در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۱۵۴ مطلب با موضوع «از زندگی» ثبت شده است

آستانۀ تحملم به شکل آشکاری کمتر شده. قبل‌تر حتّی عصبانی هم نمی‌شدم، ولی حالا خشمگین می‌شوم. خشمی که گاه کنترلش از دستم خارج می‌شود و در چشم بهم زدنی ویرانی به بار می‌آورد. و این موضوع برای منی که با حفظِ خون‌سردی و عصبانی نشدنم دیگران را خشمگین می‌کردم، کمی نگران‌کننده است. حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم حافظه‌ام هم به وضوح ضعیف‌تر شده است و به‌نظر حقیقتاً ضعفِ اعصاب گرفته‌ام. و این‌ها همه نتیجۀ همین سه سال است. همین سه سالِ جان‌فرسا. حالا هم از خودم بدم می‌آید و هم دلم برای خودم می‌سوزد. از خشم می‌ترسم. قدرتمند است و آدم را در یک لحظه از این رو به آن رو می‌کند. نباید در برابرش ضعف نشان دهم. از این می‌ترسم که زودتر از غم جانم را بگیرد. حالا هم دارم فکر می‌کنم چگونه می‌شود از قدرتِ خشم سوء استفاده کرد. ولی می‌دانی چیست؟ آدم که خشمگین می‌شود عقلش از کار می‌افتد. یعنی نقطۀ مقابلِ عقل، همان خشم است. وقتی که این‌یکی باشد، جایی برای آن نیست. وقتی هم که آن باشد، این‌یکی نیست. و مثلِ همیشه، مسخره است. اراده بر عقل چیره می‌شود.

  • ۴۶۴ بازدید

اگر آدمی رو برای مدتِ کوتاهی بندازن توی زندان بدونِ اینکه بگن چه مدت و برای چی، و هیچ‌یک از سوالاتش رو هم جواب ندن، قطعاً بسیار سخت‌تر از اینه که با جرمی مشخص محکوم به حبسِ ابدش کنند. اینکه سوالای آدم بی‌جواب بمونه و تنها جوابی که می‌گیره سکوت باشه، حقیقتاً دیوونه‌کننده‌ست. حتّی میشه به عنوان روش‌های شکنجۀ روانی هم ازش استفاده کرد. اما می‌دونی قسمتِ غم‌انگیزِ ماجرا چیه؟ غم‌انگیزتر از اون شکنجه‌ها یعنی. اینه که ذهنِ آدم ـ که همیشۀ خدا دنبالِ راهی برای رهایی از درد و رنج می‌گرده ـ بعد از تلاش‌های بی‌فایده‌ش می‌بینه تنها یه راه براش باقی مونده، راهی که اون رو به آرامش برسونه و به زندگی برش گردونه، اینکه با بی‌اهمیت کردنِ همه چیز، اون نیازِ عذاب‌دهنده‌ای که دنبالِ جواب می‌گرده رو هم از بین ببره و بتونه «سکوت» رو براش قابلِ تحمل کنه، و تنهایی رو هم. و خب، وقتی که تمامِ این زندگی و آدماش وهم و خیال باشه، دیگه راهی نداری جز پذیرفتنِ تنهایی و سکوت. پس اگه دیدی کسی که چنین شکنجه‌هایی رو تحمل می‌‌کنه و درونش از درد مچاله شده، در میاد می‌گه مرگ و زندگی دیگه براش هیچ اهمیتی نداره، دروغ نمی‌گه. خوشی هم نزده زیر دلش که باعثِ گفتنِ چنین حرفی شده باشه. اون ناگزیر بوده از تبدیل شدن به چنین کسی؛ کسی که انگار بخشی از جنبه‌های انسانی‌ش مرده.  و تبعاً یه روزی می‌رسه که حنای کسی که اون رو شکنجه می‌کرده دیگه براش رنگی نداره؛ حالا اون شخص چه یه آدمِ معمولی باشه چه یه فردِ خاص و چه موجودی فراتر از اون. البته نمیشه نادیده گرفت که آدم‌ها با تمامِ اشتراکات و شباهت‌هاشون، تفاوت‌هایی هم دارند. برخی‌شون می‌تونن رنج و دردِ بیشتری رو تحمل کنند، ولی برخی انگار ظرفیت‌هاشون کمتر  از سطحِ معموله ـ اون سطحی که میشه یه زندگیِ معمولی رو با رنج و غم‌های معمولی تحمل کرد. و اینکه آیا درسته آدم‌هارو به خاطر توانایی و ظرفیت‌های ذاتی‌شون قضاوت کرد؟ به نظرِ من که کارِ درستی نیست ـ و این موضوعیه که خیلی وقت‌ها نادیده گرفته می‌شه. و می‌دونی یکی از بدترین نوعِ نمودِ چنین شکنجه‌ای چی می‌تونه باشه؟ روابطِ عاطفی‌یی که مدام یکی از طرفین در اون احساسِ تنفر و امیدِ زیادی رو تجربه می‌کنه. طوری که نه رنج‌هاش تموم میشه، و نه اونقدر بی‌مهری می‌بینه که بتونه از همه چی دل بکنه و خودش رو از رنج کشیدن خلاص کنه. این داستان رو حالا میشه بینِ آدم و زندگی، یا آدم و خدا هم متصور شد. یه اصطلاحی هست که می‌گه آدم یه روزه پیر می‌شه، و انگاری که حقیقته؛ آدم یه روزه پیر میشه، و یا حتّی خیلی زود می‌میره. که البته، فقط یه عشق و علاقۀ بی‌پایان می‌تونه یه آدمِ پیرشده رو جوون کنه و یه مرده رو زنده. حالا این علاقه می‌تونه زمینی باشه یا آسمانی. به کسی باشه یا به چیزی. فرقی هم نداره. مهم اون جنونیه که انگیزۀ بی‌پایانی برای زندگی به آدم می‌ده.


