لطفاً اجازه دهید یک بار دیگر حیرت کنم. البته، آدمها برای حیرت کردن نیازی به اجازه ندارند، در لحظه حیرت میکنند. و من حالا در حیرتم که چگونه روحیۀ آدمها میتواند اینقدر زود دگرگون شود. مقصودم تنها حیرتِ ذاتی و حیرتِ در لحظه نیست. جالب اینجاست که حینِ فکر کردن به این مسئله است که حیرت میکنم؛ و همین حیرت کردن حینِ تفکر و محاسباتِ منطقی است که مرا به حیرت میآورد. فکر کنم قدری پیچیدهاش کردم. ببخشید! ناچارم دیگر، آخر مسئله نیز بسیار پیچیده است. بگذار شفافتر بگویم: «حیرت بر پیچیدگی» است که مرا به حیرت انداخته، نه اینکه تنها از «پیچیدگی» حیرت کنم. آخر میدانید چیست؟ خیلی وقت بود که دیگر چیزی نمیتوانست مرا متعجب کند. همه چیز به طور شگفتانگیزی برایم ساده و پوچ شده بود. خیلی خیلی ساده. آنقدر ساده که همین چند روز پیش حقیقتاً به این نتیجه رسیده بودم که «این جهان از همان اولش توی یک مشت جا میشده؛ از همان اولِ اولش. توی یک مشت. کوچک؛ دستیافتنی.» فکر میکردم دیگر نمیشود هیچ چیزِ اسرارآمیزی توی این دنیا پیدا کرد. این دنیا برایم خیلی تکراری شده بود، و همۀ آدمهایش هم. البته که آدمهایش هنوز هم برایم تکراریست، ولی امروز فهمیدم دنیا آنقدر هم کوچک و دستیافتنی نیست که توی یک مشت جا شود. نمیدانم متوجه شدهاید یا نه؟ من مدام در حال رسیدن به نتایج جدیدتری نسبت به این دنیا و این زندگی هستم. امروز فهمیدم که میتوانم درست توی یک روز، دو نتیجهگیریِ کاملاً متضاد هم داشته باشم. یعنی طوری که تا ظهر این زندگی برایم تبدیل میشود به درکاتِ جهنم و نزدیکِ غروب هم تبدیل میشود به جایی روی بهشت.
بگذار صادقانه بگویم. از صبح تا ظهر اتفاقاتی افتاد و حرفهایی شنیدم که به شدت افسردهام کرد. داشتم به این فکر میکردم که چگونه میشود از این دنیا انتقام گرفت؛ که چگونه میشود این نفرتِ هزار ساله را سرِ این زندگی خالی کرد. چرا دروغ؛ آنقدر ناراحت بودم که به خودکشی هم فکر میکردم، اما نه اینکه چگونه «خودم» را بکشم. دراز کشیده بودم و با یک آهنگِ آرامِ غمگین سوار بر ابرِ خیال شده بودم و به داستانِ کسی فکر میکردم که میخواهد خودش را بکشد. آخر میدانید که، خودکشی یکی از فلسفیترین کارهایی است که آدمها میتوانند توی زندگیشان انجام دهند ـ البته اگر تنها از روی احساسات نباشد ـ برای همین سوژۀ خیلی خوبی است برای فکر کردن و تخیل، بخصوص وقتی که قلبت پرِ کینه و خشم شده باشد نسبت به این دنیا ـ و من از اینکه چشمهایم را ببندم و همراه با یک آهنگِ آرامشبخش به دنیای تخیالتم وارد شوم خیلی لذت میبرم؛ آخر آنجا، من خوشبختترین فردِ این عالمم، خوشبختترین! چون در عینِ اینکه هر جا هستم و هر کسی هم هستم، هیچ جایی نیستم و اصلاً وجود هم ندارم، و نه دیگر «زمان» معنایی خواهد داشت که بخواهد اسیرم کند. من آنجا، توی تخیلاتم، آزادِ آزادم. آزادِ آزاد!
