حقیقتش را بخواهید، تا همین یک سال پیش فکر میکردم داستانخواندن ـ بخصوص رمان ـ کارِ خیلی بیهودهایست؛ تا اینکه تحتِ جوِّ یکی از این شبکههای اجتماعی قرار گرفتم ـ البته در برابرِ این جوگیرشدن به شدت مقاومت میکردم ولی در آخر تسلیم شدم و حالا میفهمم چه خوب شد که تسلیم شدم ـ و طیِ یک اقدام جدی و عزمجزمی توئیت کردم: به کسی که برای اولین بار میخواهد یک رمان بخواند چه کتابی را پیشنهاد میکنید؟ و داستانِ ما از همان لحظه شروع شد و حالا یک سال و یک ماه از تولدِ شخصی که حالا هستم میگذرد. من اصلاً میتوانم زندگیام را به قبل و بعدِ آن اتفاق تقسیم کنم. و اکنون بعد از یکسال و یکماه از آن توئیت، ـ به قولِ آن آدمِ قبلی ـ چهلپنجاهتا از همان کتابهای بیمصرف و بیهوده خواندهام و کلی از وقتِ ارزشمندم را ـ که احتمالاً هنوز هم نتوانسته بودم بفهمم چه کاری میتواند حقِ آن ارزشمندی را ادا کند ـ پای آن کتابها تلف کرده بودم و وایِ بر من و از این دست صحبتها!
حالا هم قرار است به دعوتِ یکی از دوستان برای شرکت در یکی از چالشهای وبلاگی به نام «۴۵۰ درجه فارنتهایت» از تاثیرگذارترین کتابهایی که تاکنون خواندهام بگویم. بهتر است همین اولِ کار تکلیفمان را در برابر ترکیبِ «تاثیرگذارترین کتابها» روشن کنیم، چون عنوانِ گمراهکنندهای است. در اینکه کتابها همواره تاثیرگذارند شکّی نیست، چون انسانها طبیعتاً تاثیرپذیرند و اگر کسی بتواند سیصدصفحه کتاب را با اشتیاق بخواند، چه کسی میتواند بگوید آن کتاب تاثیرگذار نبوده است؟ حالا فرض کنید یک فرد دو هفته از زندگیاش را تنها به این امید شبها را صبح کرده باشد تا ادامۀ یک کتابِ حدوداً سههزارصفحهاییی چون کلیدرِ دولتآبادی را بخواند. البته تاثیرگذاری تنها در این کمیّت و ظاهرِ ماجرا خلاصه نمیشود و حتّی میتوان گفت این موضوع سطحیترین نوعِ تاثیرگذاریست. گاهی یک کتاب کمحجم یا داستانِ کوتاه قادر است تمام پیشفرضهای یک فرد از زندگی و این جهان را به چالش بکشد و درک و شناختنش را به کلی تغییر دهد. و نکتۀ مهم در این میان، تدریجیبودنِ این تغییر است ـ طوری که اگر دقیق شخصیتت را تحلیل نکنی، شاید هرگز متوجهِ آن تغییراتِ جزئی در فکر و نگرشات نشوی که قرار است پروبال بگیرند و تو را به شخصی دیگر تبدیل کنند. و اینکه، آدمها نمیتوانند با چشمهای بسته و پنبههایی در گوش زندگی کنند. ما همواره در جستوجوی ناشناختههاییم، و به دنبالِ پاسخهایی قانعکننده برای پرسشهایی مهم؛ و کتابها هر یک دروازهای هستند رو به دنیاهایی دیگر.
(کتابهایی را که در ادامه معرفی میشود به احتمال زیاد یا خواندهاید و یا قصد خواندنش را دارید و یا حداقل برای یکبار هم که شده نامش به گوشتان خورده است.)
۱. عقاید یک دلقک؛ هاینریش بل
این کتاب اولین رمانی بود که خواندهام، و احتمالاً تاثیرگذارترینشان، چون پایم را به دنیای داستانها باز کرد.
۲. کوری؛ ژوزه ساراماگو
از دنیای داستانهای ساراماگو خیلی خوشم میآید. اتفاقاتِ عجیب و غیرمنتظرهای تویشان رخ میدهد و پر از داستانها و تصاویری هستند که برای همیشه در گوشهای از ذهنت ثبت میشوند. این داستان هم از جایی شروع میشود که «کوری» به شکل یک اپیدمی افرادِ زیادی را نابینا میکند.
