این چند وقت شاید به عمد ننوشتهام. یعنی نمیخواستهام افکارم را بیاورم روی صفحه. شاید که میترسم ـ مثلاً ترس از موردِ قضاوت قرار گرفتن. اما بیشتر که فکر میکنم، میبینم حتّی مورد قضاوت قرار گرفتن هم دیگر برایم اهمیت ندارد. شاید اینکه اینجا چیزی ننوشتم، بهخاطر همین بیاهمیتییی بوده که نسبت به گفتن این حرفها احساس میکردهام. حقیقت اینکه به بنبست خوردهام. حالا روی کوچکترین چیزها هم دقیق میشوم و راجع بهشان فکر میکنم. مثلاً همین چند ساعت پیش دیدم که رضا امیرخانی توی کانال تلگرامیاش نوشته بود که فردا، میهمان شهرکتابِ ساوه است ـ برای نقد و برسی رمان جدیدش، رهش. ساعت ۱۷. من فقط یکی از کتابهایش را خواندهام، منِ اویش را؛ نقد و برسیهای زیادی هم راجع به «رهش»اش خواندهام. یکباره دیدم که ذوقزده شدهام برای حاضر شدن در این جلسه. حتی دلم میخواست که یک نسخه از این رمان آخریاش را ـ که میدانم چیزی نیست که پس از خواندنش، راضی باشی از وقتی که برایش گذاشتهیی ـ بخرم و ببرم برایم امضا کند. امیرخانی پستی را از کانال شهرکتابِ ساوه نقلقول کرده بود:
«رضا امیرخانى نویسنده و منتقد صاحب نام کشورمان روز ٢٩ فروردین براى نقد و بررسى #رهش میهمان شهرکتاب ساوه است . فرصتى که بایدغنیمت شمردو رو در رو با این جوانمردهنرمندهمکلام شد .» (با همین وضع افتضاح نگارش.)
خب این کار که عادی به نظر میرسد. هر کسی که اهل کتاب باشد از این کارها کرده و میکند؛ مگر غیر این است؟ یک لحظه دیدم در فکرِ انجامِ چه کار مضحکی هستم. چرا به صرافت این کار افتادهام؟ بلی، چون افراد زیادی را دیدهام که توی صف ایستادهاند تا کتابِ خریداریشدهشان را بدهند به نویسندۀ کتاب تا یک خطی بیندازد در صفحۀ اولش و به نوعی، متبرّکش کند. و برایم چنان عادی و طبیعی شده است این کار که ابایی ندارم از انجامش؛ حتی ذوقزده هم شدهام برای این کار. درست مثل بوسیدن دستِ شخصی که کلاه و شالِ سبزِ سیّدی دارد؛ یا پیری که عبا و عمامه دارد. مثلاً فکر کن که اهل ورزش باشی، بعد ببین که ورزشکاران چقدر برایت مهم میشوند، و حتّی برخیشان برایت حکمِ قهرمان را پیدا میکنند. گزارشگر ورزشی هم که باشی، اینطوریست؛ بعلاوۀ اینکه گزارشگران ورزشی هم برایت مهم میشود. یا اینکه کافیست تا چندتا فیلم ببینی؛ بعد خواهی دید کسانی که توی آن فیلمها رخنمایی کردهاند، چقدر برایت اهمیت پیدا میکند؛ تا حدّی که اگر یکیشان را توی خیابان ببینی، فوراً گوشیات را برمیداری و سلفییی باهاشان خواهی گرفت و میگذاریاش توی اینستا؛ یا اینکه توی توئیتر، ازش حرف میزنی و حتّی فخر فروشی هم میکنی ـ مثل این میماند که انگار با یکی از فرستادگان خدا از نزدیک ملاقات کرده باشی. یا اینکه کافیست اهل موتورسواری باشی تا ببینی به کسانی که کارهای متهورانه انجام میدهند، چطور القاب شجاع و قهرمان و افتخارِ کشور و فلان میدهند و برای همدیگر تعارف تکهپاره میکنند و همدیگر را چه بااهمیت نشان میدهند. یا اینکه فعالِ یکی از شبکههای اجتماعی باشی، بعد ببین چقدر این افرادی که عددِ فالورهایشان بالاست، برایت مهم میشوند و میخواهی با آنها طرح دوستی بریزی و توی چشمشان باشی و توی چشم بقیه. یا اینکه کافیست اهل فوتبال باشی که بازیِ چند نفر که دنبال یک توپ میدوند، برایت آنقدر مهم شود که هویت خودت را با آبی بودن یا قرمز بودنت تعریف کنی؛ یا رئالی بودن و بارسایی بودن و یووهیی بودن! یا اینکه کافیست توی جلسات و مهمانیهای فامیلی شرکتِ فعال داشته باشی تا بیفتی توی دورِ چشم و همچشمیهای زنانه و رقابتهای بچگانه ـ و میبینی مسائلی از قبیل اینکه فلانی چه دارد و چه خریده است و خانهاش چه لوکس است و چه مقدار پولِ پیشِ خانه داده است برایت از اهمیت بسیار بالایی برخوردار میشود.
این لیست بالا را اگر بخواهم ادامه بدهم، طوماری بلندبالا خواهد شد. مثلاً برای کسی که تا حالا هیچ کتابی غیر از کتابهای درسیاش نخوانده، نویسندۀ فلان کتاب ـ آن هم از نوع رماننویسش ـ همانقدر اهمیت دارد که سوپریِ سرِ کوچه ـ شاید هم کمتر. در حالی که هماو میتواند کشتهمردۀ فلان خواننده باشد و کسانی که سهتار میزنند برایش افراد بسیار مهمی تلقی شوند و مثلاً کیهان کلهر را بخاطرِ صدای کمانچهاش و روش و حالتِ نوازندگیاش در حدِ یک الهه بپرستد.
در کل ما آدمها، موجوداتِ اجتماعییی هستیم. خودمان را در گروههای مختلفی از اجتماع تعریف میکنیم و چندتا قهرمان و الگو نیز برای خودمان مطرح میکنیم. و بدین صورت به خود هویت میبخشیم و افراد درون آن اجتماع، برایمان اهمیت پیدا میکند. یکی خود را سفیدپوست میداند، یکی ایرانی، یکی مذهبی، یکی کرد، یکی پارسیزبانِ غیور، یکی اهل قلم، یکی اهل سیاست، یکی عکاسِ آوانگارد، یکی روشنفکر، یکی ورزشکار، یکی پایتختنشین، یکی دانشجوی دانشگاه شریف، یکی پولدار، یکی مرد، یکی مادر مجرد. هر اجتماع هم برای خودش رسانهای دارد که هدف اصلیاش نمایاندن و توی چشم کردنِ افرادِ حلقۀ خودش است. آدمها گاهی توی چندتا از این حلقهها قرار میگیرند و از رسانههایشان ـ مثلاً به عنوانِ هموطن، همدین و مذهب، همصنفی، همشهری و همزبان و همفکر و همراه و فلان ـ بهره میبرند و یا به عبارتی دقیقتر، تغذیه میشوند و دنیایشان با این افراد ساخته میشود.
