همه چیز درست از همان لحظه شروع شد که پستِ اول را نوشتم. بعد مجبور شدم برای پاک کردنِ گندکاریام، یک پستِ دیگر هم بنویسم. و باز هم یکی دیگر نوشتم برای دفن کردنِ آن دیگری. و یکی دیگر هم نوشتم. و باز هم یکی دیگر. و باز هم. آنقدر گند زدهام که میخواهم دیگر قدم از قدم بر ندارم. ولی باز هم مینویسم. باز هم امید دارم که هر نوشتهام قرار است بهتر از قبلی باشد. امید دارم که این یکی جبرانِ بقیه خواهد بود. و مینویسم. و باز هم مینویسم. و آنقدر مینویسم که از خودم متنفر میشوم. ولی انگار که عادت کرده باشم به این کار و نتوانم متوقفش کنم. مینویسم. و برای دفن کردنِ آخرین نوشتهام هم که شده، باز مینویسم. راستش همه چیز همینطوریست. ما قدم اول را بر میداریم به یک امیدِ مبهم. کسی چه میداند آن امید چیست؟ میشود از توی مغز کشیدش بیرون و به تماشایش نشست؟ خب معلوم است که نه. خیلی چیزها اینطوری است. آدمها روزها را پی در پی زندگی میکنند و اگر ازشان بپرسی چرا، آخرش میگویند چون دیروز را زندگی کردم. و روزِ پیشش را. و روزهای پیشترش را. هیچکس جوابی برای این سوال ندارد. اما بعضیها داستانهای خیلی قشنگی برای جوابدادنش میسازند. داستانهای خیلی قشنگ. داستانهایی تاثیرگذار. داستانهایی که دروغهای خیلی قشنگی میگویند. یا با مهارت دروغ میگویند؟ شاید! و اگر از من بپرسی داستانت چیست، نمیدانم چه جوابی بدهم. شاید چون میخواهم دنیا را جای بهتری برای زندگی کنم؟ نه! این یکی برای من مزخرفترینشان است. و شاید هم زیباترینشان. این روزها یک جمله مدام توی ذهنم تکرار میشود و انگاری حرفِ بسیار مهمی میگوید: ما قهرمان شدیم. قایقها در مقابلِ جریانِ آب بیوقفه به جلو میروند. این کلمات به شعر میماند؛ هیچگاه قرار نیست به پایان برسند. امید هم به شعر میماند. اما زندگیِ هر روزۀ ما را داستانهاست که میسازد و به پیش میبرد. این کلمات هم زیادی به پیش رفتند. من باز هم مجبورم برای پاک کردنِ این لکۀ چرک، بنویسم. این روزها بیشتر از هر وقتی میخواهم قهرمان شدن را بگذارم کنار و قایقهایم را در آرامشِ ساحل رها کنم، اما نمیدانم چرا نمیشود. انگاری، قایقها در مقابلِ جریانِ آب بیوقفه به جلو میروند و کسی نمیتواند جلویشان را بگیرد. و ما محکومیم به قهرمان شدن؟ یعنی اینطوری باید تمامش کنم؟ خب انگار چارۀ دیگری ندارم! هه هه. و ما هم محکومیم به قهرمان شدن. یا به قهرمان ماندن. و یا... و یا تظاهر کردن به آن؟! ها؟ باری. انگار باز هم داشتم از آن مزخرفات بلغور میکردم.
گاهی، آدم هیچ دلیلی برای بیدار شدن ندارد. این حرف را برای دومین بار است که میزنم؛ درست در یک چنین موقعیتی. ساعت ششونیم بود. البته مطمئن نیستم، چون آدم وقتی ذهنش هوشیار نشده است و هنوز خواب است خیلی چیزها را درست نمیبیند و درست درک نمیکند ـ بخصوص عقربههای ساعت را. و حتّی اعداد هم معنا و مفهومشان را از دست میدهند. یکی از آن ۲۹۰۰تا آهنگ بیکلام داشت توی سرم رژه میرفت. هیچوقت بعدازظهرها نمیخوابم، مگر اینکه بیخوابی سوی چشمهایم را ازم بگیرد. اگر هم قصدِ خوابیدن کنم وقتی سرم را روی بالش میگذارم که یکی از آن ۲۹۰۰تا آهنگِ بیکلام توی سرم در حال پخش شدن باشد. موسیقی در چنین موقعیتی هم برایم حکمِ قرصِ خوابآور را دارد و هم حکمِ یک هشداردهنده را. یعنی اینطوری میتوانم مطمئن باشم که بیشتر از نیم ساعت در خواب نخواهم ماند؛ و نهایتاً یک ساعت. و در واقع با وجودِ این صدای موسیقی مغزم نمیتواند بیشازحدِ ضروری توی خواب نگهام دارد، و دو سه ساعتِ عزیزم را به باد دهد. نه؛ اجازه نمیدهم! اما میدانی چیست؟ همینکه احساس کردم بعد از یک خوابِ بسیار کوتاه بیدار شدهام، دیدم آنقدری خواب دارم که دلم میخواهد تا آخر عمرم بخوابم. و دیدم بد هم نمیشد اگر میتوانستم تا آخر عمرم بخوابم. توی خواب و بیداری، همانطور درازکشیده در حالیکه آن موسیقی داشت توی سرم رژه میرفت داشتم به یک صفحۀ نورانی نگاه میکردم. هرچقدر آن صفحه را بالا و پایین میکردم خواب دست از سرم برنمیداشت. یادم است آن زمانی که در توئیتر حضوری فعال داشتم، از صفحۀ نوتیفیکیشنها به عنوانِ قرصِ «هوشیار شونده» استفاده میکردم. آخر میدانید که، آدمها طبیعتشان آنقدر سخیف است که با چندتا نوتیفیکیشن و دیدنِ اینکه موردِ توجه قرار گرفتهاند، آدرنالین به رگهایشان میخزد و مثلِ چی سرِ حال میآیند. بهشخصه خیلی به نوتیفیکیشنهای توئیتر مدیونم، آخر هیچگاه نمیگذاشتند نمازِ صبحم قضا شود. از طبیعتِ سخیفِ آدمها و روشهای موذیانۀ شبکههای اجتماعی برای معتاد کردنِ آدمها به آدرنالین و «توجه» بگذریم چون اصلاً موضوعِ جالبی برای حرفزدن نیست.
