گاهی، آدم هیچ دلیلی برای بیدار شدن ندارد. این حرف را برای دومین بار است که میزنم؛ درست در یک چنین موقعیتی. ساعت ششونیم بود. البته مطمئن نیستم، چون آدم وقتی ذهنش هوشیار نشده است و هنوز خواب است خیلی چیزها را درست نمیبیند و درست درک نمیکند ـ بخصوص عقربههای ساعت را. و حتّی اعداد هم معنا و مفهومشان را از دست میدهند. یکی از آن ۲۹۰۰تا آهنگ بیکلام داشت توی سرم رژه میرفت. هیچوقت بعدازظهرها نمیخوابم، مگر اینکه بیخوابی سوی چشمهایم را ازم بگیرد. اگر هم قصدِ خوابیدن کنم وقتی سرم را روی بالش میگذارم که یکی از آن ۲۹۰۰تا آهنگِ بیکلام توی سرم در حال پخش شدن باشد. موسیقی در چنین موقعیتی هم برایم حکمِ قرصِ خوابآور را دارد و هم حکمِ یک هشداردهنده را. یعنی اینطوری میتوانم مطمئن باشم که بیشتر از نیم ساعت در خواب نخواهم ماند؛ و نهایتاً یک ساعت. و در واقع با وجودِ این صدای موسیقی مغزم نمیتواند بیشازحدِ ضروری توی خواب نگهام دارد، و دو سه ساعتِ عزیزم را به باد دهد. نه؛ اجازه نمیدهم! اما میدانی چیست؟ همینکه احساس کردم بعد از یک خوابِ بسیار کوتاه بیدار شدهام، دیدم آنقدری خواب دارم که دلم میخواهد تا آخر عمرم بخوابم. و دیدم بد هم نمیشد اگر میتوانستم تا آخر عمرم بخوابم. توی خواب و بیداری، همانطور درازکشیده در حالیکه آن موسیقی داشت توی سرم رژه میرفت داشتم به یک صفحۀ نورانی نگاه میکردم. هرچقدر آن صفحه را بالا و پایین میکردم خواب دست از سرم برنمیداشت. یادم است آن زمانی که در توئیتر حضوری فعال داشتم، از صفحۀ نوتیفیکیشنها به عنوانِ قرصِ «هوشیار شونده» استفاده میکردم. آخر میدانید که، آدمها طبیعتشان آنقدر سخیف است که با چندتا نوتیفیکیشن و دیدنِ اینکه موردِ توجه قرار گرفتهاند، آدرنالین به رگهایشان میخزد و مثلِ چی سرِ حال میآیند. بهشخصه خیلی به نوتیفیکیشنهای توئیتر مدیونم، آخر هیچگاه نمیگذاشتند نمازِ صبحم قضا شود. از طبیعتِ سخیفِ آدمها و روشهای موذیانۀ شبکههای اجتماعی برای معتاد کردنِ آدمها به آدرنالین و «توجه» بگذریم چون اصلاً موضوعِ جالبی برای حرفزدن نیست.
ساعت نزدیکِ هفت بود و دلم میخواست به اندازۀ یک عمر بگیرم بخوابم. مادرم که مرا توی فلاکتِ خوابوبیداری دید ازم پرسید «بیدار شدی؟» و من هم با کمی مکث گفتم: نه، هنوز توی خوابم. درست است که سوالِ او سوالی نبود که ارزشِ پرسیدن داشته باشد و من میتوانستم جوابش را ندهم (مثل خیلی از سوالهایش) و یا جوابِ تمسخرآمیزی بگویم، (تمسخری بیشتر از روی خوشرویی، و نه از سرِ تحقیر) ولی اینبار جوابم نه طعنهآمیز بود و نه جنبۀ شوخی داشت و نه کلماتی بودند که فقط از دهانم پریده باشد. وقتی میگفتم «هنوز توی خوابم»، یعنی هنوز توی خواب بودم. دلم هم نمیخواست بلند شوم ولی مسئولیتِ ساعتِ هفت مجبورم میکرد «به اندازۀ یک عمر خوابیدن» را فعلاً فراموش کنم و بگویم: سلامی دوباره، زندگی! البته اگر به «زندگی کردن» باشد، این روزها بیشتر از هر وقتی توی خوابهایم زندگی میکنم. حتّی میتوانم بگویم شبها با شوقِ همان زندگی کردن توی رویاهاست که به خواب میروم. آخر این اواخر، هر بار با داستانی جذابتر از داستانِ فیلم و کتابهایی که میبینم و میخوانم، مواجه میشوم. درست است که اغلبشان در واقعیتِ این دنیایی با نقص و ضعفهایی همراه است، ولی توی عالمِ رویا، هر کدام برای خودشان شاهکاری بینقص است؛ گرچه بیشترشان را فراموش میکنم یا به پایان نرسیده از دنیایشان خارج میشوم، ولی طوری بهشان فکر میکنم و به خاطر میآورمشان که انگار ارزشمندترین داستانهایی هستند که کسی میتواند تجربهشان کند.
باری. نمیخواستم حرف به اینجا بکشد و منظورم از گفتنِ این حرفها این نبود که بگویم واقعیتِ این دنیا بیارزش است و ترجیح میدهم بیشتر توی دنیاهای خیالیام باشم تا اینجا. نه. میخواستم بگویم حتّی اگر دلت بخواهد به اندازۀ یک عمر بخوابی هم، کاری یا وظیفهای هست که باعث شود دوباره به این دنیا سلام بگویی. دو روز بیشتر نیست که با ستارۀ دنبالهدارِ «هالی» آشنا شدهام. دنبالهدارِ هالی یکی از معروفترین و محبوبترین دنبالهدارهاست و دلیلِ این محبوبیت هم این است که هر ۷۶ سال در آسمانِ کرۀ زمین به روشنی و با چشمِ غیرمسلح هم دیده میشود. البته فکر نکنم دنبالهدارِ هالی به خاطرِ محبوبیتش بینِ مردمِ کرۀ زمین باشد که خیلی زود ـ زودتر از تمامِ دنبالهدارهای شناخته شده و به زودیِ عمرِ یک آدم ـ به زمین سر میزند. این روزها گاهوبیگاه به دنبالهدارِ هالی فکر میکنم و نمیشود هر بار این فکرکردن احساسِ خوبی بهم ندهد. هالی برایم درست تبدیل شده است به نمادِ زندگی؛ به نمادِ ظهور و افولِ یک فرد. هالی دنبالهداریست که هر هرکسی میتواند توی عمرش یکبار هم که شده، ببیندش. دنبالهداری است که هر کسی میتواند خودش را جای او بگذارد و به بلندای زندگیاش به داستانِ این ستاره فکر کند. حداقلش هالی برای من یکی، بیش از هر چیزی که بگویی معنا دارد. من نمیدانم هالی به چه امیدی هر ۷۶ سال این همه مسیر را طی میکند و خودش را به ما نشان میدهد، ولی یقین دارم که هالی میتواند برای من انگیزۀ یک عمر زندگیکردنم باشد. انگیزهای که هر روز و هر لحظه باعث شود رو به زندگی کنم و بلند بگویم: «سلام. میبینی؟ من هنوز هم هستم!»
وقتی به ناخنهایم نگاه میکنم که زیرشان سیاهی گرفته است، یادِ خیلی چیزها میافتم. انگاری که حرف میزنند؛ میگیرمشان جلوی صورتم و بهشان خیره میشوم. طوری که انگار از حرفهایشان خوشم آمده است. قصد ندارم به این زودیها زیرشان را تمیز کنم. وقتی حوصلهام سر میرود بهشان نگاه میکنم و به حرفهایشان گوش میدهم ـ درست عینِ خلمشنگها. برایم از گذشتهها میگویند. وقتی بهشان نگاه میکنم، انگاری که دارم به دستهای پدرم نگاه میکنم. این دستها مرا یادِ خیلی چیزها میاندازد.
دیروز آنقدر بیحوصله بودم که نمیدانستم با دقیقههایم چه کنم. و نمیتوانستم تنهاییام را تحمل کنم. برای من عجیب است وقتی که تنهایم حوصلهام سر برود. همیشه کاری برای انجام دادن دارم. مثلِ کتابخواندن، فیلمدیدن، خواندنِ نوشتههای وبلاگی، وررفتن با سهتار و فلوتریکوردر، و نوشتن. و چیزهای دیگر. فعالیتهای انفرادی را خیلی دوست دارم. اعتقاد دارم از آن دسته افرادی هستم که میتواند تک و تنها تمام عمرش توی یک جزیره زندگی کند و از زندگیاش هم راضی باشد. و اگر یک کتابخانۀ کوچک و کاغذ و قلمی هم داشته باشد، که دیگر انگاری توی بهشت زندگی میکند. من خیلی به این جزیره فکر میکنم. حتّی به سلولِ انفرادی هم فکر کردهام. به نظر میرسد آنجا هم جای خوبی باشد. ولی دیروز به هیچ وجه حوصلۀ تنهایی را نداشتم. بعدِ اینکه یکیدو ساعتی وقت تلف کردم و حسابی از این گوشۀ تنهایی خسته شدم، رفتم سراغ موتورم.
