در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
‎۴ ارديبهشت ۹۸

تک‌تکِ سلول‌های بدنم تمنای نوشتن دارند، اما دستم به نوشتن نمی‌رود. سال‌هاست که می‌خواهم داستان بنویسم، ولی هیچ‌وقت عملی نشده است. حتی به‌طورِ جدی هم برایش تلاش نکرده‌ام تاکنون. بهانه پشتِ بهانه. دوباره احساسِ می‌کنم کلمات و نوشته‌هایم بی‌مایه شده‌اند، که موضوعِ نگران‌کننده‌ای‌ست. من هیچ‌وقت یاد نگرفتم که به اندازۀ کافی مغرور باشم و به خودم احترام بگذارم و برای بودن‌ام ارزش قائل باشم، و می‌دانم اگر همچنان پیش بروم، حتی بازنده‌ای پرادعا هم نخواهم بود؛ خودم را به‌طورِ غم‌انگیزی از دست می‌دهم. مدام از خودم می‌پرسم: «من چه چیزی دارم؟ این من، چه چیزی درونِ خودش دارد؟» و جوابی نمی‌یابم. شاید می‌خواهم با نوشتن، ارزشِ نداشته‌ام را به خودم بازگردانم؛ که بگویم من هم هستم! اما می‌دانی چیست؟ آدمِ راحتی‌طلب‌ای هستم. هنوز به جایی نرسیده‌ام که یاد گرفته باشم نباید از سختی‌ها گریخت. می‌گریزم هنوز هم. می‌گریزم و از این رفتارِ بزدلانه‌ام خشمگین می‌شوم، و متنفر. ولی چه کنم؟ من هنوز با خودم کنار نیامده‌ام. سال‌هاست که با خودم کنار نیامده‌ام... امیدِ واهی‌یی‌ست اگر بگویم تغییر می‌کنم؟ «تغییر می‌کنم!» این جمله را آنقدری تکرار کرده‌ام که دیگر گفتنش حالم را از خودم بهم می‌زند. اما تغییر می‌کنم. می‌دانم که تغییر می‌کنم. من حتی نمی‌توانم از کسی و چیزی قطعِ امید کنم. پس باز می‌گویم: «تغییر می‌کنم و بهتر می‌شوم.» نمی‌توانم وقتی هنوز زنده‌ام بمیرم. ادامه می‌دهم.

  • ۵۵۸ بازدید

من آدمِ جنگیدن هستم یا نه؟ بهش فکر می‌کنم. آدمِ جنگیدن هستم؟! چیزهایی که تابه‌حال برای حفظ و به‌دست‌آوردنشان جنگیده‌ام انگشت شمارند، ولی اینطور نیست که با جنگیدن غریبه باشم. دلم می‌خواهد به خودم بگویم این زندگیِ هرروزه هم جنگ است، ولی می‌دانم که نیست. تو می‌توانی انتخاب کنی که هزاران کیلومتر دورتر از خطِ آتش باشی، و هم می‌توانی پای زندگیِ هرروزه‌ات را به خطِ آتش بکشانی. اشتباه است حرف‌هایم؟ زیادی خوش‌بینانه است؟ شاید حق با شما باشد!

حرف از جنگ شد... روزهایی را یادم می‌آید که جنگیدن توی میدان و بینِ تانک و اسلحه و بمب و گلوله را به زندگیِ روزمره‌ام ترجیح می‌دادم. واقعاً ترجیح می‌دادم. فکر می‌کردم در میدانِ نبرد، جنگ خودِ جنگ است؛ چهرۀ واقعی؛ بی‌نقاب‌وحجاب. فکر می‌کردم در جنگِ واقعی زخم‌هایی وجود دارد که هرکدامشان می‌تواند نفس‌کشیدنت را قطع کند، نه مثلِ زندگیِ هرروزه‌ات که مدام زخم بزند و گلویت را بفشارد و بگذارد زنده بمانی و فقط رنج بکشی. 