به خاطرم میآید آخرین باری که حسابی غمگین و افسرده شده بودم ـ فکر کنم یک ماه پیش بود ـ دوباره یک ما جرای ناگوار و کلی سرکوفت و حرفِ نیش دار... طوری که هر بار به آن ماجرا فکر میکردم غصهام میشد و حسابی احساس بدبختی میکردم. البته بگویم، ماجرا منطقاً آنقدرها هم ناگوار نبود، ولی احساسم این حرفها و دلایلِ منطقی حالیاش نمیشد. به ناچار متوسل شدم به همان خیالات، و آن ماجرا را با یک پایانِ خوش و هیجانانگیز بازسازی کردم، و میدانید نتیجه چه شد؟ یک ساعت بیشتر طول نکشید که از بدبختترین آدمِ این عالم تبدیل بشوم به شادترین و خوشبختترینشان، و به همین سادگی توانستم خودم را فریب دهم. یعنی احساستم را. و حالا که یک ماه از آن ماجرا گذشته، با فکر کردن به آن، هیچ ناراحتی یا خشم و نفرتی احساس نمیکنم.
خب برگردیم به همان داستانِ خودکشی. نتیجۀ تخیالتم شد یک طرحِ نیمهکارۀ داستانی، که نمیشد به پایان ببرمش. یعنی هربار که میخواستم به خودکشیِ کاراکترِ اصلیِ داستانم فکر کنم، یک نیروی درونی مانع میشد که به این پایانِ غمانگیز برسم. شاید بعدها تبدیلش کردم به یک داستانِ کوتاه یا بلند. نمیدانم. افسردهحال، طوری که هیچ حرفی نمیزدم و بدنم را هم در کمالِ آرامش و کُندی تکان میدادم تا مبادا از سرِ خشم حرکتِ نابهجایی کند یا دهانم باز شود به فاش کردنِ رازِ درون، رفتم سراغِ یکی از سازهایم تا بلکه با آنها سرگرم شوم و فراموشی نجاتم دهد.
تاکنون پنفلوت نواختهاید؟ یا فلوت، از این کلیددارها؟ ریکوردر چی، فلوت ریکوردر هم تاکنون دستتان نگرفتهاید؟ دیروز برای اولین بار یک ریکوردر دستم گرفتم. امروز شروع کردم به یادگیریاش، و تازه فهمیدم چگونه میشود صدایش را به درستی درآورد. نمیدانید چقدر حیرتانگیز است این ساز. در کل، صدای تمامِ سازهای بادی اغوایم میکنند، ولی سازها هرچقدر که سادهتر (و تبعاً ارزانتر) میشوند، بیشتر عاشقشان میشوم. وقتی آهسته در ریکوردر میدمم و انگشتهایم را روی سوراخهایش جابهجا میکنم، وقتی میبینم چیزی به آن سادگی، یک لوله با چندتا سوراخ و شیار، میتواند آنقدر صداهای دلفریب ایجاد کند، (آن هم دو اکتاو همراه با نیمپردهها!) نمیتوانم حیرت نکنم. لطفاً اجازه دهید بگویم یکبار دیگر هم توی این زندگی به حیرت افتادهام. و همین دیگر. (پایان.)
+ یادگیری یک سازِ جدید از هیجانانگیزترین گیمِ دنیا هم لذتبخشتر است؛ بخصوص که صدایش برای نوازدۀ آن زیبا باشد و آرامشبخش. در حالِ یادگیریِ سهتارم و توی همین یک ماه کلّی پیشرفت کردهام. ریکوردر را گرفتم هم به دلیلِ سادگی و ارزانیاش، و هم اصلیتر از همه، کوچکیاش و قابلِ حمل بودنش ـ حتّی میشود سهتکهاش کرد و توی جیب جا دادش. با اینکه حقیقتاً دلباختۀ صدای سهتارمام، ولی نمیدانید این ریکوردر چگونه سرِ ذوقم میآورد! کسی چه میداند، شاید بعدها فلوتِ کلیددار و فلوتِ بامبو و حتّی پنفلوت هم جور کردم، آخر صدایشان واقعاً حالم را دگرگون میکنند، آرامشبخشاند، هروئین و مسکناند حتّی! خیال دارم بعدها حتّی ویولن هم یاد بگیرم! و میدانید چیست؟ همین دشواریست که هیجانانگیز است.
