در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه

نکته: این نوشته یک پستِ اینستاگرامی هم هست. 

از روی پلی که وارد روستا شده بودیم، چند گلۀ کوچک در حال بازگشت بودند. ما هم در حال بازگشت بودیم، در حالی که این‌بار خورشید طلوع کرده بود و حسابی رفته بود بالا، و حسابی گرم بر چوپان و سگ‌ها می‌تابید. حجت پرسید: این‌ها چه، زندگی این‌ها چطور؟ اما انگار رمقی برایم باقی نمانده بود، یا شاید هم کم‌خوابی بود که بی‌حالم می‌کرد. با کمی درنگ گفتم حال و حوصلۀ فکر کردن را ندارم، و واقعاً هم نمی‌توانستم روی آن موضوع تمرکز کنم. کنجکاو شدم تا تمام حرف‌هایی که دیشب روی نیمکتِ کنارۀ دریاچه از دهانم بیرون آمده بود را به یاد آورم، اما تنها تصویری بی‌صدا در ذهنم نقش می‌بست، آبی که نورهای رنگ‌به‌رنگ روی موج‌های نرم و و کم‌ارتفاعش موج‌سواری می‌کردند و مردم گله گله از کنارۀ کادر رد می‌شدند؛ و یک بستنی که تنها خنکی‌اش را در دهانم احساس می‌کردم. خوابم گرفته بود، و چیزی به شدت نگرانم می‌کرد: در مشتِ راستم احساس درد و سوزش می‌کردم ـ دردی عجیب، که مدام می‌آمد و می‌رفت. بی‌حالی و خواب‌آلودگی و این درد، افکارم را پریشان کرده بود. به این فکر می‌کردم اگر حالا روی موتور ـ که کلی راه مانده تا شهر ـ از حال بروم، چه می‌شود؟ پیش خودم می‌گفتم نکند داغم و حالی‌ام نمی‌شود چه شده! وقتی داشتم از تپه‌ای خاکی پایین می‌آمدم، ناگهان زیر پایم خالی شد و با کمکِ همین دستم بود که تعادلم را حفظ کردم؛ همان لحظه است که مرا می‌ترسانَد، آخر آنجا حشراتِ موذی و عجیب‌غریبِ بسیاری بود که تاکنون به عمرم ندیده بودمشان و خیلی هم نترس بودند و سمج، حتّی یک مورچۀ سرخِ جگریِ بزرگی هم دیدم که به اندازۀ یک بندِ انگشت بود و پرواز می‌کرد. سوزشِ دستم هم از همانجا شروع شد.  مثل آدم‌هایی که از نشئۀ گل و علف تصاویر را چندتا چندتا می‌بینند، کف دستم را جلوی صورتم گرفته بودم و محکم نگهش داشته بودم تا تکان نخورد، و مدت‌ها به آن خیره شدم. ولی هیچ اثری از التهاب و  نیشِ مار و عقربی رویش پیدا نبود. هی این فکر به سرم می‌آمد که الان است دستم سیاه شود و تبدیل به یک موجودِ دیگر شوم، و یا حداقل دستم را از دست بدهم. می‌خواستم حواسم را با فکر کردن به حرف‌های دیشب و سوالی که ازم پرسیده بود پرت کنم، اما، چه گفته بودم؟ راجع به زندگی صحبت کرده بودم؟ راجع به دیدم نسبت به زندگی و مقوله‌هایی که بر خلاف او برای من کمترین اهمیتی ندارند؟ یا تغییراتِ شخصیتی‌ام؟ از اینکه دیگر همۀ رویاهایم راجع به سفر کردن و دیدنِ سرتاسرِ جهان را فراموش کرده‌ام و حالا حتّی موتورهای آن‌چنانی هم دیگر هیچ شوقی در من برنمی‌انگیزانند؟ حتّی به او گفته بودم تنهایی و بودن در دنیای کتاب‌هایم از این لحظه و این هواخوری که با تو در مقابل این منظرۀ مطبوع نشسته‌ام برایم خوش‌تر است. گویی که مست شده بوده بودم و هر حرفی که به ذهنم می‌آمد روی زبانم هم جاری می‌شد. و عشق؟ البته که هنگام صحبتم راجع به «عشق» زیادی محتاط بودم تا از دهانم حرفِ اضافی‌یی بیرون نپرد و کار به جاهای باریک نکشد؛ تنها به این موضوع پرداختم که عشق راهِ نجاتی‌ست از این بی‌معنایی و آشفتگی. مدت زیادی نگذشت، همین که حس کردم نور و گرمای خورشید دارد اذیتم می‌کند، عینک‌آفتابی را به چشم زدم و به خورشیدی که چیزی نمانده بود درست بالای سرمان برسد خیره شدم.  حالم بهتر شده بود. بی‌خودی نگران شده بودم، همه‌اش زیر سر کم‌خوابی بود. وقتی رسیدیم شهر، مستقیم رفتیم پارک‌جنگلی و مثل دیشب، کفش و جوراب را از پاهایمان کندیم و گذاشتیمشان توی جوی آب، و از سرمایی که از نوک انگشتانِ پا بالا می‌خزید، لذت می‌بردیم. حقیقتاً که آب زندگی می‌بخشد، به خصوص که زیر سایۀ درختانِ بلندِ کاج باشد و همراه با چنین مناظری دوست‌داشتنی.

