در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه

گاهی اوقات هم هست که از خواب بیدار می‌شوی، ولی به هر چیزی که فکر می‌کنی نمی‌تواند تو را از آغوش خواب در بیاورد. هیچ امیدی، هیچ دلبستگی‌یی، هیچ رویایی، هیچ چیزی، و هیچ کسی نیست که دلیلی شود برای بیرون آمدنت از آغوش خواب. و بعد به این می‌اندیشی که این روز، حقیقتاً روز متفاوتی‌ست و خدا را شکر می‌کنی که اینچنین روز متفاوتی در چنین برهه‌ای از زندگی‌ات قرار داده است که می‌توانی گوشه ای کز کنی و به این فکر کنی چه دلیلی می‌تواند من را برای همیشه از آغوش خواب بیرون کند؟ چه چیزی هست که همیشه می‌شود رویش حساب کرد و امید و انگیزه ازش طلبید؟ به راستی، چیست آن؟ چیست آن علاقۀ راستینی که هیچ گاه از بین نرود؟ می‌ترسم. دیگر می‌ترسم از اینکه بدون عشق به هیچ چیز، و هیچ کسی مجبور باشم زندگی کنم. جمع اضدادم. صبح پُرم از عشق به چیزی، ولی شب که می شود حتی نمی‌توانم خودم را قانع کنم که همین چند ساعت پیش، دیوانه‌وار به آن علاقه داشتم. اما خب، فکر می‌کنم همیشه باید کارهایی باشد که وظیفه‌ات بدانی‌شان ـ کارهایی که در قبالشان احساس مسئولیت کنی. چه می‌دانم. شاید دوست داشتنِ کسی باشد آن کار، یا دوست داشتن چیزی. شاید هم کاری باشد مثل نوشتنِ همین سطور. یا خلق کردن باشد. خلق کن و به احسن‌الخالقین ایمان بیاور! دیشب که دراز کشیده بودیم روی چمن‌های جایی نزدیک به آسمان، و به موسیقی‌یی ملایم گوش فرا داده بودیم و شب را در آسمان جست‌وجو می‌کردیم، ابر و ماه در حال معجزه بودند. گاه ابرها ماهِ شبِ چهارده را می‌پوشاندند، گاه ماه می‌رفت پشت ابرها قایم می‌شد. یکبار برای چند دقیقه‌ای ماه ناپیدا شده بود، اما می‌شد حضورش را از نوری که روی تودۀ پراکندۀ ابرهای گسترده انداخته بود فهمید. در مرکزِ آن تجمع اما معجزه‌ای در حال اتفاق بود. سیاهی با رنگ‌های سپید و زرد و نارنجی در هم آمیخته بودند. یقین دارم، دیشب آن‌جا معجزه‌ای رخ داد. نمی‌دانم چه، ولی بود، رخدادِ معجزه‌ای بود آن لحظات.

  • ۴۱۸ بازدید
‎۸ خرداد ۹۷

سر درِ یکی از وبلاگ‌های دوست‌داشتنی‌ام نوشته است:

بدترین قسمت نوشتن این است که مجبوری قسمت تاریک خودت را بنویسی.

و هر گاه چیزی می‌نویسم که احساس می‌کنم آن نوشته من را از خودم یا دیگران را از من متنفر می‌کند، به یاد آن جمله می‌افتم. حقیقتاً او چقدر خوب توانسته بار منفیِ نوشتن را به همین راحتی از بین ببرد یا هیچش انگارد. گاه آدم می‌ماند بینِ نوشتن و ننوشتن، و گاه بینِ نمایاندن و ننمایاندن کلمات نوشته شده.

  • ۴۰۲ بازدید

بازنده‌ها همیشه بیشتر می‌دانند.

ـ بایا (توئیتر)