چه می‌گویم؟ نه، من حالا کیلومترها دورتر از خطِ آتش صبح از خواب بلند می‌شوم و شب به خواب می‌روم. ولی یک چیزی فرق کرده. این چند روزه زندگی‌ام را برده‌ام گذاشته‌ام وسطِ ترکش و تانک و تفنگ. نمی‌شود بی‌احتیاط به هرچیزی پشت کرد یا تکیه داد؛ باید مراقب باشی خنجری آن‌جا نباشد، یا تکیه‌گاهت سست نباشد. آرامشم در خطر است. زندگی‌ام هم اینجا در خطر است. واردِ نبردی خودخواسته شده‌ام. نبردی که می‌توانستم سال‌های سال ازش دور بمانم. دور باشم و در آرامشِ شیشه‌ایِ دورویی، کتاب‌هایم را صفحه‌صفحه زیرورو کنم و پُر شوم از انزوایی شیرین.

می‌دانی، جنگیدن سخت نیست وقتی به هدفت ایمان داشته باشی. اما کافیست که شک کنی، به خودت، به هدفت، به اینکه «چرا پیروزی؟»، و «شکست به چه قیمت؟». همین کافیست که لحظۀ لحظۀ بودنت در آن جنگ، تو را به آتش بکشد. آرامشت را به رگبارِ گلوله ببندد. با ترس و اضطراب، حسِ غرق‌شدن را بهت القا کند؛ طوری که هر لحظه در حالِ خفه‌شدن و مُردن باشی. 

اما یک چیزی را خوب فهمیده‌ام. جنگ همه‌اش اینجاست، درونِ خودت. بزرگترین و حقیقی‌ترین جنگِ عالم، درونِ خودِ توست؛ باقیِ جنگ‌ها نمودهایی عینی از همین جنگِ درونی‌ست. حالا تصمیم گرفته‌ای بجنگی؛ بجنگ. گاهی فکر می‌کنم هیچ چیزی لذتبخش‌تر از این نیست که خودت را قدرتمندانه در حالِ جنگیدن ببینی؛ در حالِ ایستادگی؛ تلاش برای زنده‌ماندنت، و پیروزی. تسلیم‌شدن اما خودِ مرگ است. سر خم می‌کنی و به خاک می‌افتی. اما همه که نمی‌توانند مدام بجنگند؛ می‌توانند؟ جنگ بازی که نیست؛ مرگ هم دارد، از پا افتادن و دیگر بلند نشدن هم دارد، مثلِ خودِ زندگی. ولی تو هنوز هم می‌خواهی به‌بازی بگیری همه‌چیز را. گاهی می‌خواهم ازت بپرسم «کِی بزرگ می‌شوی و دست از این رفتارهای کودکانه‌ات برمی‌داری؟»، ولی خب گاهی هم فکر می‌کنم: مگر همه‌چیز بازی نیست؟ هه! به بازی‌ات ادامه بده پسر!

  • ۳۸۸ بازدید
‎۲۴ فروردين ۹۸

انقلاب، شادی‌آورِ غم‌انگیزی‌ست، و بیشتر از همه، هیجان‌انگیز: فروپاشی و استقرار.

پی‌نوشت: روزهای عجیبی است. اتفاقاتِ زیادی می‌افتد. مواجهۀ مدام، تنش، هیجان، ترس، تلخی، لذت، شادی، غم... همه‌چیز خودش را خیلی عجیب توی این روزها جا داده است. و خب هالی هیمنه دارد به وبلاگش کم‌لطفی می‌کند. نمی‌رسم. کلمات تک‌تکشان مهم‌اند. نمی‌رسم چیزی اینجا بنویسم. وقفه می‌افتد مدام. این پست هم آشوبی به وقفه‌ها! خوب است. (لبخند.)

  • ۴۵۰ بازدید

حجت می‌گفت ما بدعادت شده‌ییم؛ اگر جایی نرویم که کوه نباشد و خسته‌مان نکند، انگار که هیچ‌جایی نرفته‌ایم و هیچ کِیفی نمی‌بریم.