راستش ما در خانه درست به اندازۀ یک دکانِ موتورسازی ابزار داریم، و لوازم حتّی. اینها همه یادگار و میراثِ سالهای سال کاروکارکردنهای پدرم است. کیف و جعبۀ آچار را برداشتم و یکراست رفتم سراغ موتور و وقتی داشتم دمودستگاهش را باز میکردم و دلورودهاش را میریختم بیرون، درست حکمِ دردِدلکردن را برایم داشت ـ همانقدر مفرح. من با یکیکِ این آچارها، این پیچگوشتیها، این انبرها، این فرانسهها، این آچارهای دستسازِ پدرم مثلِ آچار گلدونی و بقیه، خاطره دارم. کلکسیونِ کاملیاند. من با ذره ذرۀ وجودِ موتورها، خاطره دارم. پیچهای دریکلاچ را با آچار سهشاخ باز میکردم و انگاری به سالها پیش برگشته بودم. به روزهایی برگشته بودم که توی یک مغازۀ سیاهِ سیاه، در یک روستای خنک و باصفا، روی یک زینِ پارهپوره مینشستم و آچاربادی بهدست با کلّی شوقوذوق پیچها را باز میکردم. خیلی هم همه کار را با کمالِ حوصله و آهستگی انجام میدادم. انگار که یک عمر وقت دارم برای رسیدن به حلقههای کائوچوییِ کلاچ. اگر کسی تجربه داشته باشد، میداند که سختترین مرحلۀ کار، باز کردنِ آن پیچهای چارسوییِ پمپِ روغن است. باز کردنِ آن سهتا پیچِ نفرتانگیزِ چارسویی، آخرین و سختترین مانع برای رسیدن به صفحهکلاچ است، و بعد از آن به چهار پیچِ جادوییِ فنردارِ خورشیدی میرسی، (که جذابترین مرحله است) و پس از بیرون آوردنِ خار، (برای کسی که بلد نباشد این خارِ کوچک خودش غولی عظیم است) میتوانی حلقههای سوختۀ کلاچ را بیندازی دور و حلقههای نو را جایگزین کنی؛ این مرحله هم جذابیتهای خودش را دارد. من که از روغنمالی کردنِ حلقههای نوِ کلاچ با روغنِ تمیزِ عسلی و چرخاندنشان توی دستهایم کیفِ مضبوطی میبرم ـ به عشقبازی میماند اصلاً. یادم است وقتی وردستِ پدرم بودم همیشه این مرحله را به من محوّل میکرد.
نمیخواهم در جزئیات زیادهروی کنم (میدانم که کردهام) فقط راجع به آن سهتا پیچِ چارسوییِ پمپِ روغن بگویم که حسابی اعصابم را بهم ریخت. توی دلم هزاربار بر کسی که آن پیچها را چارسویی انتخاب کرده بود لعنت فرستادم. آخر چه میشد اگر پیچِ بُکسی میبودند؟! وقتی سرِ چهارسوییِ پیچگوشتی را چفت میکنی روی پیچ، باید با تمامِ قدرتت رو به جلو فشار وارد کنی (و حتّی اگر خواستی چندتا تقه با چکش روی پیچگوشتی بزنی) و خیلی با احتیاط پیچگوشتی را بچرخانی. اگر پیچها با همان چرخاندنِ اول باز شدند یقین داشته باش تمامِ کائنات همراهیات میکنند. اما کافیست فقط یکبار پیچگوشتی توی پیچ رد کند تا دیگر نشود آن پیچ را با پیچگوشتی و روشهای مسالمتآمیز باز کرد. رد کردنِ پیچگوشتی توی آنپیچها، درست مثلِ این میماند که حکومتی بخواهد فشاری فوقِ تحملِ افراد بر جامعه وارد بیاورد و مثلاً به یک بشر بگوید اجازه ندارد نفس بکشد؛ آن وقت است که آن چهار راهِ پیچ، تبدیل میشود به دایرهای که هیچ پیچگوشتییی قادر نیست بچرخاندش و به قولِ معروف حرفِ هیچ احدالناسی به خرجش نمیرود. باید بگویم تعاملِ من با اولین پیچی که باهاش در افتاده بودم به همین جا کشید؛ به همین عصیانِ پیچ. زود یادم آمد پدرم در چنین مواقعی چه سازوکاری را پیشه میگرفت. یک سمبۀ سرْپهنِ تیز (شبیهِ پیچگوشتی دوسو) برمیداشت و روی لبۀ پیچ یک شیار ایجاد میکرد و توسط همان شیار و سمبه و با زورِ چکش، پیچ باز میشد. اما من هیچگاه شاگردِ خلفِ پدرم نبودم و تمام تلاشهایم بینتیجه ماند. نهایتاً حجت آمد و حسابِ پیچها را رسید. از موتور بگذریم که پُرچانگی شد.
آدمیزاد خیلی پیچیده است. گاهی دلش مثل سنگ است و گاهی میشود ابرِ بهاری. گاهی آنقدر در «حال» زندگی میکند که گویی سرگذشتش جز یک صفحۀ سفید نیست، و گاهی در «حال» زندگی کردنش سراسر زندگی در گذشته است و اگر بخواهم دست به واژهسازی بزنم، میشود گذشتگی، بهجای زندگی.
این روزها که زندگیام سراسر یادآوریِ گذشته شده است مدام از خودم میپرسم: گذشتهات مگر چه آشِ دهنسوزی بوده است که اینهمه توی نخاش هستی؟ ولی میدانی، هیچ جوابِ سرراستی ندارم به خودم بدهم. اگر بخواهم با خودم روراست باشم باید بگویم امسال بیش از هر وقتی در زندگیام آزادی داشتم. به اندازۀ تمامِ عمرم با موتورم به گردش و مسافرت رفتم و میتوان گفت حسابی خوش گذراندم. اما میدانی چیست؟ این زندگیکردنها و خاطرهسازیهای زورکی هیچوقت برایم قابل قیاس با گذشته نبوده و نیست. احساس میکنم هرچه که معنا توی زندگیام بود توی همان گذشته باقی ماند. اگر این مَثَل درست باشند که آدمها نیمِ عمرشان را زندگی میکنند و نیمِ دیگرش را با یاد و خاطرِ نیمۀ اولِ زندگیشان سر میکنند، پس حالا من در نیمۀ دوم زندگیام قرار دارم. (اصلاً هم خبر ندارم چنین ضربالمثلی قبلاً گفته شده است یا نه. امروز که بیهدف داشتم حیاط را متر میکردم و بارها دورِ خودم چرخیدم، به نظرم رسید که چنین مَثَلی میتواند وجود داشته باشد؛ مثلِ «خدا به احمقها شانس میدهد» در ابلهِ داستایِفسکی. اصلاً هم به هم ربط ندارند.) البته نه که هیچ امیدی به آینده نداشته باشم. گاهی کورسوی امیدی سرِ راهم میبینم و حسابی ذوق میکنم، اما نمیتوانم انکار کنم که دیگر زندگی برایم حکمِ یک شوخیِِ بیپایان را دارد. شوخیِ بیپایانی که مجبورم تا پایانش صبر داشته باشم ـ البته بگویم که این شوخی هیچ هم خندهدار نیست، ولی میشود به سراسرش خندید؛ خندهای تلخ. بدیاش این است که معلوم نیست پایانِ سختیها سرآغازِ خوشیها باشد. نه حتّی خوشی، بلکه آسودگی. گاه زندگی زیرِ سنگینیِ افسوس و ملال تیرهوتار میشود. درست عینِ یک گرگومیشِ مهآلود. و آدم چارهای ندارد جز سپردنِ خودش به دستِ زمان. این را دیروز توئیت کردم و انگار بیانگرِ تمام حرفهای گفته و نگفتهام است. با این حال پرگویی میکنم این روزها. هیچوقت نشده بود که نوشتهای توی پیشنویسهایم داشته باشم، ولی حالا کلی پیشنویس دارم و ماندهام کدامشان را منتشر کنم. دلم میخواست بگویم این نوشتهها را برای خودِ سالهای دورم مینویسم، ولی چه خیالها! اینها حرفهاییست که تنها میخواهم از ذهنم خارجشان کنم. درست مثلِ رویهام در برابرِ گذشته. اما نمیدانم نتیجه میدهد یا نه.