بیش از این پرگویی نکنم. وقتی که توی کانالِ شهرکتابِ ساوه، همشهریِ فرهیخته خوانده میشوم، و وقتی رضا امیرخانی، نویسنده و منتقد صاحب نامِ کشورمان خوانده میشود که باید فرصت را برای همکلام شدن با این جوانمردِ هنرمند غنیمت شمرد، میبینم توی چه معادلات مضحکی گیر افتادهام. میبینم به چه بازیِ بیهودهای مشعول شدهام. حتی بیشتر از آن؛ میبینم چه بیهودهتر توی این دنیا زندگی میکنم. این است که توئیت میکنم: «گاهی که حسابی دلم میگیرد، از خدا میپرسم: که چه؟ حقیقتاً، انگیزهات چه بود از این کار؟ من واقعاً نمیتوانم درک کنم. چرا خب من؟ چرا اینجا؟ بعد از شر خودم به خودش پناه میبرم و میخواهم نجاتم دهد از این تاریکی.» و چند ساعت بعد توی پستچهای میگویم باید قدر آرزوها و علایق را دانست که اگر نمیبودند، عقل و منطق نهایت تو را به سوی مرگ و نیستی میکشانْد. این است که گاهی همه چیز برایم بیاهمیت میشود و خودم را توی حلقههای بستهای میبینم که اگر دست من بود، نمیخواستم در آنها قرار داشته باشم. بعد به زندگیِ عاشقانۀ یک زن و مرد فکر میکنم. پیش خودم میگویم چه میشد اگر این عشق و علاقه و کششهای غریزی نمیبودند...
باید قدر آرزوها و علایق را دانست که اگر نمیبودند، معلوم نبود دنیا به این جایی که هست میرسید یا نه. اگر نمیبودند، بیتردید عقل و منطق نهایتاً تو را به سوی مرگ میکشاندند، در حالی که آنها تو را به سوی بینهایتِ زندگی فرا میخوانند. باید قدر دانست، حتی کوچکترین و بیهودهترینشان را، که در تاروپود وجودت رنگِ زندگی میپاشند.
پینوشت: وبلاگ عزیزم، میدانم مورد کملطفیام قرار گرفتهیی، اما این را بدان که همیشه به یادت هستم. این روزها کمی سرگردانم، ولی این پریشانحالی و ندانستنها زوالپذیرنده هستند.
تا به حال این سوال را از خودم نکردهام که قرار است راجع به چه بنویسم، و هیچ طرحِ از قبل آمادهای برای نوشتههایم نداشتهام. بیشتر حرفهایی بودهاند که میخواستم بدانم چیستند. میگفتم تا ببینم قرار است چه بگویم. در کل، دلیل نوشتن همهشان یک «نمیدانمِ» مبهمی بوده است. شاید که مینوشتم تا دلیل نوشتنم را بیابم. من حتّی دلیل زندگی کردن را هم نمیدانم. مثل خیلیهای دیگر زندگی میکنم تا بالاخره بفهمم آن دلیل چه بوده است ـ آن دلیلی که باعث شده یک عدد به عددِ تمام آدمهایی که تاکنون هوای زمین را نفس کشیدهاند اضافه شود.
حالا به جایی رسیدهام که باید موضوعی انتخاب کنم برای نوشتههایم. باید بدانم که میخواهم چه بنویسم تا شروع کنم به نوشتن یک داستان کوتاه. باید بفهمم قرار است از چه حرف بزنم. باید پیدا کنم آن حرفی را که قرار است با کلمات من گفته شود. بهراستی، چه حرفیست که ارزش گفتن را داشته باشد ـ حرفی که نه آنقدری تکراری باشد که مخاطبش با شنیدن اولین کلمات، تا آخرش را حدس بزند، و نه حرفی باشد که مخاطب پس از خواندنش بگوید: خب که چی!
باید قبول کرد که «ندانستن» دلیل بسیار خوبیست برای «دانستن». اما اینکه چه موضوعی را نمیدانیم و دانستن آن اطلاعات قرار است چه اثری در زندگیمان داشته باشد هم خیلی مهم است ـ چیزی که امروزه اغلب افراد به آن توجهی ندارند متاسفانه، شاید این افراد همان کسانی باشند که دلیلِ زنده بودن و زندگی کردن هم برایشان اهمیتی نداشته باشد. البته زمان و مکانِ کنونی زندگی هم بیتقصیر نیست در پیدایش اینگونه سوالات و ندانستنها. مثلاً اگر در دوران جنگ جهانی بودم، وظیفهام مشخص بود، سربازِ بیجیره و مواجب یکی از طرفین جنگ میشدم و با شعارِ مقدسِ دفاع از ناموس و وطن، جان بر کف پا به میادین جنگ میگذاشتم؛ و هر جنگ و مبارزه و انقلابی هم همینطوریست؛ همهشان یک شعار مقدس دارند، که فقط شعارش گاهی با هم فرق میکند، نه تقدسش. یا بهتر بگویم، همان «آرمان» منظورم است. یا اگر توی فقر و خشکسالیهای چند صد سال پیشِ یکی از کشورهای آفریقایی زندگی میکردم، مهمترین دلیلم برای زندگی کردن این میشد که با سیر کردن شکمم بتوانم خودم را به فردا برسانم، به فردایی که شاید سیر کردن شکم چنان سخت نمیبود که اصلیترین دلیل زندگی کسی میشد، و گاهی همین امید تنها چیزی میبود که گرسنگی را میتوانستم با آن تحمل کنم. یا امکان داشت بردۀ یکی از بردهداران آمریکایی میبودم که آزادی از زندگییی که قرار است تمام عمرت را برای اربابی بردگی کنی، تبدیل میشد به آرمان و هدف زندگیام. حتی امکان داشت فردی میبودم با زندگییی مرفه و بدون هیچ مشکلی در یکی از کشورهای اروپایی؛ با کلی پولوپَله که از پدربزرگم بهم ارث میرسید و تنها تصمیمم این میبود که میخواهم چگونه آنهمه پول را بر باد دهم؛ و زندگییی میداشتم که در آن بزرگترین هدفم، این بود که بیشترین لذتها را در یک زندگی فانی ببرم. شاید هم درگیر یک رابطۀ عاشقانه میشدم و دلیلم برای زندگی، زندگی کردن با شخصی میبود که چشمهایش عجیبترین زیباییِهای دنیا را در خود داشتند. شاید هم فردی بودم توی کوچه پسکوچههای یکی از کشورهای آمریکای جنوبی، که تنها هدفم این بود که تبدیل شوم به رئیس یکی از بزرگترین باندهای پخش مواد مخدر؛ با جاهطلبییی که نهایتاً مجبورم میکرد رئیسی که دست راستش محسوب میشدم و مثل چشمهایش بهم اعتماد داشت را با تیری که مغزش را پهن میکرد روی زمین، بکشم. یا که فردی میبودم توی یکی از معابد شائولین که تنها هدفش برای زندگی، تذکیه روح بود و تقویت جسم؛ که نهایتاٌ میشد استاد یک مکتب رزمی. شاید هم موجودی بودم با تواناییهای خارقالعاده در صد سال آینده، و ناجی مردمی میشدم که نیروهای اهریمنی قصد نابود کردنشان را داشت.
