فرق یک زنده با یک مرده در چیست؟ فرق بودن با نبودن، چه؟ چه فرقی میکند، بدی یا که خوبی؟ سختی یا آسانی، بدحالی یا خوشحالی؛ فرقی هم میکنند؟ همهشان مگر یک اندیشه نیست؟ درد چیست؟ آن هم پنداری بیش نیست. گمان میکنی درد داری، یا که نداری.
خسته شدهام از دیدن تکیهگاهی که حال شده است تکیهدهندهای بر تکیهگاهی که زمانی تکیهدهندهاش بود. این بیرحمی روزگار خستهام کرده است. این که نمیدانی بودنت تا به کی است و نبودنت کی فرا میرسد، ناامیدم کرده. شاید بگویی که همین است دلیل امید ما، ولی ناامیدم از همین دلیلی که میتواند بیهوده امیدوار نگهت دارد.
این روزها بیشتر از هر وقتی خودم را در رؤیا میبینم؛ در خواب. خوابهایی که هیچگاه نفهمیدم کدامشان خواب است و کدام بیداریست. به این فکر میکنم که هر لحظه ممکن است بیدار شوم و بگویم همهاش خواب بوده. و بدتر از آن اینکه دوباره خواب دیگری شروع شود. خوابی که نمیدانم کی تمام میشود و حتی شروع شدنش کی است. آیا میشود روزی، از خواب بیدا شوم و ببینم که دیگر هیچ نیست؟ یا که همه هیچ است؟ آن که باز هم میشود خوابی دیگر! و چه دردناک است اینکه همۀ این خوابها روزی تمام میشود در حالی که حتّی متوجه تمام شدنش هم نمیشوی. یعنی دیگر نیستی که بفهمی خوابی در کار بوده است و دیگر به پایان رسیده. چرا باید خودم را فریب دهم؟ زندگی همین است؛ همین خواب. مگر نه اینکه در هر خوابی، زندهای و زندگانی داری؟ بگذار بگویم که آن خوابها همهاش زندگی بوده است. ما فریب خوردهایم؛ تفکیکِ خواب و بیداری، تفکیکِ رؤیا و زندگی، فریبخوردگی نیست؟ کِی قادریم قاطعانه بگوییم این است بیداری، این است زندگی؟ همهاش خواب است و رؤیا. یکی بیش از دیگری شفاف. و تنها تفاوتشان هم در همین است. یکی کمتر از دیگری «خواب» است. با تسامح میتوان گفت که دَم، زندگیست و بقیه هرچه که هست، خواب است. ولی با اینحال هم سخت میتوان پذیرفت. وقتی که آینده و گذشته پندار باشد و خواب و رؤیا، چه امیدی به دَم داری؟
منم آن بدبختی که در اوج بدبختی هم نفهمید بدبخت است. اما چرا ناامیدی؟ وقتی که همه چیز رؤیایی باشد که نه آغازش پیداست و نه انتهایی معلومْ در انتها دارد، چه کاری توان کرد بجز ادامه دادنش؟ و چرا حسرت خورد و رنج کشید از این هیچی؟ جبر است و جبر است و جبر. نگذار کسی بگوید رنجیدن یعنی چه. نگذار کسی بگوید لذت یعنی چه. نگذار کسی بدی و خوبی را برایت تعریف کند. چرا باید درد را با معنایی که دیگران گفتهاند، درک کرد؟ یا خوشبختی را، بدبختی را؟ دیگر حتی لازم نیست آرزو کنی که بالاخره از این خوابِ شاید ناخوشایند بیدار شوی ـ خوشایندش که بیداری نمیخواهد. کافیست بپذیری خوابیست که نهچندان دیر به پایان میرسد. آنوقت بنشین به نظارهاش. دیگر مهم نیست به کجا ختم شود؛ چون میدانی هرچه هست، خواب است؛ هیچ است و در هیچ میهیچد. جبریست که اختیارش به دست تو افتاده. دَم را زندگی کن؛ چه اهمیتی دارد خواب باشد و بیداری؟ نگذار کسی بگوید رنجیدن یعنی چه، لذت یعنی چه. تو برای خودت زندگی کن زندگانیات را. بگذار اختیارت بر جبر چیره شود. جبر چیزی نیست جز طرحِ یک داستانِ نانوشته؛ چرا نشود به مضحکهاش گرفت؟
پیشنوشت: دیروز بود که سری زدم به ویرگول، و دنگم گرفت که بعد از مدتها یادداشتی در آنجا بنویسم. متن پایین، عیناً همان است. شاید حس کنید کسی رفته است بالای منبر و دارد وعظ میگوید. حقیقتا این همان حسیست که من در ویرگول دارم؛ مثل وبلاگ شخصی نیست. سرویس ویرگول چیزیست شبیه به همین سرویسهای وبلاگنویسییی چون بیان؛ با این تفاوت که بهش میگویند «میکروبلاگ» و درست عین شبکههای اجتماعیست که لایک دارد و نوتیفیکیشن دارد و تایملاین و الخ...
