روزها چه زود میگذرند. گویی که افتاده باشند روی
دور تند. سالهای پیش همین روزها، دهه محرم، یک دهه بود برای خودش؛ ده روزِ تمام!
نمیدانم چرا روزها اینچنین کوتاه شده است. گاهی به این فکر میافتم که خداوند به
فرشتگانِ زمان دستور داده است که سرعتش را بیشتر کنند، حرکتِ زمین و ماه را هم
همچنین. طبیعت دست اوست دیگر، هرکاری بخواهد میتواند بکند. ما ماندهایم با
روزهایی که برای تمام شدن، یک چشمبههمزدن نیاز دارد. قبلاً میتوانستیم روز را
قسمت کنیم و در طی آن، کلی کار انجام دهیم. یعنی قبلترها میشد در هر روز چند
خاطره داشت که بعداً آن روز را با خاطرههایش به یاد آورد، ولی اکنون از اینکه که
گاهی حتی یک خاطره هم از یک روز ندارم به تعجب میافتم؛ آن هم در دهه محرم! نمیدانم
شاید ذهنم ضعیف شده، یا اینکه چشمهایم مثل قبل کار نمیکنند. این بار اولی نیست
که دچار چنین حالتی میشوم. حتی بهتر است برایش نامی هم انتخاب کنم. مثلاً «مرضِ
دورِ تند». بله، دچار مرض دور تند شدهام.
این مرض آدم را دچار نوعی آلزایمر خفیف هم میکند.
هنوز هم هیچ خاطرهای از حیدرعلی(؟) به خاطر نمیآورم. هر شب جلوی همان داربستِ سیاهپوشِ
کنارِ خیابان میبینمش که دارد کمک میکند. دلم میخواهد یک بار بروم یک طوری از
دهنش حرف در بیاورم، از مدرسه و سالهایی که با هم درس میخواندیم؛ بلکه اینطور قسمتی
از گذشتهام را که فراموش شده زنده کنم. میدانید چیست؟ واقعاً حیف است آدم گذشتهاش
را فراموش کند؛ خیلی ناراحت کننده است؛ این گذشتهی فراموش شده، هرچند که مهم
نباشد، دارد روی دلم سنگینی میکند. امروز، نامِ پسرِ تقریباً شش سالهی دخترعمویم
را ازش پرسیدم، نامش را به یاد نمیآوردم! «علیرضا». علیرضا با تعجب پرسید: « اسمم
را به خاطر نداری؟!» خجل شدم. گفتم: «من برخی اوقات اسم خودم هم از یادم میرود.»
البته دروغ گفتم، دیگر وضعم اینقدر هم خراب نیست. پیش خود گفتم اگر کمی به مغزم
فشار آورده بودم، حتماً یادم میآمد.
اما امروز خوب به
یادم خواهد ماند. امروز، اولین ظهرِ تاسوعایی بود که مراسممان در خانهی یکی از
اهل هیئت برپا بود. روزهای تاسوعا و عاشورا، همیشه با معضلِ دیر آمدن به دلیل دیر
از خواب بلند شدم مواجهیم، که آن هم به دلیلِ دیر تمام شدن مراسم عزاداری در شب
قبل است: ساعت دوازده و نیمِ قدیم. بله ساعتها کمتر از ده روز است که قدیم شده
اند. ولی با وجود دیر حاضر شدن افراد، هم زیارت عاشورا خوانده شد، هم روضه، هم نماز جماعت، هم نوحه.
ناهار را هم همانجا میل کردیم: نذرِ امام حسین(ع). آن یک و نیم ساعتِ صبح هم که
آنجا معطل بودیم، با امیرحسین – برادرم – راجع به داستان و نویسندگی و اینکه چرا قصد
دارم برای موفقیتم به اروپا بروم صحبت کردم. حرفهایم خیلی منطقی بودند و حتی خودم
هم ازشان خوشم آمد. میدانید چیست؟ ترس از نداشتنِ پول، مانعِ بسیاری از موفقیتها
میشود. اینکه من نمیتوانم تمامِ وقتم را متمرکز کنم روی نویسندگی و مجبورم کنارش
برنامهنویسی هم کنم، به همین خاطر است. پول معضل بزرگیست، باید باشد تا زندگی
جریان داشته باشد. البته این حرف درستی نیست. تاکنون که خدا کارهایم را راه
انداخته...