خیلی چیزها را فراموش کردهام. خیلی چیزها را. دیشب که مهدی آمده بود خانهمان صحبت از درس و مدرسه شد. انگار که لحظۀ لحظۀ آن چهار سالِ آخر که همکلاسی بودیم را یادش است. مهدی مدام از من میپرسید «فلانی را یادت است؟ فلان ماجرا را یادت است؟» اما هرچه توی پستوهای ذهنم میگشتم چیزی نبود. نه که هیچِ هیچ نباشد. بعضی چیزها را خیلی خوب به یاد دارم، زندۀ زنده؛ با سوالاتِ او یکسری تصویرِ مبهم هم به یادم آمد، اما فهمیدم بسیاری از گذشته را فراموش کردهام و هرچه فکر میکردم هیچ به یادم نمیآمد که نمیآمد. مدام به یک دیوار بر میخوردم ـ یک دیوارِ سیاه، یک سدِ عظیم رو به گذشته.
حقیقتش را بگویم، من بهترین سالهایم عمر را توی مدرسه گذراندهام. (یک جوری گفتم انگار سیچهل سالم است!) اما از مهدی انتظار نداشتم چنین حرفی بزند، ولی دیدم او هم معتقد است بهترین سالهای عمرش همان سالهای مدرسه بوده. آخر میدانید؟ کمِ کمش هر سال دو-سهتا از دبیرها با او رفتارِ بهغایت خصمانهای پیشه میکردند. خب همین هم باعث میشد حضورش توی مدرسه پر فرازونشیب باشد و تبعاً خاطراتش هم پررنگتر و بهیادماندنیتر. اما من نه. به دلم ماند یکبار زنگِ آخر با یکی دعوا کنم. راستش، اولِ دبیرستان چندتا از بچههای کلاس ـ که میشود گفت با من دشمن بودند ـ را خیلی تحریک میکردم، ولی آخر هم نتیجه نداد و هیچ زدوخوردی صورت نگرفت. یکبار حتّی کارم به رجزخوانی هم کشید؛ آنها دوتا از گندههای کلاس بودند و من تک. فقط میخواستم شروعکننده آنها باشند، حتّی اگر شده با یک هُلِ کوچک؛ ولی دم به تله ندادند. نمیدانم چهام شده بود، آن سال دلم یک دعوای حسابی میخواست؛ میخواستم حقیقتاً یکی را زیرِ مشت و لگدهایم خُرد کنم. و همه هم به خاطرِ هیجانِ آن کار بود، و احساسِ قدرتِ بعد از دعوا. چقدر نفرتانگیز بودم آن سال!
نه که تنها آن سال؛ من همیشه نفرتانگیز بودم. از آن آدمهایی بودم که هر ساله با همۀ دبیرها رفیق میشد، و حتّی با مدیر و معاونها. و تنها این نیست. از شانسِ بدم کسی بودم که همیشه بهترین نمره را داشت. و حتّی همیشه مبصرِ کلاس میشدم. خودتان حساب کنید تا چه حد آدمِ نفرتانگیزی بودم. اینکه به کسی تقلب نمیرساندم به کنار، همیشه پنجدقیقهای برگۀ امتحانم را تحویل میدادم و آن وقت دیگر هیچکس نمیتوانست تقلب کند؛ چون [فلانی] (یعنی بنده) مثلِ عقاب بالای سرشان میچرخید و هیچ رحم و مروتّی هم نداشت و بلافاصله با دیدنِ کوچکترین لغزشی با صدای بلند به دبیر گزارش میداد. البته که دو سالِ آخر ـ یعنی اول و دومِ دبیرستان ـ کمی رفتارم از این حیث متعادلتر شده بود. سالهای قبلش مثلِ گرگ بودم. شکی نیست که آن زمان خدایی میکردم توی کلاس. نمیدانید چه بسیار دانشآموز که نه، چه بسیار عاملانِ برهمزنندۀ نظم را به سزای اعمالشان رساندم. شک ندارم اگر قدرتم از سطحِ کلاس و مدرسه فراتر میرفت، تبدیل میشدم به تانوس. («انتقامجویان: جنگ ابدیت» را که دیدهاید؟!)
سالِ اولِ دبیرستان یک اجلِ معلق شده بود ناظمِ مدرسه. یعنی اگر باش خوب تا میکردی، میشد زندگی؛ و اگر باش بد تا میکردی، میشد مرگ. (منظورم از خوب تا کردن با او، ابداً این نیست که برایش تملقگویی کنی یا چیزها دیگر. فکر نکنم هنوز هم کسی فهمیده باشد چگونه میتوان دلش را به دست آورد.) چاق بود و موهایش سفید بود. یک سبیلِ چارلی چاپلینی داشت و با لهجۀ شیرینِ رشتی حرف میزد. و نمیدانید بچههای مدرسه چقدر تعجب میکردند وقتی من را «داداش» صدا میزد و اصرار هم داشت از بچهها گرفته تا دبیر و معاون و مدیر، همه مرا بهعنوانِ داداشش بشناسند. اولین جرقۀ این روابط از جایی شروع شد که بچههای کلاس مرا که مبصرِ بهغایت سختگیری بودم به استیضاح کشاندند و آقای مهموم وقتِ دبیرِ آن زنگ را گرفت تا ماجرای من و بچهها را فیصله دهد. من پای تخته رو به بچهها ایستاده بودم و در حضورِ آقای مهموم به اعتراضات گوش میدادم اما بدونِ هیچ حقِ دفاعی. تا میخواستم کلمهای از خودم دفاع کنم آقای مهموم میگفت: «[فلانی]، تو ساکت باش!» صحبتها و اعتراضات به پایان رسید در حالی که با خودم مدام تکرار میکردم: «کلهپایت کردند علی؛ کلهپا... غزلِ خداحافظیات را بخوان.» آقای مهموم از روی صندلی بلند شد و طوری در مقابلم ایستاد که انگار میخواست حکمِ اعدامم را بدهد دستم: «از این به بعد روی تخته اسم ننویس. روی کاغذ بنویس و اسمها رو هم بیار بده به خودم.» و آن لحظه بود که احساس کردم کائنات همگی دستبهدستِ من دادهاند و همراهیام میکنند. من که دیدم دایرۀ اختیاراتم دارد رفته رفته بزرگتر میشود و به دفترِ مدرسه هم راه پیدا کردهام، با جدیتِ تمام به وظیفهام عمل میکردم و نمیدانید آن سال چند مجرم را به سزای اعمالش رساندم. همان روزهای اولِ سال که توانسته بودم اعتمادِ آقای مهموم را نسبت به خودم جلب کنم، قولِ اردوی رایگان بهم داد، به شرطِ نمراتِ خوب. (آقای مهموم نمیدانست من بهقولی از آن «خرخوان»هام؛ ولی حقیقتاً خرخوانی نمیکردم. من فقط با چیزهایی که توی کتابهایمان بود نفرین شده بودم!)
اردیبهشت که رسید، از کلاسِ ما فقط من به اردوی چهار روزۀ شمال رفتم، و اگر به اختیار و هزینۀ خودم بود هیچوقت به آن اردو نمیرفتم چون هم هزینۀ بالایی داشت (صدهزارتومان سالِ ۹۳!) و هم چون آن زمان بهشدت درونگرا بودم و انزواطلب ـ البته حالا هم همانطورم، ولی نه به آن شدت. (البته نمیدانم اگر در کودکی آن اتفاق برایم نمیافتاد باز هم درونگرا میشدم یا نه.) بقیۀ کسانی که برای اردو ثبتنام کرده بودند همه از کلاسهای بالاتر بودند و هیچ دوستی بینشان نداشتم ـ و این موضوع برایم عذابآور بود؛ بودن در جمعِ غریبهها! و آن موقع فقط به دلگرمیِ آقای مهموم بود که توانستم قبول کنم و ساکم را ببندم و با آنها همسفر شوم. بدیهیست که آقای مهموم مرا به عنوانِ «داداش»اش به آن چهل نفری که توی اتوبوس بودند ـ اعم از مدیر و یکی از معاونها ـ معرفی کرد. بیشتر از این وارد جزئیات نمیشوم چون دیگر نه من حوصلۀ نوشتن دارم و احتمالاً هم نه شما حوصلۀ خواندن. فقط بگویم که در طولِ آن سفر بارها آرزو کردم کاش توی خانه میماندم. و وقتی بدانید که با دوتا از هماتاقیهایم رفیق شده بودم و آن سفر یکی از بهترین سفرهای عمرم هم بود، شاید تعجب کنید. هم خوشحال بودم از آمدن، هم دوست میداشتم نیامده بودم. هم دلم میخواست آن سفر بیشتر ادامه پیدا کند، هم میخواستم همان لحظه به ساوۀ خودمان برگردیم. تمامِ آن روزها را با یک تناقضِ عذابآور گذراندم. با وجودِ خاطراتِ بسیاری که از آن سفر به یادم مانده است و همیشه و همهجا تعریفشان میکنم و بهقولِ امیر و حجت دیگر شورش را درآوردهام، هیچگاه نتوانستم توالیِ آن چهار روز و خاطرههایم را به یاد آورم. و حقیقتاً از این بابت افسوس میخورم. یک نوع ابهامِ غریبی این بین وجود دارد. طوری که انگار آن چهار روز را تنها توی خواب زندگی کرده باشم...