سیزده‌به‌در بود. ساعتِ یازده درست روبه‌روی رودخانه‌ای ایستاده بودیم که سدِ مسیرمان بود و نمی‌شد از آن گذشت. یکی از پل‌ها رفته بود زیرِ آب و پلِ دیگری، شکسته بود. تازه فهمیدم شکستنِ پل چقدر وحشتناک است. رودخانه طغیان کرده بود و ستون‌هایی که پل را روی هوا نگه داشته بودند نتوانستند زیرِ فشارِ آب تاب بیاورند؛ البته نه آبی معمولی؛ آبِ سنگینِ گِلی. این آب فرق می‌کند. آبِ ویرانگری است. دیگر نمی‌توانستیم به مسیرمان ادامه دهیم. بن‌بست بود. روی موتور ناباورانه به پل نگاه می‌کردیم. انگار که نمی‌شد فوراً درکش کرد و هضمش زمان می‌خواست. آدم مبهوت می‌شود و سکوت می‌کند. مثلِ بسیاری از اولین تجربه‌ها.

انگار که دُورِ شهر حصار کشیده باشند. فرمانِ موتورها را برگرداندیم و برگشتیم خانۀ عمو. چایی خوردیم و برخاستیم و به سمتی دیگر رفتیم. تازه فهمیدم که عموحسین حتّی به جادۀ مال‌رو هم اعتقادی ندارد؛ کلی از مسیرمان را با موتورها درست از توی دشت و تپه و مسیرِ آب گذشتیم. موتور را آنقدری بردیم پای کوه و تپه‌ها که دیگر بیشتر از آن جان نداشت از شیب برود بالا. موتورها را پارک کردیم؛ پشتِ چرخ و زیرِ جک‌بغل‌شان سنگ گذاشتیم. به بالاترین نقطه نگاه کردیم و شروع کردیم به قدم‌زدن. چقدر زود به نفس‌نفس می‌افتم من... پاهایم از خستگی درد می‌گیرند و بدنم عینِ وقتی می‌شود که عصر بعد از دو سه ساعت خواب، یکباره بلند شوی و بخواهی راه بروی. پاهایت مالِ خودت نیست. نفس‌زدن‌هایت هم. هرچه نفس می‌زنی آرام نمی‌گیری. 

در پناهِ یک صخره نشستیم. عمو آتش روشن کرد. مثلِ همیشه، یک شکمِ سیر سالاد اُلُویه خوردیم؛ توی ارتفاع و با منظرۀ بی‌نظیرِ ابرها و کوه‌ها و اتوبانِ غریبِ خلوتی که در دوردست به پای کوه‌ها ختم می‌شد، و شهری که مثلِ کفِ دست روبه‌رومان بود. خوردن توی چنین جایی و وقتی که حسابی خسته و گرسنه باشی، لطفِ دیگری دارد. آنقدر زیبا و لذتبخش است که می‌خواهی آن لحظات را با عزیزترین کسی که می‌شناسی‌اش سهیم شوی. عموحسین هم مثلِ من، می‌خواست آن لحظات را با عزیزترین کسی که می‌شناخت سهیم باشد.

