من آدمِ جنگیدن هستم یا نه؟ بهش فکر میکنم. آدمِ جنگیدن هستم؟! چیزهایی که تابهحال برای حفظ و بهدستآوردنشان جنگیدهام انگشت شمارند، ولی اینطور نیست که با جنگیدن غریبه باشم. دلم میخواهد به خودم بگویم این زندگیِ هرروزه هم جنگ است، ولی میدانم که نیست. تو میتوانی انتخاب کنی که هزاران کیلومتر دورتر از خطِ آتش باشی، و هم میتوانی پای زندگیِ هرروزهات را به خطِ آتش بکشانی. اشتباه است حرفهایم؟ زیادی خوشبینانه است؟ شاید حق با شما باشد!
حرف از جنگ شد... روزهایی را یادم میآید که جنگیدن توی میدان و بینِ تانک و اسلحه و بمب و گلوله را به زندگیِ روزمرهام ترجیح میدادم. واقعاً ترجیح میدادم. فکر میکردم در میدانِ نبرد، جنگ خودِ جنگ است؛ چهرۀ واقعی؛ بینقابوحجاب. فکر میکردم در جنگِ واقعی زخمهایی وجود دارد که هرکدامشان میتواند نفسکشیدنت را قطع کند، نه مثلِ زندگیِ هرروزهات که مدام زخم بزند و گلویت را بفشارد و بگذارد زنده بمانی و فقط رنج بکشی.
چه میگویم؟ نه، من حالا کیلومترها دورتر از خطِ آتش صبح از خواب بلند میشوم و شب به خواب میروم. ولی یک چیزی فرق کرده. این چند روزه زندگیام را بردهام گذاشتهام وسطِ ترکش و تانک و تفنگ. نمیشود بیاحتیاط به هرچیزی پشت کرد یا تکیه داد؛ باید مراقب باشی خنجری آنجا نباشد، یا تکیهگاهت سست نباشد. آرامشم در خطر است. زندگیام هم اینجا در خطر است. واردِ نبردی خودخواسته شدهام. نبردی که میتوانستم سالهای سال ازش دور بمانم. دور باشم و در آرامشِ شیشهایِ دورویی، کتابهایم را صفحهصفحه زیرورو کنم و پُر شوم از انزوایی شیرین.
میدانی، جنگیدن سخت نیست وقتی به هدفت ایمان داشته باشی. اما کافیست که شک کنی، به خودت، به هدفت، به اینکه «چرا پیروزی؟»، و «شکست به چه قیمت؟». همین کافیست که لحظۀ لحظۀ بودنت در آن جنگ، تو را به آتش بکشد. آرامشت را به رگبارِ گلوله ببندد. با ترس و اضطراب، حسِ غرقشدن را بهت القا کند؛ طوری که هر لحظه در حالِ خفهشدن و مُردن باشی.
اما یک چیزی را خوب فهمیدهام. جنگ همهاش اینجاست، درونِ خودت. بزرگترین و حقیقیترین جنگِ عالم، درونِ خودِ توست؛ باقیِ جنگها نمودهایی عینی از همین جنگِ درونیست. حالا تصمیم گرفتهای بجنگی؛ بجنگ. گاهی فکر میکنم هیچ چیزی لذتبخشتر از این نیست که خودت را قدرتمندانه در حالِ جنگیدن ببینی؛ در حالِ ایستادگی؛ تلاش برای زندهماندنت، و پیروزی. تسلیمشدن اما خودِ مرگ است. سر خم میکنی و به خاک میافتی. اما همه که نمیتوانند مدام بجنگند؛ میتوانند؟ جنگ بازی که نیست؛ مرگ هم دارد، از پا افتادن و دیگر بلند نشدن هم دارد، مثلِ خودِ زندگی. ولی تو هنوز هم میخواهی بهبازی بگیری همهچیز را. گاهی میخواهم ازت بپرسم «کِی بزرگ میشوی و دست از این رفتارهای کودکانهات برمیداری؟»، ولی خب گاهی هم فکر میکنم: مگر همهچیز بازی نیست؟ هه! به بازیات ادامه بده پسر!