پی‌نوشت: آن سطر اول قرار نبود این مقدار ادامه پیدا کند ـ بخصوص که محاوره‌ای نوشته شد. حالا که می‌بینم، این حرف‌ها مرا یاد گفته‌ای از شوپنهاور می‌اندازد. شوپنهاور معتقد است که انسان اسیر در چرخۀ «اراده»، همیشه بدبخت و رنجور است. و برای رهایی از این رنج، دو راه‌حل وجود دارد. راه‌حل موقت، هنر. و راه حل دائم، یک جنبۀ آن اخلاق و جنبۀ دیگر آن زهد است. اگر هم مایلید بیشتر راجع به آن چرخۀ اراده بدانید و این‌حرف‌ها، به لینکِ ۶۷اُم از ستونِ «از همه جا»ی وبلاگ سر بزنید. کلاً به آن ستونِ «از همه جا»ی وبلاگم زیاد سر بزنید. لینک‌های خوبی تویشان پیدا می‌شود. همیشه هم بِروز می‌شوند.

  • ۶۶۴ بازدید

پیش‌نوشت: این حرف‌ها را دو هفته پیش نوشتم، ولی تا همین یک ساعت قبل نمی‌دانستم منتشرشان کنم یا نه. آخر می‌دانی؟ من آدم محافظه‌کاری هستم. همیشه می‌ترسیدم از اینکه کسی نباشم که فکر می‌کنم هستم. همیشه وحشت داشته‌ام از حقیقت، و از فروریختنِ تصوراتی که عمری بهشان دل خوش کرده‌ام. همیشه. کسی هستم که می‌ترسد حرف‌ها و وعده‌هایش دروغ و پوچ باشد. کسی که از شکست وحشت دارد، و همیشه از مبارزاتی که احتمالِ شکست خوردنش در آن‌ها وجود داشته، پرهیز کرده است. کسی که عادت دارد همیشه یکسری سوال‌ها را برای خودش بی‌جواب باقی بگذارد و توی حریمِ امنِ ابهام زندگی کند. ولی آخر دیدم ارزشش را ندارد و چرا بیهوده خودم را آزار دهم. آخر یا می‌شود، یا نمی‌شود. اگر شد که چه بهتر، خاطره می‌شود؛ اگر نشد هم نشده است دیگر، مثلِ هزار اتفاقِ دیگری که باید می‌افتاد و نیفتاده.

این نوشته بیش‌ازحد طولانی است و بیشترش هم حرف‌های تکراری‌ست. فقط می‌خواستم باشد و ثبت شود.

****

نیمه‌شب بود. وقتی با حجت فیلمِ «یک ذهن زیبا» را می‌دیدم، هم حین فیلم و هم در پایانش با پرسش‌های نظرخواهانۀ حجت روبه‌رو شدم. انگار که نمی‌توانست برخی چیزها را باور کند و بپذیرد. این پرسش: «چرا به نظرت بعضی آدم‌ها و دانشمندان ذهن‌هایشان اینجوری‌ست؟» شروع یک بحث مفصل بود. راجع به زندگی حرف زدیم و دوباره من شروع کردم صادقانه راجع به خودم حرف‌زدن؛ یعنی آن نقاب را از صورتم برداشتم و خودِ خودم بود که حرف می‌زد. من خیلی کم اتفاق می‌افتد سفرۀ دلم را برای کسی وا کنم، ولی خیلی جاها با حجت صادقانه‌ترین نظرات و عقایدم نسبت به موضوعات مختلف و زندگی را بیان می‌کنم و هر حرفی که به ذهنم می‌رسد را به زبان می‌آورم. نمی‌دانم میلم به هم‌کلام شدن است که باعث این کار می‌شود یا میلم به متقاعد کردنش، و یا توجیه کردنِ افکار و کردارِ خودم برای خودم. شاید هم راجع به خودم حرف‌زدن و این ابرازِ وجود سرمستم می‌کند و کنترلم را از دست می‌دهم و هرچه دارم را به نمایش می‌گذارم.