پینوشت: احتمالاً این پست شروعِ گفتن از گذشتهام باشد. هنوز هم نمیتوانم به خودم بقبولانم که از تمامِ زندگیام حرف بزنم. این حرفها اما چیزی نبود که از بیان کردنشان احساسِ خوبی نداشته باشم. نوشتنِ این سری پستها هم از سرِ ناچاریست، آخر این روزها به نوستالژی دچارم.
بعدازظهر با لباسهای سیاه رفته بودیم قبرستان. شلوغ بود. وقتی میخواستیم واردِ قطعۀ اول شویم، دیدم کسی آنجا نیست که سیاه نپوشیده باشد. عدهای هم کمی دورتر داشتند مردهای را دفن میکردند. در تمامِ محرم، انگار تنها همان عصرِ عاشورا بود که آن لباسِ مشکی باعث میشد به یک عده احساسِ نزدیکی کنم، و خودم را عضوی از اجتماعشان بدانم. احساسِ غریبی بود؛ هم شوق کرده بودم و هم ناراحت بودم. فکر میکردم با پوشیدنِ آن لباسِ مشکی، دارم به خودم و دیگران دروغ میگویم. از طرفی هم انگار که پیراهنم داد میزد و با ذوقزدگی میگفت: من باشمام، من با شمام! حقیقتش برایم سخت بود خودم را قانع کنم که آن روز روزِ عاشوراست و آن پیراهنِ مشکی را هم برای عزای اباعبدالله به تن کردهام. انگار که در این مدت تازه به خودم آمده بودم و این اولین باری بود که متوجهِ لباسِ عزایم میشدم، و از بر تن داشتنِ این دروغِ گنده حتّی احساسِ شرمندگی هم میکردم. به سختی از این افکار بیرون آمدم.
با بچهها نشستیم سرِ یکی از اولین قبرهای این قبرستان. بهشتِ رضوان عمرِ زیادی ندارد؛ خیلی زیاد باشد، چهارده-پانزده سال. ولی حالا قبرستانِ بزرگِ باصفایی شده است. نهالهای کاجش هم برای خودشان درختی شدهاند. خیلی وقت است که این فاتحهخواندنها و بهشتِ رضوان آمدنهایمان تبدیل شده است به یک تفریحِ رسمی. یا بهتر بگویم، بدل گشته است به یک عادت. امیر که دریایی از علم و معرفت است ـ و همیشه ایدهپرداز و شروع کنندۀ هر بحثِ اینچنینییی است ـ توضیح میداد که صد سالِ بعد دیگر خبری از این قبر نیست و درست همینجا قرار است کسِ دیگری را دفن کنند ـ یعنی این عاقبتِ محتومِ همۀ قبرهای این قبرستان است. حجت که حرفهای امیر را جدی گرفته بود ـ آخر امیر هر حرفی را در جدیترین حالتِ ممکن و همراه با اعتمادبهنفس میزند ـ گفت که چنین نیست و این قبرها تا ششصد-هفتصد سال قرار است دستنخورده باقی بمانند. من هم که فکرم درگیر شده بود، واردِ بحث شدم: «نه آن همه سال، ولی به طورِ یقین تا پنج-شش نسلِ دیگر از این قبرها خبری نیست؛ چرا که دیگر کسی نیست که ازشان خبری بگیرد. همین خودِ ما، مگر پیشتر از پدربزرگهایمان کسی را میشناسیم؟» امیر که دید بحث دارد به حاشیه میرود گفت: «لازم نیست اینهمه آسمانریسمان به هم ببافید. اگر مَردید یک قبر نشانم دهید که صدسال قدمت داشته باشد.» و وقتی حجت گفت این قبرستان خودش ده سال بیشتر قدمت ندارد، همه زدیم زیر خنده. ما، قبرستان، لباسهای عزا، عصرِ عاشورا، و خندههایی که نمیتوانستی جلویشان را بگیری و نمیتوانستی هم زیرِ نگاههایی که احساس میکردی از هر طرف به تو خیره شدهاند احساسِ شرمندگی نکنی.
بعد از آب ریختن روی قبر رفتیم دوری بزنیم. حالا دیگر میشود توی قبرستان دور زد و از قدمزدن روی سنگفرشهای صورتی-خاکستریاش و نگاه کردنِ به دورواطراف لذت برد. کلی گل و درخت و سبزه کاشتهاند، و تا کیلومترها هم خبری از موانعِ بصری و منازلِ مسکونی و ساختمانهای بلند نیست؛ طوری که در آنجا گِردیِ زمین را ملموستر از هر وقتی درک میکنی و اگر وقت و حوصلهاش را داشته باشی، دربارۀ هندسۀ نااقلیدسی هم فکر میکنی؛ اینکه راستیِ یک خط توهمی بیش نیست. ولی معلوم هم نیست؛ شاید توهمِ ما، همان تصورمان از گردیِ زمین باشد؛ یعنی اگر بگویم امکانش هست که پرتوهای نور توسطِ یک نیروی ناشناخته همیشه خم میشده است و ما همیشه بخشِ عمدهای از زمین را از دست دادهایم، شاید بیراه نگفته باشم. چقدر حشو مینویسم امروز! باری. همۀ اینها باعث میشود آن قبرستان تبدیل شود بهآرامستانِ بهشتِ رضوان. البته شکی در مبالغه بودنِ «بهشتِ رضوان»اش نیست. جلوتر رفتیم، جایی که تازه پیِ یک قطعه از قبرهای دو طبقه را کنده بودند. قبرها با بلوکهای بتونی مرزبندی شده بود. چهارنفری روی بلوکها قدم میزدیم، حرف میزدیم، و میخندیدیم. مهدی درست عینِ پدرش است ـ مثلِ عموحسین. بیشتر از موهای سرم آدم میشناسد. از آن آدمهای معاشرتیِ درجه یک است. با کلی حرف و قصه و خبر. انگار که یکی از سرگرمیهایش، ایجادِ روابطِ جدید و پیدا کردنِ دوست و آشناهای جدید و حرفزدن باشد. یک آدمِ همیشه باخبر. [ . . . ]* باری. امیر همان ابتدا رفت پایین تا بینِ بلوکها بخوابد و ببیند زندگیِ پس از مرگ از چه قرار است. البته من این موضوع را تازه وقتی فهمیدم که از آن پایین آمد بالا و شکایت کرد که چقدر قبرهایش تنگ است. اصلاً امیر عاشقِ آزاردادنِ دیگران است. به خودش هم گفتهام که یک بدذاتِ بالفطره است؛ ولی حقیقت این است که او خیلی هم خوشدل است، فقط کمی زیادی شوخطبع است؛ همین. یکبار که پدرِ موتورها را توی جادههای خاکی در آوردیم و رفته بودیم یک روستای دورافتاده ـ روستایی که در درهای بالای کوهها قرار داشت و هر کسی ما را میدید اولین سوالش از ما این بود که چگونه اینجا را پیدا کردهایم ـ وقتی میخواستیم برگردیم و از کوهها پایین آمدیم، امیر گم شده بود. صدایش زدیم ولی انگار آب شده بود رفته بود توی زمین. و حقیقتاً هم همینطور بود. همین که آمدیم کنارِ حوضچه تا آبی به دست و رویِمان بزنیم، دیدیم امیر دارد از توی کانالی که از آن بالاها آب را هدایت میکند این پایین بهمان میخندد. به سختی توانسته بود خودش را آنتو جا کند ولی وقتی دیده بود حرصمان درآمده است انگار احساسِ رضایت میکرد. امیر ادامه داد: نکیر و منکر چطور میخوان اون پایین جا بشن؟ مهدی گفت: قبراشون ضدِ نکیر و منکره؛ ولی فکر نکنم از این بابت پولِ بیشتری از آدما بگیرن؛ آدم بیمزاحمت میگیره میخوابه توشون. من گفتم: برای راحت خوابیدن زیادی تنگه؛ به نظرم باید به پهلو بخوابی تا راحت باشی. امیر همانطور که به تنگیِ قبرها فکر میکرد، به یک مسئلۀ لاینحل برخورده بود: آقای دانش رو چطوری توی این قبرا جا کردهن؟ حقیقتاً همه برایمان سوال شد؛ آخر فقط دو نفر میتوانستند تنها توی شکمش جا شوند. آقای دانش سرپرستِ کاروانِ جمکران بود. تا جایی که حافظهمان قد میدهد، همیشه سهشنبهها ساعتِ پنجِ بعدازظهر یک اتوبوس آدم از درِ خانهاش به سمتِ جمکران حرکت میکرد. تقدیرش هم این بود که در آخرین سهشنبۀ عمرش، توی همان اتوبوس بمیرد. وقتی مثلِ همیشه در صندلیِ جلویی نشسته بود و خودش را به عصایش تکیه داده بود، سکته میکند. بقیه وقتی مطلع میشوند که آقای دانش به صورت از صندلیاش میافتد پایین. مهدی گفت اگر زودتر رسانده بودنش، شاید هنوز هم عمرش به این دنیا میبود. یادم است چند ماه پیش که با کاروانِ دانش راهیِ جمکران بودیم، در طولِ مسیر همگی چندبار برای شادیِ روحش صلوات فرستادیم. حالا همسرش سرپرستِ کاروان است. حجت گفت احتمالاً برای این آدمهای بزرگ قبرهای بزرگتری در نظر گرفته باشند؛ قبرهای سفارشی. امیر گفت: «پس خوش به حالش؛ حالا راحت گرفته خوابیده. بیخیالِ کاروان و بدو بدو و پول و زندگی.»