++ دیروز دربارۀ فلسفۀ شوپنهاور تحقیق میکردم و رسیدم به حرفی که واقعاً مرا به فکر فرو برد.
شوپنهاور معتقد است که انسان اسیر در چرخه «اراده»، همیشه بدبخت و رنجور است. برای رهایی از این رنج، دو راهحل وجود دارد. راهحل موقت، هنر. و راه حل دائم، یک جنبۀ آن اخلاق و جنبۀ دیگر آن زهد است.
جالبترین نکتهاش این بود که من بدونِ دانستنِ این موضوع، درست همین راهها را پیش گرفته بودم. البته بگویم، این حرفها خیلی وقت است که موجب شگفتیام نمیشوند. تنها به فکر فرو میروم. همین. :)
نکته: این نوشته یک پستِ اینستاگرامی هم هست.
از روی پلی که وارد روستا شده بودیم، چند گلۀ کوچک در حال بازگشت بودند. ما هم در حال بازگشت بودیم، در حالی که اینبار خورشید طلوع کرده بود و حسابی رفته بود بالا، و حسابی گرم بر چوپان و سگها میتابید. حجت پرسید: اینها چه، زندگی اینها چطور؟ اما انگار رمقی برایم باقی نمانده بود، یا شاید هم کمخوابی بود که بیحالم میکرد. با کمی درنگ گفتم حال و حوصلۀ فکر کردن را ندارم، و واقعاً هم نمیتوانستم روی آن موضوع تمرکز کنم. کنجکاو شدم تا تمام حرفهایی که دیشب روی نیمکتِ کنارۀ دریاچه از دهانم بیرون آمده بود را به یاد آورم، اما تنها تصویری بیصدا در ذهنم نقش میبست، آبی که نورهای رنگبهرنگ روی موجهای نرم و و کمارتفاعش موجسواری میکردند و مردم گله گله از کنارۀ کادر رد میشدند؛ و یک بستنی که تنها خنکیاش را در دهانم احساس میکردم. خوابم گرفته بود، و چیزی به شدت نگرانم میکرد: در مشتِ راستم احساس درد و سوزش میکردم ـ دردی عجیب، که مدام میآمد و میرفت. بیحالی و خوابآلودگی و این درد، افکارم را پریشان کرده بود. به این فکر میکردم اگر حالا روی موتور ـ که کلی راه مانده تا شهر ـ از حال بروم، چه میشود؟ پیش خودم میگفتم نکند داغم و حالیام نمیشود چه شده! وقتی داشتم از تپهای خاکی پایین میآمدم، ناگهان زیر پایم خالی شد و با کمکِ همین دستم بود که تعادلم را حفظ کردم؛ همان لحظه است که مرا میترسانَد، آخر آنجا حشراتِ موذی و عجیبغریبِ بسیاری بود که تاکنون به عمرم ندیده بودمشان و خیلی هم نترس بودند و سمج، حتّی یک مورچۀ سرخِ جگریِ بزرگی هم دیدم که به اندازۀ یک بندِ انگشت بود و پرواز میکرد. سوزشِ دستم هم از همانجا شروع شد. مثل آدمهایی که از نشئۀ گل و علف تصاویر را چندتا چندتا میبینند، کف دستم را جلوی صورتم گرفته بودم و محکم نگهش داشته بودم تا تکان نخورد، و مدتها به آن خیره شدم. ولی هیچ اثری از التهاب و نیشِ مار و عقربی رویش پیدا نبود. هی این فکر به سرم میآمد که الان است دستم سیاه شود و تبدیل به یک موجودِ دیگر شوم، و یا حداقل دستم را از دست بدهم. میخواستم حواسم را با فکر کردن به حرفهای دیشب و سوالی که ازم پرسیده بود پرت کنم، اما، چه گفته بودم؟ راجع به زندگی صحبت کرده بودم؟ راجع به دیدم نسبت به زندگی و مقولههایی که بر خلاف او برای من کمترین اهمیتی ندارند؟ یا تغییراتِ شخصیتیام؟ از اینکه دیگر همۀ رویاهایم راجع به سفر کردن و دیدنِ سرتاسرِ جهان را فراموش کردهام و حالا حتّی موتورهای آنچنانی هم دیگر هیچ شوقی در من برنمیانگیزانند؟ حتّی به او گفته بودم تنهایی و بودن در دنیای کتابهایم از این لحظه و این هواخوری که با تو در مقابل این منظرۀ مطبوع نشستهام برایم خوشتر است. گویی که مست شده بوده بودم و هر حرفی که به ذهنم میآمد روی زبانم هم جاری میشد. و عشق؟ البته که هنگام صحبتم راجع به «عشق» زیادی محتاط بودم تا از دهانم حرفِ اضافییی بیرون نپرد و کار به جاهای باریک نکشد؛ تنها به این موضوع پرداختم که عشق راهِ نجاتیست از این بیمعنایی و آشفتگی. مدت زیادی نگذشت، همین که حس کردم نور و گرمای خورشید دارد اذیتم میکند، عینکآفتابی را به چشم زدم و به خورشیدی که چیزی نمانده بود درست بالای سرمان برسد خیره شدم. حالم بهتر شده بود. بیخودی نگران شده بودم، همهاش زیر سر کمخوابی بود. وقتی رسیدیم شهر، مستقیم رفتیم پارکجنگلی و مثل دیشب، کفش و جوراب را از پاهایمان کندیم و گذاشتیمشان توی جوی آب، و از سرمایی که از نوک انگشتانِ پا بالا میخزید، لذت میبردیم. حقیقتاً که آب زندگی میبخشد، به خصوص که زیر سایۀ درختانِ بلندِ کاج باشد و همراه با چنین مناظری دوستداشتنی.
ظهر شده بود. بعد از دو-سه ساعتی، حوصلهام از خوابیدن سر رفته بود ولی خواب هم ولکن نبود. با یک سوزن به جانِ دستم افتادم و ششهفتتا خار بیرون کشیدم و با همین فرو کردنِ نوکِ تیزش در گوشت و پوستم بود که خواب را تارانده بودم. حجت که دیده بود همین که از خواب بلند شده بودم، حدود ده دقیقهای همانطور نشسته سرم خم شده بود روی دستم، فکر کرد که هنوز خوابم و توی رویاهایم سیر میکنم و طعنه میزد به شوخی. آنجا بود که بیخیالِ نصفِ خارهایی شدم که تا یکی دو هفته، هنوز توی گوشتِ دستم احساسشان میکنم و گاهی حسابی افکارم را پریشان میکنند. خوش گذشته بود. همانطور که قبلاً برای روزهای تعطیل برنامه ریخته بودیم، اینبار نوبت به جلایر رسیده بود. من چندان تمایلی به رفتن نداشتم و تنها اصرار حجت بود که باعث شد قبل از طلوع آفتاب بیرون بزنیم. انگار میخواست بگوید با تمام حرفهایی که دیشب به او گفتهام، باز هم میشود از بودن توی این دنیا لذت برد و از خلوتِ دنج بیرون آمد و لحظاتِ خوشی را برای همیشه توی ذهن ماندگار کرد. البته که میشود.
+ متن بالا به دلیل شباهتش به داستان کوتاه، به عنوانِ یکی از تمرینهای نوشتنِ سخنسرا معرفی شده است.
(راجع به عشق تجدیدنظرهایی کردم. البته که نمیخواهم خودم را ناامید کنم. کاری که از دستم بر میآید را انجام خواهم داد، باقیاش را هم میگذارم به پای بخت و اقبال، و تقدیر. مسئلهای چون عشق بهتر است با همان تقدیر همراه شود. اینجا موضوعِ شوربختی و بازندهبودن مطرح است. مسخره است کسی با «عشق» که مسئلهایست غیرقابل کنترل و غیرعقلانی، خودش را بازندۀ بنامد؛ آخر بازنده تنها وقتی بازنده میشود که در مسابقهای که خودش وارد آن شده است ببازد، نه در رابطه با عشق که ناگهانی حمله میکند و آدم را میاندازد وسطِ بازیِ مرگ و زندگی. و البته، صحبتهای دیگری هم هست، راجع به زیبایی، توقع و انتظار و حقِ داشتنِ یک زندگی مرفه و تفاوتِ دیدگاههای سنتی و مدرن، و ظاهربین یا باطنبین بودن و یکطرفه و دوطرفه بودن و رسیدن و نرسیدن و دیدگاههای فلسفی و مسائل دیگری که در حوصلۀ این نوشته نمیگنجد.)