از اینکه می‌خواهم داستان‌نویس شوم گفتم. از اینکه عقیده دارم هر انسانی داستانی دارد که از آن رهایی ندارد. از اینکه برای کسی چون من حتّی منطقاً هم «پول» نباید ارزشی داشته باشد، چرا که نوشتنِ داستان به نظر خیلی‌ها شاید کاری به‌غایت مسخره به نظر برسد، ولی حقیقت این است که برای نوشتنِ هر کدام از همان کتاب‌های مسخره وقت و هزینۀ بسیاری صرف می‌شود و اگر کسی همان وقت و انرژی را برای کار دیگری می‌گذاشت و با قانون‌های متعارفِ این دنیا زندگی می‌کرد، خب یقیناً می‌توانست کلی پول به جیب بزند و زندگی‌اش را سروسامان دهد و ازدواج کند و خانه‌ای فراهم کند و موتور و ماشینِ خوبی هم داشته باشد، ولی برای من یکی، این بخش از ماجرا هیچ جذابیتی ندارد، و برای پول کار کردن هم؛ چون مرا به اهدافم نزدیک نمی‌کند. کمااینکه داستان‌نویسی تنها چیزی است که توانسته مرا نسبت به زندگی امیدوار کند. شاید گاهی هم برای پول به انجامِ کارهایی مجبور شوم ـ که می‌شوم ـ ولی هیچگاه نمی‌توانم تمام فکر و ذکرم را بگذارم روی آن و از فکر داستان‌نویسی خارج شوم یا آن را بگذارم جزء اولویت‌های چندمم. حجت می‌گفت همین اهمیت ندادنم به چنین مسائلی باعث می‌شود بیست سال دیگر که زن و بچه‌ای داشتم و دیگر افتاده بودم توی جریانِ خروشانِ زندگی، ببینم که چقدر از زندگی عقبم و برای چیزی که باید می‌بودم ولی برایش تلاش نکردم کلّی افسوس خواهم خورد، که البته دیگر هیچ فایده‌ای ندارد.» پیش خودم فکر می‌کردم که از کجا معلوم تا بیست سال دیگر زنده باشم! گفتم: «داشتنِ زن و بچه الزامی نیست. و تو هم چقدر آینده را تاریک تصور می‌کنی.» ولی ادامه ندادم که «خدا را چه دیدی، شاید تا آن موقع بخت به اقبال ما چرخید.»،چون شاید واقعاً به این حرف اعتقاد ندارم و من هم آینده را تاریک می‌بینم. گفت که پاک‌کردنِ صورت مسئله فایده‌ای ندارد. با خودم گفتم «و لابد من هم ناگزیرم که مثلِ یک نفر بچۀ آدم بنشینم و به این زندگیِ تکراری تن دهم.»