بگذریم از این حرفهای بیهودهای که قرار نیست به نتیجهای برسد. کاش میدانستم چه میتوانستم بگویم که بهترین گفته میشد. البته مشخص است تا که کلی حرف نزنم، آن گفته را هم نخواهم یافت.
چند روز پیش طی حادثۀ غیر مترقبهای دوتا از دکمههای کیبورد لپتاپی که باید بیش از چهار سال باشد که رفیق روزهای خوب و بدم بوده است از کار افتاد. فردایش هم دوتا دیگرش. هیچ کاری از دستم برایش ساخته نبود. حتی ویندوزش را هم به نسخۀ ده ارتقاء دادم، و گفتم شاید مشکلش نرمافزاری باشد و حل شود، ولی بیفایده بود. به فکر کیبورد شدم. اول میخواستم یکی بیسیمش را بخرم، ولی نهایتاً انتخابم شد از این سیمدارهای طرحِ قدیم؛ همینهایی که دکمههایشان حسابی میرود پایین و نوشتن با آنها همراه است با کلی صدای ترقوتوروق که لذتِ زاید الوصفی دارد برای شخص نویسنده و اعصابخوردی برای کسانی که تنها صدایش را میشنوند. این لپتاپ هم به نظر میرسد به بازنشستگیاش نزدیک شده. ماههایی بود که بیوقفه کار میکرد ـ روزها به برنامهنویسی و وبگردی و شبها به دانلودِ رایگان مشغول بود. حالا هم دیگر درش بسته نمیشود و قابل حمل نیست، چرا که پایۀ یکی از لولاهایش شکسته است و در صورت و بازوبسته کردن، احتمال میرود آن یکی پایهاش هم بشکند و دردسری بس عظیم به بار آورد.
چند وقت پیش مطلبی توی ویرگول نوشته بودم در رابطه با کیبورد اختصاصی و تغییر دادن حروف کیبورد، که شاید به دردتان بخورد.
شخصی سازی کیبورد فارسی ویندوز
وحشتناک مثل از بین رفتن آرزویی که عمری به زندگی امیدوارت کرده بود. ترسناک مثل بیمیلی به چیزی که لحظات خوش زندگیات را در قبال بهدست آوردن آن میدیدی. ناامیدی مثل وقتی که دلزده میشوی از هرچه آرزوی پوچی که داشتهیی. خسته مثل وقتی که میفهمی دنیایی که به دنبالش بودی هیچ برترییی نسبت به دنیای قبلیات ندارد. سقوط مثل وقتی که پرواز میکنی رو به پایین. نابودی مثل وقتی که نه حالی داری و نه گذشتهای و نه آیندهای. زندگیِ بیمعنی مثل وقتی که دیگر هیچ آرزویی نداری. شوربختی مثل وقتی که هیچ چیزی نمیتواند خوشحالت کند؛ حتّی چیزهایی که از زیباییشان لذت میبری. دنیا به رویت میخندد، دنیا به مضحکهات میگیرد، توی بازی زندگی گیر میکنی، خودت را میسازی و نابود میشوی، میسازی و نابود میشوی. بیهوده مثل وقتی که میخواهی ببینی به کجا خواهی رسید و چه چیزی بهدست خواهی آورد. تیره مثل روزگاری که دیگر هیچ منجییی ندارد. بدبخت مردمی که به قهرمان احتیاج دارد. بیارزش تمام حرفهایی که گفته میشود. خالی کردن مثل کلماتی که اینجا نوشته میشود. زوال مثل عمری که لحظهلحظهاش میرود تا دیگر برنگردد. و پایان مثل نقطهای که در انتهای شعرِ سنگِ قبری گذاشته نمیشود.
گفت تو هم چه آرزوهایی داری. گفتم اگر همینها نبود که دیگر امیدی هم به زندگی کردنم نبود. گفت حالا چه، دگر چه میخواهی؟ کمی با خودم فکر کردم، دیدم یکی از آرزوهایم را گم کردم. یکی از دلخوشیهایم را از دست دادم. وحشت کردم. چه خواهد شد اگر هیچ چیزی آن چیزی نبوده باشد که فکرش را میکردی؟ بگذریم. به این چیزها چهکار داری؟ بگذریم. اگر بگذری راحت میگذرد. بگذر که خواهد گذشت. بگذر که میگذرد. بگذر. بگذار بگذرد.
(دهم فروردین)
میگفت مسیر صعبالعبور است. ما میخندیدیم به حرفهایش. میگفت جاییست که اگر نروید، مگر میشود معنی زندگی را بفهمید. توی گرگومیش صبح به راه افتادیم. راه طولانییی بود اما نه خستهکننده. وقتی به مکان مورد نظر رسیدیم، گویی که به یکباره به دل طبیعت وارد شده باشی؛ جایی که خبری از سازههای انسانی نیست و تا چشم کار میکند، کوههای پیوسته است که برفراشته شدهاند و به دل آسمان زدهاند؛ جایی که میشود مفهوم زیبایی را در چهرۀ خشمگین امّا چشمنوازِ فراز و نشیبهای طبیعت میتوان دریافت؛ چهرهای که اگر حتّی سالیان دراز هم به نظارهاش بنشینی، تکراری نمیشوند و هیچگاه ازشان سیر نخواهی شد.
به دل کوههایی زدیم که همیشه کنجکاو بودم بدانم چه دنیایی در پسشان پنهان شده است. صخرههایی که معلوم نبودند در طی چه سالیان درازی و بر اثر کدام آب خروشان یا باد و باران و آفتابی چنان شکلهای گوناگون به خود گرفته بودند. گاهی به تیزی تیغۀ چاقو یا اره بودند و گاهی هم به صافی و لغزندگی کاشیهای مصقّل. تا جایی که شیب چندان تند نبود، میشد قدمزنان با کمری صاف ـ اما با گامهایی محکم ـ بالا رفت، البته وقتی که زیر پایت محکم میبود؛ حال یا سنگی چسبنده بود ـ با سوراخهای ریزی که حتّی میشود به عنوان سنگپا هم ازش استفاده کرد ـ یا زمینِ خاکییی که ریشۀ گیاهان روییده در بطنش، محکمش کرده باشد. گاهی هم سطح کوه ـ برای پارهای از مسیر یا یک گذرگاه ـ پر شده است از سنگهای ریز و درشتی که باید طوری رویش قدم برداشت که انگار به دل دریایی مواج زدهای و هر لحظه ممکن است زیر پایت خالی شود. که خالی شدنشان هم از زیر پا خطر بزرگیست؛ گاهی هرچه تقلّا میکنی تا گامهایی که همراه با سنگهای درشت و کوچک لغزیدهاند را فوراً بلند کنی و در جای قبلی یا بالاتری قرار دهی ـ که وحشتِ افتادن، سرعت این حرکتهای پیدرپی را بشدت افزایش میدهد ـ ولی همچنان زیر پایت خالی میشود و خالی میشود؛ درست عین دستوپا زدن توی باتلاق. اما مطمئنترین قسمت برای بالا رفتن، صخرهها بودند؛ جایی که میشد هم دست را کاملاً بند کرد و هم پا را.