ظهر شده بود. بعد از دو-سه ساعتی، حوصله‌ام از خوابیدن سر رفته بود ولی خواب هم ول‌کن نبود. با یک سوزن به جانِ دستم افتادم و شش‌هفت‌تا خار بیرون کشیدم و با همین فرو کردنِ نوکِ تیزش در گوشت و پوستم بود که خواب را تارانده بودم. حجت که دیده بود همین که از خواب بلند شده بودم، حدود ده دقیقه‌ای همانطور نشسته سرم خم شده بود روی دستم، فکر کرد که هنوز خوابم و توی رویاهایم سیر می‌کنم و طعنه می‌زد به شوخی. آن‌جا بود که بیخیالِ نصفِ خارهایی شدم که تا یکی دو هفته، هنوز توی گوشتِ دستم احساسشان می‌کنم و گاهی حسابی افکارم را پریشان می‌کنند. خوش گذشته بود. همانطور که قبلاً برای روزهای تعطیل برنامه ریخته بودیم، این‌بار نوبت به جلایر رسیده بود. من چندان تمایلی به رفتن نداشتم و تنها اصرار حجت بود که باعث شد قبل از طلوع آفتاب بیرون بزنیم. انگار می‌خواست بگوید با تمام حرف‌هایی که دیشب به او گفته‌ام، باز هم می‌شود از بودن توی این دنیا لذت برد و از خلوتِ دنج بیرون آمد و لحظاتِ خوشی را برای همیشه توی ذهن ماندگار کرد. البته که می‌شود.

+ متن بالا به دلیل شباهتش به داستان کوتاه، به عنوانِ یکی از تمرین‌های نوشتنِ سخن‌سرا معرفی شده است.

(راجع به عشق تجدیدنظرهایی کردم. البته که نمی‌خواهم خودم را ناامید کنم. کاری که از دستم بر می‌آید را انجام خواهم داد، باقی‌اش را هم می‌گذارم به پای بخت و اقبال، و تقدیر. مسئله‌ای چون عشق بهتر است با همان تقدیر همراه شود. اینجا موضوعِ شوربختی و بازنده‌بودن مطرح است. مسخره است کسی با «عشق» که مسئله‌ایست غیرقابل کنترل و غیرعقلانی، خودش را بازندۀ بنامد؛ آخر بازنده تنها وقتی بازنده می‌شود که در مسابقه‌ای که خودش وارد آن شده است ببازد، نه در رابطه با عشق که ناگهانی حمله می‌کند و آدم را می‌اندازد وسطِ بازیِ مرگ و زندگی. و البته، صحبت‌های دیگری هم هست، راجع به زیبایی، توقع و انتظار و حقِ داشتنِ یک زندگی مرفه و تفاوتِ دیدگاه‌های سنتی و مدرن، و ظاهربین یا باطن‌بین بودن و یک‌طرفه و دوطرفه بودن و رسیدن و نرسیدن و دیدگاه‌های فلسفی و مسائل دیگری که در حوصلۀ این نوشته نمی‌گنجد.)

برای حسن ختام هم چندتا از عکس‌های امروز را می‌گذارم این زیر. (برای دیدن اندازۀ اصلیِ تصاویر رویشان کلیک کنید.)

  • ۹۲۱ بازدید
‎۱۷ تیر ۹۷

زوال آمال و رویاهایم را به چشم می‌بینم. چیزی نمانده که این سیل کاملا ویرانم کند. نه، حالم بد نیست؛ دیگر خوب و بدی حالی‌ام نمی‌شود.

گذشته از این حرفا، یادمه توی توییتر که بودم، همگی عادت داشتند هفته‌ای یکبار لینک پیام ناشناس می‌دادن و می‌گفتن نقدی، نصیحتی، انتقادی، پیشنهادی، فحشی چیزی اگه هست بیان بفرمایید. و طوری هم روی ناشناس بودن پیام‌ها تاکید می‌کردند که بالاخره یکی دو نفری بیاید و پیامی برایشان بگذارد. لحنم خارج شد انگار!

من تا حالا هرچی اینجا نوشته‌ام انگار طوری بوده که اصلا کسی بجز خودم اونارو نمی‌خونده. و از اونجایی که اهل کامنت دادنِ بی‌خود هم نیستم، به‌الطبع اینجا هم خیلی کم کامنت دریافت می‌کنم زیر پستهام. همچنین عادت بدی که دارم اینه که به هیچ وجه با کسی صمیمی نمی‌شم، یا لااقل تا اون حد که از ضمیر دوم شخص مفرد استفاده کنم. همهٔ اینا رو گفتم تا بدونید حتی یه بلاگرِ بیانی هم شاید محسوب نشم، بخاطر همین عدم ارتباط. با اینکه زیر نوشته‌های بقیه کامنت می‌ذارم، ولی به ندرت پیش میاد که دیالوگ باشن. علی ای حال، خواستم ببینم اینجا تنها خودمم یا کس دیگه‌ای هم هست. طبعا اگر انتقادی، پیشنهادی، نصیحتی، وصیتی، و در کل هرچی بود می‌شنوم. نمی‌دونم چی، شاید خودتونم ندونید. و در کل هیچی دیگه. اصلا نمیدونم چرا این حرفارو زدم. این اضافات هم به احتمال قوی موقتیه. همین. امکان نظر ناشناس رو هم باز می‌ذارم برای احتیاط. 