این جاده آدم را تا کجا میبرد؟ هرچه میروم چیزی برایم ندارد جز انباشتِ دمادمِ دلتنگی. میایستم. موتور را زود خاموش نمیکنم؛ صبر میکنم تا کمی درجا کار کند و نفسی بگیرد. دستهایم را از دستکشها میکشم بیرون و فکِّ کلاهکاسکت را میدهم بالا. از موتور پیاده میشوم و سوئیچش را میچرخانم و روی جکبغلاش تکیهش میدهم. واردِ سنگفرشِ پیادهرو میشوم و روبهروی تابلوِ ورودیِ قبرستان میایستم و به رسمِ عادت، شروع میکنم به زمزمهکردنِ کلماتِ عربییی که روی تابلو نوشته شده است. در همان حال سرم را از کلاهکاسکت میکشم بیرون؛ یا کلاه را از سرم بیرون میکشم؟ هان؟ چرا هربار که دلم گرفته است این قبرستان مرا میکشد سمتِ خودش؟ دلتنگی را کجا میشود توی یکی از این گورهای سرد جا داد و برگشت؟ دلتنگی توی قبرستان قدم میزند. به آدمهای دلتنگی نگاه میکند که با لباسهای سیاه دُورِ یک گور جمع شدهاند. دلتنگی گوش میسپارد به فریادهای سوزناکِ زنانهای که در فضای بینِ قبرها و آسمان پراکنده است. نه، دلتنگی در سکوت با آن فریادها همصدا میشود و بیصدا ناله میکند. دلتنگی خبر ندارد که با اشکهایی که روی سوزِ نالهها سوار است، او هم اشک میشود و قدمقدم ریخته میشود روی زمین ـ بدونِ اینکه چشمهایش تَر شود. دلتنگی، دلتنگتر از قبل فرو میرود توی دستکشها و کلاه و موتور. و بازمیگردد، پُربارتر، به تنگاتنگِ دیوارهای شهر ـ به خیالِ فردایی که میتواند خودش را در گرمای آغوشی امن گُم کند. یا پیدا کند؟ پیدا! به خودش بازگردد و تمامِ سنگینیِ دلتنگیاش را یکجا خالی کند در لحظهلحظۀ بودنی و دیدنی و نشستنی و قدمزدنی.
من از شهر فرار میکنم، از دیوارهایش، آدمهایش، کوچهها و خیابانهایش؛ در جستوجوی خودم ـ در جستوجوی تو. از اعماق میکشم بیرون، برای لحظهای نفسکشیدن؛ برای تنفّسی عمیق، و دوباره به درونِ آب فرورفتن.
گاهی از خودم تعجب میکنم. چه شد در همین مدتِ کوتاه که اینقدر تغییر کردم؟ حالا مسیری که به دلِ تاریکی میرفت را دارم قدم قدم برمیگردم عقب. میدانم که دانسته پیش میرفتم. میدانم که میدانستم دارم چه میکنم. میدانم که فهمیده بودم انتهای تاریکی چیزی جز تباهی نبود. و باز هم به پیش رفتنام در فراموشی ادامه میدادم.
«خاکستر» را با شوق میگیرم توی دستم. خوب جلدِ آبیِ فیروزهایش را از نظر میگذرانم. صفحۀ اولِ کتاب را باز میکنم و به گوشۀ بالایش خیره میشوم و برای چندمین بار، خاطرۀ لحظۀ نگاشتهشدنِ آن کلمات را به خاطر میآورم. ولی حالا، صورتش باز محو شده. مگر چند روز گذشته؟ صفحه میزنم تا برسم به آخرین صفحهای که خوانده بودم. شروع میکنم به خواندنِ حرفهای کسی که هنوز درست نمیشناسمش.
