در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۳۸ مطلب با موضوع «از دنیایی دیگر» ثبت شده است

بازنده‌ها همیشه بیشتر می‌دانند.

ـ بایا (توئیتر)

این نفسْ دیوانه‌وار از نوشتن فرار می‌کند، دیوانه‌وار. همان دیروز اگر ادامه داده بودم، هزار کلمه از ذهن من روی کاغذ پخش شده بود ولی بخاطرِ همان وقفۀ ناچیز، پاشیدن کلمات و کاشتنشان را روی این صفحات بکر و سفید قطع کردم، و هزاره‌ای به حاصل نشد. یعنی که هزاره‌ای نوشته نشد، و این جمله را با فعلی مجهول نوشتم که بر ذاتِ نوشتنْ توجه شما خوانندۀ عزیز را بیشتر جلب کند. همین دیگر. امروز دوباره شروع کرده‌ام به نادرِ ابراهیمی خوانی. مردی در تبعید ابدی‌اش ـ که نیمه کاره رها شده بود ـ را دست گرفته‌ام. و حالا دارم می‌نویسم. دارم می‌نویسم تا این فرصت را به خودم داده باشم که ثبت شود. که بماند حتی اگر برای مدتی کوتاه و در قالب همین کلماتی که تنها و تنها توی این لپ‌تابِ کمرشکسته هستند و معلوم نیست تا کی این لپ‌تاب باشد و تا کِی آن نوشته ها مکتوب بمانند و از بین نروند. نمی‌دانم کِی است آن رستاخیزِ نابودی. مگر اینکه به کتابی مبدل شوند و در صنعت نشر به چاپ برسند که در این صورت عمرشان بیشتر می‌شود و شاید، شاید به جاودانگی برسند، یا حداقل اینکه برای یکی دو صده‌ای باقی بمانند و بعد به فراموشی سپرده شوند.

خب در همین حین که مادر مرا به ماموریتِ اعلام وضعیت نرخ سکه و طلا و این مزخرفاتِ مادی فرستاد، و در حینی که حسرت می‌خوردم از اینکه طلا ارزان نشده که هیچ، بالا هم رفته، این نوشته را نوشتم توی وبلاگ بلکه بتوانم چیزکی جدید توی وبلاگ منتشر کرده باشم و از لحاظِ معنوی از این خسرانِ مادی سود برده باشم.  این:

در تلاش برای صبر و بردباری تا رسیدن به زمانِ طلاییِ ارزانیِ دلار برای خریدنِ یک بدلِ هم‌سطح یا بهتر برای آن گوشی که با گوشیِ رده‌پایین‌ترِ برادرم مبادله کردم به قیمتِ چند صد هزار تومنی سر گرفتن. هرچه فکر می‌کنم می‌بینم منم که متضرر شده‌ام در حالی که فکر می‌کردم آن معامله به سودِ من است.

و بله. من فکر می‌کنم بسیاری از افکارم را ثبت نمی‌کنم و بسیاری‌شان را برای همیشه از دست می‌دهم، و جایی مثل سگ به حسرت خوردن می‌افتم وقتی می‌بینم چه اندیشه‌های ژرفی را دارم از دست می‌دهم و باز هم حسرت می‌خورم که چرا من مانند آن رمان‌نویسِ عامه‌پسندی که الکی مشهور شده است و توی همشهری لیستِ دوصدِ رمانش را منتشر می‌کند نمی‌توانم این جمله را بگویم که «حین خواندن فلان کتاب کلی یادداشت‌برداری کرده‌ام.» در حالی که حینِ خواندنِ مردی در تبعید ابدی، بارها برای مدتِ طولانی به فکر فرورفتم و مسائلِ بنیادیِ وجودی را بسیار دقیق و ظریفانه تحلیل کردم ـ و حقیقتاً چه افکار ژرفی شدند! حتی آن ایدۀ داستانی که راجع به [....] است را کلی پروراندم و فربه‌تر کردم ـ البته تنها در ذهنم، و نه روی کاغذ. حقیقتاً از اینکه آنها تفکراتی که از خواندن کلمات آن کتاب‌ها برایشان تداعی می‌شود را ثبت می‌کنند ولی من نمی‌کنم، احساس خسرانی عظیم بر من وارد می‌شود و خودم را در مرز انحطاط و تباهی ـ و گاه فراتر از آن ـ می‌بینم. می‌ترسم روزی رسد که این احساس خسران‌ها به حقیقت بپیوندند و ببینم خود را در حالی که در عمقِ لجن‌زارِ خسران غوطه‌ور شده‌ام و بیهوده دست و پا می‌زنم برای رهایی، در حالی که مدام بیشتر خودم را به عمقِ این مردابِ چرکِ بدبو فرو می‌برم. چقدر مشمئز کننده شد این کلمات! نباید کلماتم اینچنین مشمئز کننده باشند زیرا که برای آیندۀ کاری‌ام ضررِ مادی و معنویِ جبران ناپذیری به همراه خواهند داشت.