ساعت نزدیکِ هفت بود و دلم میخواست به اندازۀ یک عمر بگیرم بخوابم. مادرم که مرا توی فلاکتِ خوابوبیداری دید ازم پرسید «بیدار شدی؟» و من هم با کمی مکث گفتم: نه، هنوز توی خوابم. درست است که سوالِ او سوالی نبود که ارزشِ پرسیدن داشته باشد و من میتوانستم جوابش را ندهم (مثل خیلی از سوالهایش) و یا جوابِ تمسخرآمیزی بگویم، (تمسخری بیشتر از روی خوشرویی، و نه از سرِ تحقیر) ولی اینبار جوابم نه طعنهآمیز بود و نه جنبۀ شوخی داشت و نه کلماتی بودند که فقط از دهانم پریده باشد. وقتی میگفتم «هنوز توی خوابم»، یعنی هنوز توی خواب بودم. دلم هم نمیخواست بلند شوم ولی مسئولیتِ ساعتِ هفت مجبورم میکرد «به اندازۀ یک عمر خوابیدن» را فعلاً فراموش کنم و بگویم: سلامی دوباره، زندگی! البته اگر به «زندگی کردن» باشد، این روزها بیشتر از هر وقتی توی خوابهایم زندگی میکنم. حتّی میتوانم بگویم شبها با شوقِ همان زندگی کردن توی رویاهاست که به خواب میروم. آخر این اواخر، هر بار با داستانی جذابتر از داستانِ فیلم و کتابهایی که میبینم و میخوانم، مواجه میشوم. درست است که اغلبشان در واقعیتِ این دنیایی با نقص و ضعفهایی همراه است، ولی توی عالمِ رویا، هر کدام برای خودشان شاهکاری بینقص است؛ گرچه بیشترشان را فراموش میکنم یا به پایان نرسیده از دنیایشان خارج میشوم، ولی طوری بهشان فکر میکنم و به خاطر میآورمشان که انگار ارزشمندترین داستانهایی هستند که کسی میتواند تجربهشان کند.
باری. نمیخواستم حرف به اینجا بکشد و منظورم از گفتنِ این حرفها این نبود که بگویم واقعیتِ این دنیا بیارزش است و ترجیح میدهم بیشتر توی دنیاهای خیالیام باشم تا اینجا. نه. میخواستم بگویم حتّی اگر دلت بخواهد به اندازۀ یک عمر بخوابی هم، کاری یا وظیفهای هست که باعث شود دوباره به این دنیا سلام بگویی. دو روز بیشتر نیست که با ستارۀ دنبالهدارِ «هالی» آشنا شدهام. دنبالهدارِ هالی یکی از معروفترین و محبوبترین دنبالهدارهاست و دلیلِ این محبوبیت هم این است که هر ۷۶ سال در آسمانِ کرۀ زمین به روشنی و با چشمِ غیرمسلح هم دیده میشود. البته فکر نکنم دنبالهدارِ هالی به خاطرِ محبوبیتش بینِ مردمِ کرۀ زمین باشد که خیلی زود ـ زودتر از تمامِ دنبالهدارهای شناخته شده و به زودیِ عمرِ یک آدم ـ به زمین سر میزند. این روزها گاهوبیگاه به دنبالهدارِ هالی فکر میکنم و نمیشود هر بار این فکرکردن احساسِ خوبی بهم ندهد. هالی برایم درست تبدیل شده است به نمادِ زندگی؛ به نمادِ ظهور و افولِ یک فرد. هالی دنبالهداریست که هر هرکسی میتواند توی عمرش یکبار هم که شده، ببیندش. دنبالهداری است که هر کسی میتواند خودش را جای او بگذارد و به بلندای زندگیاش به داستانِ این ستاره فکر کند. حداقلش هالی برای من یکی، بیش از هر چیزی که بگویی معنا دارد. من نمیدانم هالی به چه امیدی هر ۷۶ سال این همه مسیر را طی میکند و خودش را به ما نشان میدهد، ولی یقین دارم که هالی میتواند برای من انگیزۀ یک عمر زندگیکردنم باشد. انگیزهای که هر روز و هر لحظه باعث شود رو به زندگی کنم و بلند بگویم: «سلام. میبینی؟ من هنوز هم هستم!»