گفتم داستان‌نویسی از نظر من ارزشمندترین کاری است که بشر تاکنون توانسته است انجامش دهد؛ درست همان کاری است که خدا انجامش داده. گفت: «اصلاً بیا طورِ دیگری به ماجرا نگاه کنیم؛ مثلاً نمی‌توانی به جای نوشتن، داستان‌هایت را بسازی؟» می‌گفت که خودش تا این لحظه کلی برای زندگی‌اش داستان‌پردازی کرده است و همه‌شان را هم به واقعیت بدل کرده است، و حالا هم در حال ساختنِ شاهکارِ زندگی‌اش است ـ که من ناخودآگاه به روابطِ او و نامزدش فکر کردم و به نظرم رسید منظور از شاهکارش همین است. البته زیادی کنجکاو نشدم، فقط پرسیدم داستان‌هایش چیست و آیا می‌تواند به من بگویدشان یا نه. با اینکه انتظارِ «نه» شنیدن را داشتم، ولی وقتی گفت نمی‌تواند، انگاری کمی بهم بر خورد. به روی خودم نیاوردم و در حالی که فکر می‌کردم صداقت لازمۀ نویسندگی‌ست، زیادی اصرار نکردم و گفتم مشکلی ندارد و لازم نیست بگویی. دیدم حجت رفت توی فکر. صدایش را آهسته کرد و گفت: «ولی نمی‌دانم کِی قرار است به پایان برسم؛ یعنی انگیزه‌ام برای ساختنِ این داستان‌ها تمامی ندارد و انگار مقصدی هم در کار نیست. نمی‌دانم پایانِ داستانم کجاست و کی راضی خواهم شد.» طوری می‌گفت که انگار این موضوع می‌ترساندش. و من خندیدم و گفتم: «درست به خلافِ من، که همه چیزِ این عالم برایم تمام شده است. آخر می‌دانی؟ من آدمِ غایت‌نگری شده‌ام. قبلاً نبودم. جدیداً شده‌ام.» حجت دوباره شروع کرد به گفتن از چیزهایی که مثلاً بهم انگیزه بدهد برای «ساختنِ داستان». تقریبا به حرف‌هایش گوش نمی‌دادم و یادِ حرفِ مادرم افتادم که هر از گاهی وقتی بی‌میلی‌ام را نسبت به مناسباتِ آدم‌ها می‌بیند بهم می‌گوید: «از این دنیا دل نکن. تو مگه چی‌ت از بقیه کمتره؟ از این به بعد کلی زندگی در پیش داری.» و همیشه هم بهش می‌گویم من از این جمله نفرت دارم و لازم به تکرارش نیست و من هم از دنیا دل نکنده‌ام. حجت گفت بهش گوش بدهم. گفتم من از این حرف‌ها زیاد خوانده‌ام. گفت حرفی که او می‌گوید، حرفِ هر کسی نیست که بشود هر جایی خواندشان؛ عمیق‌ترین تجربیاتش از زندگی است و خودش دارد رو در رو بهم می‌گویدشان. و گفت که امیر قدرِ حرف‌هایش را نمی‌داند و نمی‌فهمد که او چقدر خیرش را می‌خواهد و به خاطرِ همین است که گه‌گاهی با هم دعوایشان می‌شود. حجت داشت از چیزی به عنوانِ «پُل» حرف می‌زد. پلی که من را به رویاپردازی‌هایم می‌رساند. به موتورِ سنگین می‌رساند، به یک زندگیِ آبرومندانه هم. می‌گفت باید از این تفکرِ یک بعدی دست بردارم. حرف را کشاندم به یکی دیگر از رویاپردازی‌هایم که به قولِ حجت، تک‌بعدی نبود، و او کلی درباره‌اش حرف و حرف زد و و آخر هم گفت برای تبدیلِ آن خیال‌ها به واقعیت تنها یک راه وجود دارد. کمی مکث کرد و بعد ناگهانی گفت: «پول!» و ادامه داد: «با دستِ خالی نمی‌توانی بروی خارج و به هدفت برسی.» پوزخند زدم و او شروع کرد به گفتن از آدم‌هایی که حتّی به قولِ او دستِ راستشان را از دستِ چپشان تشخیص نمی‌دادند، ولی به جایی رسیده‌اند که من آرزویش را دارم، و تنها برای اینکه پول داشتند. با بی‌اهمیتی گفتم: همینا باعث میشه که هرچی مسائلِ مادی هست برام بی‌معنی بشه. می‌خواستم اضافه کنم: «اصلاً حالا که بهتر فکر می‌کنم می‌بینم هیچ میلی برای رسیدن به این رویایم ندارم.» ولی چیزی نگفتم. او گفت به حرف‌هایش فکر کنم و با پاک کردنِ صورت‌مسئله به جایی نخواهم رسید. بلند شدیم. زباله‌ها را برداشتم و بردم بیرون و برگشتنی، یک لحظه نگهم داشت؛ انگاری حرفی بود که نمی‌توانست ناگفته‌اش بگذارد. گفت: یه چیزی رو خوب توی تو دیدم. فکر کردم می‌خواهد ازم تعریف کند و بعد از این همه حرفِ بی‌فایده کمی امید بهم بدهد. گفت: تو خوب بلد شدی که بگی «برام اهمیتی نداره»، و این خیلی مسئلۀ مهمیه. اول کمی مکث کردم و ماندم که چه بگویم، ولی زود خنده‌ام گرفت و گفتم «برایم اهمیتی ندارد».

قبل از کشیدنِ بحث به این‌جاها، داشتیم راجع به فیلمِ A Beautiful Mind حرف می‌زدیم و از پیچیدگی‌ها و قدرتِ ذهن می‌گفتم. برای اینکه بر حرف‌هایم صحه بگذارم و حجت بتواند بهتر ذهنِ جان‌نش را درک کند، گفتم تا حالا به خواب‌هایی که می‌بینی توجه کرده‌یی؟ توجه کرده‌ای که وقتی توی خواب هستی به ضعفِ رویاهایت پی نمی‌بری و آن‌ها را حتّی واقعی‌تر از واقعیت می‌پنداری؟ من خودم، از همان بچگی خواب‌هایم درست عینِ فیلم‌های سینمایی بود. چشم‌هایم را چند ثانیه بستم و به حجت گفتم می‌خواهم یکی از خواب‌های اخیرم را برایش تعریف کنم؛ خوابی که دقیقاً می‌دانم پرده‌به‌پرده‌اش برگرفته از چه افکار و واقعیاتی در زندگی‌ام است. چند ثانیه بعد همانطور که صحنه‌های آن خواب به یادم می‌آمد شروع کرده بودم به توصیف کردنشان و ماجرا را برایش تعریف کردم. من توی تعریف‌کردن مهارتی ندارم. خیلی عجولم و روی کلماتی هم که ادا می‌کنم چندانی تسلط ندارم، ولی وقتی فهمید خودش هم توی رویایم بوده، کلی ذوق کرد. آن خواب حقیقتاً ماجرا و صحنه‌های جذابی داشت. خلاصه‌اش این است که در حالی که تهدید به مرگ شده بودم و مثلِ کسانی که به پارانویا دچارند تقریبا همیشه وحشت‌زده بودم، او تنها کسی بود که توانسته بودم بهش اعتماد کنم و برای فرار کردن از دستِ آدم‌کش‌ها ـ که درواقع مزدورهای کسی بود که تا همین پارسال برایش کار می‌کردم ولی حالا به دلایلی به خونم تشنه شده بود ـ ازش کمک بخواهم. توی آن خواب حتّی امیر هم مرا به آدم‌کش‌ها فروخته بود. تعریفم که تمام شد حجت مشعوف شده بود و گفت در حقیقت هم او تنها و آخرین کسی است که می‌توانم بهش اعتماد کنم و ازش کمک بخواهم. اینجا بود که دوباره احساس کردم زیادی حرف زده‌ام.