میخواستم عنوان این یادداشت را بگذارم «تمرکز؟! تفکر؟! از چی حرف میزنی؟» ولی نگذاشتم. یعنی نمیخواستم این یادداشت را با نگاهِ عاقل اندر سفیهی آغاز کنم. نمیخواستم که هر کسی با خواندنش بگوید «اینو باش! دلش خوشه.» یا که «نه آخه ببین چطوری داره کلاس میذاره. مرتیکه. انگاری فیلسوفه!» و سریعاً بگذرد. نمیخواستم کسی که این عنوان به چشمش میخورد، سریعاً با این فکر که «همۀ این حرفارو خودم از برم.» از این یادداشت بگذرد. البته، دیالوگ دومی همراه با کمی اغراق بود و میدانم کسی نیست که چنین حرفی ــ حتی در خلوت خودش ــ بزند. شاید کسی هم با دیدن آن عنوان با خود «آره واقعاً»ای میگفت و باز هم میگذشت.
میدانید چه میخواهم بگویم؟ اینکه دیگر ما فرصت این را پیدا نمیکنیم که در یک ”جمله“ دقیق شویم و به مفهومی که در خودش دارد دست پیدا کنیم. و حقیقت این است که یک جمله و دو جمله، نمیتوانند این فرصت را به ما بدهند که دربارهشان به فکر بنشینیم؛ جملهها نمیتوانند ما را دربارۀ مفهومی که ازش حرف میزنند نگه دارند و به فکر فرو ببرند. «این درست؛ خب به جای اینکه مفهومی بلند را در یکیدو جمله قرار بدی، بذارشون توی سهچارتا پاراگراف که حق مطلب هم ادا بشه و مشکلت هم حل بشه.» گیریم که اینکار را هم کردیم؛ خب حالا کیست که بیاید و آن متن را بخواند؟ آخر میدانید که، کلی کانال تلگرامی و تایملاینِ توئیتر و اینستاگرام و استوری، چشم به راه ماست. اگر قرار باشد بیاییم و در مطالب دقیق شویم و عمیق، وقتی نمیماند برای آنها! بله آقاجان، اینطوریهاست که هنوز هم مهمترین دلیلمان برای کتابنخواندن، ”کمبود وقت“ است.
«ببین اینقدر صغرا کبرا کرد که بازم بیاد و این حرفهای کلیشهای رو بزنه و به زور ربطش بده به کتابخونی. آقا ما اصلن اگه نخوایم کتاب بخونیم، کی رو باید ببینیم؟ گیرم که حرفات همه درست؛ با کتاب خوندن چی عاید تو شده که از منم میخوای کتاب بخونم؟» باید ببخشید که دوباره رسیدیم به حرفهای کلیشهاییی چون ”کتابخوانی“. آخر میدانید چیست؟ کتابخوانی به قول امروزیها، یک لایفاستایل است. یک روش زندگیست. کسی که اهل کتاب خواندن است و همان اندک وقت فراغتش را ــ به جای چرخیدن در توئیتر و اینستاگرام و تلگرام و فلان ــ صرف خواندن کتاب (و یا هر متن بلندی) میکند و بهانه نمیآورد، یعنی اینکه اهل تمرکز است و تفکر و دقیق شدن و عمیق شدن. این شخص کسیست که ”میماند“، نه کسی که فقط و فقط میخواهد از هر چیزی ”بگذرد“ تا آنکه به چیزهای دیگر برسد و چیزی را از دست ندهد ــ غافل از اینکه هموست که همه چیز را از دست میدهد.