این روزها انگار که هیچ حرفی برای گفتن نداشته باشم، و از این بابت اصلاً احساسِ خوبی ندارم. بخصوص که میبینم عاشورا هم گذشت و هیچ نوشتۀ درخوری راجع به این روزها ننوشتم. به نظرم سالِ پیش بود، بله. چیزی نوشته بودم با عنوانِ «پاییز شروع محرم بود» که شده است پربازدیدترین پستِ این وبلاگ با کلّی ورودی از گوگل. از بس هر دانشآموزی اینقدر تنپرور شده است که حتّی به خودش اجازۀ فکر کردن هم نمیدهد. احتمالاً موضوعِ اولین انشایشان «ارتباط پاییز و محرم» بوده بود و اولین ایدهشان هم سرچکردنِ موضوع در گوگل بوده لابد. اصلاً ببینم، هنوز هم زنگِ انشاء وجود دارد؟ نمیدانید من چقدر دلم میخواهد زمان به عقب برگردد و دوباره انشا بنویسم و سرِ کلاس بخوانمش. اصلاً یکی از فانتزیهایم این است که با موضوعاتی که معلم برای انشایمان مشخص میکرد، چند صفحه هجو و حشوِ حسابی با ارتباطِ ناچیزی نسبت به موضوع مینوشتم و توی کلاس هم همهاش را میخواندم تا آنجا که یا از کلاس اخراج میشدم یا بچههای کلاس را از خنده رودهبر میکردم ـ و کاملاً هم با ظاهر و لحنِ یک کودکِ معصومِ کنجکاو میخواندمش. اصلاً ایدۀ اینکه از زبانِ یک کودکِ معصومِ کنجکاو که به تناقضاتِ بسیاری در زندگی بر میخورد انشا بنویسم خیلی برایم هیجانانگیز است. یعنی برای منِ دانشآموز در زنگِ انشا. نه برای منی که اینجا توی وبلاگ مینویسم؛ چون جذابیتش را از دست میدهد. آخر اعجوبه بودن در هر زمانی ممکن نیست. من هیچ ایدهای برای اعجوبه بودن در زمانِ حالِ حاضر ندارم، ولی شاید ده سال بعد بفهمم چگونه میتوانستم در این لحظه یک اعجوبه باشم. ولی آن زمان دیگر به دردم نخواهد خورد. چه بد است که همیشه از زندگیام عقبم.
یکی دیگر از فانتزیهایم این است که با ماشینِ زمان به سیچهل سالِ بعد سفر کنم و بهترین رمانهایم را از یک کتابفروشی تهیه کنم و برگردم و هر سال یکی از آنها را به چاپ برسانم. یقیناً آن وقت اعجوبۀ دورانم خواهم شد. اینطور نیست؟ حتّی میتوانم چندتا از شاهکارهای آن زمان را هم بیاورم و اینجا به نامِ خودم چاپشان کنم. البته امیدوارم با این کارم باعث نشوم چندتا از نابغههای ادبیاتِ آینده نابغه نشده خودکشی کنند. این موضوع خیلی نگرانم میکند. آخر میدانید که، اینکه آدم احساس کند همۀ حرفهایش تکراری است و قبلاً کسی حرفهایش را زده است، یا در کل حرفی برای گفتن ندارد، دیوانهکننده است. آدم را به جنون و افسردگی و حتّی خودکشی هم میکشاند. و من که نمیتوانم یک قاتل باشم. میتوانم؟! ولی وقتی به این مسئله فکر میکنم که داستایفسکی در این دو قرن چند نفر را میتواند کشته باشد، و زندگیِ چند نابغه را تباه کرده است، حقیقتاً وحشت میکنم. فکر کردن به این معادلات و روابط حقیقتاً وحشتناک است. کم کم به این نتیجه میرسم که زندگیِ ما سراسر جنایت و مکافات است. سراسر جنایت و مکافات...
خب، سرراست بگویم. امروز اینجا، این وبلاگ، یکساله شد. چند بار تلاش کردم چیزی مناسبِ این مناسبت بگویم. تلاشهای مذبوحانهام ختم شد به دو-سه پاراگراف که روی بیشتر از نصفش که به حاشیه کشیده شد خط کشیدم و کمرنگشان کردم که شاید بعداً به دردم بخورد، ولی هنوز هم دارم نگاهشان میکنم و میبینم هنوز که هنوز است به دردم نمیخورند. و من کماکان منتظرم تا آن لحظۀ موعود فرا برسد و بدردم بخورند.
راستش زندگی هم عینِ همین است... (و فکر کن حالا ارتباطِ دقیقِ حرفهای بالا را با مفهومِ زندگی شرح دادم و خیلی هم جالب، و خیلی هم قشنگ، و خیلی هم شگفتانگیز. و حالا باید تا دقایقی به نقطۀ نامعلومی از این صفحه خیره شوید و به حرفهایی که زدم فکر کنید و چیزهای بیشتر و بیشتری از آنها دریابید.)