  • ۶۰۹ بازدید

چه می‌شود که کسی یکباره تمام افکارش را پوچ ببیند و خودش را بسپارد به جریانِ آبی که همواره می‌کوشید بر خلافش شنا کند؟ چه می‌شود که کسی یکباره بر تمام چیزهایی که تاکنون مسخره‌شان می‌کرد تأمل کند، و خودِ مسخره‌گرش را سراپا مسخره ببیند و حقیر؟ حقیری که می‌خواهد با تحقیر هرکه شبیهش نیست و روش زندگی‌اش با او متفاوت است، خودش را برتر بنماید و از دیگران متمایز کند ـ از کسانی که زندگی‌شان بهتر از اوست و به مقصودشان رسیده‌اند. چه احساس عجیبی‌ست این عشق. توانایی این را دارد که آدم را به یکباره زیر و رو کند، خراب کند و از نو بسازد، عقدۀ اعتقاداتش را باز کند و گره‌هایی نو در جانش بیندازد، و محکم‌تر از قبل. می‌تواند والاترین دلیل برای زندگی باشد، و حتّی برای مردن! بزرگترین آرمانی که دل‌های لرزان تنها با اندیشیدن به آن، گویی جانی در کالبدهای رو به موت‌شان دمیده می‌شود. این عشق، این جنون خفته‌ای که تنها می‌تواند با یک نگاه و در یک لحظه بیدار شود، چه غوغایی به پا می‌کند، چه جنگ‌هایی به راه می‌اندازد و چه جان‌هایی را در آتش خود می‌سوزاند.

همین دیروز بود، جمله‌ای از شاهرخ مسکوب را روی دیواری در یکی از پستوهای این شهر مجازی دیدم که انگار با پوزخندی موذیانه می‌خواست یکی از عقایدم را تحقیر کند. خیلی درشت نوشته بود: عشق حتی از اندیشیدن هم زیباتر است! انگار درست داشت سخن سیذارتا را کامل می‌کرد که گفته بود نوشتن نیکوست، ولی اندیشیدن بهتر است. و عشق، حقیقتاً، عشق زیباتر است؟! آن لحظه خنده‌ای عصبی سر دادم، ولی حالا نه، حالا نمی‌توانم. حال دیوانه‌ای را دارم که دیوانه دیده است؛ سخنش چه بر جان می‌نشیند! حرف دل می‌زند: عشق حتی از اندیشیدن هم زیباتر است... حتی از اندیشیدن... زیباتر...

اما نه. به این سادگی که نمی‌شود آدمی از تمام رویاهایش دست بکشد؛ عشق چطور می‌تواند به این راحتی تمام آرمان‌های کسی را فرو بریزاند و به بازیچه بگیرد، آن هم در یک لحظه، و در یک نگاه؟ این هوس نیست؟ این یک‌شبه کافر شدن نیست؟ این دروغ نیست؟ نمی‌دانم. نمی‌دانم! تا جایی که یادم هست تنها نیروی محرکه‌ام همین ندای درونی بوده؛ همین کشش بوده که مرا به این سمت کشانده، به همین جایی که حالا هستم، بر همین نقطه‌ای که ایستاده‌ام. این ندای درونی، و این کشش را همیشه حقیقتی می‌دانسته‌ام که به راهی که درست است هدایتم می‌کند، همراهی که خالصانه یاری‌ام می‌دهد. و حالا، این عشق، این شعله‌ای که در درونم هر دم فروزان‌تر می‌شود را نمی‌توانم نادیده بگیرم، و نمی‌توانم هم به سوی زندگی‌یی بشتابم که خیلی وقت است به آن پشتِ پا زده‌ام. منی که تنهایی را برگزیده‌ام، حال شتاب به سوی اجتماع و پذیرفتن و انجامِ کارهایی که همیشه به ابتذالشان خندیده‌ام، برایم سخت است، و تا حدودی غیرممکن. نمی‌دانم چه کنم. انگار دیگر نمی‌توانم چیزی را تشخیص دهم. اندیشیدن! عشق اندیشه را گمراه می‌کند، اما چه احساس رضایتی به آدم می‌دهد، چه احساس رضایتی... با وجود عشق، دیگر ارزشمندی مهم نیست، پوچی بی‌معنی‌ست، و مقصود، تنها و تنها یکی‌ست. عشق وجودِ پریشان آدمی را به وحدت می‌رساند و تمام قوایش را متمرکز هدفی والا می‌کند. اما نمی‌دانم. دریا را نمی‌توان از سوراخِ سوزنی عبور داد. درک عشق دشوار است ـ گویی دشوارترین مفهومی‌ست که بشر تاکنون با آن مواجه شده.

  • ۴۱۹ بازدید

پر از حرفم، یا لااقل احساس می‌کنم پر از حرف هستم. البته که این احساس دروغ نخواهد گفت، چون فکر نکنم کمکی به بهتر زندگی کردن و بقای انسان‌ها کند، و از غرایز نشأت گرفته باشد. دیدن و خواندنِ روایت‌هایی که روح پرسشگر انسان را به تکاپو می‌اندازد و تمام بندهایی که در ذهن به قانونی خلل‌ناپذیر تبدیل شده بود را پاره می‌کند و پیش می‌رود، آدمی را پر از حرف می‌کند ـ چنین شگفتی‌هایی گاه آدم‌ها را لبریز می‌کند طوری که هیچ چیزی نمی‌تواند بر زبان بیاورد و زبانش الکن می‌شود. پر از حرف هایی می‌شود که سعی دارد پاسخِ پرسشی باشد؛ پندارهایی که در ناخودآگاه ریشه می‌دواند و کم کم به قلمرو خودآگاه انسان نفوذ کرده و همه چیز را دگرگون می‌کند، و یا حداقل جزئیاتی را به دنیایت اضافه می‌کند که ویروس‌وار  تکثیر می‌شوند، و گسترۀ تغییراتت هم پهناورتر ـ و گاه چنان پیش می‌رود که یکباره به خودت می‌آیی و می‌بینی دیگر خودت نیستی. می‌بینی این منی که عاشق سفر بود و می خواست از همه چیز دل بکند و همه را پشت سر بگذارد، یکباره تبدیل شده است به یک موجودِ انزواطلبی که هیچ گاه حاضر نیست گوشۀ تنهایی‌اش را رها کند و گویی کمال زندگی‌اش در همین تنهایی‌ست. انگار اویی که همین چند وقت پیش دلتنگی‌هایش را فریاد می‌کشید و تنهایی را وحشتناک‌ترین عذاب عالم می دانست، همینی نیست که عزلت گزیده و از هرچه غیر از تنهایی‌ست متنفر است... کم کم مجبور می‌شوم به چرخش ستارگان ایمان بیاورم، و به حرکت سیارات، و به مقدرات، و تغییر مکرر فصل‌ها، و اینکه هر کدام ستاره ای در آسمان داریم که سرنوشتمان با آن عجین شده است. چه می‌دانم، شاید این فرضیه بتواند سرگردانی و پریشانی و دگرگونی‌هایمان را از پیچیدگی در بیاورد. همیشه که آدم نمی‌تواند به حقیقتِ مطلق برسد ـ یا اینکه رسیدن به آن دوایی از دردش دوا نخواهد کرد. یکبار هم تسلیم جادو شو، انگار کن معجزه ای در کار است، و به چیزی اسرارآمیز باور داشته باش. آن بیرون چیزی هست. آن بیرون اتفاقاتی در جریان است. احساسات همیشه دروغ نمی‌گویند.

+ روایت‌هایی وجود دارد که نمی‌شود دنیا را بدون آن‌ها تصور کرد. یعنی همیشه پیامبری هست برای ابلاغشان، و وجودشان ورای زمان و مکان است. و The Matrix هم یکی از آن‌هاست.

  • ۳۶۹ بازدید

نمی‌دانم از چه بگویم. حقیقتاً دیگر واژه‌هایم هم ناامید شده‌اند و نمی‌دانم، شاید هم برایشان بس بی‌اهمیت شده باشد این مسائل. تنها چیزی که می‌دانم این است که زندگی بس بی‌اعتبار شده. اگر همین حالا اتفاق هولناکی نیفتاده است و زندگی‌ات را به خطر نینداخته و داری این کلمات را می‌خوانی، باید خدا را شکر کنی برای اینکه هنوز زنده‌یی و زندگی می‌توانی. البته، آن‌ها هم چندان آش دهن‌سوزی نیستند که ارزشش را داشته باشد تا جدی‌شان بگیری، و بهشان اهمیت بدهی. اگر بخواهم به شیوۀ داستان‌های ساینس‌فیکشن روایتی داشته باشم از حال‌ترین حالِ این دنیا، آن را به به رویای فردی تشبیه خواهم کرد که در آستانۀ بیداری‌ست؛ فردی که مدت‌های طولانی‌یی در خواب بوده است و حالا دنیایش به آخر رسیده، و زمانش هم به آخر، یا بهتر بگویم، نوعی آخرالزمان. در دنیایی که او زندگی می‌کند از مدت‌ها کسی جز خودش را نیافته است، و زندگی‌اش همیشه یک سوالِ بی‌پاسخ بوده، یک معمای حل‌ناشدنی. و او گیاهی اعجاب‌انگیز را پیدا کرده است که قدرت به خواب رفتن را به او می‌داده، به خواب رفتنی طولانی ـ تا در دنیای رویاهایش، و با آدم‌هایی که نمی‌داند از کجا آمده‌اند، خوش باشد. و حالا او سال‌هاست که همانطوری به خواب رفته؛ و بدنش هم با اینکه از شیرۀ همان گیاهی که در دهان داشته بود تغذیه می‌شده، ولی حالا دیگر کم آورده است و تابِ آنگونه زیستن را ندارد و در حال متلاشی شدن است. و جالب اینجاست که زندگی‌اش هم به نوعی استعاره تبدیل شده، طوری که جهانش هم درست حال و وضع او را داشته. اما حالا دیگر به آخر زمانش رسیده. خورشید بیشتر از همیشه شعله‌ور است و گرمایش بس طاقت‌فرسا شده. گویی که چیزی نمانده به انفجارش. و زمین هم مدام در حال لرزش است؛ انگار که چیزی از درون دارد متلاشی‌اش می‌کند. و همۀ این‌ها، همۀ این اوضاع، باعث شده است تا این فرد خوابش به پایان برسد. این خواب، این رویایی که زندگیِ ما بر آن بنا شده است، چیزی به فنایش باقی نمانده. این رویا روزبه‌روز پریشان‌تر می‌شود. آدم‌هایش بی‌هیچ دلیلی از بین می‌روند؛ می‌میرند، سکته می‌کنند، دست تقدیر آن‌ها را در چاه‌هایی می‌اندازد که اصلاً وجود نداشته‌اند. زمان به آخر رسیده. زندگی ما، خواب او، و زندگی‌اش. چیزی به پایانش نمانده. دور نیست آن لحظه‌ای که چشم‌هایش باز شود و تمام رویاهایش را به نابودی بکشاند، و در گرمای انفجار اتم‌های خورشید، به خاکستر تبدیل شود؛ طوری که انگار هیچ‌گاه کسی چون او در آن‌جا زندگی نمی‌کرده، و نه دیگر آن زمینی وجود خواهد داشت که چنین افکاری ذهنِ شخصِ بعدی‌یی که قرار است در دنیایی که هیچ‌کسی جز او زندگی نمی‌کند را قلقلک دهد. و شاید او دوباره آن گیاهِ جادویی را بیابد، و خسته از حلِ آن معمای دشواری که معلوم نیست حل‌شدنی‌ست یا نه، رویاهایش را انتخاب کند. و باز زندگی، و باز زمان، و باز فنا؛ و چرخه‌ای که کسی نمی‌داند چگونه متوقف خواهد شد.

یک حس خوب:

Here is the S.O.S, of an earth being in distress

(در یوتیوب ببینید: لینک)

  • ۳۷۱ بازدید

اوضاع به طور شگفت‌آوری مضحک است. می‌دانم که از همه چیز خبر دارید. البته امیدوارم از کسانی نباشید که مدام حرف از گرانیِ لحظه‌ایِ سکه و ارز می‌زنند و گلایه دارند و شکایت می‌کنند و در برخی اوقات هم بسیاری را به فحش می‌کشند ـ از ریشه تا شاخ و برگ‌ها را. من وقتی به این فکر می‌کنم که همان اندک پولی که درست همین زیر مخفی کرده‌ام مدام دارد ارزشش کمتر می‌شود و تحلیل می‌رود، تنها می‌خندم ـ و نه خنده‌ای تلخ از روی خشم؛ تنها احساس می‌کنم ماجرایی بس خنده‌آور است، وقتی پس‌اندازت در حالی که در امن‌ترین نقطۀ زمین قرار دارد، مدام ازش دزدی می‌شود و کم می‌شود و کمتر. مسخره است؛ نیست؟ 

حالا حتّی لازم نیست بابت نفس کشیدنت پول خرج کنی، اگر نفست را هم حبس نگه داری، عقربۀ ثانیه که می‌چرخد پول تو هم کمتر می‌شود. و البته، چه اهمیتی دارد؟ می‌توان به عنوان یک گرهِ داستانی نگاهش کرد، که زندگی‌ات را جذاب‌تر می‌کند و اجازه نمی‌دهد با آرام و قرار گرفتنِ اوضاع، داستانِ زندگی‌ات کسی را خسته کند، و حرفی نداشته باشی برای گفتن. این روزها مردم اشتراکات جدیدی پیدا کرده‌اند، همه‌اش هم به لطفِ همین اوضاعِ متشنج. مردم دارند روزبه‌روز به همدیگر نزدیک‌تر می‌شوند و صداهاشان یکی‌تر، و موضوعاتی که راجع بهشان صحبت می‌کنند هم دارد یک‌رنگ می‌شود. حالا کافیست تا به هر بهانه و دلیلی، کنار شخصی بایستی، و به جای اینکه از گرمای هوا حرف بزنی از این مسائل جدید بگویی؛ و اگر هم خلاقیت به خرج بدهی و راجع به این مسائل کمی غور کرده باشی و چندتا نوشتۀ پدرمادردار هم راجع بهشان خوانده باشی، با تحلیل‌هایت حسابی سرِ همه را گرم نگه‌داری، و حتّی برایشان داستان‌پردازی کنی و از این کارت لذت ببری.

خلاصه اوضاع آن‌قدری هم که فکر می‌کنید، بد نیست ـ البته نه که بگویم همه چی آرومه، و من چقدر خوشحالم؛ نه. شاید اگر پایه می‌بودید و به دنبالِ هیجان و لذت و مثلاً آزادی و معنا و برابری و از این دست مزخرفات، می‌شد مثلاً الکی انقلابی به راه انداخت و نام حکومت را تغییر داد و باز دوباره به زندگی‌یی که ظاهراً تغییر کرده و مطبوع شده است امیدوارانه ادامه داد. و یا اگر اوضاعتان خیلی وخیم شده است و زندگی بس پردرد و رنج و مشقت، می‌توانید به این فکر کنید که تحمل این روزها خاطره خواهد شد و می‌توان بعدها در جلساتِ روشنفکرانه در کافه‌ها از آن یاد کرد و یا در جمع خانواده و فرزندان و نوه‌ها از چنین موضوعات هیجان‌انگیزی حرف به میان آورد و از سرگذشتِ گران‌بها و پر فرازونشیبِ خود افسانه‌ها گفت.

البته من که ترجیح داده‌ام با همان اندک پولی که دیگر نمی‌شود با آن گوشیِ مدل بالا خرید، یک هارمونیکا(سازدهنی)یِ ارزان‌قیمت بخرم و یک مضرابِ سه‌تار و یکی دوتا هم کتاب، و کمی هم زندگیِ هنری‌ام را پیش ببرم ـ همانی که سال پیش با سه‌تار شروع شد و خیلی زود متوقف گردید. بالاخره آن وقت می‌شود با نواختنِ موسیقیِ متنِ پدرخوانده، و یا برخی از قطعه‌های باخ و بتهوون و بقیۀ این افرادی که ترجیح داده‌اند به موسیقی پناه ببرند و زندگی‌شان را وقف آن کنند، از صدای دلنشینِ هارمونیکایم لذت ببرم، و یا با صدای سه‌تارم خودم را مسحور کنم. و ماجرا از کجا شروع شد؟ دیروز در دو ساعتی که برق رفته بود، عرق‌ریزان رفتم سراغ سه‌تار و بعد از مقداری تمرین، دیدم در همان اندک زمان، پیشرفتی قابل‌توجه داشتم. خب مایه امیدواری‌ست. بعد تصمیم گرفتم یک مضراب سه‌تار سفارش دهم ـ چیزی که مانعِ بزرگی بود بر سرِ زندگیِ هنری‌ام. و از آن‌جایی که دیدم هزینۀ پست بیشتر از خریدم است، گفتم چرا یک سازِ ارزان‌قیمت هم کنارش نخرم؟ و آن‌جا بود که با صدای دل‌فریبِ سازدهنی آشنا شدم و ساعت‌ها غرقِ آن بودم. به نظر می‌رسد در این برهۀ حساسِ کنونی که زندگی مدام رنگ عوض می‌کند و گاه پوچ و می‌شود و گاه پرمغز، بهترین کار  مسخره‌گی پیشه کردن است و مطربی آموختن. بله!

  • ۵۱۵ بازدید

پیش‌نوشت: داشتم به این فکر می‌کردم که چیزی ندارم برای گفتن، در حالی که همین چند روز، چندین نظرِ عمومی و خصوصیِ تقریباً بلند و در مسائلی پراکنده و مهم نوشته بودم که می‌توانست پستی باشد برای خود؛ و چرا نباشد؟ و برای اینکه بعدها ببینم نظرات و عقایدم چقدر تغییر کرده است، بس مفیدند. آخر آدمی همیشه در حال تغییر است ـ شاید هم در حال خودفریبی. البته که قرار نیست تمام گفتگوها را قرار دهم. 

هر کسی ممکنه توی زندگیش یه چنین شرایطی رو حداقل برای یه بار هم که شده، تجربه کرده باشه. و این رو هم می‌دونم که همیشه افرادی هستن که خیلی برامون مهم‌اند، و اینکه چی می‌گن، و یا نظرشون راجع به ما چیه، خیلی اهمیت داره ـ مثلاً پدر و مادر. 

من نمی‌تونم دقیقا شرایط شما رو درک کنم آنطور که هست، ولی می‌دونم توی اینطور مواقع یه مسکنی هست که بشه باهاش تمام این درد و غم ها رو آروم کرد و از بین برد. البته باید بدونید، آدم وقتی چیزی رو به دست میاره، طبعاً چیزای دیگه‌ای رو هم از دست می‌ده. و اون مسکن، اینه که هیچ چیزی براتون اهمیت نداشته باشه. اینکه بودن و نبودنِ هیچ کسی، براتون هیچ اهمیتی نداشته باشه. و وقتی هم که بودن و نبودن کسی برامون بی‌اهمیت باشه ـٰ حتّی مهم‌ترین افراد زندگی‌مون ـ حرفایی هم که می‌زنن و می‌شنویم هم دیگه تاثیری رومون نخواهد داشت ـ باد هوا می‌شن؛ همونطوری که اومدن، می‌رن.

شاید بگید اینکه سنگ‌دلی‌ـه، ولی نه، به اون بدی‌یی که فکر می‌کنید هم نیست. یه فیلتری هست برای از بین بردن تمام احساساتِ بد. با این وجود هم میشه کسی رو دوست داشت، و به مردم هم عشق ورزید و مهربانی کرد و بخشید، ولی بدون عوارض منفی. آدم همیشه می‌تونه شاد باشه، یا لااقل ناراحت نباشه، حتّی توی سخت‌ترین و دردناک‌ترین شرایط. به هر حال این یه انتخابه. آدما بعد از کشیدن و رنج و غم زیاد، به این فکر می‌افتن که میشه یه طوری باهاش کنار اومد، و راحت‌تر زندگی کرد این دو روزۀ فانی رو.

******

دلیل بودن، می‌تونه خیلی مهم باشه و راه‌گشا، و آدم رو از خیلی از پریشانی‌هاش بیرون بیاره؛ ولی مطمئناً به همون اندازه هم بی‌اهمیته، و با ندونستنش چیز زیادی از دست نمی‌دیم. 