جالب است، من اینجا یک نویسنده‌ای را می‌شناسم که خیلی مغرور است و خیلی هم فاضل‌مآبانه می‌نویسد و ـ من چه خبر دارم از درون او؟ ـ شاید فضل‌فروشی هم می‌کند از قِبلِ نوشته‌هایش. خب من این نویسنده را دارم که از قضا در ماهی به دنیا آمده که من به دنیا آمده‌ام ـ البته باید بگویم اعتقاد سفت‌وسختی نسبت به طالع‌بینی ندارم ـ و سنش ده سالی از من بیشتر است و با خیال راحت همیشه ده سالِ آینده ام را با او به تصویر می‌کشم و مقایسه می‌کنم. اما گاهی که به این فکر می‌کنم من هم قرار است مثل او علیه مردمان بنویسم و آن ها را به گلۀ گوسفندان تشبیه کنم و خودم را مرشد و چوپانشان بدانم و گاه پیامبری که به دست مردمانِ خسته از انذارهایش، درون تنۀ درختی گذارده می‌شود و پس از سوزانده شدن درونِ آن کوره، با ارّه از وسط به دو نیم تقسیم می شود ـ آن هم تنها به جرم اینکه اسرار هویدا می کرد و جهلشان را به صورتشان می‌کوفت ـ باز هم همان حالت اشمئاز و نفرت بر من مستولی می‌شود و خشمگین می‌شوم از آینده‌ای که چنین تراژیک باشد. دوست نمی‌دارم که خودم را شهید نشان دهم، یا مظلومِ صحرای کربلا. چرا که اینچنین نیست، و من بهتر خبر دارم از درونِ خودم.

یکبار که داشتم مطلبی در وبلاگ خوابگرد می خواندم از محمدحسین شهسواری، که نقدی نوشته بود بر کتابِ «مزخرفات فارسی»ی همان صاحب‌ْ وبلاگ، قهرمانِ نوشته‌‌های شبه‌داستانیِ این کتاب را تحلیل کرده بود. می‌گفت این قهرمان با اینکه بینش دقیق و دانش والایی دارد، ولی فروتنانه و متواضعانه پس از تقابلی نرم با دشمنانِ جاهل و نمایاندنِ جهلشان به آن‌ها، چراغ را خاموش می‌کند و می‌گذارد تا این دشمنانِ نادان بدون اینکه عزت نفسشان خدشه‌دار شود در تاریکی به زیر لوای قهرمان در آیند. می‌گفت در فرهنگ ما ایرانیان، قهرمان به پهلوانی و جوانمردی‌اش است که عزیز شمرده می‌شود و در دل‌هایمان جای می‌گیرد، و مثالی هم زد از امیر مومنان، علی علیه السلام، که در عینِ توانمندی، فروتن بود و سعی می‌کرد بدونِ بیدار کردنِ آتشِ تعصبِ دشمنان، و با کلماتی محبت‌آمیز و از سر بزرگواری و شکیبایی، آ‌ن‌ها را با عقل و دلشان به سوی خود بکشاند به عنوانِ دوست، نه با خشمی از سرِ دشمنی و عقلی محافظت شده با سپرهای پولادینِ تعصب و شمشیرهای آخته. در کل، نمی خواهم در گزافه‌گویی‌هایم زیاده روی کنم، این شد که دوباره به فکر فرو رفتم و به ده سالِ آینده‌ام اندیشیدم که قرار بود نویسنده‌ای باشم با چندتا کتاب، اما چگونه قهرمانی قرار بوده باشم در ذهنِ شما خوانندگان گرامی؟ و رفتم زیرِ یکی از پست‌های قدیمیِ اینستاگرامیِ همان نویسندۀ جوانِ مغرورِ مذکورِ فاضل‌مآب، با همان حسابِ کاربری‌ام که هیچ پستی نداشت کامنت دادم که «سلام جنابِ فلانی. نظرتان راجع به ”تواضع“ چیست؟». و حالا که هفته‌ها گذشته است از آن اقدام، فهمیده‌ام که آن نویسنده تعریفی برای آن کلمه ندارد. یا شاید هم مرا با یکی از آن جاهلانِ شمشیر به دستی اشتباه گرفته است که ممکن است با کمی لغزش در تعریفِ صحیح و مورد نظر، پس از گردن زدنش، سرش را در سینی‌یی زرین به سردستۀ جاهلان تقدیم کنم و پس از این اقدام ارزنده، تا آخرِ عمرم در ناز و نعمتِ تضمینی زندگی کنم. همین هیچ شمردن و پاسخ ندادنش ـ که خود پاسخی دندان‌شکن محسوب می‌شد به زعم باطلِ آن نویسنده ـ مرا بر آن داشت تا از این به بعد خودِ بازندۀ ده سالِ آینده‌ام را با او مقایسه کنم، نه خودِ قهرمانِ پهلوانم را. و این تجدید نظرم بسیار زیرکانه است، و از حالا هم عنوانِ یکی از کتاب‌هایی که در آن دوران قرار است بنویسم را تعیین کرده‌ام: در میانِ دیوانگان. یا شاید هم: چنین گفت هالی هیمنه. که اگر خوب دقت کنید، می‌بینید عنوانِ اولی به عاقلی اشاره دارد که خودش را میانِ خیلِ دیوانگان و ابلهان می‌بیند و تمایزش با عامّۀ مردم آشکار است. عنوانِ دومی هم که اشاره‌ای ضمنی است به چنین گفت زرتشتِ نیچه، به خوبی مقامِ والای انسانی و اخلاقی‌ام را به عنوانِ یک فیلسوف و اندیشمندی که بیشترِ مردمان را جاهلانی می‌داند که بهتر است در جهل مرکبشان خفه شوند، نشان خواهد داد.