و همچنان کلمات توی تاریکیِ اتاق چرخیدند و چرخیدند و چرخیدند. ماه‌ها بود که اینطوری سفرۀ دلم را برای کسی باز نکرده بودم و این گفت‌وگو در هر حال برایم دوست‌داشتنی بود.

  • ۴۸۶ بازدید

بعضی آدم‌ها زندگی‌شان آن‌قدر پر از داستان است که وقتی می‌خواهی از زندگی‌شان بگویی، می‌مانی که از کجای زندگی‌شان حرف بزنی. مثلاً یکی مثلِ من، داستانش را حتّی می‌شود توی یک صفحه هم خلاصه کرد، ولی کسی مثل عموحسین را، نمی‌دانم باید چند صد صفحه درباره‌اش نوشت تا حق مطلب ادا شود. 

***

هوا تاریک بود. به بهانۀ کپسول و چراغ نفتی آمده بود که بفروشدش به آصف. دیدم که چراغ موتورش خراب است. تعارف زدم که بیاید تو، و آنقدر سریع قبول کرد که خجالت کشیدم از اینکه زودتر نگفته بودم. روی ترکِ آن موتورِ بیچاره‌اش کلی چیزمیز بسته بود. موتور را آورد گوشۀ حیاط گذاشت. گفت داشتم می‌رفتم شهرصنعتی. گفتم آخر این وقتِ شب؟ گفت: «یک تکه آهن سنگین پیدا کردم، حدود صد، صدوده کیلو. کمی بار داشتم، آن را هم بار کردم روی موتور، ولی خوردم زمین و چراغ موتور خراب شد. این شد که یک گوشه‌ای خاکش کردم و برگشتم.» تیوبی که دورِ کله‌چراغِ موتورش پیچیده بود را باز کرد. ادامه داد: «رفته بودم مغازۀ محمد که چراغ موتور را درست کند. دیدم جواد هم هست؛ قضیۀ آن آهن را بهش گفتم و ازش خواستم بیاید کمک. اول قبول نکرد، ولی بعد که گفتم بیست‌تومن بهش می‌دهم قبول کرد. اما محمد بهش چیزهایی گفت و منصرفش کرد.» می‌خواستم بپرسم «خب تو که رفته بودی موتورسازیِ محمد چرا چراغت رو درست نکرد؟» ولی نپرسیدم. عموحسین از آن آدم‌هایی است که وقتی ببیند کسی برایش احترام قائل نیست و مثلِ یک سربار و مزاحم باهاش رفتار می‌کند، بهش برمی‌خورد و سریع خودش را غیب می‌کند. اگر هم ازش بپرسی چه کار داشتی، سر سری جواب می‌دهد: «هیچی، کار مهمی نبود.» مثلاً همین چند وقت پیش که حجت رفته بود خانه‌شان تا بخیه‌های سرش را بکشد، گفته بود اگر حجت خودش نیامده بود دیگر هیچ‌وقت کاری باهاش نداشتم ـ آخر قبلش چندبار از حجت خواسته بود و حجت نرفته بود. آن بخیه‌ها هم بخاطرِ یک دعواست. دعوایی که ماجرایش مفصل است؛ فقط همین‌قدر بود که می‌گفت: خیلی شانس آوردم که آن لحظه دلم به زدوخورد راه نداد، وگرنه ما از اون آدمایی هستیم که اگر بخوایم کسی رو بزنیم دیگه فکرِ مرگش رو نمی‌کنیم.