مینشینم همانجا روی زمین و خیره میشوم به همۀ اینها، که هیچ است. آخرش هیچ است. اما بهتر از هیچ هم هست. همۀ آن خلنگها هنوز در سرم نیش میزند. این یکی را هم میگذرانم. میدانم. میشود یک خارِ دیگر توی سینهام، و با همان دوباره راه میروم، و میخندم. شاید حتّی دوست بدارم. نه، دوستداشتنی دیگر در کار نیست. دیگر احتیاجی هم نیست. آخرِ کار هیچوقت احتیاجی به دوستداشتن نیست. ـ خاکستر؛ حسین سناپور
بعد از خواندنِ این کلمات، مکث میکنم. هیچ است؟! نکند که باشد؟ از خودم و از لحظه خارج میشوم. به درونِ تاریکی نگاه میکنم. نور میبینم. به شب فکر میکنم. به بوستان. به نیمکت. به گرمای آن شبِ سرد. یعنی میشود که همهاش خیالاتِ واهیِ ذهنِ پریشانم باشد؟ چهرۀ محوْ لبخند میزند و کتاب را میگیرد جلوم. مالِ من است؟! با ناباوری کتاب را از دستش میگیرم و به صفحۀ اولش نگاه میکنم. میخواهم ناباوریام را پشتِ ذوقزدگیِ چهرهام قایم کنم. آیا توانستم؟! چهرۀ محو از بینِ قفسههای کتاب راه میافتد. دنبالش بهراه میافتم تا گمش نکنم. باهاش تا دلِ تاریکیِ سردِ شب حرکت میکنم. مینشینم. خاکستر را میگذارم یکطرفم. دستم را حلقه میکنم دورِ خیالِ بودنش. با خیالش گرم میشوم. این خیال است؟ با دستهام خیال را باور میکنم. به صفحۀ اولِ خاکستر نگاه میکنم. دور میشود، دورتر، دور... چقدر دورم؛ چقدر دور...
از خواب میپرم. داشتم شانهبهشانۀ آن چهرۀ محو قدم میزدم. دستش توی دستم بود؟! یادم نمانده... من دارم از تاریکی میکشم بیرون، اما فراموشی انگار هنوز ولم نکرده است. تقلّا میکنم، با یادآوریِ لحظهبهلحظۀ خاطرۀ آن روز. خاطرهای که میخواهم با یادآوریاش، توهّم و محالبودنش را خط خطی کنم و بهش اعتبار دهم. دارم از تاریکی میکشم بیرون و این یعنی بیش از هر وقتی خوشحالم، به همان اندازه که غمگینام. حالا برای یادآوریِ آن چهرۀ محوشده، دارم خودم را از تهِ چاهِ نیستی میکشم بالا. باز احساسِ زندهگی میکنم. باز دلتنگ میشوم چنانکه به سختی میشود نفس کشید. باز ذوق میکنم و سرمست میشوم. باز چنان غمگین میشوم که نمیتوانم راهِ اشکها را سد کنم. حالا دوستداشتن را در خودم احساس میکنم، عمیقاً. به خودم و به لحظه بازمیگردم. آن پاراگراف را دوباره میخوانم. اینها همه هیچ است؟ کتاب را میبندم. کمی مکث میکنم و دوباره میروم سراغِ صفحۀ اولش. نگاه میکنم و لبخند میزنم.
شب است. اما با وجودِ این تاریکی هم آدم میتواند بفهمد که هوا ابریست و گرفته. و میدانی، آدم توی چنین هوایی دلش میگیرد. از چه؟ از نبودنِ خورشید؟ شاید!
**
این شبها گاهی که چشمهایش به چشمهایم میافتد، میگوید: «بچهجان بهفکرِ خودت نیستی، فکرِ چشمهایت باش. بس است، چقدر مینشینی پای این لبتابت؟! چشم بِکَن از این لعنتی، چشمهایت قرمز شدند!» و من هم انکار میکنم. میگویم نه، هیچ هم قرمز نشدند، و هیچ ربطی هم به نشستن پای لپتابم ندارد. بیخیال! همینطور غیرمنطقی جوابش را میدهم. یا شاید خودم هم نمیفهمم چه چیزی از دهانم در میآید. میدانی، غمگینبودن انگار تنها چیزی است که نیاز به هیچ دلیلی ندارد. گاهی کاملاً ناگهانی چنبره میزند روی وجودت، و هیچ راهِ فراری باقی نمیگذارد. گلویت را سفت میچسبد و راهِ نفسکشیدنت را بند میآورد، لاکردار!
**
چند روزی است که دارم به دراماتیکترین کارهایی فکر میکنم که بعضی افراد میتوانند انجام دهند؛ بعد اولین چیزی که به ذهنم میرسد، لحظهای است که یک نوازندۀ سهتار ناخنِ انگشتِ اشارهاش را با ناخنگیر از بیخ میگیرد. دقت کردید چه گفتم؟ «دراماتیکترین کار». نمیگویم شکستنِ ساز، حتّی از پارهکردنِ سیمهای ساز هم حرف نمیزنم، بلکه از گرفتنِ ناخنی حرف میزنم که نوازنده تنها با همان یکی، ساز را مینوازد. شاید بگویی: اینکه نشد دراماتیکترین! و من مثلِ بادکنکِ بادشدهای که سوراخش را باز نگه داشته باشند هوا را با فشار از دهنم میدهم بیرون، همراه با این حروف: هـ ـو م، نـ ـشـ ـد.
