ام و به من چه که خواننده چه زری می‌زند، فقط می‌دانم که خوب زر می‌زند. و طبیعتاً از آن‌جایی که هالی هیمنه تمایل زیادی به آسمان‌ریسمان بافتن و هر چیزی را به زندگی مرتبط کردن دارد، آن حرف را اینطوری هم می‌شود گفت: بندۀ وجودم و برو بابا تو هم با معنامعنا کردن هایت، بس است شورش را در آوردی؛ اصلاً سگی بگذار جانم، ما هم مردمانیم. (این‌بار از مولوی. می‌بینید که هالی هیمنه آن‌قدرهام شعرندیده و شعرنشنیده نیست که خیال می‌کنید. حالا خودمانیم، دمت گرم گوگل.)

با تمامِ این حرف‌ها باید بگویم من هیچ دشمنی‌یی هم با معنا ندارم. معنای برخی آهنگ‌ها حتّی از موسیقی‌شان هم مسحورکننده‌تر است. آدم می‌خواهد تا آخرِ عمرش به آن کلماتِ معجزه‌گونه گوش بدهد و خودش را در بی‌پایانی و رازآلودگی‌شان غرق کند، یعنی عملاً خودش را خفه کند. یعنی طوری شود که آدم اصلاً انسانیتِ خود را فراموش کرده، و درست مثلِ یک ربات زندگی‌اش را تماماً وقفِ یک عقیده، معنا، تفکر، مفهوم، ایدئولوژی ـ و هر کوفت‌وزهرمارِ دیگری ـ کند، و وقتی کیکِ مرگ‌اندیشی به تنبانش افتاد تازه بفهمد که ای دلِ غافل... زندگی چه گوهر گران‌بهایی بود و چه آسان از دست‌مان رفت. ولی گذشته از همه چیز، باید تعادل را رعایت کرد. متعادل باشید خانم‌ها، آقایان. متعادل! البته ناگفته نماند که برای بنده دیوانگی هم جایگاهِ ویژه‌ای دارد.
یعنی جایگاهی مثلِ تخمِ چشم؟
نه آقا، من خودم عینک می‌زنم و قبلاً هم زده‌ام چشمم را داغون کرده‌ام.

و حالا که حرف از معنا شد بهتر است ناگفته نگذارم که من با کارهای به قولی «اجتماعی» ـ یعنی موسیقیِ اجتماعی، فعالیتِ اجتماعی، زندگیِ اجتماعی، شبکه‌های اجتماعی، تعاملِ اجتماعی، رویکردِ اجتماعی، و هر چیزِ اجتماعیِ دیگری ـ هم حال نمی‌کنم. یعنی در کل آدمِ آرمان‌گرایی نیستم من. یعنی دیگر نیستم. دردهایم هم دردناک شاید، ولی آنقدری عمیق نیست که بشود رویشان حساب باز کرد. اصلاً یک روزی دیدی همه چیز را گذاشتم و بی‌صدا رفتم و گورم را درست‌حسابی گم کردم از بس که آدمِ مزخرفی هستم. می‌دانم که هستم. خب بله دیگر، این تناقضات همواره وجود داشته است. خودم را نمی‌گویم، کلی گفتم. و اصلاً من خودم هم یک تکّه تناقضم آقا، یک تکّه تناقض!
در کل بی‌خیال این حرف‌ها، موسیقی جدید چی داری توی بساطت؟
بیا، همین چند پک موسیقی جوابت را می‌دهد؟
جواب که نه، ولی برای مدتی کفاف چرا.

بی‌کلام:

۱. I Am Yours از Realy Slow Motion

۲. Mercy in Darkness از Two Steps From Hell

۳. Injection از London Music Works (برای فیلم ماموریت غیرممکن ۲)

۴. Cinematic Indie  از Morninglightmusic

۵. Experience از Ludovico Einaudi

۶. Dandelion - Tribute To A Legend از Ivan Torrent (با اینکه این قطعه بی‌کلام نیست ولی بخاطر موسیقیِ بی‌نظیرش ترجیح می‌دم اینجا قرار بگیره.)