تا به حال به این فکر کردهاید که واکنش ما نسبت به هر چیز خواندنی و دیدنی و شنیدنی خلاصه شده است به یک بهبه کردن یا اَهاَه کردن و یا نهایتاً یک کامنت گذاشتن (که باز هم یا اَهاَه است و یا بهبه)؟ و همینقدر سطحی؟ اجازه دهید که همۀ اینها را بیندازم گردن شبکههای اجتماعی. چرا؟ چون شبکۀ اجتماعی هم یک لایفاستایل است؛ یک سبک زندگیست. ابراز همدردیهای پوچ، قضاوت کردنهای بیارزش و مفت، وقتگذرانیهای بیهوده، دیدِ سطحیِ سطحیِ سطحی، موجهایی خشمگین و ناپایدار و موقتی... «آی این چی گفت، اون چی گفت؟ این امروز چی خورد و اون امروز چی پوشید؟ چی سوار شد؟ کی چی غلطی کرد؟ قیافهاش چطوری بود؟ اون لامصب دوباره چه زری زد راجع به فلان؟ امروز روز جهانی چیه؟ خارجیا امروز گاوبازی کردن یا روزِ سبیل بود یا ...؟ ببین تو مترو همهشون کتاب میخونن؛ چه با فرهنگ! فلانی فالوراش چندتا شد؟ لامصب چه لایکی میخوره!» به نظر میرسد بیشازحد فضول شدهایم. دوست داریم به حریم شخصی و خصوصی هر کسی راه پیدا کنیم و راجع به آن نظر دهیم و به سادگی قضاوت کنیم و حقوناحق کنیم. و بیش از هر چیزی میل پیدا کردهایم ــ و عادت کردهایم ــ به ”حرف مفت زدن“*.
به نظر میرسد این یادداشت کمی طولانی شد که خوب هم شد. خب برسیم به عنوان این پست: «تمرکز؟! تفکر؟! از چی حرف میزنی؟» بله آقاجان، دوست عزیز، ما بیش از هر وقتی ”پریشان“ شدهایم و ”پریشانحال“. کسی حق منظم بودن و تمرکز داشتن را از ما نگرفته، و نه حق اندیشیدن را، این مائیم که دیگر برای تمرکز و اندیشیدن ارزشی قائل نیستیم. آنقدر پریشان شدهایم که نمیتوانیم پای چند صفحه از یک کتاب، تاب بیاوریم. شاید روزهایی باشد که از صبح تا شبش را اختصاص بدهیم به دیدن فیلم و سریال؛ ولی دریغ از تنها یک ساعت برای کتاب خواندن. «خب چرا اینطوریه؟» چون اندیشیدن برایمان سخت شده است. تبدیل کلمات به تصاویر، ذهنمان را خسته میکند؛ چه رسد به تعمیق در مفاهیم! و بهانهگیرانه به دنبال مفّری هستیم برای رهایی از اندیشیدن. حالا همگی به دنبال راحتالحلقومیم و هلویی که بپرد به گلو. و آیا این درست است؟ و آیا درست است که بگویم «به کجا چنین شتابان؟» و این حرفم، در حد همین حرف باقی بماند؟ و کسی که این کلمات را هم میخواند، پیش خودش بگوید «راست میگی؛ واقعاً به کجا چنین شتابان؟!» و بعد با حالتی مبهوت، از این یادداشت ”بگذرد“ و همینقدر سطحی عبور کند؟! نمیخواهم شعار دهم؛ دوستانه میگویم. از این حرفها ”نگذرید“، و به قول نادر ابراهیمی، در مقدمات عمل (که همان حرفزدن باشد) گیر نکنید. ”عمل“ هرچند اندک باشد و حقیر، بِه است از پرگوییِ بسیار.