**
دنبال بهانه میگردم، برای محو شدن. تنها یک بهانه کافیست برای محو شدن. بهانهای که باعث شود سراسرِ روز را موسیقیِ متال گوش دهم؛ دیثمتال، دوممتال ـ و بخصوص آن سنگینترینش ـ بلکمتال! اینطوری ذرهذره محو میشوم. ذرهذره وجودم پُر میشود از هیچ. آن فریادهای نفرتانگیزشان، آن اضطرابِ تهوعآورشان، باعث میشود خودت را کمکم بالا بیاوری و به محوشدگیِ کامل برسی ـ گویی که به رهایی؛ همراه با جرئتِ فزایندۀ تمامشدن. محوشدنی که به تاریکی ختم شود. و میدانی، اولین باری که یکی از آن سنگینهایش را گوش کردم، فهمیدم روانم هنوز لطافتِ معصومانۀ خودش را حفظ کرده است؛ آخر قلبم کمی درد گرفت. با اینحال، یعنی هنوز هم نشده است؟ منظورم همان دراماتیکترین است؛ نشده هنوز؟!
**
فکر کردن به زندگیِ آدمها گاهی حسابی حرصِ آدم را در میآورد. (بله، یک نفرْ آدم دارد این حرف را میگوید.) انگار این بین همیشه خلأای هست که پر نمیشود؛ اما آدمها مدام تلاش میکنند که با ریختنِ خودشان توی زندگیِ همدیگر، آن خلأ را پر کنند ـ یا خودشان را خالی؟ این میشود که هر «رفتن»ای مواجههای مجدد باشد با تاریکیِ مطلقِ آن خلأ ـ با برهنگیِ تحملناپذیرِ حقیقت؛ با غمانگیزترین مسئلۀ هستی. بعدش به این نتیجه میرسم که نفرتانگیزترین کاری که از بشر برمیآید، یا فکرکردن است و یا ریختهشدن در زندگیِ دیگران ـ وقتی که رفتن ناگزیر است.
**
در این وِری مومنت، دلم میخواهد تنهای تنها بزنم بیرون، حتّی بدونِ موتور؛ آن مای اُون. با هندزفرییی که با صدای بلند دارد این ترانه را توی گوشهایم میخواند. تنها قدم بزنم و تنها به قدمزدن فکر کنم و تنها به این پاهای در حرکت فکر کنم و بعد از تو که در میانۀ راه همراهِ تنهاییِ من شدهیی، بپرسم: من آدمِ دراماتیکی نیستم، نه؟ و بعد به این فکر کنم که من تنها کمی تنها هستم؛ و با تو، تنهاتر ـ تنهای تنها. و آن لحظه با لبهایت لبخند بزنم.