8 مهر 96 - تاسوعای حسینی
کاش میشد در اوج مشکلات یا بین دوراهی های سرنوشت
ساز، خود را سپرد به دست سرنوشت؛ خود را رها کرد در رودخانهای خروشان، یا دریایی
مواج. که وقتی چشمهایت را باز میکنی ببینی همه چیز مرتب است و به ساحلی امن
رسیدهای. آه که نمیشود.
اما، چرا نشود؟ دقیقاً همین لحظه که چند کلمی پیش
را مینوشتم، شد! مشکلی که تمام ذهن مادرم را مشغول کرده بود، درست همین لحظه برطرف
شد. شاید خداوند میخواهد بدین صورت به من
بگوید غمت نباشد، توکل بر من کن، میگویم به کدام راه بروی. چقدر در این لحظه این
اتفاق را نیاز داشتم. ممنونم از تو ای پروردگارم. ممنونم که زندگیام را خودت جهت
میدهی. بار اولی نیست که حکمت کارهایت برایم آشکار میشود. میدانم هرچه که میکنی،
خیرم در همان است. خودت گفته ای که جنبندهای وجود ندارد که روزیاش بر من نباشد و
من به این یقین دارم. درست است که گاهی در اعتقادم سست میشوم، ولی تویی که نمیگذاری
به کلی خُرد شوم. ستون و تکیهگاهم تو هستی، ببخش که گاهی نادیدهات میگیرم در
حالی که همیشه هستی و به لطف توست که نفس میکشم. تویی که این شکایتنامهای که
داشت شروع میشد را به ستایشنامهای تبدیل کردی. پاک و منزهی تو. ببخشای بر این
بندهی خطاکار. راهِ پر فراز و فرودی در مقابلم دارم و تنها امیدم به این است که
تو را همیشه در کنارم دارم. میدانم که در این راه کمکم خواهی کرد، همانطور که
تاکنون کردهای. بار خدایا، تو چه عظمتی داری! الله اکبر. تو چه قدرتی داری! الله
اکبر. تو چه لطف و مرحمتی داری! الله اکبر...
6 مهر 96
شبِ چهارم محرم. نشسته، میان جمعی سیاهپوش. تاریک. اشک میریزند. بر سینه میزنند. نوحه، روضه میخوانند. عزاداری میکنند. اما او، او جسمش هست، ولی دلش نه. اشک که از چشمهایش نمیآمد به کنار، گاهی به شرّ صورتش میماند، به شرّ خندههایی که به زور خفهشان میکرد! همه چیز را به طرز خاصی مسخره میدید. خسته شد. به این حالِ عجیبش افسوس خورد. شبهای گذشته را به خاطر آورد که چه حزین بود و اشکها خودشان جاری میشدند بدون هیچ خواهش و تمنایی. به کارهای آن روزش هم فکر کرد. فهمید که مشکل چه بود. محبت درّ گرانیست به هرکس ندهندش. حزن و غم محرم، مقدس است و به هر دل ناپاکی راه پیدا نمیکند. یاد سخن آیتالله بهجت افتاد: کسی که میخواهد محرم را به خوبی درک کند، قبل از شروعش چلهی ترک گناه بگیرد. صدایی از تهِ وجودش میگفت: خاک بر سرت، بدبخت!
***
نیمهشب، وقتی بی هیچ توشهای نومیدانه برمیگشت، سر راه توقفی کرد روبهروی اولین چایخانهای که موقتاً کنار خیابان برپا شده بود. شلوغ بود. یک لیوان چای با چند حبه قند برداشت و ایستاد تا تمامش کند. شخصی را دید که سوار بر موتوری آمد و روبهرویش توقف کرد و پیاده شد. چهرهاش را به خوبی به یاد آورد. فهمید که یکی از همکلاسیهایش بوده. فهمید که زمانی با هم دوستانی بودهاند. اما، اما هرچه سعی کرد، به سختی توانست تنها نام کوچکش را به یاد آورد: حیدر علی. حیدر علی او را به خوبی به یاد داشت و با خوشحالی سلام کرد: «سلام امینی». خوش و بشی کردند. چای را به مثابۀ اکسیری مینوشید که قادر است خاطراتش را زنده کند. با هر قلپ، بیشتر به مغزش فشار میآورد. ولی حتی آن اکسیر هم قادر به زنده کردنِ خاطراتِ مردهاش نبود! چای تمام شد و به راهش ادامه داد. در راه، ذهنش را داشت میکاوید. «حیدر علی... حیدر علی... حیدر علی...» همینطور نامش را تکرار میکرد تا چیزی بالاخره از صدوقچهی خاطراتش صدا بزند و بگوید: «من! من! اینجا! اینجا!» ولی ناموفق بود. هیچ خاطرهای نبود؛ هیچ. شبیه شکست خوردهها شده بود. ناامیدانه کپهی مرگش را گذاشت، به امید روزی بهتر، و خود را تسلیمِ تقدیر کرد.