یادداشت روز: دیروز اتحادیه‌ی ابلهانِ جان کندی تول را تمام کردم. حالا هم دارم خودم را با کلماتِ مردی در تبعید ابدی مسحور می‌کنم.

یادداشت اجتماعی: باید به فکر روش‌های نوینی برای به سخره‌گرفتن آن نویسنده باشم. آن اقدامش ـ همان پاسخ‌ندادنش ـ بسیار گستاخانه بود. مثلاً می‌توانم تراژدی‌یی بنویسم که زندگیِ نکبت‌بارِ آن مردکِ حقیر را به تصویر کشیده باشد، بعد هم اشاره‌ای ضمنی به نام آن نویسنده کنم و برخی داستان‌هایش.

یادداشت بهداشتی: بر خلافِ دیروز که کلی زیر آفتاب بودم برای سرویس کردن کولر، امروز اصلاً احساس تشنگی نکردم در ساعاتِ پایانیِ روزه. چه زود می‌گذرد روزها، امروز یازدهم رمضان است. باورتان می‌شود؟

با تواضع
فرزند خیالاتی‌تان، برنامه‌نویس بی‌کار

  • ۴۰۹ بازدید

وقت وقتِ نوشتن نبود. یعنی نیست. همین حالایش توی مرورگرم کلی تب باز است که باید بروم سراغشان و بخوانمشان ـ البته آن‌هایی که به نظر ارزش خواندن دارند، یعنی چیزی که این پست شاید نداشته باشد. ولی به هر حال، حرفی بود که از دیروز باید می‌گفتم و نشد. و شاید هم از همین امروز صبح. زمان دیگر حسابش از دستم در رفته.

دیشب بود. نشسته بودیم توی یکی از نیمکت‌های شهرِ متروکه. شهرِ ما یک پارک جنگلیِ خیلی بزرگ دارد که بعد از ساخته شدنِ پارک بانوان، قسمتِ انتهاییِ پارک را غیرقابل ورود کرده‌اند. یعنی ماشین که اصلاً، و موتور خیلی به سختی می‌تواند وارد شود. این پارک بانوان هم قسمتِ اعظمی از پارکِ جنگلی است که دور تا دور دیوارهای بلندی دارد و من فکر کردم اگر زامبی‌ها حمله کنند جای بسیار خوبی برای پناهنده شدن است. حالا وقتی که شب بروی توی شهرِ متروکه، انگار که تنها تو هستی که توی این شهر زندگی می‌کنی ـ تنها و تنها خودت. البته اگر تنهای تنها باشی، مطمئناً برای جلوگیری از خطراتِ احتمالی، ریسکِ نشستن در یکی از نیمکت‌هایش را به جان نمی‌خری. آخر از کجا معلوم، شاید حیوانی، گرگی، خوناشامی، چیزی از میانِ سیاهی‌های گستردۀ اطراف پیدا شد خلاصه، یا از میانِ سبزه‌ها و بوته‌هایی که چند سالی می‌شود که هرس نشده‌اند. بخصوص وقتی که از درختِ کاجِ سربه‌فلک‌کشیدۀ بالای سرت هم صدای خفاشی را بشنوی که هشدار می‌دهد تا از آنجا دور شوی دیگر وضع خیلی آشفته می‌شود و شاید ترسَت بر تو چیره شود و نتوانی در مصاف با گرگینه‌‌ها به درستی عمل کنی و خودت را ببازی. باری، این حرفی نبود که می‌خواستم بگویم. شهرِ متروکه جای بسیار عجیبی‌ست. وقتی به آن قلمرو پا می‌گذارم، احساس می‌کنم تنها بازماندۀ نسلِ بشری هستم که طیِ اتفاقِ بسیار عجیبی همگی‌شان ناپدید شده‌اند. آن وقت است که به این فکر می‌کنم در حالی که می‌توانم مالکِ تمام چیزهای بی‌صاحبِ این دنیا باشم، زندگی برایم چه رنگی خواهد داشت؟ خوشحال خواهم بود از اینکه من این شانس را داشته‌ام تا مانند دیگران ناپدید نشده‌ام، و زندگی‌ام و اینکه آخرین بازمانده از نسلِ بشر هستم موهبی خواهد بود که برایم ارزشمند است؟ یا نه، به جایی خواهم رسید که از تنهایی دق کنم و راضی به مرگم باشم؟ نمی‌دانم.. این را به ح گفتم، گفتم که نسبت به این مکانِ غریب چه احساسی دارم. او پرسید مطمئن‌ام که آخرین بازمانده هستم؟ من اما گفتم نمی‌دانم، هیچ معلوم نیست، شاید نباشم، شاید همین سوال باشد که تا آخرین لحظۀ عمرم امیدی به زندگی را در من بیدار نگه خواهد داشت. 

و حقیقتاً همین است. همیشه سوالی وجود خواهد داشت که تا آخرین لحظۀ زندگی‌ات به دنبال پاسخش باشی. همیشه چیزی هست که کنجکاوت کند برای زندگی کردن، چیزی که به سختی‌ها و ناخوشایندی‌های این زندگی بیرزد.