این نفسْ دیوانه‌وار از نوشتن فرار می‌کند، دیوانه‌وار. همان دیروز اگر ادامه داده بودم، هزار کلمه از ذهن من روی کاغذ پخش شده بود ولی بخاطرِ همان وقفۀ ناچیز، پاشیدن کلمات و کاشتنشان را روی این صفحات بکر و سفید قطع کردم، و هزاره‌ای به حاصل نشد. یعنی که هزاره‌ای نوشته نشد، و این جمله را با فعلی مجهول نوشتم که بر ذاتِ نوشتنْ توجه شما خوانندۀ عزیز را بیشتر جلب کند. همین دیگر. امروز دوباره شروع کرده‌ام به نادرِ ابراهیمی خوانی. مردی در تبعید ابدی‌اش ـ که نیمه کاره رها شده بود ـ را دست گرفته‌ام. و حالا دارم می‌نویسم. دارم می‌نویسم تا این فرصت را به خودم داده باشم که ثبت شود. که بماند حتی اگر برای مدتی کوتاه و در قالب همین کلماتی که تنها و تنها توی این لپ‌تابِ کمرشکسته هستند و معلوم نیست تا کی این لپ‌تاب باشد و تا کِی آن نوشته ها مکتوب بمانند و از بین نروند. نمی‌دانم کِی است آن رستاخیزِ نابودی. مگر اینکه به کتابی مبدل شوند و در صنعت نشر به چاپ برسند که در این صورت عمرشان بیشتر می‌شود و شاید، شاید به جاودانگی برسند، یا حداقل اینکه برای یکی دو صده‌ای باقی بمانند و بعد به فراموشی سپرده شوند.

خب در همین حین که مادر مرا به ماموریتِ اعلام وضعیت نرخ سکه و طلا و این مزخرفاتِ مادی فرستاد، و در حینی که حسرت می‌خوردم از اینکه طلا ارزان نشده که هیچ، بالا هم رفته، این نوشته را نوشتم توی وبلاگ بلکه بتوانم چیزکی جدید توی وبلاگ منتشر کرده باشم و از لحاظِ معنوی از این خسرانِ مادی سود برده باشم.  این:

در تلاش برای صبر و بردباری تا رسیدن به زمانِ طلاییِ ارزانیِ دلار برای خریدنِ یک بدلِ هم‌سطح یا بهتر برای آن گوشی که با گوشیِ رده‌پایین‌ترِ برادرم مبادله کردم به قیمتِ چند صد هزار تومنی سر گرفتن. هرچه فکر می‌کنم می‌بینم منم که متضرر شده‌ام در حالی که فکر می‌کردم آن معامله به سودِ من است.

و بله. من فکر می‌کنم بسیاری از افکارم را ثبت نمی‌کنم و بسیاری‌شان را برای همیشه از دست می‌دهم، و جایی مثل سگ به حسرت خوردن می‌افتم وقتی می‌بینم چه اندیشه‌های ژرفی را دارم از دست می‌دهم و باز هم حسرت می‌خورم که چرا من مانند آن رمان‌نویسِ عامه‌پسندی که الکی مشهور شده است و توی همشهری لیستِ دوصدِ رمانش را منتشر می‌کند نمی‌توانم این جمله را بگویم که «حین خواندن فلان کتاب کلی یادداشت‌برداری کرده‌ام.» در حالی که حینِ خواندنِ مردی در تبعید ابدی، بارها برای مدتِ طولانی به فکر فرورفتم و مسائلِ بنیادیِ وجودی را بسیار دقیق و ظریفانه تحلیل کردم ـ و حقیقتاً چه افکار ژرفی شدند! حتی آن ایدۀ داستانی که راجع به [....] است را کلی پروراندم و فربه‌تر کردم ـ البته تنها در ذهنم، و نه روی کاغذ. حقیقتاً از اینکه آنها تفکراتی که از خواندن کلمات آن کتاب‌ها برایشان تداعی می‌شود را ثبت می‌کنند ولی من نمی‌کنم، احساس خسرانی عظیم بر من وارد می‌شود و خودم را در مرز انحطاط و تباهی ـ و گاه فراتر از آن ـ می‌بینم. می‌ترسم روزی رسد که این احساس خسران‌ها به حقیقت بپیوندند و ببینم خود را در حالی که در عمقِ لجن‌زارِ خسران غوطه‌ور شده‌ام و بیهوده دست و پا می‌زنم برای رهایی، در حالی که مدام بیشتر خودم را به عمقِ این مردابِ چرکِ بدبو فرو می‌برم. چقدر مشمئز کننده شد این کلمات! نباید کلماتم اینچنین مشمئز کننده باشند زیرا که برای آیندۀ کاری‌ام ضررِ مادی و معنویِ جبران ناپذیری به همراه خواهند داشت.

