بازندهها همیشه بیشتر میدانند.
ـ بایا (توئیتر)
این نفسْ دیوانهوار از نوشتن فرار میکند، دیوانهوار. همان دیروز اگر ادامه داده بودم، هزار کلمه از ذهن من روی کاغذ پخش شده بود ولی بخاطرِ همان وقفۀ ناچیز، پاشیدن کلمات و کاشتنشان را روی این صفحات بکر و سفید قطع کردم، و هزارهای به حاصل نشد. یعنی که هزارهای نوشته نشد، و این جمله را با فعلی مجهول نوشتم که بر ذاتِ نوشتنْ توجه شما خوانندۀ عزیز را بیشتر جلب کند. همین دیگر. امروز دوباره شروع کردهام به نادرِ ابراهیمی خوانی. مردی در تبعید ابدیاش ـ که نیمه کاره رها شده بود ـ را دست گرفتهام. و حالا دارم مینویسم. دارم مینویسم تا این فرصت را به خودم داده باشم که ثبت شود. که بماند حتی اگر برای مدتی کوتاه و در قالب همین کلماتی که تنها و تنها توی این لپتابِ کمرشکسته هستند و معلوم نیست تا کی این لپتاب باشد و تا کِی آن نوشته ها مکتوب بمانند و از بین نروند. نمیدانم کِی است آن رستاخیزِ نابودی. مگر اینکه به کتابی مبدل شوند و در صنعت نشر به چاپ برسند که در این صورت عمرشان بیشتر میشود و شاید، شاید به جاودانگی برسند، یا حداقل اینکه برای یکی دو صدهای باقی بمانند و بعد به فراموشی سپرده شوند.
خب در همین حین که مادر مرا به ماموریتِ اعلام وضعیت نرخ سکه و طلا و این مزخرفاتِ مادی فرستاد، و در حینی که حسرت میخوردم از اینکه طلا ارزان نشده که هیچ، بالا هم رفته، این نوشته را نوشتم توی وبلاگ بلکه بتوانم چیزکی جدید توی وبلاگ منتشر کرده باشم و از لحاظِ معنوی از این خسرانِ مادی سود برده باشم. این:
در تلاش برای صبر و بردباری تا رسیدن به زمانِ طلاییِ ارزانیِ دلار برای خریدنِ یک بدلِ همسطح یا بهتر برای آن گوشی که با گوشیِ ردهپایینترِ برادرم مبادله کردم به قیمتِ چند صد هزار تومنی سر گرفتن. هرچه فکر میکنم میبینم منم که متضرر شدهام در حالی که فکر میکردم آن معامله به سودِ من است.
و بله. من فکر میکنم بسیاری از افکارم را ثبت نمیکنم و بسیاریشان را برای همیشه از دست میدهم، و جایی مثل سگ به حسرت خوردن میافتم وقتی میبینم چه اندیشههای ژرفی را دارم از دست میدهم و باز هم حسرت میخورم که چرا من مانند آن رماننویسِ عامهپسندی که الکی مشهور شده است و توی همشهری لیستِ دوصدِ رمانش را منتشر میکند نمیتوانم این جمله را بگویم که «حین خواندن فلان کتاب کلی یادداشتبرداری کردهام.» در حالی که حینِ خواندنِ مردی در تبعید ابدی، بارها برای مدتِ طولانی به فکر فرورفتم و مسائلِ بنیادیِ وجودی را بسیار دقیق و ظریفانه تحلیل کردم ـ و حقیقتاً چه افکار ژرفی شدند! حتی آن ایدۀ داستانی که راجع به [....] است را کلی پروراندم و فربهتر کردم ـ البته تنها در ذهنم، و نه روی کاغذ. حقیقتاً از اینکه آنها تفکراتی که از خواندن کلمات آن کتابها برایشان تداعی میشود را ثبت میکنند ولی من نمیکنم، احساس خسرانی عظیم بر من وارد میشود و خودم را در مرز انحطاط و تباهی ـ و گاه فراتر از آن ـ میبینم. میترسم روزی رسد که این احساس خسرانها به حقیقت بپیوندند و ببینم خود را در حالی که در عمقِ لجنزارِ خسران غوطهور شدهام و بیهوده دست و پا میزنم برای رهایی، در حالی که مدام بیشتر خودم را به عمقِ این مردابِ چرکِ بدبو فرو میبرم. چقدر مشمئز کننده شد این کلمات! نباید کلماتم اینچنین مشمئز کننده باشند زیرا که برای آیندۀ کاریام ضررِ مادی و معنویِ جبران ناپذیری به همراه خواهند داشت.
جالب است، من اینجا یک نویسندهای را میشناسم که خیلی مغرور است و خیلی هم فاضلمآبانه مینویسد و ـ من چه خبر دارم از درون او؟ ـ شاید فضلفروشی هم میکند از قِبلِ نوشتههایش. خب من این نویسنده را دارم که از قضا در ماهی به دنیا آمده که من به دنیا آمدهام ـ البته باید بگویم اعتقاد سفتوسختی نسبت به طالعبینی ندارم ـ و سنش ده سالی از من بیشتر است و با خیال راحت همیشه ده سالِ آینده ام را با او به تصویر میکشم و مقایسه میکنم. اما گاهی که به این فکر میکنم من هم قرار است مثل او علیه مردمان بنویسم و آن ها را به گلۀ گوسفندان تشبیه کنم و خودم را مرشد و چوپانشان بدانم و گاه پیامبری که به دست مردمانِ خسته از انذارهایش، درون تنۀ درختی گذارده میشود و پس از سوزانده شدن درونِ آن کوره، با ارّه از وسط به دو نیم تقسیم می شود ـ آن هم تنها به جرم اینکه اسرار هویدا می کرد و جهلشان را به صورتشان میکوفت ـ باز هم همان حالت اشمئاز و نفرت بر من مستولی میشود و خشمگین میشوم از آیندهای که چنین تراژیک باشد. دوست نمیدارم که خودم را شهید نشان دهم، یا مظلومِ صحرای کربلا. چرا که اینچنین نیست، و من بهتر خبر دارم از درونِ خودم.