مخلص کلام اینکه ما تغییر کردهایم، و چه بد تغییری... و چرا نتوان دیگر بار تغییر کرد؟
*مقالهای خواندم در روزنامه اعتماد راجع به حرف مفت؛ گفتاری از استاد مصطفی ملکیان. که حقیقتاً بسیار ارزشمند بود و خواندنش را شدیداً توصیه میکنم: در مذمت حرف مفت.
***
اخیراً دیدهام که در ویرگول، کاربران قسمتی میگذارند برای معرفی خود و دیگر مطالبشان. همین شد که بنده هم این جسارت را به خودم دادم که این کار را انجام دهم. درِ گوشی بگویم، از آنجایی که ویرگول هم تقریباً چیزی هست شبیه شبکههای اجتماعی ــ ولی هدفمند ــ، معمولاً در آن (این) جا نمینویسم، و عادت دارم که در وبلاگم و بیشتر برای خودم بنویسم. نوشتن در اینجا حس همان فعالیت در شبکههای اجتماعی ــ از هر دری سخنی ــ را بهم میدهد. ولی واضح است که مطالبی هدفمند هم در ویرگول منتشر میشود و این هم خوب است. خلاصه سری به ”وبلاگم“ بزنید و اگر مایل بودید مطالبم را در آنجا دنبال کنید و ــ درِ گوشیتر بگویم ــ اگر دلتان خواست، برای خودتان وبلاگ شخصی راهاندازی کنید. با عرض پوزش خدمت مدیران ویرگول، که به نوعی دارم مشتری پرانی میکنم. :)
+ این یادداشت در ویرگول
پینوشت: معمولاً اگر مطلب خوبی بخوانم، قرارش میدهم در ستون «پیوندهای روزانه». شمارهگذاریشان هم کردهام که اگر کسی خواست ببیند لینک جدید گذاشتهام یا نه، زودتر متوجه شود. البته زودبهزود بروز نمیشود و شاید هفتهای دو_سه لینک بهشان اضافه کنم.
به نظر من، تاریخ مهم نیست. مهم زندگیست؛ دَم مهم است. این مهم است که بدانیم ـ این منی که به نظر علاقمند به زمانۀ گذشته است و اتفاقات گذشته ـ در حال حاضر چطور زندگییی میتواند داشته باشد. شاید این علاقه به گذشته و احساس «تاریخمصرفگذشتگی» به حالِ حاضر، از این نشأت میگیرد که دید وسیعی به گذشته داریم؛ میدانیم چه شده است و چه اتفاقاتی قرار است بیفتد، و با خود میگوییم چه خوب میشد اگر در آن زمانه میبودم. و اینطور است که زمانِ حالِ حاضر برایمان بیمعنی میشود، چون علاقهای که به گذشته در وجود ما شکل گرفته ـ و یا کشف شده ـ اجازه نمیدهد جایگاهی در همین زمانه برای «بودن» خودمان پیدا کنیم؛ و همین است که خود را متعلق به گذشته میبینیم، و یک تاریخمصرفگذشته.
بگذارید با خودمان صادق باشیم. اگر اینگونه هستیم، یعنی در برابر چالشهای روبهرویمان که در زندگی باید آنها عبور کنیم کم آوردهایم. زانو خم کردهایم و پرچم سفید کوچکی را به اهتزاز در آوردهایم. یعنی جایگاه خودمان را در این زمانه نتوانستهایم بیابیم. و چه بسا اگر در آن زمانۀ مورد علاقهمان هم میبودیم، قادر به یافتن جایگاهی برای بروز «بودن» خودمان نبودیم. اما با اینحال میتوان امیدوار بود؛ زیرا کسی که یکبار جایگاهش را پیدا کرده، دیگر بار هم خواهد توانست.
پینوشت: شاید حمل بر خودستایی شود ـ و اگر هم میخواهد بشود، بگذار بشود. یکی از لذتبخشترین تفریحاتم در این چند وقته، اوقاتی است که به تفکر مینشینم. برای درک انسانها؛ شناختن تفکراتشان؛ دوستداشتنیهایشان و چیزهایی که از آنها متنفرند، و ریشهیابی اینها...