جالب است، من اینجا یک نویسنده‌ای را می‌شناسم که خیلی مغرور است و خیلی هم فاضل‌مآبانه می‌نویسد و ـ من چه خبر دارم از درون او؟ ـ شاید فضل‌فروشی هم می‌کند از قِبلِ نوشته‌هایش. خب من این نویسنده را دارم که از قضا در ماهی به دنیا آمده که من به دنیا آمده‌ام ـ البته باید بگویم اعتقاد سفت‌وسختی نسبت به طالع‌بینی ندارم ـ و سنش ده سالی از من بیشتر است و با خیال راحت همیشه ده سالِ آینده ام را با او به تصویر می‌کشم و مقایسه می‌کنم. اما گاهی که به این فکر می‌کنم من هم قرار است مثل او علیه مردمان بنویسم و آن ها را به گلۀ گوسفندان تشبیه کنم و خودم را مرشد و چوپانشان بدانم و گاه پیامبری که به دست مردمانِ خسته از انذارهایش، درون تنۀ درختی گذارده می‌شود و پس از سوزانده شدن درونِ آن کوره، با ارّه از وسط به دو نیم تقسیم می شود ـ آن هم تنها به جرم اینکه اسرار هویدا می کرد و جهلشان را به صورتشان می‌کوفت ـ باز هم همان حالت اشمئاز و نفرت بر من مستولی می‌شود و خشمگین می‌شوم از آینده‌ای که چنین تراژیک باشد. دوست نمی‌دارم که خودم را شهید نشان دهم، یا مظلومِ صحرای کربلا. چرا که اینچنین نیست، و من بهتر خبر دارم از درونِ خودم.

یکبار که داشتم مطلبی در وبلاگ خوابگرد می خواندم از محمدحسین شهسواری، که نقدی نوشته بود بر کتابِ «مزخرفات فارسی»ی همان صاحب‌ْ وبلاگ، قهرمانِ نوشته‌‌های شبه‌داستانیِ این کتاب را تحلیل کرده بود. می‌گفت این قهرمان با اینکه بینش دقیق و دانش والایی دارد، ولی فروتنانه و متواضعانه پس از تقابلی نرم با دشمنانِ جاهل و نمایاندنِ جهلشان به آن‌ها، چراغ را خاموش می‌کند و می‌گذارد تا این دشمنانِ نادان بدون اینکه عزت نفسشان خدشه‌دار شود در تاریکی به زیر لوای قهرمان در آیند. می‌گفت در فرهنگ ما ایرانیان، قهرمان به پهلوانی و جوانمردی‌اش است که عزیز شمرده می‌شود و در دل‌هایمان جای می‌گیرد، و مثالی هم زد از امیر مومنان، علی علیه السلام، که در عینِ توانمندی، فروتن بود و سعی می‌کرد بدونِ بیدار کردنِ آتشِ تعصبِ دشمنان، و با کلماتی محبت‌آمیز و از سر بزرگواری و شکیبایی، آ‌ن‌ها را با عقل و دلشان به سوی خود بکشاند به عنوانِ دوست، نه با خشمی از سرِ دشمنی و عقلی محافظت شده با سپرهای پولادینِ تعصب و شمشیرهای آخته. در کل، نمی خواهم در گزافه‌گویی‌هایم زیاده روی کنم، این شد که دوباره به فکر فرو رفتم و به ده سالِ آینده‌ام اندیشیدم که قرار بود نویسنده‌ای باشم با چندتا کتاب، اما چگونه قهرمانی قرار بوده باشم در ذهنِ شما خوانندگان گرامی؟ و رفتم زیرِ یکی از پست‌های قدیمیِ اینستاگرامیِ همان نویسندۀ جوانِ مغرورِ مذکورِ فاضل‌مآب، با همان حسابِ کاربری‌ام که هیچ پستی نداشت کامنت دادم که «سلام جنابِ فلانی. نظرتان راجع به ”تواضع“ چیست؟». و حالا که هفته‌ها گذشته است از آن اقدام، فهمیده‌ام که آن نویسنده تعریفی برای آن کلمه ندارد. یا شاید هم مرا با یکی از آن جاهلانِ شمشیر به دستی اشتباه گرفته است که ممکن است با کمی لغزش در تعریفِ صحیح و مورد نظر، پس از گردن زدنش، سرش را در سینی‌یی زرین به سردستۀ جاهلان تقدیم کنم و پس از این اقدام ارزنده، تا آخرِ عمرم در ناز و نعمتِ تضمینی زندگی کنم. همین هیچ شمردن و پاسخ ندادنش ـ که خود پاسخی دندان‌شکن محسوب می‌شد به زعم باطلِ آن نویسنده ـ مرا بر آن داشت تا از این به بعد خودِ بازندۀ ده سالِ آینده‌ام را با او مقایسه کنم، نه خودِ قهرمانِ پهلوانم را. و این تجدید نظرم بسیار زیرکانه است، و از حالا هم عنوانِ یکی از کتاب‌هایی که در آن دوران قرار است بنویسم را تعیین کرده‌ام: در میانِ دیوانگان. یا شاید هم: چنین گفت هالی هیمنه. که اگر خوب دقت کنید، می‌بینید عنوانِ اولی به عاقلی اشاره دارد که خودش را میانِ خیلِ دیوانگان و ابلهان می‌بیند و تمایزش با عامّۀ مردم آشکار است. عنوانِ دومی هم که اشاره‌ای ضمنی است به چنین گفت زرتشتِ نیچه، به خوبی مقامِ والای انسانی و اخلاقی‌ام را به عنوانِ یک فیلسوف و اندیشمندی که بیشترِ مردمان را جاهلانی می‌داند که بهتر است در جهل مرکبشان خفه شوند، نشان خواهد داد.