پینوشت: اگر آدمِ چند قرن پیش بودم باید از این اتفاقِ شوم و بدشگون ـ اینکه نمیتوانم در مناسبتِ یکسالگیِ اینجا چیزی مناسب بنویسم ـ حسابی میترسیدم و خودم را آدمی میپنداشتم که سرنوشت در همین نزدیکیها شکستِ هولناکی را برایش مقدر کرده است. اما من با اینکه دوست دارم به چیزی مثلِ سرنوشت اعتقاد داشته باشم ـ چون داستانِ زندگیِ انسانها را پیچیده و جالب و پرتناقض میکند ـ ولی نمیتوانم با درکِ این اتفاق بترسم، یا هیجانزده یا شگفتزده شوم. گاهی با خودم میگویم ما آدمها چقدر احمقیم که داریم با دستِ خود زندگیمان را بیروح و کسلکننده و تهی از معنا میکنیم! همین چند روز پیش یک مطلبِ مفصل خواندم راجع به اینکه چیزی که ما تحتِ عنوانِ «بختک» از آن یاد میکنیم و همهمان حداقل یکبار توی زندگی آن را تجربه کردهایم و توسطِ آن موجودِ وحشتناک در حالتِ فلج و خفگی از خواب بیدار شدهایم، چیزی ماوراءالطبیعه نیست و ریشۀ علمی دارد و آنرا «فلجِ خواب» مینامند. و باز پیشِ خودم تاکید کردم که این بشر نمیداند با تهی کردنِ این داستانهای خیالی و وقایعِ ماوراءالطبیعه، با زدودنِ این ترسها و هیجانات از زندگیاش دارد چه بلایی سرِ خودش میآورد و خودش را به مرزِ انحطاط و افسردگی و روزمرگی میکشاند که خیلی بیشتر از مسائلی چون جنزدگی و طلسم و جادو برای بقایش تهدیدکننده است. اصلاً من خودم یکی از فانتزیهایم این بود که یک روزی که کاملاً از این دنیا و زندگیام سیر شدم و خودکشی را برگزیدم، بیایم و جنِ قدرتمندی به نامِ «شاه میمون» را تسخیر کنم ـ یا حداقل برای تسخیر کردنش تلاشم را بکنم ـ و اینگونه یک روحِ درستحسابی به زندگیام بدمم و با ماجراهایی شگفتانگیز ـ همانهایی که از پدرم راجع به پدربزرگم شنیدهام ـ مواجه شوم؛ همراه با تمامِ ترسها و خطراتش. ولی مزخرفاتی که آن را «علم» مینامند آمد و همۀ کاسه کوزههایمان را ریخت به هم و حالا نمیدانم اگر روزی حقیقتاً به آن لحظۀ انحطاط رسیدم، باید چه خاکی بر سرم بریزم. چون دیگر نمیتوانم به خیلی چیزها مثلِ قبل یقین داشته باشم ـ یعنی این زمانه همهمان را اینطوری کرده است. شاید همان «نفرینِ روزگار»ای که یک زمانی بهش اعتقاد داشتهاند همین بیاعتقادیِ ما نسبت به این قسم مسائل باشد. نمیدانم!
کافیست متوجهِ جزئیات اسرارآمیز شوی تا خوفی عمیق به زندگیات راه پیدا کند. مثلاً وقتی در محاصرۀ صخرههای بسیار بلند ـ به بلندی ساختمانهای یازدهطبقه ـ قرار میگیری، بنبستی که شبیه به یک استادیوم باشد، جایی که شاید هزاران سال پیش ببرها به مصاف گلادیاتورها میرفتند، بهتر است به قلوهسنگهای بزرگی که از بالای صخرهها پرت میشود توجهی نکنی ـ هرچند که نمیتوانی. شاید تو هیچگاه اجازۀ ورود به چنین مکانی را نداشتی. بهتر است به خودت بقبولانی که کسی آن بالاست و دارد با منجنیقی آن سنگهای بزرگ را به پایین پرتاب میکند ـ البته نمیخواهم تصور کنی آن شخص میتواند سربازی افسانهای از عهدِ باستان باشد؛ فکر کن جوانی شوخطبق و شرور است. مهم نیست بههرحال. از زیبایی لذت ببر. ببین چه زیبا قلوهسنگها در لحظۀ اصابت به هزاران تکه تقسیم میشوند. البته، بهتر است زودتر آن مکان را ترک کنی. شاید کارهایی ضروریتر از بودن در آن مکان داشته باشی؛ اینطور نیست؟!
یا مثلاً لازم نیست وقتی در نقطهای دور افتاده، میانِ کوهها هستی و در بالای کوهی، به پناهگاهی طبیعی به بزرگیِ یک اتاق قدم میگذاری، به نقشهای روی دیوارهها نگاه کنی و تصویری بزرگ از صورتِ یک گربه، یا زنی وحشتکرده ببینی. اصلاً هیچ لازم نیست به این جزئیات دقت کنی. اینطوری ذهن عادت میکند به بیشفعالی، و گاهی توهم میزند و در هر گوشهای تصویرِ چهرۀ انسان یا حیوانی را بهت نشان میدهد که اصلاً موضوعِ جذابی نیست. یعنی، اصلاً چه به دردت میخورد که به آروارههای یک جمجمۀ غولآسا در دیوارۀ یک کوه خیره شوی و دنبالِ معنا و دلیلی بگردی؟ هر چند که صدها سال پیش یک یا چند نفر آدم آن را دستی ساخته باشند. هان؟! بیخیال. چشم بسته راه برو اصلاً.
عمو یادگار... گفتی عمو یادگار و نمیدونم چرا یاد هیاهوی روزهای عید افتادم. روزهایی که آدما توشون دنبالِ یه اتفاقِ بزرگ هستن. انگار واقعاً قراره زندگیشون توی یه روز خاص، توی یه ساعت و دقیقه و ثانیۀ خاص، که فقط سالی یکبار میاد، یه تغییر اساسی کنه؛ پس از این انتظارشون انگیزه میگیرن و با کلی شوق میرن خودشون رو برای تحویلِ این اتفاق بزرگ آماده میکنن. خیلیا هستن که اعتقادی به این چیزا ندارن و این کارا رو مزخرف میدونن؛ ولی یکی نیست بهشون بگه مردِ حسابی، تویی که همه چیِ زندگیِ این مردم برات مزخرفه و اعتقادی بهشون نداری، چرا نمیری جنگل و اونجا زندگی کنی؟ نمیشه که به طبیعت و ماده و واقعیات هم اعتقاد نداشته باشی؛ چون در اون صورت زندگیِ تو هم خیلی مزخرف و پوچه و باید خیلی زودتر از این حرفا با یه تیغِ تیز از شرِش خلاص میشدی. آره؛ آدما خیلی وقتا تظاهر میکنن. خیلی وقتا از زمین و زمان انتقاد میکنن و فریادِ گوشکرکنشون همیشه بلنده، اما کاملاً بیمعنی؛ دروغی؛ ریاکارانه، و به قول خودشون، مزخرف و سخیف... انگار تکلیفشون با خودشونم مشخص نیست. البته اگه بتونی درکشون کنی، میبینی اونقدرهام نفرتانگیز نیستن، بلکه ترحمانگیزن. میدونن چی نمیخوان، ولی نمیدوننم که چی میخوان. وضعشون یکم پیچیدهست. بگذریم.