این حرفها باید دیروز گفته میشدند. حرفها را نباید ناگفته گذاشت؛ بخصوص وقتی به کسی قولش را داده باشی ـ فرقی نمیکند چه کسی، شاید به خودت. اگر زیادی حرفها را درون خودت زیر خروارها خاک دفن کنی و حق زنده بودن و نفس کشیدن و زندگی کردن را از آنها بگیری، شاید دیگر هیچ وقت نتوانی به حرفهایت زندگی ببخشی و به گورستانی سرد و آکنده از سکوت تبدیل شوی. آسمانی همیشه ابری و تیره؛ بدون هیچ نشانهای از حیات. نه یک شاخه گل، و نه حتی بوتهای خار. فقط و فقط قبرهایی با نام و نشان خودت. یکبار دیروز مردی. روز قبلش هم. روز قبلترش هم. و روزهای قبلتر از آن...
امروز خیلی زودتر از آن چیزی که فکر میکردم پر شدم از حرفهایی که باید گفته شوند. حرفهایی که نگفتنشان بیعقوبت نخواهند بود. ترسیدم. حقیقتش از مردن خودم ترسیدم. از مردن امروزم ترسیدم. از این ترسیدم که امروز هم نتوانم به حرفهایم فرصت نفس کشیدن و زندگی کردن بدهم، و نتوانم رهایشان کنم تا سرنوشتشان را خودشان رقم بزنند و باز هم گوری بر گورستان. ترسیدم نکند باز امشب که پلکهایم دیگر تاب باز بودن، و چشمهایم تاب نگریستن را نداشت، دوباره مراسم تدفینم برگزار شود و بیش از پیش بمیرم. بزرگترین ترسم همین است، که مرگ کمکم من را از خودم بگیرد. تا جایی که ببینم دیگر منی در کار نیست، و اگر هم کسی هست، مردهایست به وانمود زنده بودن و زندگی کردن. معتقد به نیستی نیستم؛ ولی میدانم آنکه یکبار نیست شود، هستی و جاودانگی برایش بیمعنیست. و دوباره هم نیست خواهد شد. آنکه نتواند عشق به هستیاش را ابراز کند، هیچگاه به جاودانگی نخواهد رسید ـ و حتی زنده بودن و زندگی کردنش هم خالی از معناست؛ پوچ است؛ تهی. آنکه خودش را میکشد، کی میتواند حق زندگی داشته باشد؟ و من دیگر نمیخواهم خودم را بکشم...
بدیهیست که ”خسی در میقات“ را ـ که به قلم جلال آلاحمد و آن سبک تند و قاطع و بریده، و بقولی پرخاشگرش نوشته شده است ـ خواندهام و حال آمدهام تا یادداشتی دربارهاش بنویسم. و اما بعد...
این کتاب سفرنامهایست از سفر حج در بهار سال ۱۳۴۳. پر از ماجراهای بیماجرا. مشاهدهای از لحظه لحظۀ یک سفر. سفری با دفتر و قلمی همیشه دم دست. نگاهی تیز، کنجکاو و دقیق، برای ثبت هر لحظه و اتفاق. و نوشتن و نوشتن. پیادهروی و پیادهروی توی خیابان و کوچه و صحن و بیابان. و سرکشی به هر دکان و مسجد و کتابخانه. و صحبت با هر کسی که میشود دمی با او صحبت کرد؛ به فارسی، عربیِ دستوپا شکسته، انگریزی و فنارسه* ـ و گاه هم به ایما و اشاره. و نشستن و گوش دادن به حرفهای این و آن. و ثبت تقریباً هر چیزی که بشود ثبتش کرد. از اوضاع خلاءها بگیر تا خانهها و لباسها و رنگ گونگون افراد و حالات و رفتارشان، و اوضاع سیاسی و معماری و سیمانی که در همه جا استفاده شده است و بدویت موتوریزه شده در عربستان و الخ...
تاکنون سفرهای زیادی نرفتهام، ولی این کتاب نظرم را راجع به سفر ـ و نه تنها سفر، که لحظه لحظهای که میشود با دیگران ارتباط برقرار کرد و در حرکت بود و مشاهده کرد و زندگی، ـ تغییر داد. اینکه میشود هر لحظه و تجربهای را ثبت کرد؛ اینکه چیزهای زیادی هستند که میتوانی مشاهدهشان کنی و بیفزاییشان به تجربهدانت ـ به ذهنت یا صفحات دفتری...