یادداشت روز: دیروز اتحادیه‌ی ابلهانِ جان کندی تول را تمام کردم. حالا هم دارم خودم را با کلماتِ مردی در تبعید ابدی مسحور می‌کنم.

یادداشت اجتماعی: باید به فکر روش‌های نوینی برای به سخره‌گرفتن آن نویسنده باشم. آن اقدامش ـ همان پاسخ‌ندادنش ـ بسیار گستاخانه بود. مثلاً می‌توانم تراژدی‌یی بنویسم که زندگیِ نکبت‌بارِ آن مردکِ حقیر را به تصویر کشیده باشد، بعد هم اشاره‌ای ضمنی به نام آن نویسنده کنم و برخی داستان‌هایش.

یادداشت بهداشتی: بر خلافِ دیروز که کلی زیر آفتاب بودم برای سرویس کردن کولر، امروز اصلاً احساس تشنگی نکردم در ساعاتِ پایانیِ روزه. چه زود می‌گذرد روزها، امروز یازدهم رمضان است. باورتان می‌شود؟

با تواضع
فرزند خیالاتی‌تان، برنامه‌نویس بی‌کار

  • ۴۲۷ بازدید

گیرم ما نوشتن را به حال خودش رها کردیم، او مگر کجا خیال رها کردن دارد؟ مثل بختک می‌افتد به جانِ این ذهنِ خسته و کم‌حوصله. بعد هم جالبش اینجاست که به این پُست‌مُست‌های آبکی و کوتاه راضی نمی‌شود. می‌گوید اینا تکراری شده، یه چیزِ جدید! انگار که بچه شده باشد. یا نمی‌دانم، شاید هم من اینطوری خیال می‌کنم. به‌هرحال، باید بگویم با چنین گفت زرتشت، حدود سیصد صفحه‌ای خودم را شکنجۀ روحی و روانی و جانی و مادی و معنوی دادم، تنها به این امید که قرار است به جاهای خوبش برسم، اما مگر رسیدنی بود؟ متنش از حوصله‌ام خارج شد پس برای چند ماهی رفت تهِ صف. حالا هم مشغول خواندن «اتحادیه ابلهان» هستم. نویسنده‌اش داستانِ غریبی و آشنایی دارد. پس از اینکه کتابش را می‌نویسد و هیچ ناشری حاضر به چاپش نمی‌شود، نمی‌تواند شکستش را تحمل کند، ولی من فکر می‌کنم نتوانسته خودش را راضی به بودن کند، بعد نمی‌دانم چطوری خودش را به قتل می‌رساند. آن وقت مادرش در پی چاپ کتاب می‌شود و پس از چاپ، کتاب مورد تحسین قرار می‌گیرد طوری که بسیاری آن را شاهکار می‌خوانند و آن ناشران را به مشارکت در قتلِ یک نابغه و نابود کردنِ آثارش متهم می‌کنند. این داستان را درست چند روز پیش راجع به نویسندۀ دیگری هم شنیده بودم که حالا نام و نشانش یادم نیست. همین. نمی‌دانم چیست، گاهی خوشحالم از اینکه این شاهکار را می‌خوانم و گاهی هم فکر می‌کنم چقدر بدبخت شده‌ام که دارم چنین مزخرفاتی را تحمل می‌کنم. جالب است. ایگنیشس خیلی خیلی جالب است، و میرنا مینکوف، و نامه‌نگاری‌هایشان. همین دیگر. گزافه‌گویی شد بیشتر. بگذریم. یادم رفت بگویم. دوباره از شنبه مجبورم روزی هشت ساعت مشغول برنامه‌نویسی شوم. حالا که به عقب نگاه می‌کنم می‌بینم که چه خسرانی کرده‌ام که از این سه ماهِ آزادی چندان استفاده‌ای نکردم و کارِ ارزشمندی انجام نداده‌ام. ملول شده‌ام دیگر از این حسرت‌خوردن‌ها. کاش حداقل همچون ایگنیشس بودم که به خیالِ خوشم این نوشته‌های وبلاگی و یادداشت‌های دیگرم قرار بودند دنیا را عوض کنند، ولی من اینقدرها خوش‌خیال نیستم. نمی‌توانم باشم. چرا؟ حوصله ندارم توضیح دهم، جریانش هم تکراری‌ست و بارها گفته‌ام. اینبار حقیقتاً همین، و بگذریم.