بالاتر رفتیم. روی تپه‌ای بلند نشسته بودیم. برای همه چایی ریختم. عمو داشت از کودکی‌یی که با پدرم داشت حرف می‌زد. مثلِ همیشه، از خوشیِ روزگارِ کودکی حرف می‌زد و بعد چشم‌هایش خیس می‌شد و لحنش عوض می‌شد. بغضِ یک عمر رنجِ کشیده و زندگیِ نکرده را داشت با اشک و آه و کلمه می‌ریخت بیرون. سختی‌هایی که توی زندگی کشیده بود را بلندبلند فکر می‌کرد. با اشارۀ دستش یک خطِ مستقیم از روی آن تپۀ تا کمی دوردست، جایی که عده‌ای سیزده‌شان را پایین‌تر و دورتر از ما به‌در کرده بودند کشید؛ صدای سیستمِ ماشین را بلند کرده بودند و انگاری دسته‌جمعی می‌رقصیدند. عمو گفت «بعضی‌ها خوش‌اند، مثلِ این‌ها. حالا این چیزی نیست؛ بعضی‌ها بی‌ناموسی‌ هم می‌کنند و عینِ خیالشان نیست ـ کِیفِ این دنیایشان را می‌برند. اما من که به زندگیِ خودمان که نگاه می‌کنم می‌بینم یکسره رنج بوده. روزهایی بود که ما آرزو می‌کردیم ۲۴ ساعت صدای تک‌وتوکِ بمب و تفنگ نباشد و ما بتوانیم بخوابیم فقط! ما چه روزهایی را که گشنگی نکشیدیم توی افغانستان. گفتنش که آسان است... بعدش هم که آوارۀ ایران شدیم. این‌همه کار و تلاش، اما هنوز هم به جایی نرسیدیم. اینم از پدرت که اینقدر فشار روش بود که خونریزی مغزی کرد و حالا اینطوری... کی فکرش را می‌کرد اینطوری شود؟» لحنش عوض شد و داشت بی‌صدا گریه می‌کرد. اشک‌هایش را می‌دیدم. من هم بغضم گرفته بود. با هر قلپ‌ چایی که می‌نوشیدم، یک تکه از بغض را می‌دادم پایین، اما فایده نداشت. گفت «بعضی وقت‌ها با خدا جنگم می‌شود، که اگر ما را که این‌همه توی این دنیا رنج کشیده‌ایم مستقیم نفرستد بهشت، عدالتش می‌رود زیرِ سوال. گاهی اما فکر می‌کنم همۀ این‌ها چرت‌وپرت است و هیچ خبری آن‌طرف نیست و همه‌چیز عبث است. اما آدم بعدش چیزهایی می‌بیند که می‌فهمد نه، اینطوری الکی و بی‌حساب‌کتاب هم نیست. تو نظمِ این عالم و طبیعت را ببین...» این حرف‌ها را داشت با اشک و سوز می‌گفت. چشمِ من هم خیس شده بود. داشتم عجز و رنجِ انسانی را می‌دیدم که داشت برای تحمل‌پذیر کردنِ این رنجِ عظیم، به عدالتِ الهی چنگ می‌زد. این تلاشِ از سرِ استیصال برای کنارزدنِ مرگ و فرار از نیستی، برایم حتّی بیشتر از حرف‌هایی که می‌گفت غم‌انگیز بود. دلم گرفت. هم حالا و هم آن‌روز.

برگشتنی توی مسیر، چندتا موتورسنگین دیدم. چهارسیلندر، هم استایلِ خیابانی و هم ریس. پسر، من هنوز هم می‌توانم با دیدنِ این موتورها ذوق کنم! مایۀ امیدواری است! ولی خب... بگذریم. روزهای هیجان‌انگیزِ زیادی انتظارم را می‌کشد. تلخی‌شان را هم با یک فنجان اسپرسو سر می‌کشم. باکی نیست. می‌توانم از حالا خوشحال باشم. حالا دیگر از خیلی چیزها نمی‌ترسم. تغییر کرده‌ام ـ بیشتر از قبل. داستانم دارد جالب می‌شود. تصمیم گرفته‌ام خودم بنویسمش. ببینم چه می‌کنم.