۷. Aeorien از Really Slow Motion

۸. Under the Willow از Ryan Stewart

ترانه:

۱. Fly Like an Eagle از گروه Tierra Negra

۲. Bamboleo  از گروه Tierra Negra

بهترین‌های Yasmin Levy (در حالی که از نظر من این چند قطعه شاهکار است، اکثراً بقیۀ کارهایش حوصلۀ آدم را سر می‌برد. در کل سبک خاصی دارد و اگر از یکی‌ش هم خوشتان نیامد از خیر چندتای دیگرش هم بگذرید.)

۱. Una noche mas

۲. Locura

۳. [؟؟Unknow؟؟]

۴.  Mi korason

۵. Me Voy


نوشته‌های مرتبط: چند پک موسیقی (۱) 

  • ۴۲۴ بازدید

مثل دیوانه‌ها از صبح تا شب شطرنج بازی می‌کنم. انگاری که والاترین موفقیت زندگی‌ام وقتی است که بتوانم توی این بازی برنده‌شدن را یاد بگیرم. آخر شطرنج تنها یک بازی نیست. یک جنگ بی‌پایان است. یک جنگ بی‌پایان. باید هوای تمام مهره‌هایت را داشته باشی. هر کدامشان تکه‌ای از خودت است. و البته، پادشاه، ارادۀ تمامِ مهره‌هاست، ارادۀ تمامِ تو. من شطرنج را همان بازیِ زندگی می‌دانم. ولی همیشه توی این بازی ضعیف بوده‌ام. تازه کم‌کم دارم جایگاه مهره‌ها را می‌فهمم، اینکه اول با دو پیادۀ مرکزی شروع می‌کنی، بعد اسب‌ها را جلو می‌کشی، بعد هم اگر موقعیتش جور بود فیل‌ها را باید جابه‌جا کنی. در ابتدا هم باید حواست جمعِ مرکزِ زمین باشد. یکسری حرکت‌های تدافعی هم هست که اگر انجامشان ندهی کلاهت پس معرکه است. مثلاً برای دفاع در برابر فیل‌‌ها، بنا به نیاز باید آخرین پیادۀ سمتِ راستی یا سمت چپی را یک خانه جلو ببری. این حرکت یکی از تمهیداتِ مهم دفاعی است. و خب برای منی که تازه شروع کرده‌ام به شطرنج‌بازی‌کردن فهمیدنِ همین‌ها هم خیلی است. تازه فهمیده‌ام که چطور می‌شود با دوتا رخ پادشاه را پلکانی کیش‌ومات کرد. و اینکه باید خیلی حواست جمع باشد که بازی پات نشود. پات یک چیزی توی مایه‌های خودکشی است. یک پایان زود هنگام است. وقتی است که مهره‌ها طوری چیده شده است که اجازۀ هیچ حرکتی را به پادشاه نمی‌دهد، در حالی که کیش هم نشده است؛ شکست هم نخورده است، فقط بازی به بن‌بست رسیده است. آخر پادشاه همیشه باید یک حریم امن برای حرکت داشته باشد، حتّی اگر تنها و تنها خودش باشد. این حریمِ امن هم چیزی مثلِ امید است. اراده بدونِ امید مثلِ یک بدنِ بی‌روح است؛ جسد است. نباید بگذاری بازی پات شود. نباید خودکشی کنی. بگذار این بازی طبق معمول یک برنده و یک بازنده داشته باشد. ولی خب، گاهی هم پات‌شدن تنها راه است برای تن ندادن به شکست.

من توی این بازی خیلی ضعیفم. نمی‌توانم نقشه بکشم. خیلی هنر کنم می‌توانم دو حالتِ بازی را تا دو یا نهایتاً سه حرکت پیش‌بینی کنم. هنرمندانه‌ترین کاری که بلدم هم این است که پیاده‌ها را به آخرِ خط برسانم و تبدیلشان کنم به ارزشمندترین مهرۀ بازی. یکبار حتّی سه پیاده را به آخر رساندم در حالی که پادشاهِ حریف منتظر بود و این‌پا آن‌پا می‌کرد. اصلاً لذت بازی در همین است.