  • ۴۷۹ بازدید

می‌دانی، ما آدم‌ها زیادی حرف می‌زنیم. یعنی حرف‌های زیادی، کم نمی‌زنیم. همه‌مان دهانمان بیشتر پر از حرف‌هایی است که آنچنان بزرگ و گنده‌اند که به سختی می‌شود از دهان بیرونشان انداخت، ولی با این حال کارها و اقدام‌هایمان بسیار بسیار کمتر و کوچک‌ترند، و در کل تناسبی بین حرف و عمل‌مان نمی‌شود پیدا کرد، مگر اینکه رابطه‌های معکوس برای آن‌ها تعریف کنی، که هرچه یکی بیشتر می‌شود، آن یکی هم متعاقباً کمتر شود ـ مثلِ رابطۀ معروفِ دانستن و آسایش، که هرچه کمتر بدانی، آسوده‌تر خواهی بود ـ ولی خیلی سخت است آن طرفی که زیادی است، عملت باشد و نه حرف‌هایت. گذشته از این حرف‌ها، باید بگویم گاهی تنها همین رویاپردازی‌هاست که می‌تواند کسی را قانع کند که زندگی‌اش سعادتمندانه است و چیز بسیار ارزشمندی را توی زندگی‌اش از دست نداده، و بازنده نیست. یعنی کافیست تا احساس بازنده‌بودن به او دست دهد تا شروع کند به رویاپردازی، و بهترین آینده و حتّی حال را برای خودش متصوّر شود و اینگونه مغزش را فریب دهد. می‌دانی، آخر ذهن همان‌قدر که سریع است و قوی و خلاق و هوشمند، خیلی آسان هم گول می‌خورد، چون نمی‌تواند تصاویرِ خیالی را از واقعیت تمیز دهد؛ نمی‌تواند فرقِ بینِ خواب و بیداری را بفهمد. همین است که می‌توانیم در اوج خوشبختی و خوشحالی، به چیزهایی فکر کنیم که حالمان را در دم آنچنان خراب کنند که از زندگی سیر شویم، و عکسش هم صدق می‌کند. در اوج بدبختی هم می‌توانیم به افکار و احساساتی چنگ بزنیم که کورسوی امیدی برای زنده ماندن و زندگی کردن در وجودمان پدید آورند.

همۀ این حرف‌ها وقتی نوشته شدند که دیدم زمان زیادی است که خودم را با رویاپردازی‌هایم فریب داده‌ام، و گفته‌ام اوضاع خوب است، بهتر از این نمی‌شود، همینطوری باش، همینطوری ادامه بده. و مدام ذهنم داشته است خودش را فریب می‌داده. همین حالا هم معلوم نیست پشتِ پردۀ نوشتنِ این کلمات چه بوده؛ شاید می‌خواسته با این نوشتن، خودش را از نوشتنِ چیز دیگری معاف کند، و شاید هم از انجام دادنِ کارِ ناخوشایندی دیگر. حالا می‌خواهی اهمال‌کاری‌اش بنامی یا کمال‌طلبی، مهم نیست. فقط این را خوب می‌دانم که انسان‌ها زود گول می‌خورند، و خیلی بیشتر از چیزی که فکر می‌کنی، ترجیح می‌دهند با رویاهایشان زندگی کنند و نه با حقیقت، هر چند که خودشان به این امر وقوف نداشته باشند.