(یک روز بعد)
نگفته بود قرار است کجا برویم، گفته بود که باید خودمان بیاییم و ببینیم. از مردمی که کنار رود اطراق کرده بودند گذشتیم و زده بودیم به یک کورهراه. کمی که جلو رفتیم، خود را در محاصرۀ کوههایی دیدم که در اطرافمان برافراشته شده بودند. موتورها را بردیم بالای تپهای و پناهشان دادیم زیر یک سنگ بزرگ؛ یا بهتر بگویم، پنهانشان کردیم. وقتی که به قصد کوه مقابل به حرکت افتادیم، فهمیدم این بار اولی نیست که به اینجا میآید و گویی همۀ غار و مغاک اینجا را مثل خطوط کف دستش میشناسد. گفتیم نرسیدهایم هنوز؟ گفت حالا کلی راه مانده. و چه راهی هم! راهی از میان دو کوه؛ دریچهای رو به دنیایی دیگر. مسیر مستقیم نبود که بشود از همان پای کوه، مقصد را مشخص کرد. رفتیم و هرچه پیشتر میرفتیم، شیب تندتر میشد. از قدمهای محکم و سنگین در شیبهای کم و محتاطانه قدم برداشتن روی سنگهای کوچکوبزرگِ لغزان، و بالا رفتن به کمک صخرههایی که دستها چنان به لبهها یا فرورفتگیهایشان قلّاب میشد که مطمئن بودی میتواند همۀ وزنت را تحمل کند اگر پاها و دستِ دیگرت از جانِ صخره رها شدند. گاهی مجبور میشدی چند لحظهای توقف کنی برای شناسایی بهترین و مطمئنترین راهِ بالارفتن؛ یا یافتن جایی برای قلّاب کردن دست، حتّی اگر شده با بهجانخریدن ریسکِ یک جهشِ حسابشده.
(دو روز بعدتر؛ سیزدهم؛ شب)
سه سالی میشد که پا نگذاشته بودم روی کوهی. به کمرکش کوه که رسیدم، به نفسنفس افتادم. دیگر پاها هیچ قوّتی نداشتند. پای چپم که دیگر از فرط خستگی به درد افتاده بود؛ آخر دامنۀ کوه را دور میزدیم و بالا میرفتیم و فشار بیشتری رویش بود. (اینجاست که فهمیدم چرا میگویند زیگزاگ باید بالا رفت، اما مسیرش چنان مسیری نبود که به هر راهی که میخواهی رویش قدم بگذاری. همان، به قول عمو، صعبالعبور بود حسابی.) کم آوردم. یک سنگ مطمئن گیر آوردم و نشستم رویش. اطراف را نگاه کردم، پایین را نگاه کردم که چقدر پایین بود! و صخره و سنگهایی که دیدنشان گاهی وحشت به دلت میانداخت. خستگی که از حدی فراتر رفت، تنها بیحسی به سراغت نمیآید، درد هم هست؛ پاهایم به درد افتاده بود. تقریبا دو-سه دقیقهای بود که نشسته بودم، ولی از نفسزدن نیفتادم. پیش خودم میگفتم چه غلطی کردم که آمدم اینجا؛ دردت چه بود که آمدی این بالا آخر؟! حس کردم نور خورشید مدام بیشتر میشد. روشنتر و روشنتر. حالا روشناییِ سفید چنان زیاد شده بود که نمیتوانستم درست ببینم. طولی نکشید که آن روشناییِ سفید رنگ، شد طلایی و بعدش سبز رنگ. این حالت را خوب میشناختم. فشارم افتاده بود و خون به مغز نمیرسید. حالت جالبی است، همیشه از این روشناییِ طلاییرنگ خوشم میآمده. همه جا داشت سیاه میشد و چیزی نمانده بود که از حال بروم، و از آنجایی که روی دامنۀ کوه بودم و نشسته روی لبۀ پرتگاه، سریعاً با ارادۀ خودم دراز کشیدم. چشمها را بستم و پیش خودم گفتم چه جای خوبیست برای خوابیدن. دلم میخواست تمام روز را همانجا بخوابم. یکی از افراد گروه هشتنفریمان ـ محمد ـ کمی پایینتر از من توقف کرده بود و من خیالم راحت بود که آخرین نفر نیستم. چند دقیقهای گذشت و دیدم که برادرم صدایم میکرد و من جواب نمیدادم. حال و حوصلۀ جواب دادن را نداشتم. دیدم که دارد صدایش نزدیکتر میشود و فریاد میکشد؛ جوابش را دادم. گفت که بجنبم. چشمهایم را که باز کردم، درست بالای سرم ـ و نه خیلی دور ـ عقابی بود که بدون حرکتدادن بالهایش دور یک حلقۀ نامرئی میچرخید ـ یا شاید هم شاهین بود یا قرقی؛ خوب نمیشود تشخیص داد. خیلی دلم میخواست بدانم دارد به چه فکر میکند و از آن بالا چطور میبیند و چه را میبیند. بلند شدم و راه افتادم. پاهایم کمی قوت گرفته بود. فهمیدم که تقریباً رسیدهایم به مقر ـ یک تورفتگیِ بزرگ در بالای کوه. تمام توانم را ریختم توی پاها و به هر سختییی که بود خودم را رساندم بالا و با هر قدم پیش خودم میگفتم چیزی نمانده، یک قدم کمتر شد.