وقتی داخلِ کله‌چراغ را دیدم تعجب کردم. فقط دو-سه‌تار سیم آن تو بود. پرسیدم: این چرا اینطوریه؟ خیلی جدی گفت که سیم‌های اضافه را خودش در آورده است. همانطوری که داشتم ذغالِ لامپ را با زحمت به کله‌چراغ جفت می‌کردم خنده‌ام گرفت. او هم خندید و گفت: «والا، آدم می‌موند چی به چیه؛ حالا همه‌چی مشخصه، یکی سیمِ کویل‌ـه و اون یکی هم سیمِ لامپ.» موتور را روشن کردم و دیدم لامپ باز هم روشن نمی‌شود. برگشتم سراغ کله‌چراغ و می‌خواستم با گوشی‌ام نور بیندازم روی سیم‌ها، که دیدم عموحسین خودش یک چراغ‌قوه از جیبِ کاپشنش درآورد، از این‌هایی که به سر بسته می‌شود، و با خوش‌دلی گفت که همیشه تجهیزاتِ لازم همراهش است. غیر از این هم نباید می‌بود. یادم آمد آن اوایل که از سوریه برگشته بود، حتّی تفنگ بادی‌اش را هم توی خورجینِ موتورش این‌طرف آن‌طرف می‌گرداند. آن چند ماهی که رفته بود سوریه، به خاطرِ تجربه‌اش سریع شده بود تک‌تیرانداز و یکی از آن تفنگ‌های گنده داده بودند دستش. عادت داشت اشتایرش را حاج‌طاهر صدا بزند. عموحسین از آن قصه‌گوهای حسابی‌ست، ولی خیلی کم از سیاه‌پوشانی می‌گفت که سرشان را با حاج‌طاهر مثلِ گوجه ترکانده بود. آن اوایل که برای شنیدنِ داستان‌هایش می‌نشستیم پای حرف‌هاش، بیشتر از افغانستان می‌گفت تا سوریه. از خاطراتِ سال‌های جنگی که تا ابد هم نمی‌شود فراموششان کرد. همیشه هم حرف‌ها کشیده می‌شد به خاطراتِ مشترکش با پدرم. می‌گفت حسن عاشقِ اسلحه‌های سنگین و آرپی‌جی بود؛ توی بمب درست کردن هم مهارتِ زیادی داشت. ماجرای آن روزی را تعریف می‌کرد که حسن به جای فیتیلۀ تندسوز، فیتیلۀ کندسوز وصل کرده بود به یکی از بمب‌های دست ساخته‌اش، و وقتی رفته بود ببیند چرا بمب عمل نکرده، موجِ انفجار هفت متر پرانده بودش هوا ـ انگار گوشِ راستش از همان به بعد بود که سنگین شد. بعد هم قصۀ عقرب‌گزیدگی‌اش را می‌گفت، همانی که توی جبهه پادزهر پیدا نمی‌شد و اگر خودش را نرسانده بود معلوم نبود حسن زنده می‌ماند یا نه. و بعد می‌رفت توی فکر. چشم‌هایش پُرِ غم می‌شد و یک‌هو می‌دیدی بغض می‌کرد. گفت: «آدم نمی‌تونه به راحتی از تفنگش دل بکنه.» بعد توجهم را به یکی از سه سیمِ لامپ جلب کرد که انگاری از جایش جدا شده است. سیمش سبزرنگ بود. همین‌قدر سر در می‌آوردم که باید اتصال‌بدنه باشد. توی کله‌چراغ دوتا سیمِ بلا‌استفادۀ دیگر هم بود که وصلش کردم به آن‌ها ولی چراغ روشن نشد. آخر سیم را زدم به گِل‌گیرِ آهنیِ موتور، که دیدم جواب داد و چراغ روشن شد. یک تکه سیم آوردم و وصلش کردم به پایۀ کیلومتر و دادمش داخل کله‌چراغ و به آن سیمِ سبزرنگ وصلش کردم. چراغِ موتور روشن شد. چراغ‌قوه را از سرش در آورد و تشکر. گفت که خبرِ آن کپسول و چراغ‌نفتی را بهش بدهم، و موتورش را با احتیاط از درِ خانه بیرون کرد تا چیزهایی که روی ترک‌اش بسته بود به در گیر نکند. خداحافظی کردم. توی چارچوبِ در ایستاده بودم و داشتم رفتنش را تماشا می‌کردم. توی این سرما داشت می‌رفت بیرونِ شهر تا آن تکۀ آهن را از زیرِ خاک بیرون بکشد و بیاید بفروشدش، بلکه خرجِ دو سه روزش را در آورَد. همین هفتۀ پیش بود که می‌گفت مشغولِ کندنِ یک چاهِ سی‌چهل‌متری است. وقتی ازش می‌پرسیدم آیا خطر ندارد، می‌گفت ما به این خطرها عادت کرده‌ایم، ولی خب، کارِ سختی است. حالا هم هر وقت بیکار می‌شود می‌رود شهر صنعتی و از اینطور چیزها جمع می‌کند. گاهی هم می‌رود بازارکهنه و بساطش را پهن می‌کند و از این خرت‌وپرت‌هایی که پیدایشان کرده است می‌فروشد. می‌گوید آدم وقتی نمی‌تواند به زن و بچه‌اش خرجی دهد، درست هم نیست که سربارِ آن‌ها باشد.

با خودم فکر می‌کردم که تعریفِ آدم‌ها از سختی‌های زندگی می‌تواند از زمین تا آسمان توفیر کند. یا به قول تولستوی، تمامِ خانواده‌های خوشبخت شبیه یکدیگرند، اما هر خانوادۀ بدبختی به شکل خاص خود بدبخت است. البته به هیچ وجه نمی‌خواهم بگویم او بدبخت است، فقط وقتی می‌بینم اینطوری باید برای هر روزِ زندگی‌اش بجنگد، جنگیدنی که انگار پایانی ندارد و کسی هم بخاطرش او را تحسین نمی‌کند، غصه‌ام می‌شود. انگار بعضی آدم‌ها آفریده شده‌اند برای جنگیدن. حالا فرقی هم نمی‌کند که کجا باشد، یا در چه شرایط و زمانی. همیشه باید بجنگند، شاید چون یاد ندارند تسلیم شوند.