در حال خواندن مقاله‌ای بودم که می‌گفت فلان فیلسوف کمالِ سعادت بشر را در این می‌دانست که باید اندیشمندانه زندگی کرد. و نگارندۀ آن مقاله هم گفته بود طبیعی است برای کسی که تمام عمرش را به اندیشیدن گذرانده، چنین توصیه‌ای به دیگران کند. این حرفش مرا به فکر انداخت. بعد به این نتیجه رسیدم که اگر روزی فرا رسید که از بدِ اتفاق، فیلسوفی از آب در آمدم، به مردم توصیه کنم: لازم نیست زیادی تفکر کنید و در مسائل دقیق شوید؛ به زندگی‌تان برسید و خوش باشید بابا!

«این دانشمند، با این چهل اندیشه‌اش، از نظر من دیوانه است ولی بایستی اذعان کرد که در فن خفتن، استاد است. خوشبخت است کسی که نزدیک این دانشمند به سر می‌برد. [...] دانش او در این است که برای خوب خوابیدن، بیدار شود و واقعاً اگر زندگانی را معنایی نبود و اگر من ناچار به پذیرش چرندیات بودم، به نظرم این چرند بهتر از بقیه می‌بود. [...] خوشبخت‌اند خواب آلودگان؛ زیرا به زودی به خواب خواهند رفت.»

چنین گفت زرتشت.

  • ۳۷۵ بازدید

اول رمضان است و من هنوز درگیرم. این روزها به طور اتفاقی دارم نوشته هایی را می بینم که در گذشته نوشته ام ـ وقتی که در ابتدای مسیری بودم که حالا به اواسطش رسیده‌ام. تاکنون سه‌ـ‌چهارتا تا نوشته شده اند. یکی مثلاً آینده‌ای که هنوز به آن نرسیده‌ای. یا که زمان همه چیز را زیر آوار خودش دفن می‌کند. همین حالا هم دارم از سر خواندن نوشتۀ «آخر راه همین است | پیوسته اتفاق» بر می گردم. همین. شاید باز هم پیوسته اتفاق باشد. چقدر به داستان می ماند، به اینکه شخصی می خواهد در عقیده های خودش محکم شود و ذهن و فکرش قوام یابند ولی در آخر، بعد از وقت ها، می‌بیند که نسبت به قبل پر حرف تر شده است، و شاید بیشتر فکر می کند، اما دیگر برایش عقیده ای نمانده است که بخواهد محکمش کند. انگار مجبور بوده برای قوام یافتن، شاخه‌های خشکیدۀ درختی را هرس کند! کو باور؟ باور را صدا کنید! ولی خواندن نوشته های پیشینش می خواهند همگی او را به چیزی هدایت کنند، نه اینکه بگویند از کدام مسیر برود، نه، فقط این را می گویند: آیا مطمئنی راهی که در پیش گرفته ای، درست است؟ و او نمی داند مطمئن هست یا نه. همیشه ترس مواجهه با چنین روزهایی را داشت، گو که همیشه منتظرش بود، در حالی که هیچ گاه نمی‌خواست به روی خودش بیاورد. و پیوسته اتفاق. پیوسته اتفاق... یک نیرویی همیشه هست که موجب تعجبت شود. و نه آنقدر عجیب که معجزه و جادو بنامی اش، بلکه همین «اتفاق»، اما نه از آن اتفاقات همیشگی. سرعتت را کم می کنی. می ایستی. به عقب می نگری. گذشته را مرور می کنی. در گذشته خودت را مرور می کنی. و انگار که سرابی دیده باشی، انکار کننده باز می گردی. چیزی نبود. هیچ چیزی نیست. هیچ چیزی. و با گام هایی پرتردید و نامطمئن، آهسته به راه می افتی. افکارت پریشان می شود. و ادامه می دهی. با سرعت قبل پیش می روی. لعنت به این بازی. لعنت به این بازی. لعنت به این بازی.

 

....

 

ده دقیقۀ دیگر افطار است. یعنی اذانمان را می گویند. روزه باز می کنیم به ذکر و نام اله. و از او می خواهم که تنها نجاتم دهد. می خواهم که تنها مرا از تاریکی های وجودم بِدر آورد. تنها همین را ازو خواهم خواست. و او صدایم را می شنود. و من منتظر جواب می مانم، بی توجه به اینکه شاید خواسته باشد بدونِ پاسخِ او به جوابی برسم. و من همچنان منتظر مانده ام. شاید منتظر یک اتفاق، یا یک معجزه. کسی چه می داند؟ اتفاق است؛ اتفاق می افتد.