کجا بودیم؟ آها. عمو نوروز! نه، نه؛ عمو یادگار! ما آدما خیلی عجیبیم. یه سریمون که همیشه تو گذشته سیر میکنیم در حالی که زندگیمون در زمانِ حاله که معنی میگیره و یه گذشتۀ قابلِ ارجاع رو میسازه؛ گذشتهای که میشه توی ساعاتِ تنهایی و خلوتهامون، روزها در اون غرق بشیم و دوباره اون سختیها، ناراحتیها، غمها، شادیها و خوشحالیها و هیجانزدگیها رو تجربه کنیم. یه گذشتۀ قابل ارجاع! من این اسم رو براش انتخاب کردم. میدونی، این چند وقت فکرم خیلیِ درگیرِ داشتنِ یه گذشتۀ قابلِ ارجاع و ارزشمنده. اعتقاد دارم زندگیهامون اتفاق زیاد داره، و یا برخی از اتفاقات رو حتّی خودمون به زور میسازیم و میندازیمشون توی زندگیمون تا مثلاً اتفاق «افتاده» باشن! ولی، ماجرا نداریم. کلی اتفاقِ بدونِ ماجرا. مثلاً من امروز روی کوه، وقتی به نفسنفس افتاده بودم و تنها بیست-سی متر با قله فاصله داشتم و دیگه توانش رو نداشتم حتی یک قدم هم بالاتر برم، یه خرگوش دیدم و همینکه چشمم بهش افتاد، سریع فرار کرد و غیب شد. نفهمیدم کجا رفت. منم بعدِ یکم استراحت، دوباره زورِ خودمو زدم و به هر سختییی بود، رسیدم به قلۀ اون کوه، و در بالاترین نقطهای ایستادم که تا حالا توی عمرم ایستاده بودم؛ ولی... ولی، همین! اون خرگوش غیب شد. منم بعد از یه استراحتِ سی دقیقهای و لذت بردن از اون منظره، برگشتم پایین و حالا سرِ جای همیشگیم نشستهم. میدونی منظورم چیه؟ یعنی این همه اتفاق، ولی دریغ از یه ماجرا! من میخواستم اون خرگوش، خرگوشِ آلیس در سرزمین عجایب باشه! من دلم میخواست اون خرگوشی که توی اون ارتفاع دیدم، واقعاً یه کارِ خاصی انجام بده و دیدنش برام الکی نباشه. یعنی چی که یه هویی ببینمش و از دیدنش تعجب کنم و بعد، غیب بشه؟ میخواستم حداقل بره از روی یکی از صخرهها، خودش رو پرت کنه پایین و من بهترین خاطرۀ زندگیم رو به دست بیارم! خاطرهای که قراره برای هر کسی تعریفش کنم! یا اگه نخوام درگیرِ مسائل فلسفی بشم و اینکه چرا این حرکت از اون خرگوشِ عجیب سر زده و چرا اون خواسته خودش رو به کشتن بده، میخواستم بره لبِ یه صخره و از اون ارتفاعِ بلند بپره، و یه دفعه یه عقاب که اتفاقاً همون بالا پرواز میکرده شیرجه بزنه و با چنگالهاش توی هوا بقاپدش و بعد من بفهمم اینا با هم دوست بودن و با خودشون قرار گذاشته بودن که هر کسی از این کوه اومد بالا، این نمایش رو براشون اجرا کنن و شگفتزدهشون کنن! آره، من اینطور ماجراهایی توی زندگیم کم دارم. همیشه بهشون فکر میکنم. همیشه دنبالشونم و میخوام کشفشون کنم؛ لحظه به لحظه. ولی انگار قرار نیست کسی جز من اونارو ببینه. یعنی، حتّی خودِ من هم نمیتونم ببینمشون، فقط درکشون میکنم. مثلِ همین ماجرای خرگوش و دوستش عقاب؛ درکشون میکنم فقط. داشتم میگفتم... عمو یادگار! یعنی کلاً حرفِ من این بود که عمو یادگار رو نمیشناسم. انگار قرار هم نیست هیچوقت توی زندگیم ببینمش. عمو یادگار برای من یه غریبهست؛ یه غریبه که وقتی به گذشتهم نگاه میکنم، نمیدونم دیگه دلم میخواد یه روزی ببینمش یا نه. آخه میدونی، گذشتهها که همهش خوشی و شیرینی نیست؛ غم و تلخی هم زیاد داره ـ گاهی حتی خیلی زیادتر از خوشیهاش و شیرینیهاش. انگار سرنوشت من اینه که ماجراهای زندگیم رو فقط درک کنم، نه اینکه به عینه ببینمشون. ببین چقدر پرحرفی کردم! گفتی عمو یادگار؟! خب، داشتی میگفتی...
در جدالی توقفناپذیر بر سرِ «بودن» مدام رنج میکشم و زخم میخورم. از خودم، از خودهایی که گاه بیگانهترین میشود، گاه دشمنترین. عذابآور است. خیلی دردناک است که شاهد یک جنگِ تمام ناشدنی باشی. من سرزمینی هستم که هیچ پادشاهی نتوانسته است مدتی دراز بر آن حکمرانی کند. یک سرزمین، با مدعیانی سرسخت. دیگر نمیتوانم از صلح و آرامش لذت ببرم. هر بار که آرامشی زوالناپذیر در وجودم احساس میکنم، چیزی نمیگذرد که طوفانهایی وهمناک به پا شوند. جنگ، جنگ، و جنگ. استقرار، و فروپاشی. این است زندگی من. هیچگاه نتوانستهام شخصیتی مشخص داشته باشم و علایقی ثابت. این سرنوشتِ غمانگیزِ من است؟ نمیدانم! نمیدانم چه زمانی قرار است به صلحی ابدی برسم ـ یا اصلاً رسیدن به آن شدنیست؟
گاهی در برزخی غریب قرار میگیرم. گاهی خودم را گم میکنم. گاه نمیتوانم تشخیص دهم کیستم. گاهی، اصلاً هیچ منی نیست که بر سر تصاحب این سرزمین مبارزه کند. کسی چه میداند، شاید بعضی وقتها، منهای من، با خود خلوت میکنند و میبینند درگیرِ جنگی بیهوده هستند. خسته میشوند. گوشهگیر میشوند. افسرده میشوند. آن وقت، من، بدونِ هیچ دوست و یاوری، غریب میشوم. تنهای تنها. گاه آنقدر تنها میشوم که انگار هزاران سال است که تنها بودهام و تنهایی، سرشتِ تغییرناپذیرِ من است. آن وقت تنهایی هم معنایش را برایم از دست میدهد؛ هیچ میشوم. هیچ. شبحی سرگردان. شبحِ سرگردانی که نه مأمنی دارد، نه آغازی، نه مقصدی، نه پرسشی. یکسره ابهام میشوم. آن سرزمین از ابر پوشیده میشود و در مه فرو میرود. گویی، هزاران سال است کسی گذرش به آنجا نیفتاده. گرم نیست، سرد هم نه ـ و مدتهاست این کلمات در آن سرزمین فراموش شدهاند. آنجا، در بیزمانی و بیمکانی گم میشود. اما حالا، به نظر میرسد، کسی دوباره بر کرسیِ پادشاهیاش نشسته است. با دقت مینگرد. مدتها غرق در تفکر میشود، و بعد شروع میکند به نوشتن. درست مثل کسی که در حالِ خلقِ یک افسانه است، در ژرفای نوشتهاش غرق میشود. مینویسد، مینویسد، و مینویسد. و با هر کلمۀ خود، فراموشی را یک قدمِ دیگر از سرزمینش دور میکند.
حالا او فرمانرواست، و آرامش دوباره معنای دلپذیری به خود گرفته است.
سلیمان گفت، هیچ چیز تازهای بر روی زمین نیست همانگونه که افلاطون تصور میکرد تمام دانستهها چیزی نیست مگر یادآوری؛ پس سلیمان حکم کرد هر تازگی چیزی نیست جز نسیان.
فرانسیس بیکن
پیشنوشت: مخلص کلام اینکه، توی دنیایی زندگی میکنیم که هیچ چیزی جای خودش نیست؛ هیچ چیزی. تناقض سراسرِ آن را فرا گرفته است. گاهی حسابی کلافه میشوم از اینکه نمیتوانم درست را از نادرست تشخیص دهم. نمیدانم تنها در زمانِ ماست که دنیا اینطور پریشان شده است یا همیشه چنین بوده. همین چند روز، خیلی زور زدم که مقداری از این پیچیدگیهایش را بفهمم، درک کنم، و ببینم چگونه میشود آن را تغییر داد و اصلاح کرد، ولی هنوز که نتیجهای نگرفتهام. امیدوارم تا انتهای این نوشته، از میانِ این تاریکیها، به روشناییِ هرچند ناچیزی دست پیدا کنم.
کلافِ سردرگم
این روزها زیاد پیش میآید که تسلیمِ واقعیاتِ ناخوشایندِ این دنیا شَوم و خودم را بزنم به بیخیالی. آدم که زیاد روی یک مسئله فکر کند و به نتیجهای نرسد، میشود کلافه. درست انگار یک کلافِ سردرگم را دادهاید دستش، ولی هرچقدر هم که تلاش میکند نمیتواند کلاف را باز کند. یقیناً واژۀ «کلافه» باید ربطی به این ماجرا داشته باشد. حالا فرض کنید آن کلافِ سردرگم، دنیای گِردِ ما باشد با تمام پیچیدگیهایش، و من کسی باشم که بارها ناامید میشود از باز کردنِ آن گرههای کور؛ بعد این توپِ گرد را پرت میکنم یک گوشه و به خودم میگویم مرا چه به این کارها! اما دوباره و دوباره وقتی حوصلهام سر میرود، به ناچار میروم آن کلاف را برمیدارم و باز شروع میکنم به سروکله زدن با آن ـ انگار که هیچ سرگرمیِ دیگری نداشته باشم. البته، گاهی هم آن کلاف، جادویی میشود و بازی با آن هیجانانگیز ـ اما جدیداً به ندرت این اتفاق برایم افتاده است. بعضی وقتها، حقیقتاً به حالِ فیلسوفان و کسانی که کارشان اندیشیدن و درک کردنِ پیچیدگیها و تناقضاتِ این دنیا است افسوس میخورم. زندگیِ کسالتباری دارند و وقتی به حاصلِ کار و تلاششان نگاه میکنم، دوباره چشمم به نقطهای که نمیدانم کجاست خیره میشود و توی آن نقطۀ نامعلوم، انگار دنبالِ یافتنِ مفهومِ «بدبختی» میگردم؛ و وقتی به خودم میآیم، میبینم زمانِ زیادی آن کلاف را داشتهام توی دستانم میچرخاندم، و دوباره کلافه شدهام، و هیچ پیشرفتی نداشتم جز اینکه اعصابم بیشتر به هم ریخته است.
سعادتِ گمشده
در هر زمانی، عدهای پیدا میشوند که زندگیشان را فدای سعادت بقیه کنند. یعنی به ارزشِ بدبختی خودشان، راهِ سعادت را به دیگران نشان میدهند. البته معلوم هم نیست، شاید این افراد از همان اول خودشان را بدبخت و تباهشده یافتند و نومیدانه به جستوجوی سعادت پرداختند و ناگزیر به آن را کشانده شدند؛ شاید اگر همیشه توی زندگیشان یک علامتِ سوالِ گنده نمیدیدند، اگر نمیدیدند همیشه یک جای این زندگی میلنگد، اگر احساس نمیکردند این دنیا چیزی کم دارد و چیزی را در آن گم کردهاند، هیچگاه باعث نمیشد کولهبارشان را ببندند و تمامِ زندگیشان را خانهبهدوش، به جستوجوی آن گمشده، و جوابِ آن علامتِ سوال باشند.
برای مثال، همین ایوان تورگنیف، این نویسندۀ نامی، تمام عمرش را تنها بود و ازدواج نکرد. این اواخر کتابِ «پدران و پسران»اش را خواندم. توی این کتاب، قهرمانِ نهیلیستِ داستانش را با مرگی ناگوار، وقتی که هنوز قرار بود توی زندگیاش کارهای بزرگی انجام دهد، به آغوشِ مرگ انداخت. بعد سعادت را در عشق و ازدواج و یکسری اصول اخلاقی، و عقاید مذهبی نشان داده است ـ چیزهایی که خودش از بیشترشان بیبهره بوده. این موضوع غمگینم میکند. پذیرفتنِ این واقعیات، سخت نیست، ولی اغلب خوشایند هم نیست و آدم نمیتواند خودش را مجبور کند تا تسلیمِ این واقعیات شود. وقتی آدم میداند راهِ سعادت چیست، وقتی این موضوع را حقیقتاً درک میکند، مرضش چیست که خودش از بیراهه میرود؟ این موضوع برای من ناآشنا نیست. داستانِ پدران و پسران برایم شیرین بود؛ به شیرینیِ یک شکلاتِ تلخ. و نه فقط خودِ داستان. شاید این مسئله از نظر اخلاقی صحیح نباشد، ولی همۀ افراد را میشود از روی داستانهایی که میگویند قضاوت کرد؛ نه اینکه بدگوییشان را کرد، نه؛ منظورم این است که نویسنده، و راوی، توی لحظه لحظۀ داستان حضوری فعال دارد، در حالی که شاید هیچگاه توی داستان نباشد. بخصوص داستانهای قرنِ هفدهم که نویسندگان گاهی مستقیماً مخاطب را «خوانندۀ عزیز» خطاب میکردند و گاهی حتی خودشان را هم قاطیِ داستان میکردند: «البته هیچکس نمیداند که آندو در گفتههایشان صادق بودند یا نه، حتّی نویسنده هم از این امر مستثنا نیست!»
ابتذال
این چند وقت که بحثِ وبلاگنویسی و خداحافظی با آن داغ است، و من هم خودم را قاطیِ این مسائلِ (به قولِ خودم) خیلی بیاهمیت(۱) کردهام، خیلی به این موضوع فکر میکنم که چگونه میشود وبلاگنویسی را دوباره برگرداند به آن دورانِ طلایی ـ آن دورانی که هیچوقت نتوانستم درکش کنم و از این بابت هم افسوس نمیخورم. توی پستِ قبلی، نظرم را راجع به مرگِ وبلاگنویسی، که منظورم تمامشدنِ آن دورانِ طلایی بود گفتم. توی آن پست حرفهای دیگری، هم من و هم بقیه زدند، ولی با این حال میبینم حرفهایی که توی آن پست زدم خیلی دقیق بودند. داشتم فکر میکردم که چگونه میشود دوباره بازگشت به آن دورانِ طلایی وبلاگنویسی، و مدام به یک بنبست میرسیدم؛ اینکه اغلب افراد باید احساس کنند در جایی که تویش مینویسند، قدرِ نوشتههایشان دانسته میشود، و مورد توجه قرار میگیرد. نمیشود انکار کرد که دیگر رسانهها و مطبوعات توجهشان را از روی بلاگستان برداشته است. پیش خودم فکر میکردم که توی شبکههای اجتماعی یک پویش راه بیندازیم که همه را دوباره دعوت کنیم و بازگردانیم به وبلاگنویسی؛ و وقتی کاربرانِ مهم (همان سلبریتیها) شروع کنند به وبلاگنویسی، بقیه نیز به این بلاگستان روی خواهند آورد، و نه تنها جمعیتِ بلاگستان زیاد میشود، بلکه توجه رسانه و مطبوعات را نیز جلب خواهیم کرد، ولی تهِ این داستان به بن بست میخوردم. این کار چیزی جز ابتذال نیست؛ گدایانِ توجه! اینجا همیشه آن اصولِ اخلاقیام گل میکند و به هر واقعیتی که مادّی باشد، برچسبِ ابتذال را میچسباند. من حتّی وقتی ذهنم ناخودآگاه به این فکر میکند که میتوانم با کمی تغییر در روش و نگرشم به زندگی، درآمدی داشته باشم و به تبعِ آن از رفاهِ نسبتاً بیشتری برخوردار باشم و حداقل بتوانم یک موتور درستحسابی بخرم (آخر عاشقِ موتورهام!) و حقیقتاً مثلِ یک آدم (مثلِ یک آدمِ معمولی) زندگیام را پیش ببرم، باز هم آن اخلاقِ زهدطلبانه و فردگرایانهام از خوابش بیدار میشود، نهیب میزند که لازم نکرده تن به این ابتذالها بدهی؛ تو باید زندگیِ خودت را داشته باشی، هر چقدر هم که سختی در سرِ راهت باشد! و اینجاست که رشتۀ این افکارِ پلید و مبتذل پاره میشود.