برای حسن ختام هم چندتا از عکسهای امروز را میگذارم این زیر. (برای دیدن اندازۀ اصلیِ تصاویر رویشان کلیک کنید.)
چه میشود که کسی یکباره تمام افکارش را پوچ ببیند و خودش را بسپارد به جریانِ آبی که همواره میکوشید بر خلافش شنا کند؟ چه میشود که کسی یکباره بر تمام چیزهایی که تاکنون مسخرهشان میکرد تأمل کند، و خودِ مسخرهگرش را سراپا مسخره ببیند و حقیر؟ حقیری که میخواهد با تحقیر هرکه شبیهش نیست و روش زندگیاش با او متفاوت است، خودش را برتر بنماید و از دیگران متمایز کند ـ از کسانی که زندگیشان بهتر از اوست و به مقصودشان رسیدهاند. چه احساس عجیبیست این عشق. توانایی این را دارد که آدم را به یکباره زیر و رو کند، خراب کند و از نو بسازد، عقدۀ اعتقاداتش را باز کند و گرههایی نو در جانش بیندازد، و محکمتر از قبل. میتواند والاترین دلیل برای زندگی باشد، و حتّی برای مردن! بزرگترین آرمانی که دلهای لرزان تنها با اندیشیدن به آن، گویی جانی در کالبدهای رو به موتشان دمیده میشود. این عشق، این جنون خفتهای که تنها میتواند با یک نگاه و در یک لحظه بیدار شود، چه غوغایی به پا میکند، چه جنگهایی به راه میاندازد و چه جانهایی را در آتش خود میسوزاند.
همین دیروز بود، جملهای از شاهرخ مسکوب را روی دیواری در یکی از پستوهای این شهر مجازی دیدم که انگار با پوزخندی موذیانه میخواست یکی از عقایدم را تحقیر کند. خیلی درشت نوشته بود: عشق حتی از اندیشیدن هم زیباتر است! انگار درست داشت سخن سیذارتا را کامل میکرد که گفته بود نوشتن نیکوست، ولی اندیشیدن بهتر است. و عشق، حقیقتاً، عشق زیباتر است؟! آن لحظه خندهای عصبی سر دادم، ولی حالا نه، حالا نمیتوانم. حال دیوانهای را دارم که دیوانه دیده است؛ سخنش چه بر جان مینشیند! حرف دل میزند: عشق حتی از اندیشیدن هم زیباتر است... حتی از اندیشیدن... زیباتر...
اما نه. به این سادگی که نمیشود آدمی از تمام رویاهایش دست بکشد؛ عشق چطور میتواند به این راحتی تمام آرمانهای کسی را فرو بریزاند و به بازیچه بگیرد، آن هم در یک لحظه، و در یک نگاه؟ این هوس نیست؟ این یکشبه کافر شدن نیست؟ این دروغ نیست؟ نمیدانم. نمیدانم! تا جایی که یادم هست تنها نیروی محرکهام همین ندای درونی بوده؛ همین کشش بوده که مرا به این سمت کشانده، به همین جایی که حالا هستم، بر همین نقطهای که ایستادهام. این ندای درونی، و این کشش را همیشه حقیقتی میدانستهام که به راهی که درست است هدایتم میکند، همراهی که خالصانه یاریام میدهد. و حالا، این عشق، این شعلهای که در درونم هر دم فروزانتر میشود را نمیتوانم نادیده بگیرم، و نمیتوانم هم به سوی زندگییی بشتابم که خیلی وقت است به آن پشتِ پا زدهام. منی که تنهایی را برگزیدهام، حال شتاب به سوی اجتماع و پذیرفتن و انجامِ کارهایی که همیشه به ابتذالشان خندیدهام، برایم سخت است، و تا حدودی غیرممکن. نمیدانم چه کنم. انگار دیگر نمیتوانم چیزی را تشخیص دهم. اندیشیدن! عشق اندیشه را گمراه میکند، اما چه احساس رضایتی به آدم میدهد، چه احساس رضایتی... با وجود عشق، دیگر ارزشمندی مهم نیست، پوچی بیمعنیست، و مقصود، تنها و تنها یکیست. عشق وجودِ پریشان آدمی را به وحدت میرساند و تمام قوایش را متمرکز هدفی والا میکند. اما نمیدانم. دریا را نمیتوان از سوراخِ سوزنی عبور داد. درک عشق دشوار است ـ گویی دشوارترین مفهومیست که بشر تاکنون با آن مواجه شده.