از آن قطعه خارج شدیم. مهدی موضوعِ جدیدی برای صحبت پیدا کرده بود: «این ملّای جدید که دیروز آومده بود هیئت سخنرانی میکرد، چه حرفهایی میزد! من که به زور خندهم رو نگه داشتم.» حجت گفت که ماجرا را نشنیده. من هم آن شب نرفته بودم هیئت. مهدی ادامه داد: «میگفت یکی از عرفای معروف رو که داشتن موقعِ تدفین تلقین میدادن، بعدِ هر جملۀ تلقین کننده لبیک میگفت! آخرش یکی از مریداش پریده بود توی قبر تا پاشو ببوسه، ولی اون عارف پاشو عقب میکشه و به ابروهاش گره میندازه.» حجت گفت احتمالاً همگیشان دچارِ سوء تفاهمِ بزرگی شده بودند. من در حالی که داشتم جلوی خندهام را میگرفتم گفتم: «آره انگار. شاگرداش فکر میکردن این از کراماتشه که مردۀ استادشون توی قبر لبیک میگه یا پاشو عقب میکشه. از اون طرف هم اون عارف فکر میکرده از کراماتشه که موقعِ تدفینش میتونه لبیک بگه یا پاشو عقب بکشه.» امیر گفت: «باید همون موقع از این ملّا میپرسیدید اون کسی که پریده بود توی قبر تا پای اون عارف رو ببوسه، آیا خودش نبوده؟»
حینِ همین گفتن و خندیدنها بود که از توی قطعهها خارج شدیم. دوباره نظری به افرادی انداختم که با لباسهای عزا دورِ قبرها جمع شده بودند. به یادِ آقای دانش افتادم که زیرِ خاک است ولی هنوز هر سهشنبه یک اتوبوس آدم با کاروانِ دانش ساعتِ پنجِ بعدازظهر از درِ خانهاش به سمتِ جمکران حرکت میکند. دوباره به پیراهنِ مشکلیام نگاه کردم، به دقت. طوری که میخواستم بهم بگوید چرا پوشیدمش. فهمیدم رسالتِ امام حسین همین بوده است؛ همین لباسِ عزا. همین که توانسته است ماجرای آن روزها را هزاروچهارصد سال کش بیاورد تا به این لحظه برسد. و به فردا. و به سالِ بعد. و به سالهای بعد. اینکه من از خودم بپرسم چرا این رختِ عزا را به بر دارم.
* آنجا بحث به حاشیه رفت و کلی حرف راجع به یک آزمونِ خودشناسی زدم که دیدم این پست خیلی طولانی و پراکنده میشود. گفتم بعدا توی یک پستِ جداگانه قرارشان دهم.
این روزها انگار که هیچ حرفی برای گفتن نداشته باشم، و از این بابت اصلاً احساسِ خوبی ندارم. بخصوص که میبینم عاشورا هم گذشت و هیچ نوشتۀ درخوری راجع به این روزها ننوشتم. به نظرم سالِ پیش بود، بله. چیزی نوشته بودم با عنوانِ «پاییز شروع محرم بود» که شده است پربازدیدترین پستِ این وبلاگ با کلّی ورودی از گوگل. از بس هر دانشآموزی اینقدر تنپرور شده است که حتّی به خودش اجازۀ فکر کردن هم نمیدهد. احتمالاً موضوعِ اولین انشایشان «ارتباط پاییز و محرم» بوده بود و اولین ایدهشان هم سرچکردنِ موضوع در گوگل بوده لابد. اصلاً ببینم، هنوز هم زنگِ انشاء وجود دارد؟ نمیدانید من چقدر دلم میخواهد زمان به عقب برگردد و دوباره انشا بنویسم و سرِ کلاس بخوانمش. اصلاً یکی از فانتزیهایم این است که با موضوعاتی که معلم برای انشایمان مشخص میکرد، چند صفحه هجو و حشوِ حسابی با ارتباطِ ناچیزی نسبت به موضوع مینوشتم و توی کلاس هم همهاش را میخواندم تا آنجا که یا از کلاس اخراج میشدم یا بچههای کلاس را از خنده رودهبر میکردم ـ و کاملاً هم با ظاهر و لحنِ یک کودکِ معصومِ کنجکاو میخواندمش. اصلاً ایدۀ اینکه از زبانِ یک کودکِ معصومِ کنجکاو که به تناقضاتِ بسیاری در زندگی بر میخورد انشا بنویسم خیلی برایم هیجانانگیز است. یعنی برای منِ دانشآموز در زنگِ انشا. نه برای منی که اینجا توی وبلاگ مینویسم؛ چون جذابیتش را از دست میدهد. آخر اعجوبه بودن در هر زمانی ممکن نیست. من هیچ ایدهای برای اعجوبه بودن در زمانِ حالِ حاضر ندارم، ولی شاید ده سال بعد بفهمم چگونه میتوانستم در این لحظه یک اعجوبه باشم. ولی آن زمان دیگر به دردم نخواهد خورد. چه بد است که همیشه از زندگیام عقبم.
یکی دیگر از فانتزیهایم این است که با ماشینِ زمان به سیچهل سالِ بعد سفر کنم و بهترین رمانهایم را از یک کتابفروشی تهیه کنم و برگردم و هر سال یکی از آنها را به چاپ برسانم. یقیناً آن وقت اعجوبۀ دورانم خواهم شد. اینطور نیست؟ حتّی میتوانم چندتا از شاهکارهای آن زمان را هم بیاورم و اینجا به نامِ خودم چاپشان کنم. البته امیدوارم با این کارم باعث نشوم چندتا از نابغههای ادبیاتِ آینده نابغه نشده خودکشی کنند. این موضوع خیلی نگرانم میکند. آخر میدانید که، اینکه آدم احساس کند همۀ حرفهایش تکراری است و قبلاً کسی حرفهایش را زده است، یا در کل حرفی برای گفتن ندارد، دیوانهکننده است. آدم را به جنون و افسردگی و حتّی خودکشی هم میکشاند. و من که نمیتوانم یک قاتل باشم. میتوانم؟! ولی وقتی به این مسئله فکر میکنم که داستایفسکی در این دو قرن چند نفر را میتواند کشته باشد، و زندگیِ چند نابغه را تباه کرده است، حقیقتاً وحشت میکنم. فکر کردن به این معادلات و روابط حقیقتاً وحشتناک است. کم کم به این نتیجه میرسم که زندگیِ ما سراسر جنایت و مکافات است. سراسر جنایت و مکافات...
۳. برنامهریزی برای مکیدنِ رگهای پُرخونِ هایوب سرویسِ یکسالۀ اینترنتمان به پایان رسیده بود. آنوقت تنها دویستهزار تومان دادیم و یکسال اینترنتِ درستحسابی گرفتیم؛ ولی حالا که رفتم سراغِ قیمتها، برق از سرم پرید. قیمتها درست چهار برابر شده بود. با کلی دردسر، بالاخره بعد از دو روز توانستیم یک سرویسِ سهماهۀ صدهزار تومانی ـ که با مالیاتش میشد صدودههزار تومان ـ انتخاب کنیم. با کلّی حسابکتاب فهمیدیم بهترین انتخاب است ـ A Perfect Choice! سرویس به صورتِ اسمی، ۱۵۰ گیگ ترافیک داشت. صفحۀ «پرداخت شما موفق بود» گفت که سرویس۶۰۰ گیگ ترافیک دارد. وقتی وارد جزئیاتِ حساب شدم و ترافیکِ باقیمانده را دیدم، با یک عددِ باورنکردنی روبهرو شدم: ۶۲۲۰۸۰۰۰ mb. بعد از دو گیگ دانلود فهمیدم چهاربرابر از ترافیکمان کم میشود و با اینحال ۱۵۰۰۰گیگ ترافیک داریم که هنوز هم عددِ باورنکردنییی است. با یک حسابِ سرانگشتی فهمیدم اگر طیِ سهماه، با سرعتِ دانلودِ یک مگابایتبرثانیه، روزانه(شبانه) هشت ساعتِ مفید دانلودمنیجر را بگذارم برای دانلود، در آخرِ این سهماه میتوانم دو هزار و خردهای گیگ ترافیک مصرف کنم. بعدش با خودم فکر کردم کاش میشد یک موتورِ چهارسیلندر را بگذارم روی دانلود، که بعد دیدم چه فکرِ مضحکی به ذهنم رسیده. بعد از اینکه این خبرِ مسرتبخش را به برادرم گفتم، گفت برو توی اینترنت ببین چی میتونی پیدا کنی، هرچی که دمِ دستت رسید بذار تو لیستِ دانلود؛ باید توی این سهماه پدرشونو در بیاریم. و اینگونه شد که تصمیم گرفتیم سهماه مثلِ زالو بچسبیم به تنِ این هایوب و رگهای پُرخونش که از پولِ ما پُر شده را بمکیم. البته این ایدهآلمان است؛ باید دید چهمقدار میتوان به ایدهآل نزدیک شد. بعد کمی که روی این ماجرا دقت کردم، دیدم چقدر همه اینطوریاند. یعنی کافیست با ضعفِ نظارتی یا مشکلاتِ سیستمی روبهرو شویم و یا ببینیم درِ دیزی باز است، تا هرچه حیا و اخلاق و آخرت را فراموش کنیم و مثلِ بختک بیفتیم به جانِ سفره و هزارتا توجیه هم برای این کارمان داشته باشیم که مهمترینش این است: وقتی بقیه میخورند چرا ما نخوریم. و همینطوری «وقتی بقیه میخورند چرا ما نخوریم» میبینیم همه مثلِ زالو افتادهایم به جانِ هم. من خونِ تو را میمکم، تو از او را، او از دیگری را، یکی هم که دستش میرسد، از همهمان را. و خودمان با دستِ خود همدیگر را درونِ این منجلاب فرو میبریم.