  • ۳۷۱ بازدید

کاش می‌توانستم فریاد بزنم که حقیقت را یافته‌ام، که بگویم تو حقیقت داری، و تو همان حقیقتی هستی که در تمام این زندگی به دنبالش بودم و می‌توانسته‌ام باشم. اما امان از این پرده‌های پُر ابهام و شک، که حجاب می‌شوند، که بیش از پیش حجاب می‌شوند و تا جایی پیش می‌روند که دیگر تو را فراموش می‌کنم، گو که هیچگاه نبوده‌ای جز در تاریک‌ترین رویاهایم، و هر کسی هم که از تو می‌گوید را، از اینکه تویی تمامِ آن حقیقتِ هستی، دیوانه می‌خوانمش، ناخودآگاه. کاش می‌شد باز گردم. کاش می‌شد به گذشته باز می‌گشتم. که اگر می‌شد، چنان به دامنش چنگ می‌زدم که هیچ‌گاه زمان نمی‌توانست مرا به این لحظه برساند، و به اینجایی که هستم، و به این پرتگاهی که دور تا دورش همه دام است و در محاصره‌ام. چه کسی می‌دانست انسان‌ها قادرند اینچنین خودشان را در محاصرۀ دام‌هایی گیر بیندازند که خودشان به دست خود همه را درست کرده‌اند. اما نه، تو این را می‌دانستی، تو همه چیز را می‌دانی. و این منم که تو را نمی‌دانم، که تو را نمی‌فهمم، که حجاب شده است بین ما، که دیر شده است حالا، که دور شده‌ام از تو، که دیر شده است، که دور شده‌ام...  کاش افسوس‌ها زمان را به عقب می‌راندند، کاش حسرت چنان قدرتی داشت، کاش کاری از دستِ ندامت ساخته بود، کاش می‌شد به گذشته بازگشت.

رمضان، گرچه تفاوتش همیشه یک چیز است نسبت به دیگر ماه‌های خدا، اما هیچگاه برایم یک‌رنگ نبوده، ولی در یک‌رنگ نبودنش همیشه یکی بوده. این دنیایی نبوده، آسمانی بوده، خدایی بوده، خدایی بوده، همیشه خدایی بوده. کاش می‌توانستم بگویم چه احساسی نسبت به این ماه دارم، و به این زندگیِ یک‌ماهه که انگار ملائکه جملگی نزول می‌کنند بر زمین و رایحه‌ای از بهشت می‌پاشند به تمامِ لحظه‌هایش، و حال و هوای روزها را بهشتی می‌کنند، که خدایی می‌شود لحظه‌ها، سحرها، که حجاب‌ها برداشته می‌شوند، که دل‌ها زلال می‌شوند، به پاکیِ چشمه‌های بهشتی، به لطافتِ قطره‌های آب. که خدا را در لحظه‌لحظه‌اش می‌شود یافت، که می‌شود دل داد و بی‌هوا عاشقی کرد و زندگی کرد و مست شد و اشک ریخت و دل را مصفا کرد به دانه‌های مروارید. که می‌شود با جان و دل تو را خواند: یا رفیق من لا رفیق له، یا انیس من لا انیس له، یا نورا لیس کمثله نور...

می‌خواستم بگویم کاش دیرتر می‌آمد و اصلاً به این زودی‌ها نمی‌آمد. فکر می‌کردم هنوز آماده نیستم برای استقبالش، که مخلص نیستم و لایق نیستم در این ماه پا بگذارم، ولی انگار همه را از قبل پذیرفته‌اند، که مشتاقم هرچه زودتر به پا خیزم و به رسم ادب حرمت نگه دارم و احترام کنم و بندگی کنم و بی‌چون و چرا طاعت کنم و فخر کنم به آن. و چه خوب است که می‌شود چنین دل را به تو خوش کرد و به تو پناه آورد و تو را تکیه‌گاه گرفت ـ هرچند اگر زودگذر باشد این ایام. و چه تکرار دلپذیری است رمضان‌های بی‌تکرار.