نمی‌خواستم بنویسم. این نوشته هم تا اینجا کِش آمد که تنها بگویم آدم‌ها نمی‌توانند در دنیایی دوام بیاورند که تماماً سیاهی است و درِ هرچه خوشی و کورسوی نوری را در آن به دستِ خودشان بسته‌اند. نمی‌شود در دنیایی زندگی کرد که هیچ چیزی هیچ اهمیتی نداشته باشد، و هیچ چیز نتواند نشاط را در رگ‌هایت به جریان بیندازد ـ هرچند که ناچیز باشند و اگر به خوبی بیندیشی، بی‌معنی.

  • ۴۲۳ بازدید

داستان درست از جایی شروع می‌شود که چشم‌ها خسته شده‌اند از دیدنِ مناظرِ شهری نسبتاً کوچک و بی‌ترافیک. دیگر از مناظری که بارها از کنارشان گذشته‌یی لذت نمی‌برند. به بهانۀ تکراری بودن، بی‌دقت همه چیز را می‌نگرند، حتّی دیگر تغییرات جدید را هم متوجه نمی‌شوند. دیگر رفتن به دریاچه، یا بامِ شهر، آن لذتی را ندارد که چند سال پیش داشت، یا پارکِ طالقانی و ولی‌عصر. چشم‌ها کنجکاوی‌شان را از دست داده‌اند و دیگر خاطراتی که در جایْ‌جای این شهرِ عزیز متولد شده بودند را فراموش کرده است.

اما بگذار بگویم دقیقاً از کجا شروع شد. این روزها، همین روزهای فروردین و اردیبهشت را می‌گویم، چشم‌ها احساس تشنگی می‌کردند. یعنی که حالشان از کادرهای تکراری بهم می‌خورد. به دنبال جایی بودند که کمترْ چشمی آن را دیده باشد. دیگر وقتی روی موتور نشسته بودی و می‌خواستی یکی دو ساعتی را رویش نشسته باشی، دست‌های روی فرمان، تو را به راه‌هایی هدایت می‌کردند که تاکنون توی تمام این سال‌های زندگی‌ات نکرده بودند. حتّی ذهنت هم ناخودآگاه به سوالِ «چرا از این راه آمدی؟» جواب می‌داد: عاشق راه‌هایی هستم که تاکنون پایم را در آن‌ها نگذاشته‌ام. اما درست معلوم نبود که جوابت کلّی بود یا دقیقاً پاسخی به آن سوال در همان جا و همان لحظه. قبول کن، چیزی درون تو تغییر کرده بود، تو به دنبال شناخت بودی، و تجربۀ تازه‌ها. شیرها را دیده‌ای؟ همین که بچه‌شیرها جوان می‌شوند و می‌توانند خودشان باشند، از خانواده رانده می‌شوند به سوی استقلال. به سوی قلمروی خودشان. به سوی شناخت. به سوی زندگی. به سوی واقعیت ـ و کسی چه می‌داند، شاید هم به سوی حقیقت. درونت شیری هست که با غرور می‌غرّد و می‌خواهد خودش باشد. توجه کرده‌یی؟

خلاصه بگویم. داشتم توی بیداری رویا می‌دیدم. از جادۀ خاکیِ عریضی که به ناکجاآباد می‌رفت، به روستایی دویست‌کیلومتر آن‌طرف‌تر رفتم. با دیدن بافتِ روستایی‌ای که به آخرین نقطۀ شهر، وصلۀ ناجور بود، سقوط کردم به تابستانِ سال‌ها پیش. جایی که برای دو هفته‌ای توانستیم زندگیِ روستایی را تجربه کنیم و جایی باشیم که صبح‌ها وقتی پایت را از خانه بیرون می‌گذاشتی تنت از سرما می‌لرزید و صدها پرنده توی مردمکِ چشم‌هایت به پرواز در می‌آمد وقتی که به تاک‌هایی پر از خوشه‌های انگور و غوره نگاه می‌کردی و زیرِ دستت تنِ دوست‌داشتنی‌ترین سگِ جهان نوازش می‌شد. سگی که دلم برایش تنگ است و معلوم نیست حالا توی کدام بیابان، گوسفندانِ کدام چوپان را نگهبانی می‌کند. 

مثلِ حاکمِ قصرنشینی که بعد از سال‌ها خواسته است زندگیِ مردمِ سرزمینِ تحتِ سیطره‌اش را ببیند، با بهت و ناباوری مردمانی را نگاه می‌کردیم که سال‌ها از ما فاصله داشتند. چشمانِ کنجکاوِ آن شش نوجوانی که دورِ هم کنارِ مسیرِ خاکی نشسته بودند را خوب به یاد دارم. زنانِ چادر به کمر بسته‌ای که جلوی درِ خانه‌ها ایستاده بودند به صحبت‌کردن را هم به خاطر دارم. کودکانی که توی کوچه گل‌کوچیک بازی می‌کردند را هم. گو که به گذشته سفر کرده باشم. 