وسایل را پایین گذاشتیم و پشتم را زدم روی یک تکه زمین سبز و دراز کشیدم و نفسنفسزدنهایم را ادامه دادم. گوشم را داده بودم به عمو که از داستانها و تجربههایش میگفت. ضعف کرده بودم. یک بیسکویت مغزدار ـ از این هایبایها ـ برداشتم و شروع کردم به جویدن؛ حتّی حال و اشتهای خوردن را هم نداشتم. پنج دقیقه طول کشید تا دوتایش را دادم پایین. چای پخش شده بود و من هم یکی گرفتم. چه لذّتی داشت نوشیدن چای خوشرنگِ داغ در بالای کوهها. چه دنیایی بود آن بالا. تا چشم کار میکرد کوه بود و سنگ و صخره و خار و رنگِ سبزِ پراکنده. گویی به یک تابلوی نقاشی بسیار عظیم نگاه میکنی. منظرهای که چشمها همیشه حریصانه نگاهش میکند و هیچگاه از تماشایش سیر نمیشود. درست مثل نشستن روی شنهای ساحل به نظارۀ خورشیدی که میرود تا پشت دریا پنهان شود. روی کوههای روبهرویی شاهینی را میدیدم که با فاصلۀ کمی از زمین پرواز میکرد؛ البته اینطور به نظر میرسید؛ در حقیقت ما آمده بودیم بالای کوهها و این بالا دیگر قلهها کمتر شده بودند و بیشتر به تپه میمانستند. با چند قلپ چای حالم آمد سر جا و با ولع آن بیسکوئیت را دادم رفت پایین. حالا عمو و بچهها کمی دورتر جمع شده بودند دور سوراخی میان زمین و دیوار. عمو با چراغ قوه رفت پایین و بعد از چند دقیقه، یک گونیِ زرد داد بیرون. تعجب کردم. فهمیدم که محتویاتش تنها یک طناب است. همگی تک تک و درازکش از دهانۀ تنگ غار رفتند داخل. من آخرین نفرشان بودم که رفتم تو. بعد از گذشتن از یک تونل کوتاه، میرسید به یک زاغه. حسابی بزرگ بود. ارتفاعش کم بود و در برخی نقاطش نمیشد کمر را صاف کرد، ولی حسابی بزرگ بود. آنقدر جا بود که اگر همۀ هشت نفرمان دراز میکشیدیم و میخوابیدیم، باز برای پنج-شش نفر دیگر هم جا بود. سقفش مثل همان تورفتگی کوه بود، ناهموار و دودهگرفته. همگی گوشی به دست داشتند نور میانداختند و فیلم میگرفتند و عمو مثل همیشه داشت حرف میزد؛ با همان جذبۀ همیشگییی که توی حرفها و نحوۀ بیانش بود. میگفت آن گونیِ طناب را دو ماه پیش گذاشته بوده داخل این غار. سردم شد. گوشۀ غار یک هواکش بود که به قله میرسید و باد خنکی ازش میآمد. پایین هواکش، یک شکاف دیگر بود. این یکی تنگتر از دهانۀ همین غاری بود که تویش بودیم. عمو رفت پایین و چند نفر دیگر هم رفتند تو. من که میخواستم بروم پایین گفتند جا نیست و آمدند بالا. برادرم که پایین رفته بود با خوشحالی هی تکرار میکرد که آمدهایم توی دل کوه! و واقعاً هم همینطور بود. و چه جای خوبی هم بود. قشنگ میشد زندگی کرد آنجا. و چه زندگییی هم. کافی بود تا از درونْ ورودی غار را ببندی تا دیگر با خیال راحت همانجا روزت را شب کنی و شبت را روز.
از غار زدیم بیرون و پناهگاهمان را به مقصد کوه بالایی ترک کردیم. آنجا هم یک غار دیگر بود. عمو با نور وارد شد و با جملۀ «اینجا خفاش داره کسی نیاد تو»، آمد بیرون. گفت که سه تا خفاش از سقف آویزان بودند؛ سه تا مثلت باریک و درازِ مشکی. از قیافۀ خفاشها میگفت که چقدر ترسناک است. میگفت خفاشها هیچ کاری نمیکنند، فقط با چنگالهای تیزشان صورتت را نوازش میکنند ـ البته این چیزها را سه روز بعد گفت؛ یعنی امروز، سیزدهم، توی درهای میان کوههای قیزقلعه، وقتی که لانههای خفاش را بهمان نشان میداد: سوراخهایی با قطر دهسانتیمتر توی دیوارههای سنگی کوه. مقصد بعدی کوه مقابل بود و به نظر میرسید بدنم پاهایم تازه راه افتاده بودند. یک سوراخ روی قلهاش دیده میشد. حسابی دور بود و اگر عمو نشانش نمیداد، نمیشد به راحتی تشخیصش داد. پایین رفتیم و بالا آمدیم تا پای آن کوه. روی زمین دوتا قوطی باریک پلاستیکی دیدم؛ شبیه آمپولهای گاواژ. عمو گفت که چسب است، برای جایگذاری دینامیتها توی کوه. گفت برای اینکه دینامیت بتواند سنگ را تخریب کند، باید دهانۀ سوراخ را حسابی محکم کرد. کمی بالاتر مهدی بود که میگفت آنجا چند کیسه گچ دیده. حجت هم یک متۀ بزرگ پیدا کرد. به صخرهها رسیدیم، و باید تا دهانۀ غار را ـ که تقریبا پانزدهمتری ارتفاع داشت ـ صخرهنوردی میکردیم. ایستاده بودم و داشتم دنبال مسیری میگشتم تا آن بالا. سمت راست محمد بود؛ وقتی دیدمش یک لحظه تعجب کردم که چطوری از آن سمتی که همهاش سنگهای بزرگ و صاف بوده بالا رفته بود. مرا هم صدا زد که از آن طرف بروم، ولی به نظر راه خوبی نمیآمد. راه سمت چپ که به بالای دهانۀ غار میرفت مناسبتر بود برای بالا رفتن. داشتم بالا میرفتم. امیرحسین هم آن بالا بود. دیگر چیزی نمانده بود. ایستادم تا نفسی بگیرم که صدای بمی آمد. انگار که چیزی افتاده باشد پایین. عمو از آن بالا بلند صدا زد که چی بود؟ امیرحسین با صدایی آرام و ناباورانه گفت محمد بود؛ افتاد! نمیخواستم به هیچ چیزی فکر کنم. با تمام وجودم آرزو کردم که خواب بوده باشم و امروز چیزی جز رویا نبوده باشد. صدای نالۀ محمد بود که نگذاشت بیشتر از آن افکارم پروبال بگیرد. برگشتم تا ببینم کجاست. دیدم افتاده است میان سنگهای درشتِ پایین صخره. پای راستش را کج گرفته بود و ناله میکرد. صورتش خونی شده بود. فاصلۀ زیادی بود. پیش خودم فکر میکردم اگر من افتاده بودم چه میشد. به این فکر میکردم که حالا او چقدر درد میکشد و وقتی که توی زمین و آسمان بوده، به چه فکر میکرده و چه دیده و چه حالی داشته. بر خودم لرزیدم. وحشت برم داشت. به این فکر میکردم که با هر قدمم ممکن بوده زیر پایم خالی شود و اتفاق خیلی بدتر از محمد بر سر من بیاید. با احتیاط رفتم پایین. دیگر حتّی به آن غاری که به هوایش آمده بودیم بالا فکر نمیکردم. همگی کنار محمد رسیدیم. قطرههای قرمز رنگ خون را روی سنگها میدیدم. به نظر میرسید که طوریش نشده، فقط صورتش خونی شده بود. عموحسین میگفت که نباید بگذاریم زیادی اینجا بماند؛ تا بدنش گرم است باید حرکتش دهیم. زیر شانههایش را گرفتند و رفتیم تا قرارگاه؛ همان تورفتگیِ کوه. خیال همگی از بابت محمد راحت شده بود. امیرحسین که آن بالا بود همه چیز را دید. میگفت زیر پایش خالی شد و افتاد روی سنگ، بعد پاهایش مثل فنر عمل کرده است و پرتش کرده پایین. میگفت کلی توی هوا چرخید، بعد هم با سینه فرود آمد روی زمین. خودش بعداً به شوخی گفت که هرچه پایین میآمد به زمین نمیرسید. حقیقتاً از ارتفاع زیادی افتاد. میگفت با دستهایم خودم را نگه داشتم وگرنه سرم خورده بود به سنگ و کارم تمام بود. بعد زخم دستش را نشان میداد و زخمهای پیشانیاش را. عمو میگفت خدا بخاطر بچههایش نگهش داشته، وگرنه باید حداقل حداقلش پا و دستی ازش شکسته میشد. میگفت باید از خوشحالی برقصم که کاریش نشده. کلی هم مسخرهاش کرد و ما هم خندیدیم. برای ناهار، سالاد اولویه خریده بودیم؛ حقیقتاً که انتخاب بسیار خوبی بود. بعد از ناهار و چای و استراحت، حرکت کردیم. عمو با کلی دردسر محمد را آورد پایین. اگر نبود نمیدانستیم چه باید بکنیم؛ خودمان حتی برای خود هم زیادی بودیم. پایین آمدن خیلی سختتر و خطرناکتر از بالا آمدن است. بیشتر اوقات موقعِ پایین رفتن میفهمی که چه غلطی کردهیی که آنهمه راه بالا آمدهای.