چرا اینطور دیوانهوار؟! نه، دیوانهوار نه؛ عصیانگر. یک عصیانِ عاقلانه ـ بهشدت عاقلانه.عصیان علیهِ کی؟ البته بهتر بود میپرسیدی عصیان علیهِ «چی»، اما نمیخواهم زیادی پیچیدهاش کنم: عصیان علیهِ خود. تنها یک چیز است که میشود علیهش عصیان کرد، و آن هم «خود» است.پس در واقع منظورت این است که... نه، نه! نه لطفاً! میخواستی حرف بزنیم، نه که توی سکوت به چهرههای تاریکِ هم نگاه کنیم. سوالی دیگر بپرس. هوم...نمیترسی؟ یعنی منظورم این است که این «عصیانِ عاقلانه» نمیترساندت؟ وقتی حرف از عقل باشد، ترس معنایی پیدا نمیکند.نه خب یعنی... میدانم... البته دیگر نمیشود نامش را ترس گذاشت. میشود هیجانِ شورانگیز. مثلاً دیدهای که یک قمارباز میافتد روی دورِ باخت، ولی هنوز هم مصرانه سکههایش را به قمار میگذارد؟ هربار بیشتر از قبل... و میدانی چرا؟ چون عقلش را از دست داده است؟نه، اشتباه نکن! وقتی که داری از خودت میپرسی «تهاش که چی؟»، یعنی در عاقلانهترین حالِ ممکن قرار گرفتهیی. آن وقت است که به دنبالِ یک چیزِ بزرگ میگردی؛ چیزی حقیقتاً بزرگ! یعنی «یک باختنِ بزرگ»؟! یک باختنِ تمامعیار؟ نه، نباید اینطوری تفسیرش کرد. البته حرفی هم که میزنی درست است، روی دیگرِ سکه است، ولی میدانی، بهتر است بگوییم «یک قمارِ بزرگ» و تمام. اینجا دیگر برد و باخت معنی ندارد؛ موضوع بهدستآوردنِ یک چیزِ بزرگ است. ولعی بیاندازه برای بهدستآوردن. و یا برای ازدستدادن... هوم. مثلاً وسطِ فیلمهای گانگستری دیدهای که قهرمانِ بدِ فیلم به بنبست میرسد، به هیچوپوچی؟ همین «تهش که چی». بعد تصمیم میگیرد از آن لحظه به بعد تغییر کند؟ یک تغییرِ بزرگ، یعنی مسیرش را کامل عوض کند؛ عصیان کند علیهِ خودش. آن لحظه است که غولِ کمریاش را بر میدارد، فشنگهایش را خالی میکند کفِ دستش؛ یک فشنگ قرار میدهد توی تیردان، و بعد بدونِ اینکه بهش نگاه کند تیردان را میچرخاند و سپس جفتش میکند. هفتتیر را مسلح میکند و میگذارد روی شقیقۀ خودش. ماشه را تا جایی که خلاصی دارد میکشد عقب، خیره میشود در چشمهای بیروحِ مرگ که جلویش نشسته است، و بعد از مکثی طولانی، یکباره...غمانگیز نیست؟ اصلاً! این فرار از غم است. بقیه...گفتم؛ تنها عصیان علیهِ «خود»؛ بقیهای وجود ندارد.وحشتناک چی؟ نیست؟تنها «هیجانانگیز». وحشت را فقط زمانی میتوان درک کرد که اسلحه شلیک نکرده باشد. آن وقت فکرکردن به اینکه «اگر اسلحه شلیک میکرد...»، میتواند وحشتانگیز باشد.و برای تو چه زمانی اتفاق میافتد؟!وقتی که سوئیچ چرخانده میشود و غرّشِ موتور آرام میگیرد.چه مقلّدانه و مضحک!زندگی سراسر تکرارِ مضحکانۀ نمادهاست، خب! حالا چرا قیافهات را اینشکلی میکنی؟ تقصیرِ من نیست که!
You know what? I.. . I really like your stay. I know, you can't, but... Damn! Can it be just like that all the time? You and me... We could... We could take vacations or just something... Just... Grow old. Be together. But than again, someday you will not come.
I don't go back to world. Not cause I don't like him, I like you better... Why is it have to be so sad? I love you. I don't know where I will be a few years.
It's scares, all this shit around me. I don't want to lose this moment. I don't want to fade away. I don't want to become a memory. Maybe I just don't want to face reality?
When I called you "my angel", I really mean it. I will trade everything. You're everything... To me. When the end of the world goes, I like it — three best ways.