  • ۴۲۶ بازدید

«در لحظه زندگی کن»، انگار این تنها کاری بود که از همه‌چیز بهتر بلدش بودم. زندگی در لحظه! بلد بودن، یا شاید هم ناچار بودن. خیلی سخت نیست وقتی‌که گذشته و تمامِ دلبستگی‌ات هرروز جلوی چشمانت در حالِ فروریختن است دیگر بیخیالش شوی ـ بگویی بگذار بریزد؛ رسمِ زندگی همین فروریختنِ مداوم است. و آینده؟ تصوّرم از آینده هم نه آنقدری جذاب بود که تشنه‌ام کند بهش و نه آنقدری تاریک و پررنج بود که از ادامه دلسرد شوم. بینابینِ گذشته و آینده، با کتاب‌هایم خوش بودم. جای زندگیِ خودم، کتاب‌ها را زندگی می‌کردم و گاهی هم زندگی‌هایی خیال‌انگیز توی سرم می‌پروراندم ـ در خواب و بیداری. بیشتر از هر وقتی در خیال زندگی می‌کردم؛ و این رویۀ ناخودآگاهانه‌ای که پیش گرفته بودم بیش از هر چیزی بیانگرِ بی‌امیدی‌ام نسبت به واقعیتِ زندگی بود ـ انگاری که لذتِ زندگی همه در خیال بوده باشد و رنج‌اش، همه در واقعیت. 

می‌دانی، آدم گاهی از سرِ ستوه و استیصال بینِ زندگی‌نکردن و ادامه‌دادن دست به انتخاب می‌زند. گذشته از هر چیزی، این‌که می‌دانی هنوز حقِ انتخاب داری و بینِ بودن و نبودن می‌توانی یکی را انتخاب کنی، احساسِ قدرتمندی بهت می‌دهد ـ شکیباترت می‌کند، و ساکت‌تر، و آرام‌تر شاید.

بعد از تجربۀ عمیقِ بی‌امیدی، انتخاب کردم، و غافلگیر شدم. اوضاع به‌طورِ عجیبی تغییر کرد. رؤیاها به واقعیت بدل شدند. این تغییر آن‌قدر ناگهانی بود که باورنکردنی می‌نمود. اتفاقِ بزرگی افتاد؛ همان‌چیزی بود که خواسته بودمش. از تنهاییِ دیوانه‌کننده خارج شده بودم. هدفی بزرگ پیدا کردم ـ چیزی که مدت‌ها از نبودنش رنج می‌بردم. دیگر خبری از آن حفره، آن خلأ، از آن انتظارِ دیوانه‌کنندۀ پایان‌ناپذیر نبود. معنایی برای زندگی؟ نه، من خودِ زندگی را یافته بودم. زندگی با طعمِ تلخِ اسپرسو. (البته مالِ خودم را شکر ریختم توش. هنوز باورنکردنی بود.) حالا اما باور کرده‌ام. شیرینیِ زندگی را چشیده‌ام و باورش کرده‌ام. فهمیده‌ام که هیچ‌وقت از شیرینی‌اش سیر نمی‌شوم. و این یعنی من تغییر کردم. این بزرگترین تغییرِ زندگیِ من است. آغوشم را برای پذیرش واقعیت‌ها باز کرده‌ام. بیش از هر وقتی به آینده فکر می‌کنم. به تلخ‌وشیرینِ واقعیتِ زندگی. به رنج. به سختی. به تلاش. به طغیان. و به آزادی. استقلال. رهایی. و لذت. دوست‌داشتن. دلتنگی. فاصله. به این کلمات که هر کدامشان برایم پر از حرف و داستان است. به زندگی فکر می‌کنم. به زندگیِ من، همراه با تمامِ واقعیت‌های تلخ و شیرین‌اش. هنوز هم خیال‌پردازی می‌کنم، اما نه برای خیال، که برای واقعی‌کردنشان. و می‌دانی، این پذیرشِ واقعیت، این بیرون آمدن از حریمِ امنِ خیال، گاهی عجیب می‌ترساندم، که وحشت می‌کنم. گاهی عمیقاً رنجم می‌دهد؛ گاه از شدتِ اضطراب نمی‌توانم نفس بکشم. از خودم می‌پرسم: «چیزی که نکشدت قوی‌ترت می‌کند دیگر، نه؟» دوست دارم ویران‌شدنم را با لذت تماشا کنم چون قرار است منی قوی‌تر از دلِ این ویرانی برخیزد، اما گاهی عمیقاً ناراحتم می‌کند؛ فشارِ این تغییر گاه آن‌قدر زیاد می‌شود که خودم را توی هزارتوی تاریکی گم می‌کنم. علی را گم می‌کنم و با خودم غریبه می‌شوم. ولی می‌دانی، دوست‌داشتن هست. هنوز می‌توانم گرمای آن شبِ خاکستر را بفهمم. و شیرینیِ آن خنده‌های زندگی‌بخش. حس‌اش می‌‌کنم هنوز. هربار نمی‌خندم و جدی می‌شوم و می‌فهمم چشیدن یعنی چه. و این سرِپایم می‌کند. مشتاقانه ادامه می‌دهم. روزها را تا آینده، محکم قدم می‌زنم. این زندگیِ من است. زندگی‌اش می‌کنم. خورشید هست؛ زندگی می‌کنم.