کمی آن‌سوتر اما، شهرکِ نام‌آشنایی بود که تنها به نامش می‌شناختمش و ساختمان‌های بلندی که می‌شد از بامِ شهر آن‌ها را دید. ما توی شهرمان ساختمان‌های کمی داریم، و همگی نهایتاً چهار‌ـ‌پنج طبقه. آخر می‌دانی، شهر ما هنوز اصالتش را حفظ کرده است و توی هوای آزاد نفس می‌کشد و به ساختمان‌های بسیار و بلند تسلیم نشده. همین بود که چشم‌های کنجکاوم را غرق در عظمتِ بناهای بلندی می‌کرد که با نظمی چشم‌نواز در کنار یکدیگر ایستاده بودند و به امید آینده‌ای فریاد می‌کشیدند که تمامِ شهرها را زیر قدم‌هایشان نابود کرده بودند. یک لحظه چنان احساس غربتی کرده که انگار توی کلکتۀ هندوستان باشم. به ح گفتم: «اینجا احساس غریبی می‌کنم. اینجا شهرِ ما نیست، اینجا را نمی‌توانم مثلِ خانه‌ام دوست داشته باشم. اینجا جایی‌ست که هیچ جایی نیست؛ نه گذشته‌یی دارد و نه آینده‌ای. شهر در اینجا می‌میرد. هرکه اینجا زندگی می‌کند، نمی‌تواند دل‌مرده نباشد.» 

به قسمتی رسیدیم که ساختمان‌ها به پایان می‌رسیدند و بافتی شهری شروع می‌شد. جایی بود مثلِ شهر خودمان، ولی هیچ کجایش برایم آشنا نبود. اما حس و حال کوچه‌ها و مردمانش خیلی برایم آشنا بود. وقتی که به بچه‌هایی نگاه می‌کردم که فوتبال بازی می‌کردند، یا جوانانی که دورِ هم جمع شده‌اند، یا مردان و زنانِ نشسته جلوی در خانه‌ها را می‌دیدم، وقتی که خیابان‌های نه چندان عریضی را می‌دیدم که پر از افرادی هستند که همگی همدیگر را می‌شناسند و به هم لبخند می‌زنند، به ده‌ـ‌پانزده سال پیش بازگشتم. به زمانی که توی کوچه‌های محله‌مان الک‌دولک بازی می‌کردیم. به وقتی که از قبرستانِ امامزاده یحیی ملخ جمع می‌کردیم و به پایشان نخ می‌بستیم و از دیدن اسارتشان لذت می‌بردیم. خاطراتِ دورانی به خاطرم آمد که بی‌هراس کودکی می‌کردیم. وقت‌هایی که دمپایی از پا می‌کندیم و از تیرهای چراغ‌برق بالا می‌رفتیم. 

تصور کن از خیابان‌ها و کوچه‌هایی بگذری که تاکنون از آنجا عبور نکرده باشی، با این‌حال متوجه شوی که چقدر آشنا هستند و بفهمی توی رویاهایت قبلاً آن‌جا بوده‌ای. بعد در حالی که ذهنت مشغول یادآوری آن ماجراهاست، به این فکر کنی چطور امکان دارد در رویاهایت جایی باشی که در واقعیت وجود دارد ولی هنوز نه وصفی از آن شنیده‌یی و نه تابه‌حال تصویری از آن دیده‌ای.

ورود به خیابانی بزرگ اما خلوت که با چراغ‌هایی نارنجی‌رنگ روشن شده بود، دوباره من را به گذشته برد. به همان چهار سال پیش که در حالِ رفتن به سوی شمالی‌ترین نقطۀ شمال بودیم و تازه به اولین شهرِ شمالی رسیده بودیم. وقتی که از منارۀ مسجدی در حالِ ساخت صدای اذان می‌آمد. توی آن خیابانی که آسمانش تازه رنگِ تیرگی به خود گرفته بود و دراز بود و چراغ‌های نارنجی‌رنگ، به آن سرمای شرجیِ اردیبهشتی‌اش چنان گرمایی می‌داد که قطرات عرق را به سرِ ذوق می‌آورد. به چشم‌هایم حق می‌دهم. جایی بود که نمی‌دانست کجاست، اما دلش می‌خواست جایی باشد که قبلاً بوده، تمام سعیش را می‌کرد تا احساس غریبی نکند. اما نمی‌دانست با این چنگ‌زدن‌ها به دامن گذشته و خاطرات، چقدر احساساتِ غریبی در من بیدار می‌کرد. 

صدای گوش‌خراشِ آمبولانسی که به سرعت از کنارمان گذشت مرا از افکارم بیرون آورد. خیابان پر از آدم‌هایی شده بود که یا مبهوت مانده بودند یا می‌خواستند بدانند قضیه چیست. دیدم ماشینی که کنار جاده پارک شده است مرکزِ مغناطیسِ مدارهای انسانی‌ست. همینطور که ایستاده بودیم و به سوی جمعیت نگاه می‌کردیم، رانندۀ عینکیِ ماشینی که از کنارمان عبور می‌کرد، سرش را از پنجره آورد بیرون و با لبخندی که لب‌هایش را تا بناگوشش باز کرده بود گفت: مَرده توی ماشین سکته کرده. نمی‌دانم چرا آن قیافۀ مضحک را به خود گرفته بود. شاید لحظه‌ای خودش را جای آن مرد تصور کرده بود و بعد از اینکه می‌دید سکته نکرده، احساس خوشحالی می‌کرد. نمی‌دانم! 

گرچه این‌ها همه‌اش نبود اما خلاصه‌اش کنم. به ماورای شهر رفته بودیم، جایی که همین نزدیکی بود، اما سال‌ها با شهرمان فاصله داشتند و نمی‌شد در آنجا احساس غربت نکرد. جایی بود که مدام گذشته را می‌شد در آن دید و هم آینده‌ای دور را نشان می‌داد. به ح گفتم: «وقتی برگردیم به شهر، احساسی را خواهیم داشت که یک وطن‌ترک‌کرده هنگامِ بازگشت به خانه‌اش دارد. اما می‌دانی، شاید باشند کسانی که هیچ‌گاه این احساس را درک نکنند. یقین ندارم، اما حدس می‌زنم کسانی که در محاصرۀ آن ساختمان‌های بلند زندگی می‌کنند، همان‌ها باشند.»

پی‌نوشت: نتوانستم از این مناظر عکس نگیرم. شرمنده دیگر بابت کیفیت پایینِ دوربینِ گوشی. نیمی از تصاویر در حرکت گرفته شده‌اند. (برای دیدنِ تصاویرِ بیشتر به ادامۀ مطلب بروید. برای مشاهدۀ سایزِ بزرگ‌تر روی تصاویر کلیک کنید.)

  • ۴۷۹ بازدید

دلم می‌خواهد حرف بزنم، کلمات را بلندْبلند بر زبان بیاورم، فریاد بکشم. اما می‌دانی، آنقدر احساس تنهایی می‌کنم که گاهی حتّی صدای ذهنم را هم نمی‌شنوم. تنهایی‌ام من را ازم می‌دزدد؛ اما کسی نیست تا در مقابلش بایستد و نگذارد. روزی روزگاری، تنهایی کسی را دزدید و جهان از غم تنهایی‌اش جان داد. طوری نیست شد که انگار هیچگاه هستی به خود ندیده بود.

حالا دیگر دلم خیلی برای خدا می‌سوزد، آخر او بیش از همه تنهاست. اما تو نگذار احساس تنهایی کند. در تنهایی تنهایش نگذار.

  • ۴۶۳ بازدید

تا به حال این سوال را از خودم نکرده‌ام که قرار است راجع به چه بنویسم، و هیچ طرحِ از قبل آماده‌ای برای نوشته‌هایم نداشته‌ام. بیشتر حرف‌هایی بوده‌اند که می‌خواستم بدانم چیستند. می‌گفتم تا ببینم قرار است چه بگویم. در کل، دلیل نوشتن همه‌شان یک «نمی‌دانمِ» مبهمی بوده است. شاید که می‌نوشتم تا دلیل نوشتنم را بیابم. من حتّی دلیل زندگی کردن را هم نمی‌دانم. مثل خیلی‌های دیگر زندگی می‌کنم تا بالاخره بفهمم آن دلیل چه بوده است ـ آن دلیلی که باعث شده یک عدد به عددِ تمام آدم‌هایی که تاکنون هوای زمین را نفس کشیده‌اند اضافه شود.

حالا به جایی رسیده‌ام که باید موضوعی انتخاب کنم برای نوشته‌هایم. باید بدانم که می‌خواهم چه بنویسم تا شروع کنم به نوشتن یک داستان کوتاه. باید بفهمم قرار است از چه حرف بزنم. باید پیدا کنم آن حرفی را که قرار است با کلمات من گفته شود. به‌راستی، چه حرفی‌ست که ارزش گفتن را داشته باشد ـ حرفی که نه آن‌قدری تکراری باشد که مخاطبش با شنیدن اولین کلمات، تا آخرش را حدس بزند، و نه حرفی باشد که مخاطب پس از خواندنش بگوید: خب که چی!

باید قبول کرد که «ندانستن» دلیل بسیار خوبیست برای «دانستن». اما اینکه چه موضوعی را نمی‌دانیم و دانستن آن اطلاعات قرار است چه اثری در زندگیمان داشته باشد هم خیلی مهم است ـ چیزی که امروزه اغلب افراد به آن توجهی ندارند متاسفانه، شاید این افراد همان کسانی باشند که دلیلِ زنده بودن و زندگی کردن هم برایشان اهمیتی نداشته باشد. البته زمان و مکانِ کنونی زندگی هم بی‌تقصیر نیست در پیدایش اینگونه سوالات و ندانستن‌ها. مثلاً اگر در دوران جنگ جهانی بودم، وظیفه‌ام مشخص بود، سربازِ بی‌جیره و مواجب یکی از طرفین جنگ می‌شدم و با شعارِ مقدسِ دفاع از ناموس و وطن، جان بر کف پا به میادین جنگ می‌گذاشتم؛ و هر جنگ و مبارزه و انقلابی هم همینطوریست؛ همه‌شان یک شعار مقدس دارند، که فقط شعارش گاهی با هم فرق می‌کند، نه تقدسش. یا بهتر بگویم، همان «آرمان» منظورم است. یا اگر توی فقر و خشک‌سالی‌های چند صد سال پیشِ یکی از کشورهای آفریقایی زندگی می‌کردم، مهم‌ترین دلیلم برای زندگی کردن این می‌شد که با سیر کردن شکمم بتوانم خودم را به فردا برسانم، به فردایی که شاید سیر کردن شکم چنان سخت نمی‌بود که اصلی‌‌ترین دلیل زندگی کسی می‌شد، و گاهی همین امید تنها چیزی می‌بود که گرسنگی را می‌توانستم با آن تحمل کنم. یا امکان داشت بردۀ یکی از برده‌داران آمریکایی می‌بودم که آزادی از زندگی‌یی که قرار است تمام عمرت را برای اربابی بردگی کنی، تبدیل می‌شد به آرمان و هدف زندگی‌ام. حتی امکان داشت فردی می‌بودم با زندگی‌یی مرفه و بدون هیچ مشکلی در یکی از کشورهای اروپایی؛ با کلی پول‌وپَله که از پدربزرگم بهم ارث می‌رسید و تنها تصمیمم این می‌بود که می‌خواهم چگونه آن‌همه پول را بر باد دهم؛ و زندگی‌یی می‌داشتم که در آن بزرگترین هدفم، این بود که بیشترین لذت‌ها را در یک زندگی فانی ببرم. شاید هم درگیر یک رابطۀ عاشقانه می‌شدم و دلیلم برای زندگی، زندگی کردن با شخصی می‌بود که چشم‌هایش عجیب‌ترین زیبایی‌ِ‌های دنیا را در خود داشتند. شاید هم فردی بودم توی کوچه پس‌کوچه‌های یکی از کشورهای آمریکای جنوبی، که تنها هدفم این بود که تبدیل شوم به رئیس یکی از بزرگترین باندهای پخش مواد مخدر؛ با جاه‌طلبی‌یی که نهایتاً مجبورم می‌کرد رئیسی که دست راستش محسوب می‌شدم و مثل چشم‌هایش بهم اعتماد داشت را با تیری که مغزش را پهن می‌کرد روی زمین، بکشم. یا که فردی می‌بودم توی یکی از معابد شائولین که تنها هدفش برای زندگی، تذکیه روح بود و تقویت جسم؛ که نهایتاٌ می‌شد استاد یک مکتب رزمی. شاید هم موجودی بودم با توانایی‌های خارق‌العاده در صد سال آینده، و ناجی مردمی می‌شدم که نیروهای اهریمنی قصد نابود کردنشان را داشت.

بگذریم از این حرف‌های بیهوده‌ای که قرار نیست به نتیجه‌ای برسد. کاش می‌دانستم چه می‌توانستم بگویم که بهترین گفته می‌شد. البته مشخص است تا که کلی حرف نزنم، آن گفته را هم نخواهم یافت.

 

چند روز پیش طی حادثۀ غیر مترقبه‌ای دوتا از دکمه‌های کیبورد لپ‌تاپی که باید بیش از چهار سال باشد که رفیق روزهای خوب و بدم بوده است از کار افتاد. فردایش هم دوتا دیگرش. هیچ کاری از دستم برایش ساخته نبود. حتی ویندوزش را هم به نسخۀ ده ارتقاء دادم، و گفتم شاید مشکلش نرم‌افزاری باشد و حل شود، ولی بی‌فایده بود. به فکر کیبورد شدم. اول می‌خواستم یکی بی‌سیمش را بخرم، ولی نهایتاً انتخابم شد از این سیم‌دارهای طرحِ قدیم؛ همین‌هایی که دکمه‌هایشان حسابی می‌رود پایین و نوشتن با آن‌ها همراه است با کلی صدای ترق‌وتوروق که لذتِ زاید الوصفی دارد برای شخص نویسنده و اعصاب‌خوردی برای کسانی که تنها صدایش را می‌شنوند. این لپ‌تاپ هم به نظر می‌رسد به بازنشستگی‌اش نزدیک شده. ماه‌هایی بود که بی‌وقفه کار می‌کرد ـ روزها به برنامه‌نویسی و وب‌گردی و شب‌ها به دانلودِ رایگان مشغول بود. حالا هم دیگر درش بسته نمی‌شود و قابل حمل نیست، چرا که پایۀ یکی از لولاهایش شکسته است و در صورت و بازوبسته کردن، احتمال می‌رود آن یکی پایه‌اش هم بشکند و دردسری بس عظیم به بار آورد.

چند وقت پیش مطلبی توی ویرگول نوشته بودم در رابطه با کیبورد اختصاصی و تغییر دادن حروف کیبورد، که شاید به دردتان بخورد.

شخصی سازی کیبورد فارسی ویندوز

  • ۳۵۶ بازدید

دیشب به تو فکر می‌کردم. به تویی که نمی‌دانم کیستی ولی می‌دانم که بالاخره روزی سروکلّه‌ات پیدا خواهد شد و خیلی چیزها را تغییر خواهی داد. تویی که می‌توانم رویت جور دیگری حساب کنم و محرم اسرارم بدانمت و حرف‌هایی را به تو بگویم که توی نوشته‌های روزانه‌ام دفن می‌شوند یا محکوم به مرگی تدریجی در میان دیواره‌های سرم هستند. تویی که همراه و همیار و همصحبت و همسفره و همسفرم خواهی بود، همیشه؛ و کلی از این کلماتی که با «هم» شروع می‌شوند ـ کلماتی که نشانگر معیّت‌اند و اشتراک. می‌دانم که تو با دیگران فرق خواهی داشت، اما هنوز نمی‌دانم که قرار است در کجای این فضازمان دیدارت کنم، و نمی‌دانم هم چه فرق‌هایی قرار است با دیگران داشته باشی. چه می‌دانم، شاید هم هیچوقت ندیدی‌ام، و ندیدمت؛ یا دیدم و نشناختم، و دیدی و نشناختی. اما مطمئنم که با پیدا شدنت چیزهای زیادی تغییر خواهد کرد. تکلیف سنگینی به گردن داری، باید نگاهم را به زندگی تغییر دهی؛ البته شاید برای تو سخت نباشد این کار، و تنها با بودنت به زندگی‌ام رنگ دیگری ببخشی و معنایی دیگر. بگذریم.

با همین افکار بود که تنِ خستۀ از سفر برگشته‌ام را راحت کردم و در خواب به فراسوی فضازمان عزیمت کردم. به جایی که نمی‌دانستم کجاست و به پیش مردمانی که نمی‌دانستم به‌واقع کیستند. شاید که در قرون وسطای اروپا. از لباس‌ها می‌شد حدس‌هایی زد. من نوجوانی بودم معمولی، اما کسی بود که خلاف این را فکر می‌کرد. نمی‌دانم در من چه دیده بود. شاید با چشم‌هایش قدرت‌های آزاد نشده‌ای را در وجودم می‌دید ـ چیزهایی را که من خودم ازشان خبر نداشتم و شاید هیچ‌وقت هم خبردار نمی‌شدم اگر او نمی‌بود. 

روزهایی بود که مرا با خودش به میان کوه‌ها می‌برد ـ جایی که کسی نباشد بجز من و او ـ و در غاری روز را سپری می‌کردیم. او برایم حرف می‌زد، از گذشته می‌گفت، از زندگانی می‌گفت، از خیر و شر می‌گفت، از قدرت‌هایی که در جهان وجود دارند می‌گفت، از توانایی‌های ذاتی افرادی می‌گفت که ممکن است ظرف عمرشان خالی شود، ولی هنوز هم به وجودشان آگاه نشده باشند. از چیزهایی می‌گفت که دیگر در خاطر نیست. دیگر حتّی آن روزها را هم به سختی به خاطر می‌آورم. نمی‌دانم کدام روز از آن روزها بود که توانستم با مار زنگی‌یی که توی غار بود حرف بزنم و ارتباط برقرار کنم. یادم نمی‌آید که چند سال گذشت تا باور کردم حرف‌های استادم حقیقت داشت. دیگر یادم نمی‌آید که چند بار آن جمله را شنیدم؛ جمله‌ای که باشنیدنش سرشار از امیدم می‌کرد وقت‌هایی که از خودم و از او ناامید می‌شدم و حرف‌هایش را دروغین می‌پنداشتم: «یقین بدار اگر ذره‌ای شک داشتم که تو اویی نیستی که باید باشی، هیچ‌گاه مرا نمی‌دیدی.»

یادم نمی‌آید چه وقتی بود که توانستم آن مار را چون پرنده‌ای در آسمان به پرواز در بیاورم. و حتّی یادم نیست که چند سال گذشت تا توانستم خودم را توی ذرات هوا به جریان بیندازم و در پهنای آسمان‌ها قدم بگذارم. حتّی نمی‌دانم چه وقتی بود که آن مار باعث شد استادی که از پدر برایم عزیزتر بود را از دست بدهم. گاهی از خودم می‌پرسم آن مار که بود و از کجا آمده بود و چگونه شد که می‌توانستم با او حرف بزنم. از خودم می‌پرسم استادم از کجا می‌دانست که من چنان توانایی‌هایی دارم و او حقیقتاً که بود.

من آن مار را نابود کردم، ولی او دیگر نابودشدنی نبود؛ گویی جاودانگی یافته بود ـ چیزی را که به دنبالش بوده بود. گاهی فکر می‌کنم همۀ روزهای زندگی‌ام را در تلاشِ به‌دست آوردن قدرتی بودم که زندگی‌ام را نابود می‌کرد؛ به دنبال چیزی بودم که نباید می‌بودم. شاید اگر آن اتفاقات نمی‌افتاد، نه آن مار به خواسته‌اش می‌رسید و نه استادم با زهری که در خونش دویده بود جان می‌داد. و آیا او واقعاً یک مار بود یا من او را به آن صورت می‌دیدم؟ نمی‌دانم. این‌ها تمام چیزی بود که به خاطرم مانده؛ و به زودی هم کاملا فراموش خواهند شد. سال‌های بسیاری گذشته. حالا در جای دیگری از فضازمان هستم، با زندگی‌یی دیگر. به این فکر می‌کنم که این زندگی هم روزی به رویای کس دیگری تبدیل خواهد شد، کسی که شاید «من»ای دیگر باشد.

حالا به این فکر می‌کنم که نکند تو همویی باشی که مرا راهنما بودی. و آن دیگری کیست؟

****

مجبور شده‌ام آن انگشتر عقیقی که چندین سال است به همراه دارم را برای مدتی به دست نکنم؛ پوست انگشتم را آزرده. سه‌شنبه بود؛ قاطی کاروانی شدم که به سوی جمکران می‌رفت. چه‌قدر دلم برای خودم تنگ شده، نمی‌دانی.

  • ۴۴۵ بازدید