در واپسین صفحات این کتاب، جلال به صرافت همین موضوعات افتاده بود.
[...] خواندم که «یک آدم فقط یک جفت چشم نیست. و در سفر اگر نتوانی موقعیت تاریخی خودت را هم عین موقعیت جغرافیایی عوض کنی، کار عبثی کردهای.» و همین جوریها متوجه شدم که یک آدم یک مجموعۀ زیستی و فرهنگی با هم است. با لیاقتهای معین و مناسبتهای محدود. و بهر صورت آدمی یک آینۀ صرف نیست. بلکه آینهای است که چیزهای معینی در آن منعکس میشود. حتی آن حاجی همدانی که هنوز پوستینش را دارد. بعد اینکه آینه زبان ندارد. تو میخواهی فقط زبان داشته باشی. و آیا این همان چیزی نیست که چشم سر را از چشم دل جدا میکند؟ و حسابش را که میکنم میبینم من با این چشم دل حتی خودم را و محیط مأنوس زندگی تهران و شمیران و پاچنار را هم نمیشناسم. پس این چه تصویری است که در آینۀ این دفتر دادهام؟ و بهتر نبود که مثل آن یک میلیون نفر دیگر میکردم که امسال به حج آمده بودند؟ و آن میلیونها میلیون نفر دیگر که درین هزار و سیصد و خردهای سال کعبه را زیارت کردهاند و حرفهایی هم برای گفتن داشتهاند؛ اما دم بر نیاوردهاند و نتایج تجربههای خود را ممسکانه به گور بردهاند؟ یا بی هیچ ادعایی فقط برای خوهر و مادر و فرزند و قوم و خویش چهار روزی نقل کردهاند و سپس هیچ؟... و اصلاً آیا بهتر نیست که تجربۀ هر ماجرایی را همچون تخمی در دل میوهاش بگندانیم؟ به جای اینکه میوه را بخوریم و تخم را بکاریم؟ آن هم در برهوت چنین دفتری که حرفزاری بیش نیست؟ و پیداست که من با این دفتر جواب نفی به همین سؤال صمیمی دادهام. و چرا؟ ـ چون روشنفکر جماعت درین ماجراها دماغش را بالا میگیرد. و دامنش را جمع میکند. که: ـ«سفر حج؟ مگر جا قحط است؟» غافل ازینکه این یک سنت است و سالی یک میلیون نفر را به یک جا میخواند و به یک ادب وامیدارد. و آخر باید رفت و بود و دید و شهادت داد که از عهد ناصرخسرو تاکنون چهها فرق کرده یا نکرده...
دیگر اینکه اگر اعتراف است یا اعتراض یا زندقه یا هرچه که میپذیری، من درین سفر بیشتر به جستجوی برادرم بودم ـ و همۀ آن برادران دیگر ـ تا به جستجوی خدا. که خدا برای آنکه به او معتقدست همه جا هست.
و همین حرفها را میخواندم که دریافتم اگر جلال هنوز هم بود، سفر اربعین به کربلا را از دست نمیداد و اینچنین سفرنامهای برایش مینوشت. با همین دلایل. و این کتاب بیشتر برایم درس زندگی کردن بود. و کشف کردن و یافتن.