  • ۵۲۰ بازدید

بعضی اتفاقات مانندِ همان ضربۀ وحشیانۀ مشتی است که درست توی بینی‌ات کوبیده می‌شود؛ و بعدش، گیج‌شدن و گوشۀ رینگ گیرافتادن و بارانِ سنگینِ مشت‌های بی‌امان... و خب برای من، سال‌ها طول کشید تا بتوانم خودم را از گوشۀ رینگ بکشم بیرون. اما دماغم شکست. حالا حتی اگر حریف را هم شکست داده باشم، فرقی نمی‌کند. دماغم شکسته است دیگر. البته نه که دماغم شکسته باشد ها! نه! این فقط یک پیش‌زمینۀ مختصرِ استعاری بود. همین!

درست چنین روزی بود. غوغای عید؛ شورِ نوروز. و چهارشنبه‌سوری. و من، بچه بودم. خیلی کوچک. چند سالم بود؟ سه‌-چهار سالم؟ درست یادم نیست. و همه‌اش یک ایدۀ بچه‌گانه بود ـ و البته هیجان‌انگیز! حقیقتش این بود که می‌خواستم ترکیدنِ ترقه (سیگارِت) را از نزدیک ببینم ـ از خیلی نزدیک.

پول نداشتم. و رفتم از جیبِ بابا یک اسکناسِ سبزرنگ دزدی کردم ـ شاید اولین دزدیِ عمرم بود. از خانه زدم بیرون و از هر خواروبارفروشی‌یی که سرِ راهم سبز می‌شد می‌پرسیدم که آیا سیگارت دارد یا نه. خیلی گشتم. یا واقعاً نداشتند یا فقط به آن بچۀ فسقلی می‌گفتند که ندارند. باری. برای اولین بار بود که آن‌قدر از خانه دور می‌شدم؛ حتّی ترسیدم که گم شده باشم. و بالاخره یک بسته سیگارت خریدم، از یک مردکِ دکان‌دار. صدتا دانه؟ صدتا دانه! چندتایی‌شان را توی کوچه و خیابان انداختم که البته چندان لطفی نداشتند. و همان لحظه‌ای که رسیدم خانه، خواستم تا بزرگترین ایدۀ عمرم را عملی کنم.

حجت تازه از مدرسه تعطیل شده بود. خوشحال بود و پیکِ شادی‌اش را داشت با ذوق ورق می‌زد. جز او فقط من در خانه بودم. و خب رفتم آشپزخانه که تنهای تنها باشم برای عملی کردنِ آن ایدۀ هیجان‌انگیز. حقیقتش داشتم از فرطِ کنجکاوی می‌مردم! کمی مکث کردم. آن‌زمان نه دوربینِ فیلم‌برداریِ حرفه‌ای داشتم و نه اتاقِ آزمایش و نه عقل و فهم و شعورِ درست‌وحسابی ـ حالا هم ندارم! خیلی کوچک بودم. ایستادم جلوی کابینتِ آشپزخانه. قدّش تا گردنم بود. یک استکانِ شیشه‌ای برداشتم و گذاشتم کنارِ دستم. سریع یک سیگارت روشن کردم و گذاشتم روی سنگِ کابینت؛ و سریع‌تر، استکان را برعکس کردم رویش. کفِ دستم را گذاشتم روی تهِ استکان تا نرود هوا، و منتظرِ تماشای ترکیدنِ سیگارت ماندم. باروتِ سرِ سیگارت خاموش شد و داخلِ استکان پُر شد از دودِ سفید ـ که مأیوس‌کننده بود.