خورشیدِ من، نمیدانم این وقتهایی که حسابی دلتنگتام، و تشنۀ حضورت، و بدتر از همه حرفی هم ندارم برای گفتن، چهکار باید کنم. امروز و دیروز فکرم مشغولِ این بود که اگر روزی برسد که هیچ حرفی برای گفتن به هم نداشته باشیم، آنوقت چه باید کرد؟ وقتی همۀ حرفها تمام شده باشد و هیچ ناگفتهیی ـ و حتّی ناگفتنییی ـ هم باقی نمانده باشد... آنوقت چه کار باید کرد؟ یعنی آدم به همین سادگی به دامِ ملال و تکرار میافتد؟ میشود؟ حتّی فکرش هم وحشتناک است! یا مثلاً وقتی که هیچ کنج و پستوی دیدهنشده و فتحنشدهای باقی نمانده بود، وقتی که هیچ تاریکییی نمانده بود که به شمع یا چراغی روشنش نکرده باشیم، آنوقت چه میشود؟
چه میشود؟! معلوم است. هیچی! آدم باید برود بمیرد اینطوری! تا حالا بیستویکی سیصدوشصتوپنج بار، هر روز صبح از خواب بیدار شدهام، یکسری کارهای تکرارییی که هر آدمی انجام میدهد انجام دادهام، و بعد شب هم گرفتهام خوابیدهام تا یکبارِ دیگر صبح شود و روز از نو، زندگی از نو... ولی چرا تا حالا نخواستهام که از شرِ این تکرارِ هر روزه خلاص شوم؟ از شرِ اینهمه درد و رنج و دلخوشیهای موقتی؟
میدانی، خورشیدِ من، آدمها بیش از هر چیزی که فکرش را بکنی، تشنۀ «بودن»اند. وقتی که این «هستی» را به دست بیاورند، دیگر هیچرقمه حاضر به ازدستدادنش نیستند ـ مگر اینکه با ازدستدادنش به «بودن»ای بزرگتر دست پیدا کنند؛ به هستیِ بیشتر. و این است که با هر بهانهای که شده، رنجِ این بودن را به جانشان میخرند. اینجا چیزی هست که هیچوقت نمیشود ازش سیر شد، و آن خودِ این «بودن» است؛ خودِ این هستی داشتن. این بودن چیزیست که هیچوقت تکراری نمیشود. شاید گاهی دردناک و عذابآور باشد، اما باز هم انسانها حاضر نمیشوند ازش دست بکشند. شاید چون تنها، و بزرگترین چیزی است که حقیقتاً دارندش!
و میدانی، خورشیدِ من، این اوقاتی که من بیکلمه میشوم و ذهنم خالیِ خالی میشود و حرفی نمیزنم، اینطور نیست که سیر شده باشم ازت. اینطور نیست که عطشم به تو رفع شده باشد. اینطور وقتها دلم میخواهد بنشینیم کنارِ هم، و هیچ حرفی نزنیم؛ فقط بودنِ هم را ببینیم. با هم چایی بنوشیم، تلخ و تیره، به عادتِ خودت؛ نگاهبهنگاهِ هم، لقمهلقمه غذایی را که دوست داری بخوریم، کنارِ هم کتاب بخوانیم، دوشادوشِ هم قدم بزنیم، با چشمهای بسته به موسیقی گوش فرا بدهیم، یا من موهایت را ببافم، برایت ساز بزنم، یا ساعتها بدونِ اینکه کلمهای بینمان ردوبدل شود، در آغوشِ هم باشیم. و در کل، هر کاری که بشود دوتایی انجام داد را با بودنِ هم تجربه کنیم. آخر میدانی، همۀ این کارها، همهشان، تنها بهانهایست برای «بودن»؛ برای بیشتر بودن. این بودنِ ماست که به آنها معنا میدهد، نه اینکه آنها باشند که به این بودن معنی بدهند. و نمیدانی در این لحظه من چقدر چقدر چقدر تشنهام به بودنت. نمیدانی که چقدر دلتنگِ تو ام... آنقدری که میخواهم تا آخرِ دنیا در آغوشم داشته باشمت و حتّی یک لحظه هم ازت دور نشوم، ازم دور نشوی، از هم جدا نشویم... آنقدری میخواهم داشته باشمت که ذره ذرۀ وجودم از بودنت پر شود، آنقدری داشته باشمت که لبریز شوم از بودنت، از تو، تا جاییکه کاملاً «خودت» شوم و دلتنگیات برایم بیمعنی شود...
****
آرامشت محکوم است به من. من خودم هم محکومم به تو.
پینوشت: دوباره مجبور شدم آن سههزار قطعه را دوره کنم؛ برای گلچینِ مجدد. از اول شروع کردهام به گوشدادنشان و برای اولین بار بود که ترکِ بالایی را از بینشان پیدا میکردم. و میدانی اینطور چیزها، هرچند اندک، ولی آدم را شگفتزده میکند. شوقِ کاویدن میدهد به آدم. شوقِ تجربهکردنهای مجدد. طوری که آدم میخواهد بارها زندگی کند، بارها آن سههزار آهنگ را دوره کند، بارها و بارها بودنت را تجربه کند و باز هم شگفتزده شود.