من اگر بخواهم خودم را به یکی از مهره‌های شطرنج تشبیه کنم، حتماً یک پیاده خواهم بود. من نه بلدم مثل اسب بتازم و نه مثل دیگر مهره‌هاام که بتوانند در چهار جهت حرکت کنند؛ فقط بلدم بی‌هیاهو توی مسیری مشخص آهسته و با ترس‌ولرز رو به جلو بروم. این تنها کاری است که از پسم بر می‌آید. حتی قادر نیستم به عقب برگردم. اگر هم مانعی روبه‌رویم باشد باید منتظر دیگر مهره‌ها باشم که مانع را برطرف کند؛ خودم چندان کاری ازم بر نمی‌آید. همین که پیاده می‌تواند دیگر مهره‌ها را بزند خیلی هنر کرده است. پیاده بی‌ارزش‌ترین مهره است، توی بازی هم بیشتر از همۀ مهره‌ها قربانی می‌دهد. اما می‌دانی، نهایتِ آرزویِ یک پیاده چه می‌تواند باشد؟ اینکه به پایان مسیرش برسد ـ به نقطه‌ای که دوباره متولد می‌شود، ولی نه دیگر همان. پایانی که تبدیلش می‌کند به یک سوار، یا بیشاپ، یا رخ، یا حتّی کوئین. کسی چه می‌داند؟ رسیدن به پایانِ مسیر برای یک پیاده کار چندان آسانی نیست ـ حالا فکر کن یکّه و تنها هم باشد.

شاید یکی از دلایلی که همیشه موجب ضعفم شده است همین شوقم به رسانده پیاده‌ها به آخرِ صفحه بوده باشد. اصلاً کیفِ بازی به همینش است؛ بگذار پادشاه کیش‌ومات شود، تو تنها به دیوانگی‌هایت ادامه بده؛ بی‌خیالِ برنده و بازنده شدن.

  • ۴۶۷ بازدید

دلم سخت گرفته بود امروز. می‌خواستم دوباره مثلِ آن روزهای تعطیلِ تابستانی، با موتور بیفتیم به جانِ جاده‌ها و تا می‌شود گاز بدهم؛ به سرخیِ ابرها نگاه کنم و وقتی خورشید طلوع کرد از توی همان کلاه‌ایمنی بهش سلام کنم. دلم این چند روز بد هوایی شده است. فقط می‌خواهد از اینجا بکّند و برود. برود جایی که تا حالا نرفته باشد. برود جایی که عینکِ عادت از چشم‌هایش برداشته شود. گاهی که خیلی دلم می‌گیرد می‌روم توی حیاط، به موتورم خیره می‌شوم. ما حتّی بدونِ صحبت‌کردن هم حرفِ هم را می‌فهمیم. فقط گله می‌کرد ازم. من هم سر می‌انداختم پایین و به زمین خیره می‌شدم. کمک‌فنرهای عقبش اواخرِ همین تابستان خراب شد. حالا کمک‌فنرهای قدیمیِ موتور حجت رویش است. ضعیف‌اند، ولی لااقل نمی‌کوبند. جفت‌جک‌اش هم لَق می‌زند و توی دست‌اندازها گیر می‌کند به پدالِ ترمز و کَمَکی موتور را نگه می‌دارد؛ و در کل یک مضحکۀ حسابی راه انداخته است. سمتِ فلکه‌اش هم بعد از همان ماهِ پیش که محمد بازش کرد، دارد روغن می‌دهد؛ اصلاً دستِ این بشر نحسیت دارد. موتورم همۀ این‌ها را می‌گوید و من فقط شرمنده می‌شوم. بلند می‌شوم دوباره برگردم توی اتاق، که می‌گوید لااقل بیا برویم بهشتِ رضوان که بیرونِ شهر است؛ هم من هوایی بخورم و هم او نفسی تازه کند. به پیشنهادش فکر می‌کنم، ولی قبول نمی‌کنم. می‌دانم که با این کار هم حالم خوب نمی‌شود.