  • ۴۸۹ بازدید

آدم‌ها از یک روزی به بعد می‌فهمند که هیچ حرفی برای گفتن ندارند. یا اینکه زندگی از این به بعدش دیگر هیچ فایده‌ای ندارد. یا که تاریخ به پایانش رسیده است. یا که خوشی‌های این زندگی ته کشیده است و آینده خالی از امید است. یا که عدالت در این دنیای وحشی بی‌معنی است. خب چه باید کرد؟ باید دست شست از همۀ این‌ها؟ باید گذاشت و رفت، و نکبتِ این زندگی را همان‌جا چال کرد؟ ها؟ البته. البته که باید مُرد. یعنی بخواهی نخواهی، آدمی می‌میرد. این زندگی آدمی را بارها می‌کشد. و انگاری با این کشتن، می‌خواهد بیش از پیش مزه‌اش را به آدم بچشاند. آخر بزرگترین لذت یک انسان، تولد دوبارۀ اوست. می‌بینی هیچ حرفی برای گفتن نیست، و آن وقت است که شروع می‌کنی از بی‌حرفی سخن گفتن. پوچیِ بی‌نهایتِ زندگی به رخَت کشیده می‌شود، ولی از آن لحظه به بعد تصمیم می‌گیری با تمام وجود علیه‌ش طغیان کنی و به زندگی‌ات ارزش بدهی. و وقتی که دستِ واقعیت رنگِ سیاه را روی آینده می‌ریزد، این تویی که تصمیم می‌گیری تصور کنی که چه نقشی می‌توانست به جای سیاهی وجود داشته باشد.

یونانِ باستان برایم جذابیتی بی‌نظیر پیدا کرده است. تا جایی که امکانِ نزدیک شدن به سرچشمه‌ها برای بشر مقدور است، آناتولی مهدِ اندیشه و نبوغِ بشر شناخته شده است. هشتصد سال پیش از میلاد، جایی در آسیای صغیر که پلی میانِ شرق و غرب بوده است. جایی که زمانی به عنوانِ آن سوی مرزهای این دنیای بی‌انتها شناخته می‌شد. جایی که انسان‌هایی چون هومر و هزیود برای اولین بار عمیق‌ترین اندیشه‌هایشان را در قالب شعر باز گفته‌اند، که مثلاً در منظومۀ «نسب‌نامۀ خدایانِ» هزیود، شاهدِ بدیع‌ترین و خالص‌ترین اندیشه‌های بشر برای درکِ جایگاهِ انسان و سازوکارِ این جهان هستیم. جایی که مثلاً تئوگنیس ـ ششصد سال پیش از میلاد ـ گفته است: بهترین چیز برای انسان زاده نشدن و آفتاب را ندیدن است، ولی همین‌که زاده شد، هرچه زودتر گذشتن از دروازه‌های مرگ. جایی که می‌شود از آن‌جا شاهد گذشتن‌های بسیار از دروازه‌های مرگ بود.

  • ۴۴۳ بازدید

بخش اعظمی از گذشته، و لحظاتی که در آن زندگی کرده‌ام را نمی‌توانم به یاد آورم. نوشته‌های پیشینم را می‌خوانم و گاهی تعجب می‌کنم از اینکه آیا من بوده‌ام که چنین حرف‌هایی زده، و با چنین کلماتی؟

آخر روزی فرا خواهد رسید که از من چیزی جز کلماتی که نوشته‌ام نخواهد ماند. و شاید آن هنگام، حقیقی‌ترین ظهورِ وجودِ منی باشد که هیچ‌گاه وجود نداشته است. می‌ترسم!


پی‌نوشت: این نوشتن‌ها، ما را محکوم می‌کند به فراموش نکردن و همه چیز را در حالِ شدن دیدن. دوباره از توی برچسب‌های مدیریت، این جمله از نیچه را خواندم:
شخصی که قدرت فراموش کردن ندارد و محکوم است که همه چیز را در حالِ شدن ببیند، دیگر بر هستی خود باور ندارد و همه چیز را به صورت نقاط متحرکِ در حال از هم پاشیدن می‌بیند و خود را در جریانِ شدن، گم می‌کند.

محض اطلاع: تنها به این دلیل که نمی‌شد این متن رو توئیت کرد اینجا منتشرش کردم. یکی از اون نوشته‌های پیشین هم، این بود.