پر از حرفم، یا لااقل احساس میکنم پر از حرف هستم. البته که این احساس دروغ نخواهد گفت، چون فکر نکنم کمکی به بهتر زندگی کردن و بقای انسانها کند، و از غرایز نشأت گرفته باشد. دیدن و خواندنِ روایتهایی که روح پرسشگر انسان را به تکاپو میاندازد و تمام بندهایی که در ذهن به قانونی خللناپذیر تبدیل شده بود را پاره میکند و پیش میرود، آدمی را پر از حرف میکند ـ چنین شگفتیهایی گاه آدمها را لبریز میکند طوری که هیچ چیزی نمیتواند بر زبان بیاورد و زبانش الکن میشود. پر از حرف هایی میشود که سعی دارد پاسخِ پرسشی باشد؛ پندارهایی که در ناخودآگاه ریشه میدواند و کم کم به قلمرو خودآگاه انسان نفوذ کرده و همه چیز را دگرگون میکند، و یا حداقل جزئیاتی را به دنیایت اضافه میکند که ویروسوار تکثیر میشوند، و گسترۀ تغییراتت هم پهناورتر ـ و گاه چنان پیش میرود که یکباره به خودت میآیی و میبینی دیگر خودت نیستی. میبینی این منی که عاشق سفر بود و می خواست از همه چیز دل بکند و همه را پشت سر بگذارد، یکباره تبدیل شده است به یک موجودِ انزواطلبی که هیچ گاه حاضر نیست گوشۀ تنهاییاش را رها کند و گویی کمال زندگیاش در همین تنهاییست. انگار اویی که همین چند وقت پیش دلتنگیهایش را فریاد میکشید و تنهایی را وحشتناکترین عذاب عالم می دانست، همینی نیست که عزلت گزیده و از هرچه غیر از تنهاییست متنفر است... کم کم مجبور میشوم به چرخش ستارگان ایمان بیاورم، و به حرکت سیارات، و به مقدرات، و تغییر مکرر فصلها، و اینکه هر کدام ستاره ای در آسمان داریم که سرنوشتمان با آن عجین شده است. چه میدانم، شاید این فرضیه بتواند سرگردانی و پریشانی و دگرگونیهایمان را از پیچیدگی در بیاورد. همیشه که آدم نمیتواند به حقیقتِ مطلق برسد ـ یا اینکه رسیدن به آن دوایی از دردش دوا نخواهد کرد. یکبار هم تسلیم جادو شو، انگار کن معجزه ای در کار است، و به چیزی اسرارآمیز باور داشته باش. آن بیرون چیزی هست. آن بیرون اتفاقاتی در جریان است. احساسات همیشه دروغ نمیگویند.
+ روایتهایی وجود دارد که نمیشود دنیا را بدون آنها تصور کرد. یعنی همیشه پیامبری هست برای ابلاغشان، و وجودشان ورای زمان و مکان است. و The Matrix هم یکی از آنهاست.
نمیدانم از چه بگویم. حقیقتاً دیگر واژههایم هم ناامید شدهاند و نمیدانم، شاید هم برایشان بس بیاهمیت شده باشد این مسائل. تنها چیزی که میدانم این است که زندگی بس بیاعتبار شده. اگر همین حالا اتفاق هولناکی نیفتاده است و زندگیات را به خطر نینداخته و داری این کلمات را میخوانی، باید خدا را شکر کنی برای اینکه هنوز زندهیی و زندگی میتوانی. البته، آنها هم چندان آش دهنسوزی نیستند که ارزشش را داشته باشد تا جدیشان بگیری، و بهشان اهمیت بدهی. اگر بخواهم به شیوۀ داستانهای ساینسفیکشن روایتی داشته باشم از حالترین حالِ این دنیا، آن را به به رویای فردی تشبیه خواهم کرد که در آستانۀ بیداریست؛ فردی که مدتهای طولانییی در خواب بوده است و حالا دنیایش به آخر رسیده، و زمانش هم به آخر، یا بهتر بگویم، نوعی آخرالزمان. در دنیایی که او زندگی میکند از مدتها کسی جز خودش را نیافته است، و زندگیاش همیشه یک سوالِ بیپاسخ بوده، یک معمای حلناشدنی. و او گیاهی اعجابانگیز را پیدا کرده است که قدرت به خواب رفتن را به او میداده، به خواب رفتنی طولانی ـ تا در دنیای رویاهایش، و با آدمهایی که نمیداند از کجا آمدهاند، خوش باشد. و حالا او سالهاست که همانطوری به خواب رفته؛ و بدنش هم با اینکه از شیرۀ همان گیاهی که در دهان داشته بود تغذیه میشده، ولی حالا دیگر کم آورده است و تابِ آنگونه زیستن را ندارد و در حال متلاشی شدن است. و جالب اینجاست که زندگیاش هم به نوعی استعاره تبدیل شده، طوری که جهانش هم درست حال و وضع او را داشته. اما حالا دیگر به آخر زمانش رسیده. خورشید بیشتر از همیشه شعلهور است و گرمایش بس طاقتفرسا شده. گویی که چیزی نمانده به انفجارش. و زمین هم مدام در حال لرزش است؛ انگار که چیزی از درون دارد متلاشیاش میکند. و همۀ اینها، همۀ این اوضاع، باعث شده است تا این فرد خوابش به پایان برسد. این خواب، این رویایی که زندگیِ ما بر آن بنا شده است، چیزی به فنایش باقی نمانده. این رویا روزبهروز پریشانتر میشود. آدمهایش بیهیچ دلیلی از بین میروند؛ میمیرند، سکته میکنند، دست تقدیر آنها را در چاههایی میاندازد که اصلاً وجود نداشتهاند. زمان به آخر رسیده. زندگی ما، خواب او، و زندگیاش. چیزی به پایانش نمانده. دور نیست آن لحظهای که چشمهایش باز شود و تمام رویاهایش را به نابودی بکشاند، و در گرمای انفجار اتمهای خورشید، به خاکستر تبدیل شود؛ طوری که انگار هیچگاه کسی چون او در آنجا زندگی نمیکرده، و نه دیگر آن زمینی وجود خواهد داشت که چنین افکاری ذهنِ شخصِ بعدییی که قرار است در دنیایی که هیچکسی جز او زندگی نمیکند را قلقلک دهد. و شاید او دوباره آن گیاهِ جادویی را بیابد، و خسته از حلِ آن معمای دشواری که معلوم نیست حلشدنیست یا نه، رویاهایش را انتخاب کند. و باز زندگی، و باز زمان، و باز فنا؛ و چرخهای که کسی نمیداند چگونه متوقف خواهد شد.