می‌دانستی آدم‌ها ـ حتّی آن‌هایی که حضورشان چندان هم به چشم نمی‌آید ـ با رفتنشان می‌توانند یک فاجعه به پا کنند؟ این روزها گاه‌وبی‌گاه فکرم درگیرِ این موضوع می‌شود. اینکه اگر من نباشم، اوضاع خیلی خراب می‌شود. یعنی شاید با رفتنم بتوانم به سعادت هم برسم، ولی با این‌حال می‌زنم زندگیِ چند نفرِ دیگر را هم به باد می‌دهم. انگاری که یک سیلیِ محکم بزنم درِ گوششان. از همان خیلی محکم‌هایش. تا حالا کسی بی‌هوا خیلی محکم خوابانده است درِ گوش‌ت؟ من که تجربه‌اش را داشته‌ام. سال‌ها پیش نشسته بودم دورِ یک سفرۀ کوچک، خیلی کوچک؛ سرم پایین بود و شکایت‌های مادر مثلِ متّه داشت کله‌ام را سوراخ می‌کرد. یکباره نفهمیدم چه شد، دنیا اول تماماً سفید شد، انگاری که افتاده باشم توی دریایی از شیر. بعد دنیا تاریک شد، سیاهِ سیاه، به رنگِ مرگ، طوری که انگار همۀ آن شیرها به قیر تبدیل شده باشد. این‌ها همه توی یک ثانیه ـ یا شاید کمتر ـ اتفاق افتاد، و بعد متوجه شدم که با یک سیلی ـ که نفهمیدم از کدام جهنم‌دره آمده بود ـ پهن شده‌ام روی زمین و یک طرفِ صورتم را حس نمی‌کنم. اینجا بود که به خودم آمدم و دیدم وجودم پُرِ خشم و کینه و نفرت شده است. خب ادامه‌اش دیگر به کارِ این نوشته نمی‌آید. داشتم می‌گفتم؛ رفتنِ ناگهانیِ آدم‌ها درست به همین سیلی می‌مانَد. ولی بدی‌اش اینجاست که آن‌قدر محکم است که شاید یکی-دو نفری توی این دنیا طاقتش را نداشته باشد. می‌ترسیدم نکند آن یکی-دو نفر نتوانند یک سیلیِ خیلی محکم را تحمل کنند و آن اغمای یک‌ثانیه‌ای تا آخرِ عمرشان کِش بیاید و دیگر به خودشان نیایند؛ طوری که تا آخرِ عمرشان توی همان دنیای تاریکِ چسبنده باقی بمانند و اصلاً هم نفهمند که چه بلایی سرشان آمده است. همان دنیایی که تاریک است به رنگِ مرگ، و غم‌ناکانه چسب‌ناک.

امروز عصر با موتورم رفتم بیرون. وقتی برگشتم خانه و فرمانِ موتور را تکیه دادم به دیوار تا به سمتِ فلکه‌اش خم نباشد و روغن‌ریزی نکند، دیدم دارد لبخند می‌زند. خوشحال به نظر می‌رسید. دلم می‌خواست من هم بهش لبخند بزنم تا فکر کند من هم خوشحالم، ولی نهایتاً تلاشم ختم شد به یک لبخندِ مردۀ خاکستری. نفهمیدم چرا خوشحال نبودم. هرچه نگاه می‌کردم نمی‌توانستم دلیلی پیدا کنم. فقط دیدم آسمان گرفته است و هوا هم رو به تاریکی است. دوباره شب داشت دنیا را با یک دریا قیر چسبناک و سیاه می‌کرد.