۲. شبها شبهای صلوات است این دو شب که میروم هیئتمان، با اینکه اغلب ساکت نشستهام و گاهگاه سکوتم را با صلوات میشکنم، ولی درونم غوغاییست. همان که بهش میگویند «منِ منتقد» پهلوبهپهلویم مینشیند و شروع میکند درِ گوشم حرفزدن. من اسمش را گذاشتهام «نقنقو» چون خیلی بیشتر بهش میآید. یعنی این آدمِ نقنقو میتواند از زمین و زمان ایراد بگیرد و انتقاد کند، ولی وقتی که ازش راهِ حل میخواهی، در دم خفه میشود؛ با خشم میگوید: من منتقدم، و نه بیشتر. ازش متنفر نیستم، ولی خوشم هم نمیآید ازش. گاهی حرفهایش الهامبخش است. گاهی مجبورم میکند به سوالهایش عمیقاً فکر کنم و به دنبالِ راهِ چاره بگردم. مثلاً همان ابتدای جلسه، وقتی که عمویم ـ آقاگل ـ رفته بود بالای منبر و شروع کرده بود به گفتن همان حرفهای تکراریِ هر ساله، داشتم به این فکر میکردم که اگر یک طرحِ درستحسابی با چندتا داستان و حکایت برای سخنرانیاش داشته باشد شاید بتواند حرفهایش را ثمربخش و مفید کند. خیلی فکر کردم روی این موضوع. ولی آخرش دیدم حرفِ تاثیرگذار زدن، آن هم بدونِ انتقادکردن از اینوآن و ایرادگرفتنهای دوزاری، حقیقتاً کارِ خیلی مشکلی است ـ نگفتم ناممکن؛ گفتم خیلی مشکل. باید بیشتر روی این مورد وقت بگذارم.
موقعِ سینهزنی آن نقنقو بیش از هر وقتی داغ میکند و توی سرم دادوفریاد راه میاندازد. ازم میپرسد به نظرت کدامیک دارد با اخلاص و در سوگِ آقا اباعبدالله سینه میزند؟ آنکه محکمتر از همه میزند؟ یا آنکه پیرهنش را درآورده است و سینهاش زیرِ ضرباتِ دستش به یک تکهگوشتِ پُرخون بدل شده؟ یا آنکه مثلِ مردهها سینه میزند؟ یا تو که میخواهی بدونِ جوگیر شدنِ الکی، با حضورِ قلب و طمأنینه سینه بزنی ولی میبینی باید همبستگی را رعایت کنی و مجبوری با اکراه هم که شده، هر مدلی که آنها زدند (حتّی از آن مدلهای آوانگاردی که یکسال است توی هیئتمان مد شده و من حسابی ازش بدم میآید: یک دست، دو دست) دستانت را بر سینه بکوبی؟ گاهی هم میبینم آن نقنقو چندان بیراه نمیگوید و حقیقتاً جوابِ دهنپرکنی ندارم تا بگذارم توی دهانش و برای یکساعتی هم که شده خفهخون بگیرد و راحتم بگذارد. البته بعضی وقتها هست که از نوحه و صدای نوحهخوان به شدت خوشم میآید و وجودِ جنابِ نقنقو و حرفهایش کاملاً به حاشیه میرود؛ آن وقت است که هرچه محکمتر و پُرشورتر شروع میکنم به سینهزنی ـ یا بهتر بگویم، خیلی مخلصانه برای آقا اباعبدالله عزاداری میکنم و از خود بیخود میشوم. و نمیدانید که آدم چقدر حالش خوب میشود این وقتها. اصلاً «حسین جنسِ غمش فرق دارد»؛ و این جمله توی همین سینهزنیها بیشتر مصداق پیدا میکند. یعنی میتوانی همان موقعِ مخلصانه عزاداریکردن یکی از لیدرها را ببینی که با لبِ پرخنده رو به عزاداران میگوید «ماشالله، ماشالله». لیدرها همانهایی هستند که صف را منظم میکنند و جوری سینه میزنند که اگر کنارشان بنشینی انرژیاش به تو هم سرایت میکند و تو هم ناخودآگاه دستهایت را بالاتر میبری و محکمتر بر سینه میکوبی ـ بس که مخلصانه و پُرشور عزاداری میکنند. ولی نباید نادیده گرفت که اسلام به همینها زنده مانده است.
۱. تو هم چه تنهایی خدا بعد از دو روز که بیاینترنت مانده بودم، وارد پنل مدیریت وبلاگم شدم. نتیجه کمی ناامیدکننده بود. سیوچهارتا ستاره(یعنی ۳۴تا پستی که باید خوانده شوند) و دریغ از یک نظر، یا حتّی پاسخ. نگاهی سرسری به عناوینِ آن ۳۴ ستاره انداختم و پنل را بستم. توئیتر هم خبری نبود. تلگرام هم. داشتم به حرفِ یکی از بلاگرها فکر میکردم که زمانی گفته بود: تنها یک روز اینترنت نداشتم ولی مثلِ یک قرن گذشت. اما برای من این دو روز، همان دو روز بود؛ فقط کمی کشدارتر. خیلی کم توانستم کتاب بخوانم ولی سهتا از بهترین فیلمهای هندیام را دوبارهبینی کردم. (دوبارهبینی!) و به این نتیجه رسیدم که اگر تنها یک نفر (با عمری جاودانه) قرار بود روی زمین زندگی کند، و همراه با تمامِ تجربیات و علوم و منابعی که حالا در اختیار داریم، احتمالِ خیلی کمی وجود داشت که این شخص انگیزهای برای انجامِ کارهای مختلف و مفید در خود ببیند. آدمها سرشتِ جمعی دارند، اجتماعیاند؛ غم و شادی وقتی که تنهای تنها باشی مفهومی ندارد. انگار خدا هم آن زمانی که «زمان» مفهومی نداشت به همین نتیجه رسیده بود. ولی حقیقتاً، چه بد است که آدم اینچنین حقیرانه اسیرِ یک دنیای مجازی شود و بدونِ آن احساسِ تنهایی کند. نه؟ خدا جان، نظرِ جنابعالی چیست؟!
امروز اولین روز از ماهِ محرم است. هر کس محرّم را به چیزی میشناسد. من توی این سه سالِ آخر، آن را به نوحههای عربیِ حسین فیصل میشناسم. این نواها دلم را محرمی میکند. محرّم تماماً برایم یک نوستالژیست. چیزیست که من را سلسلهوار به یادِ سالهای گذشتهام میاندازد. گاه مدتها چشمهایم را میبندم و با این حالِ خاص ـ حالی که چیزی میانِ دلتنگی و حسرت و غم است ـ به گذشتهام فکر میکنم. لحظهلحظۀ خاطراتی که هنوز در خاطرم مانده است را توی سرم زنده میکنم و بارها و بارها ـ مثلِ یک فیلم ـ عقبجلوشان میکنم. آنقدر این کار را تکرار میکنم تا کاملاً خودم را در آن لحظات احساس کنم؛ تا فکر کنم عیناً برگشتهام به آن زمان و دوباره آن لحظات را زندگی کنم. من چیزهای زیادی را توی گذشتهام گم کردهام. حداقلِ حداقلش، بیست سال عمرم را. من بیست سال از زندگیام را توی گذشته جا گذاشته و چگونه میتوانم از آن دل بکنم؟ چرا دروغ. توی این دو-سه ساله تمامِ تلاشم را کردهام که یک آدمِ بدونِ گذشته باشم. خواستهام به کلی فکر کردن دربارۀ گذشته، و سرنوشتم را فراموش کنم. امّا این محرم، این غمِ خاطرهانگیز، این روزهایی که هر لحظهشان من را بیهوا به گذشته پرت میکند، نمیگذارد. محرّم را دوست دارم. من را به خودم نزدیک میکند. محرم تنها چیزی بوده که نگذاشته است من به کلّی خودم را فراموش کنم و تبدیل به یک آدمِ بیسرگذشت شوم. محرّم همان ریشهای است که اگر یکسال هم بهش آب نرسد، نمیخشکد و نمیگذارد من در من بمیرد. نمیدانم کجا خواندم؛ نوشته بود آدمها وقتی پیر میشوند میبینند هیچکاری ارزشمندتر از یادآوری خاطراتِ گذشتهشان نیست. و من حالا، دقیقاً همین احساس را دارم. انگار که زندگیام به پایان رسیده باشد؛ شروع کردهام به یادآوری. تکهتکه، جزءبهجزء، دارم تمامِ خاطراتم را زنده میکنم. دلم میخواهد تمامشان را ـ با جزئیاتِ کامل ـ بنویسم، و احساس میکنم آنوقت دیگر از مرگ نخواهم ترسید. آنوقت انگار وظیفهای که قرار بوده توی زندگیام انجام دهم را انجام دادهام. راستش، میخواهم خودم را دوباره بشناسم. میخواهم به یاد آورم. میخواهم بدانم که بودهام و چهها کردهام و چگونه به حالا، به اینجای زندگی رسیدهام. میخواهم همه چیز را به خاطر بیاورم.
امروز داشتم داستانِ دفترچهبیمه از مجموعهداستانِ زنزیادیِ آلِ احمد را میخواندم. داستان در دفترِ یک مدرسه شروع میشود و صحبتِ همکاران را شاهدیم. همینها کافی بود تا یادِ خاطراتِ مدرسهایام بیفتم. صبح در اوجِ آن احساسات توانستم یکی از فراموشنشدنیترین خاطراتم را توی یک مجموعهتوئیت بنویسم. و خیلی هم خوب شد از نظرم. ولی فعلاً اینجا قرارش نمیدهم. میخواهم آن خاطره را مفصلتر و با جزئیاتِ بیشتر و بدونِ محدودیت بازنویسی کنم. و نه تنها همین خاطره را. امروز دائماً داشتم با خودم حرف میزدم. طوری که انگار در حالِ نوشتنِ روی صفحاتِ ذهنم باشم. تمامِ مدت داشتم یادآوری میکردم. نوشتههای اینجا و آنجا هم تنها بخشی از آن نوشتههاییست که هر گاه و بیگاهی توی سرم نوشته میشوند. این روزها زیادی توی خلسه میروم. توی نوشتۀ قبلی گفتم «غم» برای من سرچشمۀ کلماتم است. البته من همین دو شب پیش، بهشدت احساسِ خوشحالی میکردم و میخواستم این احساس را با کسی شریک شوم، و یک نامۀ بلند برای شخصی که میخواستم از ناراحتی درش بیاورم بنویسم. حتّی با اینکه چشمبند به چشم زده بودم و کاملاً آمادۀ خواب شده بودم، ولی یکیدو ساعتِ تمام داشتم توی سرم نامه مینوشتم. صبح که خواستم عملاً آن نامه را بنویسم، دیدم دیگر انگیزهاش را ندارم. حتّی بیشترِ کلماتِ دیشب که توی ذهنم نوشته شده بود را فراموش کرده بودم. همۀ اینها را گفتم که بگویم تنها «غم» نیست که میتواند کاری کند که بنویسم. «شادی» هم هست. ولی نمیدانم آن روز از چه آنقدر شاد بودم. شاید از معاشرت با دوستان بود. بله. احتمالاً از همین بود. به هر حال امیدوارم انگیزۀ کافی برای نوشتنِ تمامیِ خاطراتِ فراموشنشدنیِ زندگیام داشته باشم. این حداقل کاریست که میتوانم برای خودم انجام دهم. شاید آن وقت توانستم با گذشتهام کنار بیایم و بدانم کجای زندگیام و هدفم چیست و باید چهکار کنم.
حالا بگذار برگردم و نگاهی به آینده کنم. نوستالژی اصلاً میدانی به چه معنیست؟ توی فرهنگهای لغت نوستالژی را «حسرت گذشته» معنی کردهاند. در فرهنگها آمده: «واژه nostalgia از دو کلمه یونانی ساخته شده است: nostos که به معنی ”بازگشت به خانه“ است و algia که معنی ”درد“ می دهد.»*آدمها وقتی به نوستالژی دچار میشوند که احساسِ بیخانمانی میکنند. احساسِ بیوطنی. وقتی است که میپذیرند زندگی از این به بعد هیچ هیجان و تازگییی برایشان ندارد، و نه هیچ آسایش و آرامشی؛ و هرچه هست درد است و رنج است و سختی. اما میدانی چیست؟ آدمی ذاتاً تنپرور است و ذهنش همیشه آسانترین راه را برایش انتخاب میکند. امید را ازت میگیرد تا سختی نکشی و از پسِ این سختیها به بهترین لحظات و اتفاقاتِ زندگیات نرسی. فکرکردن به گذشته بد نیست، ولی نباید در آن غرق شوی. نگاهی به خاطراتت بینداز و لبخندی بزن. اگر ناراحتکننده بودند که گذشتهاند؛ اگر هم لحظاتِ خوشی را داشتهای، بدان که هنوز به همۀ خوشیهای زندگیات نرسیدهای. گاهی غمخوردن و افسردهبودن آسانترین کار است. اما نباید همین که احساس کردی ادامۀ زندگی دارد کمی دشوار میشود تسلیم شوی و جا بزنی. کمی خستگی در کن، اشکالی ندارد؛ ولی بعدش بلند شو با آغوشِ باز به سراغِ سختیها بشتاب. به سوی سرگردانیها برو، و بدان این سختیکشیدنها هزینۀ پیروزیست. هزینۀ رسیدن به غولِ مرحلۀ آخر است ـ به کلوسوسِ شانزدهم. قرار نیست وقتی هنوز با اولین کلوسوس مواجه نشدهای، و وقتی هنوز پیدایش نکردهای، بیخیالِ این بازی** شوی. نه، ادامه بده. آخرِ این داستان اتفاقِ شگفتانگیزی خواهد افتاد.***
* نقلقول از مجلۀ کرگدن: نوستالژی؛ خاطرهبازیِ ساده یا بیماریِ همگانی؟ (لینکِ ۴۴ام پیوندهای روزانۀ وبلاگ) ** منظورِ نگارنده (هالی) بازیِ Shadow of the Colossus است. یکی از محبوبترین بازیهایش. *** بخشِ آخرِ این پست چقدر شبیه به سخنرانیهای انگیزشی شد! ولی با اینحال احساس میکنم این حرفها باید زده میشدند و بدون آنها این نوشته ناقص بود. آدمها گاهی باید بنشینند و به خودشان مثلِ آدم زندگیکردن را گوشزد کنند.
پینوشت: این روزها اگر اشکی ریختید، اگر ـ به قولِ آن آخوندِ برقکار که در شبکۀ کائنات سیر میکند ـ سیمتان وصل شد، ما را هم از دعایتان فراموش نکنید.
پیشنوشت: یکی از عادتهایی که دارم، سادهکردنِ مسائلِ پیچیده است. نمیشود یک دغدغۀ فکری برایم ایجاد شود و بازی نکنم. و خب، شاید بگویید این خوب است، ولی باید بگویم نه همیشه؛ گاهی نتیجۀ این نگرش خیلی وحشتناک میشود. دوستی از خوانندگانِ وبلاگش درخواستِ همفکری کرده بود و من هم توی این ـ به قولی ـ چالش شرکت کردم. من عاشقِ این بازیهام. به طور خلاصه باید بگویم مسئله این بود: بر فرضِ نبودِ خدا، نبودِ پاداش و عقاب، و به تبعِ آن نبودِ پیامبران و کتبِ آسمانی، انسانها چطور زندگی میکردند و چگونه «خوب» را از «بد» تشخیص میدادند. و در این زیر هم آن دو کامنتی که آنجا ارسال کردهام را قرار میدهم. در کل حرفهای مهمی نیستند. میتوانید نخوانید. اینجا گذاشتمشان تا فقط نگهشان دارم؛ مثلِ هزاران کلمهای که بیمصرفاند ولی هنوز هم نگهشان داشتهام.