و تمام دیگر. زیادی هم شد.
فردایش با دوتا موتور رفتیم قم. هفتادتا رفت، هفتادتا برگشت. این قم رفتن حتی از کوهنوردی دیروزش هم خستهکنندهتر بود. به قول حجت، مسیرهای بینشهری را نباید با موتور آمد؛ موتور برای مسیرهای مسافرتیست؛ مسیرهایی که طبیعتش نگذارند حوصلهات سر برود و خسته شوی. حقیقتاً از قم متنفر شدم و دیگر هیچوقت با موتور به آن شهر شلوغ ـ که رانندههایش اغلب مثل گاو رانندگی میکنند ـ نخواهم رفت. اگر نمیرفتیم سینما و «به وقت شام» را نمیدیدیم، به جرئت میگفتم که جزء بدترین روزهای این سالها بود؛ سفری سرتاسر پشیمانی. توی مسیر هی به خودم میگفتم که چه غلطی کردیم آمدیم؛ و ای کاش حداقل هندفری را بر میداشتم، یا کلاه کاسکتم را. برگشتنی هم به شب خوردیم و سرما. حتی لباس گرم هم نبرده بودم.
بعد از یک روز استراحت، علیالطلوع با موتورها زدیم به جاده. اینبار فقط ما سهتا و عموحسین و مهدی. من فقط تک بودم روی موتور، بقیه دو ترک؛ و چه لذتی هم داشت موتورسواری، توی جاده و کلّی هم مسیر خاکی. با کاپشنِ نظامیِ ارتش سوریه و کلاهکاستی که لذت موتورسواری را چند برابر میکند. هشتونیم بود که قیزقلعه بودیم. موتورها را تا جایی بردیم بالا که حتّی فکرش را هم نمیشود کرد. بعد از چرخیدن توی آن قلعۀ کوچک ـ که کلی سوراخ و پنجره برای دیدبانی داشت ـ و نوردیدنِ کوههای اطراف، ناهار را توی درهای خوردیم و رفتیم سمت سد الغدیر و جلایر. جای دیدنییی بود و بخصوص روی موتورها حسابی لذت بردیم. مردم زیادی آمده بودند تا سیزدهشان را بهدر کنند. روز طبیعت بود، و در این روز معمولاً طبیعت حسابی قربانی میدهد. خدایش قبول کناد.
حالا هم که نشستهام اینجا و با چندتا زخم روی کف دستهایم دارم مینویسم. خلاصهاش کنم. دل را زدیم به دریا. چند روزی از دنیای تکراری خودم بهدر شدم. کلی زندگی. کلی خاطرۀ جدید. کلی عکس. حالا میفهمم که این عکسها و فیلمها چقدر ارزشمندند؛ و حقیقتاً تنها چیزی هستند که میمانند و یادگار میشوند. خاطرهها را زندۀ زنده میکنند. هرچند که هیچوقت شبیه به چیزی نمیشوند که خودت دیدهای..
دیشب به تو فکر میکردم. به تویی که نمیدانم کیستی ولی میدانم که بالاخره روزی سروکلّهات پیدا خواهد شد و خیلی چیزها را تغییر خواهی داد. تویی که میتوانم رویت جور دیگری حساب کنم و محرم اسرارم بدانمت و حرفهایی را به تو بگویم که توی نوشتههای روزانهام دفن میشوند یا محکوم به مرگی تدریجی در میان دیوارههای سرم هستند. تویی که همراه و همیار و همصحبت و همسفره و همسفرم خواهی بود، همیشه؛ و کلی از این کلماتی که با «هم» شروع میشوند ـ کلماتی که نشانگر معیّتاند و اشتراک. میدانم که تو با دیگران فرق خواهی داشت، اما هنوز نمیدانم که قرار است در کجای این فضازمان دیدارت کنم، و نمیدانم هم چه فرقهایی قرار است با دیگران داشته باشی. چه میدانم، شاید هم هیچوقت ندیدیام، و ندیدمت؛ یا دیدم و نشناختم، و دیدی و نشناختی. اما مطمئنم که با پیدا شدنت چیزهای زیادی تغییر خواهد کرد. تکلیف سنگینی به گردن داری، باید نگاهم را به زندگی تغییر دهی؛ البته شاید برای تو سخت نباشد این کار، و تنها با بودنت به زندگیام رنگ دیگری ببخشی و معنایی دیگر. بگذریم.
با همین افکار بود که تنِ خستۀ از سفر برگشتهام را راحت کردم و در خواب به فراسوی فضازمان عزیمت کردم. به جایی که نمیدانستم کجاست و به پیش مردمانی که نمیدانستم بهواقع کیستند. شاید که در قرون وسطای اروپا. از لباسها میشد حدسهایی زد. من نوجوانی بودم معمولی، اما کسی بود که خلاف این را فکر میکرد. نمیدانم در من چه دیده بود. شاید با چشمهایش قدرتهای آزاد نشدهای را در وجودم میدید ـ چیزهایی را که من خودم ازشان خبر نداشتم و شاید هیچوقت هم خبردار نمیشدم اگر او نمیبود.