  • ۳۷۹ بازدید

شاید به اندازۀ کوکائین گیرایی نداشته باشد، ولی خیلی سالم‌تر از گُل است. مثل قلیون و سیگار هم نمی‌زند ریه‌ها را به فنا بدهد؛ سرفه ندارد. نفس‌تنگی و هزار دردومرضِ دیگر هم ندارد. هزینه‌اش هم تقریباً رایگان است، مگر اینکه آدم خودش دلش بخواهد خرج کند. موسیقی را می‌گویم. ولی جنسش طوری است که خیلی زودتر از نوشتن یا خواندن و خیال‌پردازی آدم را می‌گیرد. مثلِ این چایی‌های تلخ‌وتیرۀ عراقی. البته باید بگویم من چایی‌خور هم نیستم؛ اهل دود و دم هم. فقط موسیقی جزء جدایی‌ناپذیری از زندگی‌ام شده است. وقتی می‌خواهم تمرکزِ بیشتری داشته باشم، می‌روم سراغ پلی‌لیستِ بی‌کلام. وقتی بخواهم دوزِ موسیقی را ببرم بالا، می‌روم سراغ پلی‌لیستِ «بهترین‌‌های بی‌کلام». وقتی می‌خواهم حواسم بیشتر پرتِ موسیقی باشد، می‌روم سراغِ «بهترین ترانه‌ها». وقتی می‌خواهم یادِ گذشته بیفتم و «حال» را به کلی فراموش کنم، می‌روم سراغِ پلی‌لیستِ ترانه‌های هندی و خودم را در وانِ نوستالژی غرق می‌کنم. وقتی می‌خواهم حالِ خیلی غریبی بهم دست بدهد، آهنگ‌های سامی‌یوسف و ماهر زین و یکسری دیگر را گوش می‌دهم.  وقتی می‌خواهم حالم خوب شود، آی‌یو گوش می‌کنم. وقتی می‌خواهم اندوهگین باشم، یاسمین لِوی گوش می‌دهم. غم دوزش از بقیه بالاتر است. وقتی هم می‌خواهم همه چیز و همه کس را فراموش کنم، وقت‌هایی که اصلاً حالِ خوبی ندارم، می‌نشینم به تماشای اجراهای زیر. برای من که همیشه جواب می‌دهد، ولی شما را نمی‌دانم.

۱. Damien Rice - Trusty and True
دانلود اجرای خانگی - یوتیوب  | دانلود نسخۀ MP3

۲. Damien Rice - It Takes a Lot To Know a Man
دانلود - یوتیوب

۳. Hans Zimmer - Live on Tour 2017 - (Gladiator) Now We Are Free
دانلود | دانلود نسخۀ MP3

۴. Yanni - Aria
دانلود اجرای 2012 - یوتیوب  | دانلود نسخۀ MP3 مربوط به اجرای 1992 - ویمئو

۵. Dimash Kudaibergenov - SOS of an Earth Being in Distress
دانلود - یوتیوب

۶. IU - You and I
دانلود - یوتیوب

۷. Carla Morrison - Disfruto - letra

دانلود اجرای 2012 - یوتیوب | دانلود اجرای 2013 - یوتیوب

  • ۴۶۲ بازدید

نمی‌دانم چرا هنوز هم نمی‌توانم این عدد را باور کنم. بیست‌ویک انگاری، هم‌قدوقواره‌ام نیست. یعنی من وقتی خودم را نگاه می‌کنم، می‌بینم هنوزم همان وروجکِ سربه‌هوا هستم، ولی این عدد زور می‌زند حالی‌ام کند که بزرگ شده‌ام. که دیگر بازی بس است. که پسرجان از حالا به بعد دیگر باید به فکر زندگی‌ات باشی، وگرنه کلاهت پسِ معرکه است.