روزهای دلگیری شروع شده. البته نه مثل سالهای سابق؛ سالهایی که اول مهر، شروع فاجعه بود. این حس انزجار از شروع مدرسه، هیچگاه ترکم نکرد. باید حداقل یکماهی به مدرسه رفتوآمد میکردم تا از بین برود. البته نه تنها عادت کردن، بلکه شاید نمرههای خوب و حس برتری بود که دلزدگی نسبت به مدرسه را ازم دور میکرد و آن را قابل تحمل میساخت به نظرم. اینکه دیگر قرار نیست از سر اجبار صبحها زود بیدار شوم، خوب که نه، بد هم نیست. بگذریم.
امسال که شروع پاییزش تقریباً با آغاز دههی محرم یکی شده، روزها حال و هوای دیگری دارد. بخصوص این دو سه سال که از شروع محرم، چشم به انتظار اربعین و کربلایش مینشینی... نمیدانم چطور میشود حال و هوای محرم را با کلمات بیان کرد. این سالهای اخیر، محرم برایم دیوارِ حائلی بین سالهای تکراریِ عمرم شده است. وقتی که روی آن میایستم، میتوانم ببینم چقدر پیشرفت کردهام یا پسرفت. تا همین چند ماهِ پیش، بزرگترین اتفاق زندگیِ من محرم بود؛ خوشبختانه دوباره متوجه شدم که هنوز هم بزرگترین اتفاق زندگی همان است. دیشب بود که در اوج تاثّر، خواستم با توئیت کردنِ این جملات خودم را حداقل کمی سبک کنم: «غم، معنا را از دنیا نمیدزدد؛ تنها روپوشِ معنا را از روی آنچه که معنایی ندارد، برمیدارد.» و «همه چیز چه بد در نظرم بیمعنی شده...»
محرم، پر از رشادت است. پر از آرمان است. پر است از محبت، عشق، ایثار، بزرگی، هدف، درس، به خود آمدن، خوبی، شور، زیبایی، عبرت، مردانگی، وفاداری، آزادگی، ارزش و ... . ظلم و ستم و بدی و نامردی و دیگر بدیهایی که در آن بوده، هست، ولی آنها برای ما نیست؛ آنها چیزهایی نیست که از محرم باقی مانده. از محرم فقط خوبی میماند برای آنکه دلش به سرای حزن سید الشهدا وارد میشود و اشک میباراند، با این تفاوت که حزن و غمش، سازنده است. به جای اینکه از دنیا سیر شوی و به فکر چگونه خاتمه دادن به زندگیِ بیمعنیات شوی، به فکر این میافتی که حال باید چکار کنی و چگونه باید به زندگیات معنا بدهی. به فکر هدفی بسیار بلند میافتی...
این غم، متوقف کننده نیست بلکه آدمی را به جریان میاندازد تا در مردابِ وجودِ خودش نگندد. این غم و دلتنگیای که از آن بیتاب میشوی، همهی رنگهای خیالی را در نظرت بیرنگ جلوه میدهد. دلت را از دنیایی که پشیزی نمیارزد، سیاه میکند ولی به خودت و این چند روزِ زندگیات ارزش میدهد. آنگاه آسان میتوانی زندگیات را وقف هدفی بزرگ کنی و حتی برای آن از جانت بگذری. آن گاه است که واقعاً وجودت ارزشمند میشود. آن وقت است که معنا پیدا میکنی و نفس کشیدنت حرام کردنِ اکسیژن نمیشود و جهان از اینکه تو را در خود دیده، به خود خواهد بالید.
باز این چه شورش است که در خلق عالم است...
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین