آدم گاهی حرفهایش را آنقدر میچرخاند، آنقدر میپیچاند، که وقتی نوشتشان، خودش هم نمیفهمد چه نوشته. خودش هم نمیفهمد منظورش از آن حرفها چه بوده. خیلی مضحک است خب. انگاری که تهِ خورجینش را سوراخ کرده و گذاشته کلمات دانهدانه بریزند روی زمین و سنگینیِ خورجینش کلمهکلمه کم شود؛ دردش کمکم کلمه شود و کلمات دانهدانه گُم شوند. نه، صبر کن! دوباره که افتادی به قهقرای کلمهبازی! باز که دارم همون کارو میکنم! اصلاً همین لحنِ کتابی هم دستوپای آدمو میبنده. آدم گاهی دلش میخواد از هرچی چارچوب و قانون و قاعدهس، بکشه بیرون و رها بشه. رهای رها. طوری رها بشه که سبک بشه. که بتونه سبکی رو با تمامِ وجودش احساس کنه. که از تمامِ زندانها خلاصی پیدا کنه. که حتّی از جسم و روحش هم بکشه بیرون و بتونه به معنای کلمه، آزادی رو تجربه کنه و مزۀ رهایی رو بچشه... نه دیگه! ایندفعه داشتم به دامِ انتزاع میافتادم! نه. باید روشنتر از اینا حرف زد. ملموستر و محسوستر باید حرف زد. دلم میخواد روشنتر باشم. مثلِ خورشید روشن باشم... دلم میخواد نورافکن باشم و حرفام مثلِ نورِ نقطه شدۀ عبورکرده از یه عدسی، روشن و دقیق و غرّا و برّان و سوزان باشه. ای داد! مسخره کردهام دیگر! اینبار دارم به دامِ تجسّم و تشبیه و استعاره میافتم که خود چاهی بسیار بسیار عمیقتر است. معلوم نیست کدام دیوانهای ما را به این چاهِ عمیق انداخت که حالا دیگر هیچ عاقلی قادر نیست بیرونمان بکشد... نع! بس کن لطفاً! اینقدر غرغر نکن! حالا حرفهایت را بگو. روشنوواضح، حرفهایت را بگو ـ البته اگر کلاً حرفی هست و حرفی داری برای گفتن. باشد! بگذار کمی فکر کنم لطفاً. هولم نکن! ای داد... یادم رفت! چه میخواستم بگویم من؟! چه...؟! ای خداوندگارِ فراموشی، روی من یکی را خط بکش وجداناً؛ نمیخواهم از جملۀ رستگارانِ درگاهت باشم.. لطفاً.. خواهشاً.. استدعایت میکنم خداوندگارااا...!
اصلاً، بیا فراموشی را ولش کنیم. افلاطون میگفت: دانش یادآوری است. من ولی پا را فراتر میگذارم و میگویم: زندگی یکسره یادآوری است. یادآوریِ ممتدِ فقدان. فقدانِ لحظاتِ گذشته، و فقدانِ لحظهلحظۀ آینده. حتّی آدمی میتواند در اوجِ خوشی هم، حینِ زیستنِ بهترین لحظاتِ زندگیاش هم، نگرانِ عدم و فقدانِ آن لحظات باشد و اضطرابش حتّی جلوهای جسمانی هم پیدا کند؛ آن هم در اوجِ خوشی! این است که میگویم: زندگی در حال، حسرت و آه است به گذشته، به آینده، به شدهها و نشدهها و ایکاشمیشدهها و ایواینکندبشودها. ولی خب معنییی هم نمیبینم که بگذارم این اندیشۀ وهمانگیز مدام توی سرم غلت بزند. اینطوری میزند همه چیز را خردوخاکشیر میکند. همه چیز را به گند و لجن میکشد. پس ای جنابِ اندیشۀ هولانگیز، یک لحظه صبر کنید؛ زیرزمین شما را فرا میخواند. کدام زیرزمین؟! زیرزمینِ فراموشی. بله! بروید یک نفسی تازه کنید. ما هم در غیابتان مقداری نفسِ راحت میکشیم. بله بله، لطف میکنید اگر بروید. ممنونم. تشکر! هووف... بهتر شد اینطوری. حالا، ای آغوشِ گرمِ پرمهرِ آرامش، کجایی تو؟ بیا که تنها نجاتدهنده تویی انگار...
رها کنم این حرفها را... حقیقتاً میخواستم یک چیزی بگویم. میگویم، میگویم؛ اجازه بده لطفاً! اما... چطوری؟! چطوری بگویم؟ چطوری میشود از چیزی که نیست، حرف زد؟ مثلاً از «مرگ» بگویم، درست است؟ نه، نه، اشتباه نکن. من میخواهم از «چیزی» حرف بزنم، ولی میبینم آن چیز، هیچچیزی نیست. درست مثلِ «مرگ»؛ که یک کلمۀ توخالی است. یک خلأ است. عدم است. چیزی است که نیست؛ یا اگر بهتر بگویم، چیزی است که هستی ندارد. ولی خب ما چارهای نداریم که برای این هیچچیز، یک هویت در نظر بگیریم. یک هویتِ پوشالی با کلمات. هویتی که داد بزند و بگوید مرا بیهویت بخوانید؛ مرا عدمِ هستی بخوانید. قصدِ من حرف زدن از یک کلمه نیست، ولی بدونِ توسل به کلمه هم نمیشود راجع به «هیچچیز»ای مثلِ فقدان، مثلِ مرگ، حرف زد. میشود؟ اصلاً حرفزدن چرا؟ درست است؛ هوشمندانهترین کار، سکوت است. سکوت هم درست همان چیزی است که نیست. همان عدم و خلأ و نیستی. انگار که تنها مواجهۀ صحیح در برابر چنین کلمات و مفاهیمِ توخالییی، پیشهکردنِ اعمال و افعالی توخالیتر است. میفهمی چه میگویم؟ اما میدانی دردم چیست؟ سکوت هم نمیشود کرد. به قولِ بِکِت: ناتوانم از حرفزدن؛ ناتوانم از سکوت. من اما خسته هم شدم تازه! این دردِ مضاعف نیست؟ یعنی...
هوووف... سرم را درد آوردی مردک! زیرزمین شما را فرا میخواند. بروید آقا، بروید! تنفس... کو آن...؟
این روزها مرا میترساند. افسارِ زندگی از دستم در رفته است. افسارِ خودم هم. مست و خرامان به هر سویی که کشیده میشوم، کشیده میشوم. این سو، آن سو. هر سو. بعد، مثلِ کسی که نشئگی از سرش پریده باشد، درنگ میکنم. به خودم مینگرم، به جایی که رویش ایستادهام، به زمان، به مکان، به فاصلهها، به رویاها، به واقعیت. مضطرب میشوم. حالم را بد میکنم. این روزها با فکر کردن به واقعیتها، حالم خراب میشود. بیمارگونه به این واقعیاتِ شیرین فکر میکنم و بالاخره از پسِشان، تلخی را پیدا میکنم. نبود هم نبود، خلقش میکنم! تازه دارم میفهمم که همیشه، همیشه، درونِ رویاهایم زندگی کردهام، حتّی حینِ قدمزدن در تو به توی این هزارتوی واقعیت. بیرون آمدن از این دنیای خیالی میترساندم. بدجوری میترساندم. فکر میکنم، فکر میکنم، بعد یک تودۀ حجیمی نمیدانم از کجا توی دلم پیدا میشود. میچرخد و میچرخد و میچرخد. یک لحظه صبر کن ببینم اینجا چه خبر است... هوم... بله، رخت میشورن. در دلم رخت شستنیست که نگو...
فکر نمیکنم. خیال نمیبافم. با خودم حرف نمیزنم. این خیال نیست. خواب نیست. رویا نیست. واقعیت است. واقعیت. واقعیت همین شکلی است که میتوانی به ماهیتش شک کنی. که میتوانی خودآگاه به همه چیز شک کنی. تردید کنی. از خودت سوال بپرسی و مهمتر از آن، جواب بگیری از خودت. جوابهای منطقی. اما خب برای منی که همیشه در هالهای از خیال زندگی میکنم، این مقدار از مواجهۀ بیپرده با واقعیت مشکل است. مضطربم میکند. حالِ بدِ خوب شنیدهیی؟ حالم بدِ خوب است. بدِ خوب. بلند میشوم و میروم سهتار را از کاورش بیرون میکشم. مینشینم و تمامِ پریشانیام را روی تارهای سیمیاش خالی میکنم. نُتبهنُت، پریشانیِ افکارم را تراوش میکنم. نتها رقصیدن میگیرند. کمکم نظم میگیرند. آرام میشوند. محزون میشوند. آرامشبخش میشوند. و تند میشوند. خشن میشوند. سرکش میشوند و عصیان میکنند... نه... دوباره داشتم فکر میکردم... دوباره داشتم فکر میکردم به واقعیتها... حواسم پرت نمیشود... حواسم جمع نمیشود... اینبار هراسِ رویاهایم واقعی است. این اشتیاق واقعی است. این مواجهه در خواب نیست... نمیشود با یک لحظۀ بیدارشدنای، خاکسترشان کرد و سپردشان به بادِ خیال. واقعیت سخت خِرَم را چسبیده. این رؤیا واقعی است...
«در این شهر قحطِ خورشید است» ولی خورشیدی اگر هست انگار، پیدایش کردهام. نه، صبر کن. خورشیدی اگر هست انگار، پیدایم کرده است. خورشید چیست؟ کانونِ اندوه! منم آن سوسوی نورِ نیمهشبانِ ستارهای دوردست. یا نه! منم آن پتپتِ شعلۀ چراغی در دلِ غارِ کوهی دوردست. اما نه، خورشید را چه به نور! خورشید به دنبالِ تاریکی میگردد همهجا. تشنۀ تاریکیست این خورشید. منم آن آبدیدۀ اندوه! پس نترس...دل به دریا زدن بلدی؟ دستم را بگیر. تا تهِ ناپیدای این اقیانوس بخز. خورشیدی اگر هست آنجاست. از انتها نترس. من هستم؛ باش! باشم؟ هستم! ...
آنقدری حالم بد نیست که به نوشتن روی بیاورم. آنقدری حالم خوب نیست که به نوشتن فکر نکنم. آنقدری حالم بد نیست که نتوانم کتاب بخوانم. آنقدری حالم خوب نیست که بتوانم غرق در خواندن شوم. آنقدری حالم بد نیست که بخواهم مدام با کسی حرف بزنم. آنقدری حالم خوب نیست که بینیاز از حرفزدن باشم. آنقدری حالم بد نیست که بیهیچ امید و آرزو باشم. آنقدری حالم خوب نیست که بتوانم به خودم سخت بگیرم و تلاش کنم. آنقدری حالم بد نیست که بخواهم تمامِ روز را بخوابم. آنقدری حالم خوب نیست که بخواهم روزهایم بلندتر از حالا باشند و کِش بیایند. گاهی چنان خوبم و خوشحال که از خودم تعجب میکنم. گاهی چنان ناگهانی سینهسنگین و غمگین میشوم، که باز تعجب میکنم. گاهی چنان مغرور میشوم که هرچه تواضع در نظرم جلف و مضحک و منزجرکننده جلوه میکند. گاهی چنان از غرور متنفر میشوم که هر حرف و عملی که ذرهای غرور در آن باشد، بهغایت منزجر و بیزارم میکند. گاهی فکر میکنم دنیا برایم روزبهروز پوچتر میشود و جذابیتش کمتر. گاهی فکر میکنم چشمهایم تازه باز شده است و دنیا مشتاقانه آغوشش را برای من باز کرده است. حالا وقتهایی که غمگین میشوم، چنان غمگینم که گویی غمِ عالم یکسره یکجا بر من نازل شده است. حالا وقتهایی که خوشحالم، چنان خوشحالم که گویی اولین بار است در عمرم که چنین عمیق میتوانم خوشحالی را درک کنم. گاهی فکر میکنم بچهای هشتسالهام. گاهی فکر میکنم به اندازۀ پیری نود ساله، خستهام. گاهی فیلسوفانه به درونِ تنهایی میخزم. گاهی مجنونوار از تنهایی فرار میکنم. گاهی سرمست از بودنِ خودم میشوم. گاهی از خودم متنفر میشوم و از هرچه بودن است، فرار میکنم. گاهی... و گاهـ...
حالا، بیشتر از هر وقتی بیهویت و تعریفناپذیر شدهام. عرصۀ جنگ و تقابلی مدامام و هر لحظه نقش و رنگی دیگر به خود میگیرم.
حجت با چشمهایی که شیدایی ازشان فوران میکرد خیره شده بود به صفحۀ نورانیِ گوشی. مدام صفحه را بالا و پایین میکرد و توی سمندهای مدلپایین، دنبال گزینههای مناسب میگشت. وقتی شروع میکرد راجع به ماشین حرفزدن، چشمهایش برق میزد و هیجانزده میشد. خیلی بهندرت میشود او را چنین پرحرارت دید. حقیقتاً که جنونِ زیبایی است! این روزها هربار که او را ماتومبهوت میبینم که غرق در تفکر است، مطمئنم دارد دربارۀ ماشین رویاپردازی میکند. یادِ آن حرفش افتادم که میگفت کافیست برای زندگیام داستانپردازی کنم تا آن داستانها تبدیل شوند به واقعیتهای زندگیم. میگفت نمیدانم، فقط میفهمم احساسی بهم میگوید که حالا وقتِ ماشین است! بهش گفتم: «دقیقاً میفهمم چه احساسی داری. تبِ ماشین گرفتی، همونطوری که من تبِ موتور گرفته بودم ـ با این تفاوت که من کمتر از تو بروزش میدادم. حالا هم داری منو قاطیِ رویاپردازیهات میکنی. ولی خب، ازت خواهش میکنم به من منتقلش نکن!» آخر میدانی، دیگر تحملِ این جنونها برایم غیرممکن شده است. تجربۀ مدامِ شیدایی ـ شیداییِ چسبناکی را میگویم که هیچجوره دست از سرت برنمیدارد و به نتیجهای هم نمیرسد ـ حقیقتاً دیوانهکننده است. اینکه مدام داستانپردازی کنی و سرخوشانه غرق در رویاهایت شوی اما واقعیت نخواهد با تو همراهی کند، حاصلی جز فرسودگی ندارد.
«در زندگی زخمهایی هست که مثلِ خوره روح را آهسته در انزوا ...
****
پس تهوع، همین است!
در حالی که دریایی از سروتونین توی رگهایم در جریان بود، فهمیده بودم که در نقطۀ اوجِ یک سلسله تغییراتِ اساسی قرار گرفته بودم، ولی جز همان حالتِ تهوعی که از دیشب سفت خِرم را چسبیده بود تا آن لحظۀ ظهر متوجهِ چیزِ قابلِ توجهی نشده بودم ـ و جز یک سرخوشیِ اندک که نمیدانستم اثرِ قرص است یا اثرِ همصحبتی. اما کمکم احساس میکردم سینهام به قدری سبک شده است که انگار میخواهم توی مولکولهای هوا شناور شوم و پَر بکشم به آسمان. همانطوری که توی اعماقِ آب، یک سینۀ پر از هوا بیاینکه اراده و تلاشی کنی میکشدت بالا، بالا، و بالا و بالاتر... و سنگینیِ آب که سخت سینهات را فشرده بود کمتر و کمتر میشود و وجودت، رها، رها، رهااا...
مثلِ ماهیِ بیتابی که از میانِ دستهای سختفشردهشدۀ آدمی بیاحساس، بلغزد و دوباره به درونِ آب بجهد. حقیقتش نمیدانم آن سرمستیِ موقت را چگونه بیان کنم. انگاری که آدم در آن حال چیزهایی را میفهمد و درک میکند که تا قبل از آن یک مهِ غلیظ مانع از دیدن و درکشدنشان شده است. درکی فراتر از همیشه، که باعث میشد شنیدنِ تکتکِ موسیقیهایی که برایت تکراری یا غمزده شده بودند، دانهدانۀ سلولهایت را به جنبوجوش بیندازند و نشاط به نهایتِ اعضا و جوارحت رسوخ کند. راستش آن سرمستی، آن همه انگیزه، امید و شورِ بیپایان در نظرم آنقدری غیرمنتظره و نگرانکننده آمد که حقیقتاً برایم سوال شد که چطور؟! و اصولاً، چرا؟ یادِ دنیای قشنگِ نوی هاکسلی افتادم؛ یادِ اثری که «سوما» ـ آن مادۀ سکرآور ـ روی زندگیِ آدمها میگذاشت. و حقیقتاً درکِ اینکه یک قرصِ پنجاهمیلیگرمیِ سرتالین ـ که از سرِ کنجکاوی و شاید استیصال خورده شده است ـ میتواند چنین تحولی را در زندگی ایجاد کند، (هرچند موقت)، برایم غیرقابلِ هضم بود. ولی توی آن حال کاری جز خندیدن به این طنزِ سیاهِ وحشتناک ازم برنمیآمد. خندیدن به این جاندارِ مهرهداری که ملغمهای از سروتونین و اکسیتوسین و اندروفین سر دماغش آورده است و انرژی و انگیزۀ صدسال بیوقفه زندگیکردن را به او بخشیده است! حقیقتاً حرفهایی میزنی که آدم از تعجب شاخ در میآورد. آدم دروغ هم میگوید، به اندازۀ دهانش، دروغ میگوید، آدمِ ناحسابی.
دلم سخت گرفته بود امروز. میخواستم دوباره مثلِ آن روزهای تعطیلِ تابستانی، با موتور بیفتیم به جانِ جادهها و تا میشود گاز بدهم؛ به سرخیِ ابرها نگاه کنم و وقتی خورشید طلوع کرد از توی همان کلاهایمنی بهش سلام کنم. دلم این چند روز بد هوایی شده است. فقط میخواهد از اینجا بکّند و برود. برود جایی که تا حالا نرفته باشد. برود جایی که عینکِ عادت از چشمهایش برداشته شود. گاهی که خیلی دلم میگیرد میروم توی حیاط، به موتورم خیره میشوم. ما حتّی بدونِ صحبتکردن هم حرفِ هم را میفهمیم. فقط گله میکرد ازم. من هم سر میانداختم پایین و به زمین خیره میشدم. کمکفنرهای عقبش اواخرِ همین تابستان خراب شد. حالا کمکفنرهای قدیمیِ موتور حجت رویش است. ضعیفاند، ولی لااقل نمیکوبند. جفتجکاش هم لَق میزند و توی دستاندازها گیر میکند به پدالِ ترمز و کَمَکی موتور را نگه میدارد؛ و در کل یک مضحکۀ حسابی راه انداخته است. سمتِ فلکهاش هم بعد از همان ماهِ پیش که محمد بازش کرد، دارد روغن میدهد؛ اصلاً دستِ این بشر نحسیت دارد. موتورم همۀ اینها را میگوید و من فقط شرمنده میشوم. بلند میشوم دوباره برگردم توی اتاق، که میگوید لااقل بیا برویم بهشتِ رضوان که بیرونِ شهر است؛ هم من هوایی بخورم و هم او نفسی تازه کند. به پیشنهادش فکر میکنم، ولی قبول نمیکنم. میدانم که با این کار هم حالم خوب نمیشود.
میدانستی آدمها ـ حتّی آنهایی که حضورشان چندان هم به چشم نمیآید ـ با رفتنشان میتوانند یک فاجعه به پا کنند؟ این روزها گاهوبیگاه فکرم درگیرِ این موضوع میشود. اینکه اگر من نباشم، اوضاع خیلی خراب میشود. یعنی شاید با رفتنم بتوانم به سعادت هم برسم، ولی با اینحال میزنم زندگیِ چند نفرِ دیگر را هم به باد میدهم. انگاری که یک سیلیِ محکم بزنم درِ گوششان. از همان خیلی محکمهایش. تا حالا کسی بیهوا خیلی محکم خوابانده است درِ گوشت؟ من که تجربهاش را داشتهام. سالها پیش نشسته بودم دورِ یک سفرۀ کوچک، خیلی کوچک؛ سرم پایین بود و شکایتهای مادر مثلِ متّه داشت کلهام را سوراخ میکرد. یکباره نفهمیدم چه شد، دنیا اول تماماً سفید شد، انگاری که افتاده باشم توی دریایی از شیر. بعد دنیا تاریک شد، سیاهِ سیاه، به رنگِ مرگ، طوری که انگار همۀ آن شیرها به قیر تبدیل شده باشد. اینها همه توی یک ثانیه ـ یا شاید کمتر ـ اتفاق افتاد، و بعد متوجه شدم که با یک سیلی ـ که نفهمیدم از کدام جهنمدره آمده بود ـ پهن شدهام روی زمین و یک طرفِ صورتم را حس نمیکنم. اینجا بود که به خودم آمدم و دیدم وجودم پُرِ خشم و کینه و نفرت شده است. خب ادامهاش دیگر به کارِ این نوشته نمیآید. داشتم میگفتم؛ رفتنِ ناگهانیِ آدمها درست به همین سیلی میمانَد. ولی بدیاش اینجاست که آنقدر محکم است که شاید یکی-دو نفری توی این دنیا طاقتش را نداشته باشد. میترسیدم نکند آن یکی-دو نفر نتوانند یک سیلیِ خیلی محکم را تحمل کنند و آن اغمای یکثانیهای تا آخرِ عمرشان کِش بیاید و دیگر به خودشان نیایند؛ طوری که تا آخرِ عمرشان توی همان دنیای تاریکِ چسبنده باقی بمانند و اصلاً هم نفهمند که چه بلایی سرشان آمده است. همان دنیایی که تاریک است به رنگِ مرگ، و غمناکانه چسبناک.
امروز عصر با موتورم رفتم بیرون. وقتی برگشتم خانه و فرمانِ موتور را تکیه دادم به دیوار تا به سمتِ فلکهاش خم نباشد و روغنریزی نکند، دیدم دارد لبخند میزند. خوشحال به نظر میرسید. دلم میخواست من هم بهش لبخند بزنم تا فکر کند من هم خوشحالم، ولی نهایتاً تلاشم ختم شد به یک لبخندِ مردۀ خاکستری. نفهمیدم چرا خوشحال نبودم. هرچه نگاه میکردم نمیتوانستم دلیلی پیدا کنم. فقط دیدم آسمان گرفته است و هوا هم رو به تاریکی است. دوباره شب داشت دنیا را با یک دریا قیر چسبناک و سیاه میکرد.
آدمها از یک روزی به بعد میفهمند که هیچ حرفی برای گفتن ندارند. یا اینکه زندگی از این به بعدش دیگر هیچ فایدهای ندارد. یا که تاریخ به پایانش رسیده است. یا که خوشیهای این زندگی ته کشیده است و آینده خالی از امید است. یا که عدالت در این دنیای وحشی بیمعنی است. خب چه باید کرد؟ باید دست شست از همۀ اینها؟ باید گذاشت و رفت، و نکبتِ این زندگی را همانجا چال کرد؟ ها؟ البته. البته که باید مُرد. یعنی بخواهی نخواهی، آدمی میمیرد. این زندگی آدمی را بارها میکشد. و انگاری با این کشتن، میخواهد بیش از پیش مزهاش را به آدم بچشاند. آخر بزرگترین لذت یک انسان، تولد دوبارۀ اوست. میبینی هیچ حرفی برای گفتن نیست، و آن وقت است که شروع میکنی از بیحرفی سخن گفتن. پوچیِ بینهایتِ زندگی به رخَت کشیده میشود، ولی از آن لحظه به بعد تصمیم میگیری با تمام وجود علیهش طغیان کنی و به زندگیات ارزش بدهی. و وقتی که دستِ واقعیت رنگِ سیاه را روی آینده میریزد، این تویی که تصمیم میگیری تصور کنی که چه نقشی میتوانست به جای سیاهی وجود داشته باشد.
یونانِ باستان برایم جذابیتی بینظیر پیدا کرده است. تا جایی که امکانِ نزدیک شدن به سرچشمهها برای بشر مقدور است، آناتولی مهدِ اندیشه و نبوغِ بشر شناخته شده است. هشتصد سال پیش از میلاد، جایی در آسیای صغیر که پلی میانِ شرق و غرب بوده است. جایی که زمانی به عنوانِ آن سوی مرزهای این دنیای بیانتها شناخته میشد. جایی که انسانهایی چون هومر و هزیود برای اولین بار عمیقترین اندیشههایشان را در قالب شعر باز گفتهاند، که مثلاً در منظومۀ «نسبنامۀ خدایانِ» هزیود، شاهدِ بدیعترین و خالصترین اندیشههای بشر برای درکِ جایگاهِ انسان و سازوکارِ این جهان هستیم. جایی که مثلاً تئوگنیس ـ ششصد سال پیش از میلاد ـ گفته است: بهترین چیز برای انسان زاده نشدن و آفتاب را ندیدن است، ولی همینکه زاده شد، هرچه زودتر گذشتن از دروازههای مرگ. جایی که میشود از آنجا شاهد گذشتنهای بسیار از دروازههای مرگ بود.
سردرگمی آخر آدم را به جنون میکشاند. بعضی وقتها آدم فکر میکند به هیچ دردی نمیخورد، و این پندار وجودش را کاملاً بیمعنی میکند و در عینِ حال بیخیالیِ نگرانکنندهای را به جانش میاندازد. مدام در تلاشی که خودت را ثابت کنی، اینکه وجودت به یک کارِ این دنیا میآید، ولی هرچه میگردی میبینی هیچ پیراهنی اندازۀ تو نیست که بتواند وجودِ نامرئیات را نمایان کند و از این شبحگونگی درت بیاورد. و آخر خودت هم به این نتیجه میرسی که یک خیالِ سرگردان بیشتر نیستی و چیزی نمانده است یک نفر توی یک جایی از یک دنیای دیگر از خواب بیدار شود و با همین کارش فاتحۀ تو و این کابوس را یکجا بخواند.
توی برزخی بینِ واقعیت و رویاهایم اسیر شدهام. اگر دستِ من میبود، تا آخرین قطرۀ خونم توی آن جنگِ نابرابر با شمشیرِ پرنده دستوپنجه گرم میکردم. معمای قبلی ـ که چشمِ آویزان روی تیرِ چراغبرق بود ـ را توانسته بودم حل کنم و حالا تازه نوبت به شمشیرِ گردانِ پرنده رسیده بود. تنها من توی آن بیابان نبودم، بلکه یک لشکر آدم آنجا بود، اما آن شمشیرِ پرنده صاف افتاده بود دنبالِ من. ولی من هم خوب مثلِ یوزپلنگ میدویدم و مثلِ مار بینِ آدمها میپیچیدم و شمشیر را قال میگذاشتم. مرحلۀ سختی به نظر میرسید. ولی خب دیگر، یک دفعه چشمهایم باز شد و دیدم دوباره این واقعیتِ مضحکِ بیسروته شروع کرد به ثانیهانداختن. درست است که آن رویا هم بیسروته بود، ولی مضحک نبود؛ تویش سرگردان نبودم؛ هدفم مشخص بود: گذشتن از «این» مرحله. ولی توی این واقعیت، هیچ مرحلهای وجود ندارد. و اگر بخواهم صادقانه نظرم را دربارهاش بگویم، باید اقرار کنم که بازیِ کسلکنندهایست. اینجا هیچ درِ پشتییی وجود ندارد؛ هیچ کدِ تقلبی هم در کار نیست و آدم هم هیچ قدرتِ عجیب و قابلِ وصفی ندارد که احساسِ خاص بودن ذوقزدهاش کند. خیلی وقت است که معماهایش حل شده است و مرحلههایش هم به پایان رسیده است، ولی آدمهایش هنوز دست از تلاشِ مذبوحانهشان برای ادامهدادن به این بازیِ تمامشده نکشیدهاند. لابد برخی میگویند این مرحله معمایش زندگیِ بدونِ معماست، ولی باز هم مثلِ همیشه پشتِ خط میایستند و وقتی چراغ سبز شد، شروع میکنند به گازدادن در همان جادۀ همیشگی، و با همان روشِ همیشگی. «چرا نتونیم به عقب برگردیم؟ فقط یه بار، رو به عقب، با سرعت هرچه بیشتر، تا جایی که میتونیم با سرعت گاز بدیم. میفهمی؟!»*
* دیالوگی از فیلمِ Ready Player One
در راستای همین حرفهای ناتمام و بیسروته، دیدنِ فیلمِ A Beautiful Mind را هم توصیه میکنم.
این چند وقت هرچه مینویسم تکراری است، یا حرفِ خاصی برای گفتن ندارد. پس منتشرشان نمیکنم. یا اصلاً بیخیالِ نوشتنِ آن حرفهای پراکنده میشوم ـ بر خلافِ اینبار.
داستایفسکی یک زمانی یک جایی از خودش پرسیده است: چه چیزی ممکن است برای من خیالانگیزتر و لطیفتر از نفس واقعیت باشد؟
یکی از آرزوهای دیرینهام این است که وقتی آسمان خشمگین است و با رعد و آذرخش میخواهد خشمش را خالی کند، روی قلۀ کوه باشم و از نزدیکترین نقطه عظمتِ این زیبایی را تجربه کنم. درست مثلِ دیشب. دیشب هم آسمان حسابی خشمگین شده بود و پیدرپی به اینجا و آنجا صاعقه میزد و با رعدهایی سهمگین شیشهها را میلرزاند، و دلهای شیشهای را هم، و آن وقت صدای زوزۀ دزدگیرِ ماشینها به هوا بلند میشد، و دخترها هم جیغ میکشیدند. اما تنها یکبار، و خیلی دقیق، وقتی در تاریکی نشسته بودم روی ایوان، شاهدِ بزرگترین و وحشتناکترین صاعقۀ عمرم بودم، آنچنان نزدیک و بزرگ بود که قبل از اینکه صدایش به گوشم برسد، به عمیقترین شکلی که به عمرم تجربه کردهام، ترسیدم. آن صاعقه آنقدر پُر بود که تمامِ شب را روشن کرد، و هنگامِ خاموشیاش، یکهو ناپدید نشد بلکه در لحظهای کوتاه، آن خطِ شکستۀ نورانی به چندین ستاره تبدیل شد. و بعد، همانطور که مبهوتِ این زیباییِ عظیم مانده بودم، سهمگینترین رعدِ عمرم را شنیدم. با آن گرومبگرومبِ هولناک توی دلم خالی شد و قلبم شروع کرد به تند زدن. انگاری خشکم زده بود. تا ده دقیقه همانطور خشکزده و با قلبی که به شدت میتپید، خیره شده بودم به آسمان و چشمهایم به سوی صاعقهها میدوید و هر لحظه انتطار داشتم یکیشان صاف بیاید بخورد توی سرم. نمیدانم این حرفم چقدر درست است، ولی به نظرم داشتم از آن وحشتزدگی لذت میبردم، با اینکه دلم میخواست هرچه زودتر از آن معرکه فرار کنم. مدتها بود که منتظرِ چنین تجربهای بودم. انگاری که شاهدِ معجزهای مقدّس باشی. زیباییای آنچنان عظیم که وحشتزدهات میکند. وحشتی آنچنان عمیق که میتواند باعث شود تمامِ عمرت پیشانی بر خاک بگذاری و با نهایتِ خضوع بگویی: منزهی تو... تو ای بلندمرتبه... از هر عیب و نقصی منزهی تو...