البته باید توی زندگی آدم حواسش را حسابی جمع کند. گاهی پیش خودم میگویم از روی بیکارگی است که گرایش پیدا کردهام به این اصولِ زهدطلبانه و فردگرایانه، حقیقت همان اسکناسهای سبز و صورتی است؛ حقیقت همان تعدادِ فالوران است، همان لایکهاست، همان سلبریتیها حقیقتاند. حقیقت همان لحظهای است که طرف توی برنامۀ تلویزیونی میگوید حاضرم یک بازیگرِ دستِ چندم باشم تا یک نویسنده یا کارگردانِ خیلی مهم و تاثیرگذار... انگار حقیقت همان صفحۀ رنگیِ جعبۀ جادوست؛ حقیقت همان توی چشم بودن است؛ حقیقت یک جیبِ پُر از پول است. اصلاً ارزشِ یک داستان، یک رمان، و موفقیتش، به این است که از آن اقتباسِ سینمایی شود. کلماتی که توی کاغذهای کتابها نوشته شده، همگی دروغاند. حقیقت مثلِ خورشید است؛ درست آن بالا، جایی که از همهجای این دنیا دیده میشود. حقیقت یک صورتِ زیبا و دلفریب است، نه یک طینتِ پاک و زیبا. نمیدانم... نمیدانم چطور میشود این تناقضات را تحمل کرد. بیش از هر وقتی سردرگمم.
درست یادم است. یک زمانی، اینکه کسی نظرات و اصولِ خودش را داشته باشد، برایم ارزشمند بود، ولی حالا نمیدانم؛ بیشتر به نظرم مضحک میرسد. حالا کسی، مثلاً نویسندهای، وقتی میگوید یکی از اهدافش مبارزه با عُرف است، حقیقتاً خندهام میگیرد. پیش خودم میگویم چه کارِ بیهودهای! ابتذال! این روزها خیلی کم میتوانم چیزی را از دیده بگذرانم ولی رگهای از ابتذال را در آن نیابم. اگر امکانش بود، اصلاً خانه و زندگیام را رها میکردم و میرفتم توی جنگل زندگی میکردم، توی دلِ طبیعت؛ ولی میدانی که، نمیشود این کار را هم مبتذل ندانست. چند وقت پیش یک فیلم دیدم، Into The Wild. داستانِ کسی بود که بر اصولِ مبتذل و مادیگرایانۀ جامعه و زندگیاش قیام میکند؛ زندگیِ مرفه و پدر و مادرِ پولدارش را رها کرده بود و میخواست در طبیعت، در اصالتِ محض همراهِ کتابهایش و نویسندگانِ محبوبش زندگی کند. به دنبالِ حقیقت بود، و در آخر میفهمید که نمیشود توی این دنیا زندگی کرد و تن به کمی ابتذال نداد. و وقتی تصمیم میگیرد که به زندگیِ سابقش برگردد، دیگر نمیتواند... نمیدانم، فیلمِ خیلی قشنگی بود؛ خودتان ببینید. شاید بهترین راه همین باشد که پوچیِ این دنیا را بپذیری و با کمی ابتذال کنار بیایی. بد نیست که امیدوارانه به زندگیِ پس از مرگ فکر کرد. همین است که بیشتر، بودن در دنیای خیالی و انتزاعیام را ترجیح میدهم تا این دنیای واقعی. گاهی حقیقتاً آرزو میکنم که هیچگاه از توی کابوسهایم بیرون نیایم. آنجا زندگی ترس دارد، هیجان دارد، سختی خیلی دارد، آنقدر ناراحتیهای شدیدی دارد که هیچگاه برایت تکراری نمیشود؛ و همینهاست چیزی که من میخواهم. شاید تهِ دلم ناراحت نباشم از اینکه یک جنگِ جهانیِ دیگر اتفاق بیفتد! قبلاً مبارزه برای یک هدف، برایم ارزشمند بود، ولی حالا نمیدانم، دیگر نمیدانم چه ارزشمند است و چه چیزی، مبتذل. فقط بودن توی یک مبارزۀ شدید، مبارزهای که آنقدر بزرگ باشد که لحظهای نتوانم آزادانه و از روی اختیار فکر کنم و تصمیم بگیرم، میتواند مرا از این سردرگمی و احساسِ پوچی و ابتذال نجات دهد. هو... چقدر حرف میزنم!
آزادی (توئیت)
نمیدانم در آزادی چیست که همه در جستوجوی آناند. کسی چه میداند، شاید تنها بخاطرِ نبودنش محبوب است، بخاطرِ اینکه هنوز کسی به آن دست نیافته است. من که به «آزادی» خوشبین نیستم. چه بسا زندگانیهایی که در عدمِ آن معنادارترند؛ حداقل در مبارزه تا رسیدن به آن. و از آن به بعدش ـ در اوج آزادی ـ بشر بیشازپیش سرگردان خواهد شد. شاید وقتی انسانها به آزادیِ مطلق دست پیدا کردند، یکبار دیگر به سوی عشق و رمانتیزم روی بیاورند؛ به این امید که شاید رازِ زندگانی در گسترۀ ان نهفته باشد..
پینوشت ۱: خوب دقت کردهام، از نظرِ شخصی که همین حالا هستم، خیلی از مسائلِ واقعیِ این دنیا برایم بیاهمیت و مبتذل است؛ بیشتر ترجیح میدهم توی دنیای انتزاعیِ خودم باشم تا این دنیای واقعی. این واژۀ «مبتذل» هم خیلی به ابتذال کشانده شده است؛ بهتر است حداقل یکبارِ دیگر معنایش را مرور کنیم: تکراری، فاقد جذابیت؛ خوار و ناپسند؛ بیارزش، سخیف.