۱. در مورد اینکه پرسیدید آیا تمام بدیها توی فطرت ما هست، باید بگم اساساً برای انسان مفاهیمی مثلِ «بد» یا «خوب» تعریف نشده، و ما انسانها بر اساسِ احساسی که از کنشهامون دریافت میکنیم، و به واسطۀ تجربهکردنِ اون احساسِ خوشایند یا ناخوشایند هست که اعمال و افعال رو در ردۀ «خوب» یا «بد» دستهبندی میکنیم. مثلاً همین موضوعِ خوشبختی. یکی پیشِ خودش میگه من اگه یه میلیارد پول میداشتم خوشبختترین فردِ عالم بودم، ولی هستند کسایی که بیشتر از اون پول دارند ولی هنوز احساسِ خوشبختی نمیکنند؛ و به این فکر میکنند که خوشبختی توی یه خانوادۀ پُرمهره، یا در عشق. و یا در رستگاری و بندگی و پرستشِ خداوند. و یا در عشقِ حقیقی که وصالِ حق باشه.
و در موردِ اینکه پرسیدید چرا ما گاهی در شرایطِ سختی که دروغ میتونه مارو از مهلکه نجات بده، دروغ نمیگیم. خب من باز هم برمیگردم به همون احساس. شاید توی زندگیِ این فرد، راستگویی و صداقت یکی از بزرگترین ارزشها باشه، که با رعایتش هر چقدر سختی هم که بکشه، هر چقدر ضرر هم بکنه، باز هم اون صداقت و راستگویی احساسِ فوقالعاده بهش میده که همۀ اون سختیها رو جبران میکنه. یا برعکس؛ عدمِ رعایتِ اون ارزش، اون صداقت، باعث میشه آدم به شدت احساسِ گناه و عذابِ وجدان کنه. احساسِ خیانت به خودش. و این احساسِ منفی اونقدر قوی هست که باعث میشه کلی رنج و سختی بکشه ولی تن به شکستنِ این ارزش، و این حریم نده.
و در مورد اینکه گفتید آیا موضوع تماماً میتونه به نقشِ تربیت برگرده یا نه. این موضوع یه جورایی نسبیـه. یعنی نمیشه خیلی مطلق در موردش صحبت کرد. مثال میزنم. مثلاً شما یک فرد رو در نظر بگیرید که میخواد نوازندگی یا خوانندگی یاد بگیره. این فرد میتونه دو نوع انگیزه داشته باشه. اول اینکه طرف از نفسِ موسیقی و خوانندگی خوشش میاد و احساسِ خیلی خوبی بهش میده. میتونیم بگیم این نوع تمایل و گرایش، ذاتی و فطری هست. و انگیزۀ بعدی به این صورته که این شخص وقتی موقعیتِ اجتماعیِ یک نوازنده یا خواننده رو که میبینه، وقتی میبینه چقدر بین مردم محبوبه و طرفدار داره و بهش توجه میشه، خواننده بودن یا نوازنده بودن براش تبدیل میشه به یه ارزش. ارزشی که شاید بعداً به پوچیش پی ببره و سالها بعد احساس کنه خوشبخت نیست و نوازندگی/خوانندگی چیزی نبوده که توی این زندگی میخواسته به دستش بیاره. امکان داره برعکس هم بشه؛ ما به این موضوع کاری نداریم؛ مهم جنبۀ تربیتیِ احساسات و ارزشها در این مثاله ـ و همینطور که مستحضرید جامعه (نه تنها ایران) کم به این موضوع دچار نیست. این جنبۀ تربیتیِ ارزشها یه نوع تلقینِ عمومیه. و البته این تلقین میتونه فردی هم باشه و شخصی کمکم تقریباً تمامِ دریافتهای احساسیش رو نسبت به افعال و اعمالِ مختلف تغییر بده و تربیت کنه.
با تغییرِ زمانه، برخی ارزشها هم تغییر میکنه (که ممکنه پوچ باشن) ولی در هر حال همیشه یکسری خوب و بدهایی وجود داره که انسانها به این سادگیا نمیتونن اونها رو تغییر بدن. حالا میشه این مورد رو به جنبۀ غریزی یا فطری یا روحیِ انسان ارتباط داد. مثلِ زنا با محارم، یا مثلاً لواط، یا کشتنِ انسانهای بیگناه، و از این قسم چیزها. البته این بحث خیلی خیلی مفصله و فقط به حرفهایی که من زدم ختم نمیشه و شاید هم در برخی موضوعات من اشتباه کرده باشم. اینا نظراتِ شخصیِ من بود.
۲. در ادامۀ حرفهایی که زدم و پاسخ دادنِ اینکه چرا جامعۀ غربی بیشتر به سمتِ اخلاقگرایی گرایش داره ولی جامعۀ اسلامیِ ما نه، باید بگم چرا نباید در جامعۀ غربی اینطور باشه؟ چرا نباید انسانها انسانی زندگی کنن و به هم مهر و محبت داشته باشن و چیزی که برای خودشون دوست نمیدارن برای دیگران هم دوست نداشته باشن؟ از یک انسان باید چنین انتظاری رو داشت.
ولی خب، چیزی که ما توی جامعهمون داریم، یک نوع عصیانِ عمومیـه؛ عصیانی علیه دین و مذهب ـ و نه لزوماً علیهِ خدا. و چرا؟ چون افرادِ این جامعه کسای زیادی رو در لباسِ دین دیدهاند که بهشون خیانت کردهن، فساد کردهن، ظلم کردهن و تنها به فکرِ خودشون و منافعِ مادیشون بودن. یکی از آسیبهای حکومتِ دینی، اینه که در صورت ظلم و فسادِ حکومت، مردم اغلب به دین بدبین میشن، و نه به افرادِ خاطییی که در لباسِ دین به مردم خیانت میکنن. در یک حکومت دینی باید بیش از هر حکومتی از فساد و بریزوبپاش در حکومت و مسئولین جلوگیری کرد. و در شرایطِ سختی که ملتِ ایران داره، و توی اینهمه سختی، میشه گفت خیلیا به هر دری میزنن که خودشون رو نجات بدن؛ و وقتی میبینن از دین و مذهب خیری بهشون نمیرسه و حکومت هم پر از فساده، فرار و رو بر قرار ترجیح میدن، به این امید که شاید فرجی شد. و براشون سوال میشه که جامعۀ غربی چی داره که ما نداریم و چرا اونا خیلی بهتر و آسودهتر از ما زندگی میکنن؟
پینوشتِ بیربط، یک: شاید فکر کنید من بیشترِ اوقات غمگینم و افسرده. اگر چنین تصوری دارید تعجب نمیکنم چون بیشترِ نوشتههای اینجا کلماتیاند که از غمهای موقتیام سرچشمه گرفتهاند. آدمها وقتی غمگیناند حرفهای بیشتری برای گفتن دارند؛ و خوشحالیهایشان را ـ مختصر دلخوشیهایشان را ـ پیشِ خودشان در سکوت و لبخند نگه میدارند.
پینوشتِ بیربط، دو: دیروز بعد از ماهها، سهچهار ساعتی در توئیتر حضورِ فعال داشتم و دهتا توئیت کردم و کلی هم توئیت خواندم. میخواستم توی یک پستِ جداگانه آخرین توئیتهایم را اینجا هم قرار دهم، ولی منصرف شدم. یکجور احساسِ خاصی نسبت به این وبلاگ دارم؛ احساس میکنم نمیتوانم هر چیزی را اینجا منتشر کنم. همانطور که گفتم حرفهای اینجا بیشتر از غمهای موقتیام نشأت میگیرند. ولی در توئیتر میتوانم خشمهایم را هم به حرف تبدیل کنم. از مشکلاتِ روزانهام بگویم. از وضعِ توئیتر و جامعۀ توئیتری بگویم. حتّی گاهی میتوانم ناله کنم. یعنی میتوانستهام. قبلاً توئیتر (با آن محدودیتِ ۱۴۰ کاراکتریاش) جایی بود برای بازی با کلمات؛ نوشتنِ جملاتِ ایهامدار و چند وجهی. جملاتِ قصارِ خوشرنگولعاب. آنجا خیلی راحت میتوانستم افکارم را آراسته توئیت کنم، و از فیلمهایی که میبینم. اما اینجا نمیتوانم. اینجا نمیتوانم از هر دری حرف بزنم. اصلاً یکی از قوانینِ نانوشتۀ این وبلاگ این است که نوشتههایش کوتاه و دمِ دستی نباشد. گاهی هم آنقدر بلند مینویسم تا خوانده نشود. در کل خواستم کمی از پشتِ پردۀ نوشتههای اینجا حرف بزنم. و توانستم! و مطمئناً اگر اینجا، پینوشتِ بیربط نبود، نمیتوانستم این حرفها را بزنم. همۀ اینها را گفتم که نهایتاً این را بگویم: آدمها حرفهای زیادی برای گفتن دارند، ولی قرار نیست تمامِ حرفهایشان ارزشِ بیانشدن داشته باشد. توئیتر جایی است که میشود هر حرفی آنجا زد و حتّی نفرتپراکنی کرد. ولی اینجا نه؛ وبلاگ برای من حرمت دارد. یکجوری، کلبۀ احزانم است؛ خلوتگاهم است؛ میعادگاهِ من است با خودم. امّا امیدوارم نوشتههایم متنوعتر شوند. باید دید.