انگار سرعتِ انفجار خیلی بیشتر از آن بود که بشود تماشایش کرد. اصلاً نفهمیدم چه شد. صدای ترکیدنِ سیگارت از فاصلۀ چندسانتی‌متری خیلی مهیب است. صدای وحشتناکی شنیدم؛ گوش هایم سوت می‌کشیدند و سرم انگار گیج می‌رفت. چند قدم رفتم عقب تا ببینم چه اتفاقی سرِ آن استکانی افتاد که زیرِ دستم بود. نفهمیدم کدام گوری رفت. احساس کردم از چشمم اشک می‌آید. دست کشیدم به گونه‌ام. سرخ بود. دستم خونی شده بود. سخت نبود که بفهمم چند تکۀ ریز از آن استکانِ شیشه‌ایِ منفجرشده توی چشمم جا گرفته‌ است، ولی خب دلم نمی‌خواست اینطوری شود. فکرش را هم نمی‌کردم کودکی‌ام اینطوری آغاز شود. اما شده بود. گوشۀ رینگ گیر افتاده بودم، زیرِ بارانِ سنگینِ مشت‌های بی‌امان. اما خب حالا نظرم عوض شده؛ درست‌ترش، من از همان ابتدایی که چشم به جهان گشودم گوشۀ رینگ گیر افتادم. داستانِ تازه‌یی نیست. اما یاد گرفتم که گارد بگیرم. و مشت‌زدن را هم دارم یاد می‌گیرم. امیدوارم زود از پا در نیایم.

  • ۵۹۴ بازدید

بیگانه ــ ۲۰ اسفند ۹۷؛ ۱۰ ق.ظ
احساسِ تهی‌بودگی می‌کنم. هرچقدر که از زندگی نوشته‌ام، حالا که فکرش را می‌کنم هیچ چیزی ازش نمی‌دانم. هرچقدر که خوانده‌ام، حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم هیچ‌چیزی بهم اضافه نکرده‌اند؛ تنها از من کاسته‌اند ـ تهی‌تر ام کرده‌اند. من با هر نوشتی و خواندنی مدام در پیِ نفیِ هر اندیشه و هر جایگاه و هر ارزشی بودم و یکسره داشته‌ام روندِ تهی‌‌شدنم را تسریع می‌کردم. حالا که به خودم نگاه می‌کنم می‌بینم در من بیگانه‌ای‌ست که روزبه‌روز تنهاتر می‌شود و در انزوایی تمام‌عیار فرو می‌رود. بیگانه‌ای که حتّی از مواجهه با خودش هم فرار می‌کند تا در بیگانگی‌اش، غریبانه تنها باقی بماند.

 دریافت

سکونِ مرگ ــ ۲۲ اسفند ۹۷؛ ۱۱:۴۵ ب.ظ
در پسِ این سکونِ وحشتناکِ ملال‌انگیز غمی عظیم نهفته است، که از من می‌پرسد. از مرگ، از زندگی، از رنج، از ریشه‌ها، از رویاها، از واقعیت. از من می‌پرسد و من سکوتِ بی‌پایانم را نثارش می‌کنم. به نقطه‌ها خیره می‌شوم، و خیره می‌مانم. سکوت. سکون. سکوت می‌کنم و با سکوتم می‌فهمانم که سکوت کند و در خلسۀ سکونِ بیهودگی از خیره‌شدن به نقطه‌ها لذت ببرد. که نپرسد و بگذارد غم در مرگِ مدامِ لحظه‌ها به خواب فرو رفته باشد و کابوسِ خندیدن ببیند.