من هنوزم مثلِ بچه‌ها عاشقِ اسباب‌بازی‌ام؛ فقط اسباب‌بازی‌ام حالا بگویی نگویی، کمی گنده‌تر شده است، و البته گران‌تر. موتورم را می‌گویم. البته خودم هم گنده شده‌ام. حالا مثلِ آدم بزرگ‌ها همیشه ریش و سبیل می‌گذارم. مثلاً همین دیشب که با آن تیپِ موتورسواریِ زمستانی‌ام، یعنی با آن کاپشنِ چهارشانۀ سپاهی، (از همان‌ها که مربع‌های کوچکِ رنگی دارد و خیلی قشنگ است)، اسکارفِ اسکلتیِ سبزرنگ، کلاه‌ایمنیِ آنچنانی و دستکش‌های سبزرنگِ موتورسواری‌ام واردِ فلافلی شدم تا حساب کنم، دیدم آن دو-سه جوان که دورِ یک میز نشسته بودند شروع کردند به ملوانان ملوانان خواندن. ولی با این‌حال عقیده دارم که من هیچ تغییری نکرده‌ام. چند روز پیش عکس‌های یکی از رفقای قدیمم را می‌دیدم. توی تلگرام پیام داده بود. اسمش به نظر آشنا می‌رسید ولی هرچه به عکس‌های پروفایلش نگاه می‌کردم، نمی‌توانستم آن آدمِ قدیم را توی عکس‌ها ببینم. ازش پرسیدم واقعاً اینا عکسای خودته؟ گفت نه، عکسای عمه‌مه. گفتم: بگو هرچی نگاه می‌کنم چرا نمی‌تونم پیدات کنم. ولی من نه. هنوزم همان عینکِ ده سال پیش را به چشمم می‌زنم. هنوزم هم چشم‌هایم دو رنگ است و با اولین نگاه، کنجکاویِ هر کودکی را برمی‌انگیزانم. البته آدم بزرگ‌ها هم کنجکاو می‌شوند ـ می‌دانم که می‌شوند ـ ولی یکی از خوبی‌هایشان این است که دربارۀ این چیزها ازت سوال نمی‌کنند. یعنی در کل آدم که بزرگ می‌شود بخاطرِ همین که تصوّرش از بزرگ‌شدگی فرو نریزد، سوال پرسیدن را فراموش می‌کند. یا خجالت می‌کشند از سوال پرسیدن؟ نمی‌دانم! ولی بچه‌ها نه؛ صداقتشان ستودنی‌ست. ولی خب دیگر، نمی‌شود هم که همیشۀ خدا صادق بود. «ما همیشه می‌خواهیم چیزهایی پنهان‌کردنی و بروز ندادنی داشته باشیم، تا بتوانیم در کنار هم بمانیم. چون می‌خواهیم در کنار هم بمانیم.» ولی بچه‌ها نه. مثلاً همین که شروع کنی به حرف‌زدن با یک بچه، نمی‌شود از چشم‌هایت سوال نکند. البته با اینکه هنوزم نمی‌دانم چگونه با جواب‌هایم کنجکاوی‌شان را سیراب کنم، ولی دیگر عادت کرده‌ام و ناراحت نمی‌شوم. باز هم کنارشان می‌مانم. در نمی‌روم. یعنی در کل با بچه‌ها بیشتر حرف برای گفتن دارم تا با آدم‌بزرگ‌ها. مثلاً همین که می‌خواهم دو کلام با یک آدم‌بزرگ حرف بزنم، ذهنم خالیِ خالی می‌شود. هیچ نمی‌دانم از چه بگویم. انگاری اصلاً توی جمع‌شان غریبه‌ام. خیلی وقت‌ها هم حرف‌های آدم‌بزرگ‌ها برایم ملال‌آور است، مگر آن‌هایی که قصه می‌گویند. ولی من خودم قصه‌گوی خوبی نیستم.