۳. صدسال تنهایی؛ گابریل گارسیا مارکز
با قلمِ جادوییِ مارکز که آشنا هستید؟ صدسال تنهایی داستانِ بلندپروازیهاست، داستانِ شهوتها، داستانِ عشقهای نافرجام. داستان پیرمردیست که بعد از مرگش به درختی بسته میشود، میخورد و میخوابد ولی کمکم حرفزدن از یادش میرود، داستانِ دریانوردِ دنیا دیده است که پس از چندبار رهیدن از چنگالِ مرگ، با هیچکس حرفی نمیزند و فقط در گوشهای مینشیند و چیزهایی نامعلوم به زبانی رمزگونه مینویسد، داستانِ ژنرالِ خستهای است که باقی عمرش را به ساختنِ ماهیهای طلایی و ذوب کردنشان میگذراند، داستانِ دخترِ زیبایی است که یک روز ظهر میانِ مزرعه به آسمان عروج میکند و دیگر برنمیگردد، داستانِ دخترکی است که بیماریِ بیخوابی دارد و همۀ چیز را فراموش کرده است، داستانِ بارانِ بیپایانی است که هفتهها و ماهها میبارد و همه چیز را زیر آب فرومیبرد. حقیقتش، همیشه وسوسه میشود بروم سراغِ این کتاب و بارها بخوانمش.
۴. ۱۹۸۴؛ جورج اورول
در دنیای این کتاب، دو بهاضافۀ دو همیشه جوابش چهار نمیشود؛ گاهی جوابِ درست میشود سه، و گاهی هم پنج. در کل هیچ چیزی معلوم نیست؛ باید دید برادرِ بزرگ چه میگوید. و همیشه و همهجا هم باید به یاد داشت که:
Big Brother is watching you
۵. مردی به نام اوه؛ فردریک بکمن
اُوه پیرمردیست که از روی مدل ماشینتان متوجه میشود که از شما خوشش میآید یا نه ـ آخر ماشینِ آدم حرفهای زیادی راجع به صاحبش میزند. توی زندگیِ اُوه، همه چیز روی حساب کتاب است و نظم حرف اول را میزند. حقیقتش خیلی وقت بود نتوانسته بودم اینقدر با یک کتاب بخندم و یا عمیقاً ناراحت شوم.
۶. کلیدر؛ محمود دولتآبادی
کافیست جلدِ اولِ این کتاب را بخوانید تا دیوانهاش شوید و راهی نداشته باشید جز خواندنِ نُه جلدِ بعدی. به جرئت میتوان گفت کلیدر یکی از شاهکارهای ادبیات فارسی است. دروغ چرا، خیلی دلم میخواهد برگردم و دوباره بخوانمش؛ اما نه به این زودیها. من بعد از خواندنِ کلیدر تا یکیدو ماه نمیتوانستم از خواندنِ دیگر کتابها لذت ببرم، یکجورهایی احساس میکردم هیچ کتابی نمیتواند به پای کلیدر برسد.
۷. مجموعه داستانِ خوبیِ خدا؛ ترجمۀ امیرمهدی حقیقت
”میگویند اگر رمان را به فیلم بلند تشبیه کنیم، داستان کوتاه عکسی از یک لحظهی زندگی است. با این تعبیر میتوان گفت مجموعهی حاضر آلبومی ست از ۹ قطعه «عکس»، ۹ تصویر از زندگی، که در شش سال گذشته، از نشریات ادبی امریکا برگزیده شدهاند. فضای آنها با هم متفاوت است اما همگی یک وجه مشترک دارند: سادهاند. غالب نویسندگان این مجموعه، با وجود تفاوتهای آشکاری که در سبک و فرم داستانگویی با یکدیگر دارند، از چهرههای شاخص ادبیات امروز امریکا هستند. در مجموعهی حاضر، داستانهایی خواهید خواند از: ریموند کاررو، که بسیاری از منتقدان او را مایهی حیات مجدد داستان کوتاه در چند دههی اخیر میدانند؛ شرمن الکسی که برندهی جایزهی قلم همینگوی است؛ الکساندر همن که او را ناباکوف جدید نامیدهاند و جومپا لاهیری که مجموعه داستانهای کوتاهش، مترجم دردها، جایزهی ادبی پولیتزر ۲۰۰۰ را برده است.“ (نقل از کتاب) این کتاب یکی از بهترین مجموعهداستانهایی بود که خواندهام.
کتابهای دیگری هم بود که دلم میخواست توی این لیست قرار بگیرد. مثلِ ناطور دشتِ سالینجر، خداحافظ گاریکوپرِ رومن گاری، جنایت و مکافاتِ داستایوفسکی، بیگانۀ آلبر کامو، همسایههای احمد محمود، و بقیه. که دیدم هم حوصلۀ من نمیکشد و هم احتمالاً حوصلۀ شمای خواننده.
+ لابد حالا هم باید از چند نفر دعوت کنم به این چالش. خب، همین شما، شمایی که این نوشته را خواندید دعوتید، اگر قبلاً دعوت نشده بودید البته و از این حرفها.