روزهایی بود که مرا با خودش به میان کوهها میبرد ـ جایی که کسی نباشد بجز من و او ـ و در غاری روز را سپری میکردیم. او برایم حرف میزد، از گذشته میگفت، از زندگانی میگفت، از خیر و شر میگفت، از قدرتهایی که در جهان وجود دارند میگفت، از تواناییهای ذاتی افرادی میگفت که ممکن است ظرف عمرشان خالی شود، ولی هنوز هم به وجودشان آگاه نشده باشند. از چیزهایی میگفت که دیگر در خاطر نیست. دیگر حتّی آن روزها را هم به سختی به خاطر میآورم. نمیدانم کدام روز از آن روزها بود که توانستم با مار زنگییی که توی غار بود حرف بزنم و ارتباط برقرار کنم. یادم نمیآید که چند سال گذشت تا باور کردم حرفهای استادم حقیقت داشت. دیگر یادم نمیآید که چند بار آن جمله را شنیدم؛ جملهای که باشنیدنش سرشار از امیدم میکرد وقتهایی که از خودم و از او ناامید میشدم و حرفهایش را دروغین میپنداشتم: «یقین بدار اگر ذرهای شک داشتم که تو اویی نیستی که باید باشی، هیچگاه مرا نمیدیدی.»
یادم نمیآید چه وقتی بود که توانستم آن مار را چون پرندهای در آسمان به پرواز در بیاورم. و حتّی یادم نیست که چند سال گذشت تا توانستم خودم را توی ذرات هوا به جریان بیندازم و در پهنای آسمانها قدم بگذارم. حتّی نمیدانم چه وقتی بود که آن مار باعث شد استادی که از پدر برایم عزیزتر بود را از دست بدهم. گاهی از خودم میپرسم آن مار که بود و از کجا آمده بود و چگونه شد که میتوانستم با او حرف بزنم. از خودم میپرسم استادم از کجا میدانست که من چنان تواناییهایی دارم و او حقیقتاً که بود.
من آن مار را نابود کردم، ولی او دیگر نابودشدنی نبود؛ گویی جاودانگی یافته بود ـ چیزی را که به دنبالش بوده بود. گاهی فکر میکنم همۀ روزهای زندگیام را در تلاشِ بهدست آوردن قدرتی بودم که زندگیام را نابود میکرد؛ به دنبال چیزی بودم که نباید میبودم. شاید اگر آن اتفاقات نمیافتاد، نه آن مار به خواستهاش میرسید و نه استادم با زهری که در خونش دویده بود جان میداد. و آیا او واقعاً یک مار بود یا من او را به آن صورت میدیدم؟ نمیدانم. اینها تمام چیزی بود که به خاطرم مانده؛ و به زودی هم کاملا فراموش خواهند شد. سالهای بسیاری گذشته. حالا در جای دیگری از فضازمان هستم، با زندگییی دیگر. به این فکر میکنم که این زندگی هم روزی به رویای کس دیگری تبدیل خواهد شد، کسی که شاید «من»ای دیگر باشد.
حالا به این فکر میکنم که نکند تو همویی باشی که مرا راهنما بودی. و آن دیگری کیست؟
****
مجبور شدهام آن انگشتر عقیقی که چندین سال است به همراه دارم را برای مدتی به دست نکنم؛ پوست انگشتم را آزرده. سهشنبه بود؛ قاطی کاروانی شدم که به سوی جمکران میرفت. چهقدر دلم برای خودم تنگ شده، نمیدانی.
قبلاً گفته بودم: هرچقدر که داشتن یک کتابِ خوب برای خواندن برایم آرامشبخش است، به همان اندازه، اتمام آن کتاب و انتخاب کتابِ بعدی، سرگردانم میکند و یکی دو روزی شاید وقتم را بگیرد و پریشانم کند.
بعد از اتمام ”همسایهها“ی احمد محمود، نهایتاً رفتم سراغ ”بیگانه“ی آلبر کامو با ترجمۀ جلال. این کتاب را قبلاً نشان کرده بودم. جلال در مقدمۀ این کتاب، مقالهای از ژان پل سارتر ـ که به تفصیل راجع به «بیگانه» نوشته است ـ را ترجمه و خلاصه کرده. قبلاً چندین بار راجع به این کتاب حرفهایی ضدونقیض شنیده بودم و پیشانگارههایی راجع به آن داشتم و خیلی بر سر انتخابش کلنجار رفتم. نهایتاً انتخاب شد. شروع کردم. سارتر داشت دربارۀ «پوچی» میگفت و راجع به «مرسو»، قهرمان داستان. مقدمه را که میخواندم، گویی که من مرسو بودم و در حرفهای سارتر، خودم را میدیدم. خواندن آن چند صفحه برایم خیلی طول کشید. حین خواندنش مدام ذهنم میرفت توی همین نوشتههای اخیرم و انگار که داشت راجع به من حرف میزد.
خب اینها را دارم میگویم که چه؟ منظورم چیست؟ هیچ! هیچ منظوری ندارم. فقط میخواستم بگویم که ناراحت شدم. کاش که اصلاً سراغ این کتاب نمیآمدم و یا حداقل مقدمهاش را نمیخواندم. البته با آن حال هم چیزی فرق نمیکرد. حالا میدانم که دقیقاً چهام هست ولی آن موقع نمیدانستم. قبلاً نمیدانستم که توی چاه افتادهام، ولی حالا میدانم که کجایم. حالا مدام «گفت، گفتم»ام را به یاد میآورم، «۹۶، سالی که گذشت» را به خاطر میآورم، و حتّی همین «دلم سفری میخواهد بیانتها»یی را که چندبار قصد کردم بروم و حذفش کنم. دلم میخواهد همۀ نوشتههای دو ماه اخیرم را حذف کنم ـ از همان «شروع میکنم ولی...». نوشتن خطرناک است. نوشتن بخصوص وقتی که از خودت بنویسی خطرناکتر هم میشود. همهاش ریسک است. خودت را برای خودت شفاف میکند؛ و حتّی بیشتر از آن، مسیرت را مشخصتر میکند و حسابی چکشکاری میشوی. تثبیتت میکند؛ محکم و استوارت میکند. حرفهایت را به عقایدت مبدل میکند. مدام روشنترت میکند و سایهها محو میشوند و ابهامات، کم. همۀ اینهایی که گفتم خوب است؛ اما وقتی خطرناک میشود که میخواهی حرفی بزنی که حرفهای گذشتهات را نقض میکند، ولی دیگر نمیتوانی؛ دیگر خیلی سخت میشود. دیگر باورت شده است که حرفهایی که قبلاً گفتهای، حرفهای خودت بوده است. به حرفهایی که بیشتر از سر احساساتِ زودگذر هستند و افسردگیهای موقتی و دگرگونیهای ناپایدار، ایمان میآوری. از مسیر اشتباه میروی، و آنقدر ادامه میدهی تا جایی که مفهوم «مسیر اشتباه» در نظرت تغییر میکند و همه چیز دگرگون میشود.