داشتم می‌گفتم. من هنوزم حس می‌کنم همان وروجکِ سربه‌هوام. همان علی‌بابای گوگولی‌مگولی. ولی خب حالا دیگر کسی علی‌بابا صدایم نمی‌کند. بابا هم که اصلاً حرف زدن انگاری یادش رفته باشد. فقط بلد است بخندد. آخر حالا درست شده‌ام یکی مثلِ چارلی چاپلین. دستِ خودم نیست، ولی انگار همیشه در حالِ اجرای نمایش‌ام.  حواسم پرت می‌شود و می‌بینم دارم با دهنم صداهای جورواجور در می‌آورم، انگاری که یک بیت‌باکس شده باشم؛ ریتم می‌دهم به صداها. بعضی‌وقت‌ها هم مثلِ یک سی‌دی که خش داشته باشد، ادای گیر‌کردن در می‌آورم. یا یک جا هم روی یک جمله گیر می‌‌کنم. گاهی هم انگار توی کلاسِ سلفژ هستم و می‌خواهم پرده‌های صوتی‌ام را آزمایش می‌کنم؛ یا که حواسم پرت می‌شود و می‌بینم دارم صدای خواننده‌ای را تقلید می‌کنم، ولی نتیجه‌اش همیشه مضحک است، چون ناخودآگاهِ من مضحکه‌پسند است خیلی‌وقت‌ها. و همیشه این کارهایم او را می‌خنداند. همین هاست که وقتی مهمان می‌آید خانه‌مان معذب می‌شوم و نمی‌توانم خودم باشم. اصلاً من هیچ‌وقت نمی‌توانم بیرون از محیطِ امن‌م خودم باشم. آخر حالا دیگر برای خودم آدم‌بزرگ هستم مثلاً. امروز، ۲۴ام آبان بیست‌ویک ساله شدم. ولی نمی‌دانم چرا نمی‌توانم هنوزم این عدد را باور کنم. حقیقتش را بگویم، من همیشه به اعداد، به سال‌ها، به ثانیه‌ها، شک داشته‌ام. امروز به فاطمه گفتم: می‌دانی امروز تولدم است؟ کلی ذوق کرد. ولی ازش خواستم صدایش را در نیاورد. (البته صدایش را در هم می‌آورد فرقی نمی‌کرد.) آخر حوصلۀ این مسخره‌بازی‌ها را ندارم. در کل هیچ‌وقت جشنِ تولدی نداشته‌ام. با این حال یادم است سالِ پیش که یک گوشیِ هوشمند برای خودم سفارش داده بودم و با یک هفته تأخیر درست روزِ تولدم به دستم رسید، کلی خوشحال شدم. تا آن روز نمی‌دانستم غافل‌گیرشدن چه حس خوبی دارد. ولی حالا، امروز که مثلاً روزِ تولدم است هیچ دلیلی برای جشن‌گرفتن و کادو دادن به خودم ندارم. فقط می‌توانم به خودم بگویم: «خسته‌نباشی پسر. حالا بلند شو بریم به رویاهات برسیم. مسیر طولانیه.» از این سالی که گذشت هم می‌توانم بگویم راضی بودم و هم نه، ولی امسال می‌خواهم به خودم کمی سخت بگیرم. اصلاً اسم هم برایش انتخاب کرده‌ام: تنهایی‌سالی. یعنی هیچ‌کسی آن بیرون نیست که کمکم کند و فقط خودم هستم و خودم. باید بهتر بخوانم، بیشتر بخوانم، بیشتر بنویسم، و بهتر بنویسم. رؤیای من همین نوشتن است آخر. زندگی بدونِ رویا هم که معنایی ندارد. پس سلام تنهایی‌سالی؛ امیدوارم این وروجکِ سربه‌هوا را از دامِ کمال‌طلبی و اهمال‌کاری و تنبلی و خوش‌گذرانی و بطالت و این چیزها نجات دهی، گرچه نمی‌توانم مطمئن باشم. 


پی‌نوشت: سال پیش هم در چنین روزی، این را نوشتم: سال‌روزِ یک شروع. مسیرم درست از همان‌جا بود که شروع شد. وقتی که داشتم می‌خواندمش، دیدم چقدر، چقدر تغییر کرده‌ام!

  • ۵۴۳ بازدید