گاهی ما آدما وقتی یه اتفاق ظاهراً معمولی برامون میفته خیلی خوشحال می‌شیم، با اینکه اگر به دقت به موضوع توجه کنیم، می‌بینیم که اون اتفاق شاید اونقدری بزرگ و خوب نباشه که ما اونقدر شاد شدیم؛ خب حالا که اینطوریه، باید به این فکر کرد که اون اتفاق ارزش شادی رو نداره یا بدون فکر کردن به این چیزها، از اون اتفاق لذت برد و شاد بود؟

البته مثال بالا فقط یه  مثاله، و خیلی هم کامل نیست. ما گاهی اینقدر درگیر دلیل وجودیمون می‌شیم که اصلاً یادمون می‌ره هستیم و نفسِ «بودن» به کلی به حاشیه می‌ره. به جای اینکه از این بودن استفاده کنیم، لذت ببریم یا هر کارِ دیگه‌ای باهاش انجام بدیم، با فکر کردن راجع به دلایلش و مدام سوال کردن، تنها این «بودن» رو به کام خودمون تلخ می‌کنیم. گاهی اصلاً باید پذیرفت هیچ دلیلی وجود نداره، و فقط زندگی کرد. بعضی وقتا زندگی اینقدر به آدم سخت می‌گیره که دیگه حتّی تحملِ زنده بودن خیلی سخت میشه. اینجاست که خیلی‌ها به دنبال دلیل می‌گردن تا مرهمی باشه روی این زخم، روی این‌همه درد و رنج. من نمی‌گم مطلقاً هیچ دلیلی وجود نداره، شاید هم کسی با پیدا کردنِ دلیلش ـ هرچند دشوار ـ مرهمی بر زخم‌هاش بذاره و حسابی سبک بشه، و خودش رو از تمام پریشانی‌هاش نجات بده و به عالی‌ترین و ارزشمندترین شکل ممکن و با آرامش زندگی کنه. ولی خوبیِ این روزگار اینه که می‌گذره، و خوبیِ آدمی‌زاد هم اینه که فراموش می‌کنه. یکی هم می‌تونه همه چیز رو ـ همینطوری که هست ـ بپذیره و بعد فراموشش کنه، و بعد هم آسوده‌خاطر به زندگیش ادامه بده.

البته که در جست‌وجوی پاسخِ این سوالات بودن هم، خودش نوعی زندگی کردنه؛ و بسیاری فلاسفه ترحیج داده‌اند که زندگی‌یی چنینی داشته باشند. 

******

گاهی به این فکر می‌کنم که ما آدما بعضی مسائل رو شاید بیشتر از چیزی که هست بزرگشون می‌کنیم و بهشون اهمیت می‌دیم. نمی‌دونم. شاید انتظاراتمون خیلی زیاده، و یا می‌خوایم که دنیایی که توش زندگی می‌کنیم خیلی بهتر از اینی باشه که الان هست، و بعد از قیاس واقعیت و تصورات خودمون، تنها افسوسه که عایدمون میشه! در کل مسئلۀ پیچیده‌ایه.. و آدما هم پیچیده‌تر.

ما ساده‌های پیچیده... تعبیر خیلی قشنگی بود. :) البته در مورد اینکه گفتم حس کردم این کلمات رو قبلا خوندم، ابداً منظورم این نبود که ممکنه از کس دیگه‌ای باشه... نه، یه جورایی منظورم این بود که ما ساده‌های پیچیده خیلی وقتا شبیه به هم فکر می‌کنیم و دنیامون در عین تفاوت‌هاش، یک‌جوره، و برداشت‌هامون هم شبیه به همه.

به نظر من بیشتر افراد به دنبال ایده‌آل‌هاشون وارد رابطه‌ای می‌شن یا از رابطه‌ای خودشون رو بیرون می‌کشن؛ ولی بعد از یه مدتی، می‌بینن به چیزی که فکر می‌کردن نرسیدن، و یا می‌تونن به چیز بهتری برسن. (و به قولی، «چی فکر می‌کردیم چی شد»!) ولی بعدتر براشون چیزی جز حسرت خوردن برای لحظاتِ خوشِ گذشته‌ نمی‌مونه ـ لحظاتِ خالصانه‌ای که فکر می‌کردن در آینده قراره بهترش رو داشته باشند، ولی خودشون رو از همون هم محروم کردند. نمی‌دونم؛ از نظر من می‌شه ایده‌آل‌ها رو ساخت، نه اینکه مدام در جست‌وجوشون بود. ولی گاهی هم نبودن در رابطه‌ای ناخوشایند، بهتر از بودن در اون هست.

پی‌نوشت یک: می‌دانم، آرمان‌گرایانه نیستند، بلندنظرانه هم نه، پیچیده و خیلی خاص و عجیب هم نه؛ همچنین می‌شود رگهٔ سخیفی از تکرار و بی‌اهمیتی و بی‌معنایی را هم در لابه‌لایشان دید. خب چه می‌توان گفت؟ شاید اگر در دورهٔ دیگری از تاریخ بودیم، نظراتم چنین میان‌مایه نبودند. دعوتی به سوی نیکی نیستند، و نه علیه آن. شاید بیش‌ازحد واقع‌بینانه‌اند و به دور از پیچیدگی؛ و در یک کلام، عقایدی بورژوازی. خب زندگی را تاکنون چنین یافته‌ام؛ و این کلمات هم برای رهایی از هلاکتی‌ست که در کمین هر کسی نشسته است و با درد و رنج‌هایش او را آزار می‌دهد و ضعیفش می‌کند تا به از پا انداختن و تسلیم کردن. حداقلش می‌توان گفت شعاری نیستند، و نه ریاکارانه. و در کل، همین است، همین. 