آجر اول را کج میگذاری و تا آخر، دیوارت کج بالا میرود. شاید بزرگترین اشتباهم این بود که خودم را «جستوجوگر» نامیدم و این جستوجوگر را تعریف کردم. و از آن بدتر «در جستوجوی زندگی» را شعار خودم قرار دادم. شعارها حتی بیشتر از نوشتن خطرناکند. گاهی واقعاً خودت را گم میکنی و از خودهای اشتباهیات فاصله میگیری، اما برای اینکه زودتر از سرگردانی رهایی یابی، به گذشتهات رجوع میکنی و شعارت را میبینی، و نوشتههایت را. سعی میکنی دوباره همانی شوی که قبلاً بودهای. آنقدر خودت نبودهای که دیگر به بیخودیبودن عادت میکنی و فکر میکنی حقیقتاً همان هستی. از خودت فاصله میگیری و دورتر و دوتر میشوی.
حالا شاید خیلی ناراحت باشم. خودم را حسابی گم کردهام. نمیدانم کیستم. نمیدانم این کسی که اینجا هست، کیست. آیا واقعاً این شخص، خودم هستم؟ این تجددگرای سنتستیز، من هستم؟ حقیقتاً این همانی هست که بودهام؟ و آیا آن سنتگرای خوشخیال، خودِ حقیقیام میباشد؟ من کیستم؟
اگر خودم را به یک کارتِ حافظه تشبیه کنم، دست به همان اندازه که یک سنتگرا هستم، یک تجددطلب هم هستم؛ هر دو به یک مقدار. به همان اندازه که اهل دین هستم، بیدین و کافر هم هستم. و حالا به جایی رسیدهام که هر دوی این شخصیتها به اندازۀ هم سنگینی دارند و بین یک خلأ گیر کردهام. حالا اگر تمام آن کارت حافظه را هم پاک کنند، هیچ فرقی به حالم نمیکند. خالی خالی شدهام. به دوراهی رسیدهام؛ شاید هم چندراهی. حالا دیگر تنها خودم هستم که میتوانم تصمیم بگیرم که چه کسی باشم و چگونه باشم. و این چه تصمیم دشواریست. آدمِ گذشته را انتخاب کنم یا همینی باشم که بهتازگی شدهام؟ نمیدانم. نمیدانم! تصمیم آسانی نیست. انتخاب دشواریست.
قبل از نوشتن کلمات بالا، دو دل بودم برای خواندنِ «بیگانه»، و اگر راستش را بخواهی، حتّی میترسیدم که خواندنش بیشتر من را از خودم دور کند. اما حالا که به اینجا رسیدم، تصمیمم عوض شد. میخوانمش. شاید بعد از بیگانه، «افسانه سیزف»اش را هم بخوانم. حالا میدانم که بر سر دوراهی ایستادهام. میدانم که میخواهم برای مدتی، تماشاگر باشم، تا «در جستوجوی زندگی». این هم شعاری دیگر. ببینم به کجاها میکشاندم.
پینوشت: نگارندۀ این مطلب پس از خواندن کمی از داستان فهمیده است که شخصیت «مرسو» با او تفاوتهای بسیاری دارد.
گفت: ولی یه چیزی؛ من از ته قلب بهش ایمان دارم: آدمایی که سختیهای شدید توی زندگی دارن، انتخابشدهن..
گفتم:
... همه انتخاب شدهن. هرکی که داره نفس میکشه یا قراره نفس بکشه و یا نفساشو کشیده، انتخاب شده. ولی من نمیتونم این انتخاب شدن رو درک کنم؛ فقط میتونم خودم رو درک کنم. من، منم؛ پس این انتخاب شدنه. کسی که میتونه درک کنه که خودشه، و یا اینکه بفهمه که «هست»، یعنی انتخاب شده. و من فقط خودم رو میتونم ببینم که «هستم»؛ گاهی واقعاً به این نتیجه میرسم که فقط منم که خودم هستم و کنترلم، دست خودمه و میتونم زندگی رو درک کنم. حتّی نمیتونم آدمهایی رو درک کنم که واقعاً دارن از خودشون و دردهاشون و خوشیهاشون حرف میزنن و به نظر میرسن که حقیقتاً یک «من»ای دارن و «هستن» و دارند زندگی میکنند. همهش بازی به نظر میرسه. یه بازی بزرگ برای اینکه فکر کنم این دنیا حقیقیه و به پوچیِ یه رویا نیست.
خیلی برام سخته که بپذریم هر کسی مثل من هست و اینطوری به عالم نگاه میکنه. نمیگم که الّا و بالله فقط منم که هستم و انتخاب شدهام که مهرۀ اصلیِ این بازی باشم؛ هر کسی میتونه از همین منظر به زندگی نگاه کنه، ولی برای من سخته که این رو بپذریم. و فقط «من»هاست که میتونن حقیقتاً به این درک برسند؛ به درکِ خودشون از عالم.
گفت: راستش احساس منم همینه، علتی که ادامه میدمم همینه، منظورتون چیزی بود شبیه اینکه فکر میکنید دید خودتون به دنیا رو هیچکس دیگهای نداره؟
گفتم: جالبه. بله، همین بود. (و پیش خودم میگفتم این هم جزء همان بازیست.)
****
گفت: روزگار غریبیست برادر...
گفتم:
خوبیاش این است که این روزگار هم میگذرد. غریبیاش هم میگذرد؛ خوشیاش هم حتی میگذرد. اصل گذشتن است؛ گذشتن از هرچه گذشته است. حتّی گاهی نباید چشم دوخت به آینده؛ دم، غنیمت است. همین حالا، چیزیست که داریم و زندگیمان در آن جریان دارد. غم هست، خیلی بیشتر از خوشیها هم هست؛ و زندگی همین است. گذر از تاریکیها و عبور از روشناییها. من که یاد گرفتهام دل به هیچ چیزی نبندم، ولی در هر حال زندگی کنم. یاد گرفتهام که حتّی غمهایم را هم دوست داشته باشم. یاد گرفتهام زندگی را در پوچترین و تاریکترین لحظاتش هم غنیمت شمارم. سخت نیست. اگر خوب دقت کنیم، همه چیز زیباست. و این زندگی تنها فرصتیست که داریم.
مرگان زیر گوش دختر زمزمه میکند:
روزگار، همیشه بر یک قرار نمیماند.
روز و شب دارد
روشنی دارد
تاریکی دارد
کم دارد بیش دارد
دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده
تمام میشود
بهار میآید...
(جای خالی سلوچ، محمود دولتآبادی)
****
چقدر حرف ناگفته هست توی این صحرای بیحرفی. چقدر گفتنهای بیهوده هست و چقدر پشیمانی و حسرت برای حرفهای گفته شده و ناگفته مانده.