این جور که میبینم این سفر را بیشتر به قصد کنجکاوی آمدهام. عین سری که به هر سوراخی میزنم. به دیدی، نه امیدی. و این دفتر، نتیجهاش. به هر صورت این هم تجربهای ـ یا نوعی ماجرای بسیار ساده. و هر یک از این تجربهها و ماجراهای ساده و بی «ماجرا»، گرچه بسیار عادی، مبنای نوعی بیداری. و اگر نه بیداری دست کم یک شک. به این طریق دارم پلههای عالم یقین را تکتک با فشار تجربهها، زیر پا میشکنم. و مگر حاصل یک عمر چیست؟ اینکه در صحت و اصالت و حقیقت بدیهیهای اولیه که یقین آورند یا خیال انگیز یا محرکِ عمل ـ شک کنی. و یک یکشان را از دست بدهی. و هر کدامشان را بدل کنی به یک علامت استفهام. یک وقتی بود که گمان میکردم چشمم، غبن همۀ عالم را دارد. و حالا که متعلق به یک گوشۀ دنیاام، اگر چشمم را پر کنم از تصاویر همۀ گوشههای دیگر عالم، پس مردی خواهم شد همه دنیایی. اما بعد به نظرم از قلم Paul Nizan در «عدن عربستان» خواندم که «یک آدم فقط یک جفت چشم نیست. و در سفر اگر نتوانی موقعیت تاریخی خودت را هم عین موقعیت جغرافیایی عوض کنی، کار عبثی کردهای.» [و ادامهاش میشود متن بالایی که از این کتاب گذاشتهام.]
و دیگر چه بگویم راجع به این کتاب؟ همین بود. و کم هم نبود.
*انگریزی و فنارسه: انگلیسی و فرانسوی.
+ مطلبی مرتبط: سفرنامه.
هرچه بیشتر پیش میروم میبینم که دارم بیشتر و بیشتر از فضایی که در آن از هر دری سخنی هست کنده میشوم. مگر نه اینکه زمانی که رفته است، هیچگاه و هیچگاه برنمیگردد و همین دقیقه دقیقه هست که ساعت را و آن هم روزها را میسازد؟ پس چرا باید کم کم تلفشان کرد و در نهایت نشست به حسرت خسران بزرگی که کردهای! همین است که توئیتر را به کلی گذاشتهام کنار. وبلاگهای بسیاری را دیگر دنبال نمیکنم، و همچنین کانالهای تلگرامی بسیاری را. مگر چیزی را که مطالبش هدفمند باشد و نه هر حرف مفتی را درونش چپانده باشد. حالا بیشتر کتاب میخوانم. و چه بهتر. از همین حالا دارم حصارهایی دور خودم میکشم و آدمها را دستهبندی و بستهبندی میکنم و یکسری را به کلی میگذارم به گوشهای در دور دستها و از این دست قضایا...
و کمی بیشتر از هر وقتی به تفکر مینشینم. شاید زمانش هم از قبل کمتر باشد، ولی میفهمم که عمیقتر است و روشنگرتر برای خودم. همۀ این حرفهای بالا را زدم که همین را بگویم. تفکر؛ تفکر! چیزی را که میشنویم و میخوانیم، به شدت روی ذهن و تفکرمان تاثیر میگذارد. آدمی که امروزه عادتش شده است اسکرول کردن و سریع اسکرول کردن، تفکرش هم همینطور اسکرولی میشود. همهاش دنبال چیزی میگردد هیجانانگیز و سرگرمکننده؛ و نمیتواند خودش را پای خواندن مقاله یا متنی بلند (کتاب) نگه دارد و به شبکههای اجتماعی پناه میبرد. نمیتواند روی چیزی تمرکز داشته باشد و از همه مهمتر تعمق. همیشه حرفی را پیش خود تکرار میکنم: آدمها دنیا را نمیسازند بلکه این اندیشههاست که آدمها و جهانشان را میسازد. و یک تفکر اسکرولی که تنها یاد گرفتهاست که باید روی برخی چیزهای هیجانانگیز و سرگرمکننده نگه دارد و آن هم نه چندان طولانی، حقیقتاً نگران کننده است... حالا نمیگویم که فیلسوف شدهام با این عزلت گزینی. نه؛ ولی تاثیرش را دارم میبینم. و رها کنم ادامۀ این حرفهای مفت را...
پینوشت: همیشه از کتابهایی که میخوانم تاثیر میپذیرم. و این متن بالا هم بی تاثیر از نوع نوشتار جلال آلاحمد نیست. حقیقتاً این نوع تاثیرگرفتن هزار برابر خوشتر است از وقتی که همهاش توی وب باشی و توئیتر و تلگرام و اینستاگرام و فلان. فکری باید کرد، نه به حال دیگران که به حال خود.