 دریافت

نفس کشیدن ــ ۲۳ اسفند ۹۷؛ ۶ ق.ظ
در سنگینیِ خفقان‌آورِ سکونِ وحشیانۀ این لحظه‌های تاریک، وقتی که به ستوه می‌آیی از بیداری و از نفس‌کشیدن، درمی‌یابی هنوز چیزی در درونت به قوتِ خود باقی‌ست. چیزی هست. چیزی هست که با این‌همه، به زندگی معتقدت نگه داشته است. چیزی که آن سکونِ سنگین را می‌شکند و غم را بیدار می‌کند، و تو در زلالِ اشک‌های بی‌پایان، زندگی را در خودت می‌بینی. آخرین دلیلِ نفس‌کشیدن را. دوست‌داشتن را، در خودت می‌بینی. لبخندِ خیسِ‌اشک را. و سبک می‌شوی. آرامْ سبک، نفس می‌کشی.

 | دریافت
  • ۴۴۴ بازدید

این جاده آدم را تا کجا می‌برد؟ هرچه می‌روم چیزی برایم ندارد جز انباشتِ دمادمِ دلتنگی. می‌ایستم. موتور را زود خاموش نمی‌کنم؛ صبر می‌کنم تا کمی درجا کار کند و نفسی بگیرد. دست‌هایم را از دستکش‌ها می‌کشم بیرون و فکِّ کلاه‌کاسکت را می‌دهم بالا. از موتور پیاده می‌شوم و سوئیچش را می‌چرخانم و روی جک‌بغل‌اش تکیه‌ش می‌دهم. واردِ سنگ‌فرشِ پیاده‌رو می‌شوم و روبه‌روی تابلوِ ورودیِ قبرستان می‌ایستم و به رسمِ عادت، شروع می‌کنم به زمزمه‌کردنِ کلماتِ عربی‌یی که روی تابلو نوشته شده است. در همان حال سرم را از کلاه‌کاسکت می‌کشم بیرون؛ یا کلاه را از سرم بیرون می‌کشم؟ هان؟ چرا هربار که دلم گرفته است این قبرستان مرا می‌کشد سمتِ خودش؟ دلتنگی را کجا می‌شود توی یکی از این گورهای سرد جا داد و برگشت؟ دلتنگی توی قبرستان قدم می‌زند. به آدم‌های دلتنگی نگاه می‌کند که با لباس‌های سیاه دُورِ یک گور جمع شده‌اند. دلتنگی گوش می‌سپارد به فریادهای سوزناکِ زنانه‌ای که در فضای بینِ قبرها و آسمان پراکنده است. نه، دلتنگی در سکوت با آن فریادها هم‌صدا می‌شود و بی‌صدا ناله می‌کند. دلتنگی خبر ندارد که با اشک‌هایی که روی سوزِ ناله‌ها سوار است، او هم اشک می‌شود و قدم‌قدم ریخته می‌شود روی زمین ـ بدونِ اینکه چشم‌هایش تَر شود. دلتنگی، دلتنگ‌تر از قبل فرو می‌رود توی دستکش‌ها و کلاه و موتور. و بازمی‌گردد، پُربارتر، به تنگاتنگِ دیوارهای شهر ـ به خیالِ فردایی که می‌تواند خودش را در گرمای آغوشی امن گُم کند. یا پیدا کند؟ پیدا! به خودش بازگردد و تمامِ سنگینیِ دلتنگی‌اش را یکجا خالی کند در لحظه‌لحظۀ بودنی و دیدنی و نشستنی و قدم‌زدنی.

من از شهر فرار می‌کنم، از دیوارهایش، آدم‌هایش، کوچه‌ها و خیابان‌هایش؛ در جست‌وجوی خودم ـ در جست‌وجوی تو. از اعماق می‌کشم بیرون، برای لحظه‌ای نفس‌کشیدن؛ برای تنفّسی عمیق، و دوباره به درونِ آب فرورفتن.

 دریافت
  • ۵۳۳ بازدید