پی‌نوشت دو: نمی‌دانم این جمله را کی و کجا خوانده‌ام، و از کیست؛ ولی روی یکی از دیواره‌های ذهنم حک شده است و هرگاه به موضوعاتی چنینی فکر می‌کنم، آن را در مقابلم می‌بینم و ناخودآگاه به زبان می‌آورمش: زندگی هیچ معنایی ندارد، جز معنایی که شما به آن می‌دهید. و هربار هم برایم تازگی دارد و همیشه به آن به چشم حقیقتی مطلق، و یک چیز بسیار گران‌بها نگاه کرده‌ام. و لحظه‌ای به دنیای پرمعنا و شگفت‌آوری فکر می‌کنم که در آینده قرار است از آن من باشد؛ دنیایی که خودم ساخته‌ام و در آن زندگی می‌کنم.

  • ۳۴۶ بازدید

عادی‌تر از همیشه‌ام. یعنی آن‌قدر آرامش دارم که حتّی شاید برایت سوال شود که چرا این‌قدر آرامم. قدم‌هایم را سعی می‌کنم در عادی‌ترین حالت بردارم؛ یعنی آرام، و کوتاه. حتی مراقب این هستم که هنگام راه رفتن، بدنم هیچ حرکت اضافه‌ای نداشته باشد و در کمال آرامش حرکت کنم؛ شاید مثل یک مردۀ متحرک. حرف نمی‌زنم. سوال‌ها را هم در موجزترین شکل ممکن پاسخ می‌دهم، و با کمترین صدایی که قادرم بدون لرزش و ابهام از حنجره‌ام خارج کنم. اگر سوالی پیچیده بود و نیازمند توضیح، سعی می‌کنم هر طوری که شده است، از پاسخ‌دادنش طفره بروم و سریع‌تر از مهلکه رهایی یابم. من عصبانی نیستم! هر چقدر هم که با خودم فکر می‌کنم، من نباید آن کسی باشم که عصبانی است. من عصبانی نیستم! آبِ خنک را سر می‌کشم، اما فایده‌ای نمی‌کند، هنوز هم توی دلم احساس گرمای شدیدی دارم. آرام‌تر از همیشه، طوری که هیچ سوالی برنینگیزد، می‌نشینم پای لپ‌تاب. پرشورترین و بهترین آهنگ‌هایم با صدایی بسیار بلندتر از همیشه توی سرم سروصدا می‌کنند تا شاید حواسم از چیزی که نمی‌دانم چیست، پرت شود. چرا باید عصبانی باشم؟ هیچ دلیلی نیست برای عصبانی بودن. باورت می‌شود؟ همین چند دقیقه پیش، دیالوگ‌هایی را بر زبان آوردی که نهایتاً می‌توانستی روی کاغذ بنویسی‌شان ـ آن هم به ندرت. باورت می‌شود؟ با نهایت آرامش، و لبخندی بر چهره که نشان‌دهندۀ تعجبت از مسئله‌ای بسیار بی‌اهمیت و غیرقابل باور است، کسی را محترمانه بی‌شرف خطاب کردی، و گفتی که برایش متاسف هستی، و تعجب کرده‌ای که می‌تواند برای چنین مبلغ ناچیزی، دروغی بگوید که حتّی باور کردنش برای خودش هم سخت است. برایم هیچ چیزی مهم نبود. از این فرصت‌ها زیاد برایم پیش نمی‌آید. حقیقتش حتّی باورم هم نشد که چنین الفاظ تحقیرآمیزی را به کسی می‌گویم، و او هم کوچک‌ترین واکنشی نشان نمی‌دهد ـ حتّی با وجود اینکه فروشندۀ همسایه ناظر بر گفته‌هایمان است. از او که شاهد این گفتگو بود پرسیدم: تو باورت می‌شود؟ تنها خندید. وقتی که داشتم پیروزمندانه برمی‌گشتم و از اینکه پوزۀ حریف را به خاک مالیدم در حالی که حتّی گوشه‌ای از لباسم هم خاکی نشده، به آن فروشندۀ کناری گفت: درست حرف نزد، وگرنه جنس را پس می‌گرفتم. دیدی؟ مگر می‌شود کسی چنان تحقیر شود ولی آخ هم نگوید؟ برگشتم. با همان آرامش و لبخندی بر چهره، پرسیدم از نظر شما درست حرف‌زدن چگونه می‌توانست باشد؟ گفت اینطور. همانطور گفتم و آن دو اسکناس را پس گرفتم و به راه افتادم. می‌بینی؟ تو حالا باید خوشحال باشی از این پیروزی، ولی نمی‌فهمی. حقیقتاً، چه دلیلی وجود دارد برای عصبانیت؟ اما چرا، شاید از این ناراحتم که چطور کسی می‌تواند چنین پست باشد و چیزی را که می‌داند مشکل دارد، بفروشد و هنگام پس گرفتن، بهانه بیاورد. نمی‌دانم این افراد چگونه می‌توانند شخصیت منزجرکننده‌شان را تحمل کنند! شاید تنها جایی در ناخودآگاه ذهن من، نمی‌تواند حضور چنین افرادی را در دنیایی که من زندگی می‌کنم تاب بیاورد؛ نمی‌تواند دروغ و دغل ببیند و آرام باشد؛ وجود آدم‌بدها، برایش غیرقابل تصور است و حسابی حالش را خراب می‌کند. و شاید بخاطر واهمه‌اش از آسیب‌دیدنِ تصوراتش است که همیشه دوست دارد در حاشیۀ امنِ تنهایی‌اش زندگی کند، نه در میان آدم‌ها، و بجز در مواقع ضروری با آن‌ها در ارتباط نباشد.

  • ۳۳۸ بازدید