  • ۳۹۸ بازدید

وقت وقتِ نوشتن نبود. یعنی نیست. همین حالایش توی مرورگرم کلی تب باز است که باید بروم سراغشان و بخوانمشان ـ البته آن‌هایی که به نظر ارزش خواندن دارند، یعنی چیزی که این پست شاید نداشته باشد. ولی به هر حال، حرفی بود که از دیروز باید می‌گفتم و نشد. و شاید هم از همین امروز صبح. زمان دیگر حسابش از دستم در رفته.

دیشب بود. نشسته بودیم توی یکی از نیمکت‌های شهرِ متروکه. شهرِ ما یک پارک جنگلیِ خیلی بزرگ دارد که بعد از ساخته شدنِ پارک بانوان، قسمتِ انتهاییِ پارک را غیرقابل ورود کرده‌اند. یعنی ماشین که اصلاً، و موتور خیلی به سختی می‌تواند وارد شود. این پارک بانوان هم قسمتِ اعظمی از پارکِ جنگلی است که دور تا دور دیوارهای بلندی دارد و من فکر کردم اگر زامبی‌ها حمله کنند جای بسیار خوبی برای پناهنده شدن است. حالا وقتی که شب بروی توی شهرِ متروکه، انگار که تنها تو هستی که توی این شهر زندگی می‌کنی ـ تنها و تنها خودت. البته اگر تنهای تنها باشی، مطمئناً برای جلوگیری از خطراتِ احتمالی، ریسکِ نشستن در یکی از نیمکت‌هایش را به جان نمی‌خری. آخر از کجا معلوم، شاید حیوانی، گرگی، خوناشامی، چیزی از میانِ سیاهی‌های گستردۀ اطراف پیدا شد خلاصه، یا از میانِ سبزه‌ها و بوته‌هایی که چند سالی می‌شود که هرس نشده‌اند. بخصوص وقتی که از درختِ کاجِ سربه‌فلک‌کشیدۀ بالای سرت هم صدای خفاشی را بشنوی که هشدار می‌دهد تا از آنجا دور شوی دیگر وضع خیلی آشفته می‌شود و شاید ترسَت بر تو چیره شود و نتوانی در مصاف با گرگینه‌‌ها به درستی عمل کنی و خودت را ببازی. باری، این حرفی نبود که می‌خواستم بگویم. شهرِ متروکه جای بسیار عجیبی‌ست. وقتی به آن قلمرو پا می‌گذارم، احساس می‌کنم تنها بازماندۀ نسلِ بشری هستم که طیِ اتفاقِ بسیار عجیبی همگی‌شان ناپدید شده‌اند. آن وقت است که به این فکر می‌کنم در حالی که می‌توانم مالکِ تمام چیزهای بی‌صاحبِ این دنیا باشم، زندگی برایم چه رنگی خواهد داشت؟ خوشحال خواهم بود از اینکه من این شانس را داشته‌ام تا مانند دیگران ناپدید نشده‌ام، و زندگی‌ام و اینکه آخرین بازمانده از نسلِ بشر هستم موهبی خواهد بود که برایم ارزشمند است؟ یا نه، به جایی خواهم رسید که از تنهایی دق کنم و راضی به مرگم باشم؟ نمی‌دانم.. این را به ح گفتم، گفتم که نسبت به این مکانِ غریب چه احساسی دارم. او پرسید مطمئن‌ام که آخرین بازمانده هستم؟ من اما گفتم نمی‌دانم، هیچ معلوم نیست، شاید نباشم، شاید همین سوال باشد که تا آخرین لحظۀ عمرم امیدی به زندگی را در من بیدار نگه خواهد داشت. 

و حقیقتاً همین است. همیشه سوالی وجود خواهد داشت که تا آخرین لحظۀ زندگی‌ات به دنبال پاسخش باشی. همیشه چیزی هست که کنجکاوت کند برای زندگی کردن، چیزی که به سختی‌ها و ناخوشایندی‌های این زندگی بیرزد.

نمی‌خواستم بنویسم. این نوشته هم تا اینجا کِش آمد که تنها بگویم آدم‌ها نمی‌توانند در دنیایی دوام بیاورند که تماماً سیاهی است و درِ هرچه خوشی و کورسوی نوری را در آن به دستِ خودشان بسته‌اند. نمی‌شود در دنیایی زندگی کرد که هیچ چیزی هیچ اهمیتی نداشته باشد، و هیچ چیز نتواند نشاط را در رگ‌هایت به جریان بیندازد ـ هرچند که ناچیز باشند و اگر به خوبی بیندیشی، بی‌معنی.

  • ۴۴۵ بازدید