یکبار که داشتم مطلبی در وبلاگ خوابگرد می خواندم از محمدحسین شهسواری، که نقدی نوشته بود بر کتابِ «مزخرفات فارسی»ی همان صاحبْ وبلاگ، قهرمانِ نوشتههای شبهداستانیِ این کتاب را تحلیل کرده بود. میگفت این قهرمان با اینکه بینش دقیق و دانش والایی دارد، ولی فروتنانه و متواضعانه پس از تقابلی نرم با دشمنانِ جاهل و نمایاندنِ جهلشان به آنها، چراغ را خاموش میکند و میگذارد تا این دشمنانِ نادان بدون اینکه عزت نفسشان خدشهدار شود در تاریکی به زیر لوای قهرمان در آیند. میگفت در فرهنگ ما ایرانیان، قهرمان به پهلوانی و جوانمردیاش است که عزیز شمرده میشود و در دلهایمان جای میگیرد، و مثالی هم زد از امیر مومنان، علی علیه السلام، که در عینِ توانمندی، فروتن بود و سعی میکرد بدونِ بیدار کردنِ آتشِ تعصبِ دشمنان، و با کلماتی محبتآمیز و از سر بزرگواری و شکیبایی، آنها را با عقل و دلشان به سوی خود بکشاند به عنوانِ دوست، نه با خشمی از سرِ دشمنی و عقلی محافظت شده با سپرهای پولادینِ تعصب و شمشیرهای آخته. در کل، نمی خواهم در گزافهگوییهایم زیاده روی کنم، این شد که دوباره به فکر فرو رفتم و به ده سالِ آیندهام اندیشیدم که قرار بود نویسندهای باشم با چندتا کتاب، اما چگونه قهرمانی قرار بوده باشم در ذهنِ شما خوانندگان گرامی؟ و رفتم زیرِ یکی از پستهای قدیمیِ اینستاگرامیِ همان نویسندۀ جوانِ مغرورِ مذکورِ فاضلمآب، با همان حسابِ کاربریام که هیچ پستی نداشت کامنت دادم که «سلام جنابِ فلانی. نظرتان راجع به ”تواضع“ چیست؟». و حالا که هفتهها گذشته است از آن اقدام، فهمیدهام که آن نویسنده تعریفی برای آن کلمه ندارد. یا شاید هم مرا با یکی از آن جاهلانِ شمشیر به دستی اشتباه گرفته است که ممکن است با کمی لغزش در تعریفِ صحیح و مورد نظر، پس از گردن زدنش، سرش را در سینییی زرین به سردستۀ جاهلان تقدیم کنم و پس از این اقدام ارزنده، تا آخرِ عمرم در ناز و نعمتِ تضمینی زندگی کنم. همین هیچ شمردن و پاسخ ندادنش ـ که خود پاسخی دندانشکن محسوب میشد به زعم باطلِ آن نویسنده ـ مرا بر آن داشت تا از این به بعد خودِ بازندۀ ده سالِ آیندهام را با او مقایسه کنم، نه خودِ قهرمانِ پهلوانم را. و این تجدید نظرم بسیار زیرکانه است، و از حالا هم عنوانِ یکی از کتابهایی که در آن دوران قرار است بنویسم را تعیین کردهام: در میانِ دیوانگان. یا شاید هم: چنین گفت هالی هیمنه. که اگر خوب دقت کنید، میبینید عنوانِ اولی به عاقلی اشاره دارد که خودش را میانِ خیلِ دیوانگان و ابلهان میبیند و تمایزش با عامّۀ مردم آشکار است. عنوانِ دومی هم که اشارهای ضمنی است به چنین گفت زرتشتِ نیچه، به خوبی مقامِ والای انسانی و اخلاقیام را به عنوانِ یک فیلسوف و اندیشمندی که بیشترِ مردمان را جاهلانی میداند که بهتر است در جهل مرکبشان خفه شوند، نشان خواهد داد.
یادداشت روز: دیروز اتحادیهی ابلهانِ جان کندی تول را تمام کردم. حالا هم دارم خودم را با کلماتِ مردی در تبعید ابدی مسحور میکنم.
یادداشت اجتماعی: باید به فکر روشهای نوینی برای به سخرهگرفتن آن نویسنده باشم. آن اقدامش ـ همان پاسخندادنش ـ بسیار گستاخانه بود. مثلاً میتوانم تراژدییی بنویسم که زندگیِ نکبتبارِ آن مردکِ حقیر را به تصویر کشیده باشد، بعد هم اشارهای ضمنی به نام آن نویسنده کنم و برخی داستانهایش.
یادداشت بهداشتی: بر خلافِ دیروز که کلی زیر آفتاب بودم برای سرویس کردن کولر، امروز اصلاً احساس تشنگی نکردم در ساعاتِ پایانیِ روزه. چه زود میگذرد روزها، امروز یازدهم رمضان است. باورتان میشود؟
با تواضع
فرزند خیالاتیتان، برنامهنویس بیکار
- ۴۲۲ بازدید