  • ۴۲۳ بازدید

آدم چقدر می‌تونه سنگدل باشه که بعد از کتک‌زدنِ یه آدمِ دیگه که از خودش ضعیف‌تره، حتّی اگر برای تنبیه‌شم بوده باشه، از خودش متنفر نشه؟ که احساسِ گناه مثلِ خوره نیوفته به جونش؟ خشم دوومِ چندانی نداره و زودگذره، اون زخمه که می‌مونه و هیچ‌وقت جاش روی روحِ آدم خوب نمی‌شه، و احساسِ گناهی که آدم ازش گریزی نداره. و من توی این لحظه برام سوال شده، یکی مثلِ برات چجوری می‌تونه تا آخر عمرش با اون‌همه زخم زندگی کنه. یا کسی که کارش شکنجه‌کردن بوده. یا کسی که یه موجودِ زندۀ هم‌نوعِ خودش رو می‌کشه؛ کسی رو که درست مثلِ خودشه. کسی که درد رو می‌تونه درک کنه، شاد بودن رو درک کنه، کسی که زندگی براش همونقدر شیرینه که برای من و تو هست و کلّی دلبستگی تو این دنیا داره، و کلّی دل‌بسته. یا چجوری می‌شه کسی رو که از وجودِ خودت خلقش کردی، کسی که بخشی از خودته و مثلِ بچه‌ت می‌مونه رو، سال‌های سال با بدترین عذاب‌ها شکنجه کنی؟ به این فکر می‌کنم که یکی هست که حداقل به اندازۀ تمامِ آدم‌های این دنیا، روحش پر از زخمه، و کمرشم از سنگینیِ گناهایی که کرده خم شده و من مونده‌م که چطوری تونسته این‌همه بار رو، و این‌همه زخم رو تحمل کنه و تحمل کنه و تحمل کنه. آدم مگه چقدر می‌تونه سنگدل باشه؟ بخصوص وقتی که رحم و مروت حالیش باشه.

نیم‌ساعته که کلافه‌مو دارم به حرفای ف فکر می‌کنم که از روی بیچارگی به زبون آورده، حرفایی که از روی درد بوده، دردی که وجودش رو مچاله کرده و عقده به دلش انداخته، با اینکه می‌دونم خیلی زود اینا یادش می‌ره و مثل همیشه خوشحال می‌شه و قراره بلندبلند به روی زندگی بخنده.

  • ۳۳۸ بازدید

حتّی سریال‌های خوب هم استراحتِ میان‌فصلی دارند. وبلاگِ هالی هیمنه که جای خودش را دارد. مدتی می‌روم تا از این فضا دور باشم. سعی می‌کنم اهدافم را دوباره بازبینی کنم و مسیرم را مشخص کنم تا قدم‌هایم را محکم‌تر از پیش بردارم. این وبلاگ‌نویسیِ یکساله برایم تجربۀ مفیدی بود. بیشتر خودم را نوشتم، بیشتر خودم را شناختم، و چیزهای زیادی هم یاد گرفتم. قبلاً چنین تجربه‌ای را در توئیتر داشتم (یکی از اولین پست‌های این وبلاگ: یکسال تجربه در توئیتر) و حالا فهمیده‌ام که دنیای وبلاگ‌نویسی بسیار خالص‌تر و بی‌ریاتر و ارزشمندتر از شبکه‌های اجتماعی‌ست. درست مانند توئیتر، در دنیای وبلاگ‌نویسی هم یکی از وبلاگ‌نویس‌های محبوبم بیشترین تاثیر را روی افکار و نوعِ نوشتارم گذاشت. (که البته با توجه به تجربۀ قبلی‌ام از توئیتر، قصد ندارم این‌بار نامِ کسی را ببرم. آخر وقتی به کسی می‌گویی وجودش یکی از بهترین اتفاق‌های زندگی‌ات بوده است، باید منتظرِ واکنش‌های غیرمنتظره‌ای باشی. همین چند دقیقه پیش متنِ هدرِ وبلاگِ هولدن را می‌خواندم که نوشته بود: Don't ever tell anybody anything. If you do, you start missing every body. لااقل من یکی تجربه‌اش کردم و فعلاً قصد ندارم دوباره تکرارش کنم ـ گرچه انجامش می‌تواند به اندازۀ یک انتحار لذت‌بخش باشد.)

برای فصلِ جدیدِ وبلاگ هیچ برنامه‌ای ندارم هنوز. البته امیدوارم این وبلاگ به بلایی که سرِ فصلِ دومِ اکانتِ توئیتری‌ام آمد، دچار نشود. ولی خب، اگر قرار باشد باز مثلِ قبل همان حرف‌های تکراری و صدمن‌یه‌غاز و گاه مضحک و صادقانۀ همراه با رنگی از حماقت را بزنم، که نگفتن‌شان نفعِ بیشتری از گفتن‌شان دارد. ولی می‌دانی که، ما ناگزیریم در برابرشان. چه بسا که زندگی هم... نه دیگر! هالی هیمنه گاهی خیلی خوب آسمان‌ریسمان می‌بافد.

و آخرین نکته، فصلِ بعدی کی شروع می‌شود؟ باید بگویم برنامه‌ای برایش ندارم. هرچه باشد بیشتر از دو روزه و دو هفته‌ای است.

و ما آدم‌ها خیلی خوب خودمان را گول می‌زنیم. این جمله یکی از دوست‌داشتنی‌ترین جملاتی است که تاکنون شناخته‌ام. صرفاً جهتِ خوشامدِ حالم نوشتمش. و همین دیگر.

پایانِ فصل. امضاء: هـ. ه

  • ۴۵۶ بازدید