یک حس خوب:
Here is the S.O.S, of an earth being in distress
(در یوتیوب ببینید: لینک)
عادیتر از همیشهام. یعنی آنقدر آرامش دارم که حتّی شاید برایت سوال شود که چرا اینقدر آرامم. قدمهایم را سعی میکنم در عادیترین حالت بردارم؛ یعنی آرام، و کوتاه. حتی مراقب این هستم که هنگام راه رفتن، بدنم هیچ حرکت اضافهای نداشته باشد و در کمال آرامش حرکت کنم؛ شاید مثل یک مردۀ متحرک. حرف نمیزنم. سوالها را هم در موجزترین شکل ممکن پاسخ میدهم، و با کمترین صدایی که قادرم بدون لرزش و ابهام از حنجرهام خارج کنم. اگر سوالی پیچیده بود و نیازمند توضیح، سعی میکنم هر طوری که شده است، از پاسخدادنش طفره بروم و سریعتر از مهلکه رهایی یابم. من عصبانی نیستم! هر چقدر هم که با خودم فکر میکنم، من نباید آن کسی باشم که عصبانی است. من عصبانی نیستم! آبِ خنک را سر میکشم، اما فایدهای نمیکند، هنوز هم توی دلم احساس گرمای شدیدی دارم. آرامتر از همیشه، طوری که هیچ سوالی برنینگیزد، مینشینم پای لپتاب. پرشورترین و بهترین آهنگهایم با صدایی بسیار بلندتر از همیشه توی سرم سروصدا میکنند تا شاید حواسم از چیزی که نمیدانم چیست، پرت شود. چرا باید عصبانی باشم؟ هیچ دلیلی نیست برای عصبانی بودن. باورت میشود؟ همین چند دقیقه پیش، دیالوگهایی را بر زبان آوردی که نهایتاً میتوانستی روی کاغذ بنویسیشان ـ آن هم به ندرت. باورت میشود؟ با نهایت آرامش، و لبخندی بر چهره که نشاندهندۀ تعجبت از مسئلهای بسیار بیاهمیت و غیرقابل باور است، کسی را محترمانه بیشرف خطاب کردی، و گفتی که برایش متاسف هستی، و تعجب کردهای که میتواند برای چنین مبلغ ناچیزی، دروغی بگوید که حتّی باور کردنش برای خودش هم سخت است. برایم هیچ چیزی مهم نبود. از این فرصتها زیاد برایم پیش نمیآید. حقیقتش حتّی باورم هم نشد که چنین الفاظ تحقیرآمیزی را به کسی میگویم، و او هم کوچکترین واکنشی نشان نمیدهد ـ حتّی با وجود اینکه فروشندۀ همسایه ناظر بر گفتههایمان است. از او که شاهد این گفتگو بود پرسیدم: تو باورت میشود؟ تنها خندید. وقتی که داشتم پیروزمندانه برمیگشتم و از اینکه پوزۀ حریف را به خاک مالیدم در حالی که حتّی گوشهای از لباسم هم خاکی نشده، به آن فروشندۀ کناری گفت: درست حرف نزد، وگرنه جنس را پس میگرفتم. دیدی؟ مگر میشود کسی چنان تحقیر شود ولی آخ هم نگوید؟ برگشتم. با همان آرامش و لبخندی بر چهره، پرسیدم از نظر شما درست حرفزدن چگونه میتوانست باشد؟ گفت اینطور. همانطور گفتم و آن دو اسکناس را پس گرفتم و به راه افتادم. میبینی؟ تو حالا باید خوشحال باشی از این پیروزی، ولی نمیفهمی. حقیقتاً، چه دلیلی وجود دارد برای عصبانیت؟ اما چرا، شاید از این ناراحتم که چطور کسی میتواند چنین پست باشد و چیزی را که میداند مشکل دارد، بفروشد و هنگام پس گرفتن، بهانه بیاورد. نمیدانم این افراد چگونه میتوانند شخصیت منزجرکنندهشان را تحمل کنند! شاید تنها جایی در ناخودآگاه ذهن من، نمیتواند حضور چنین افرادی را در دنیایی که من زندگی میکنم تاب بیاورد؛ نمیتواند دروغ و دغل ببیند و آرام باشد؛ وجود آدمبدها، برایش غیرقابل تصور است و حسابی حالش را خراب میکند. و شاید بخاطر واهمهاش از آسیبدیدنِ تصوراتش است که همیشه دوست دارد در حاشیۀ امنِ تنهاییاش زندگی کند، نه در میان آدمها، و بجز در مواقع ضروری با آنها در ارتباط نباشد.
بشر تاکنون که این راه طولانی را آمده، تنها به سبب چیزهای اعجابانگیز و شگفتآوری بوده است که دمبهدم احساس تازگی، آموختن و کشف کردن به او میداده است و زندگیاش را ماجراجویانهتر میکرده. تنها حس کنجکاوی و احساس خوشایندِ ارضاء شدن این غریزه بوده است که او تا به این نقطه در مسیر زمان رسانده. گاهی ریاضیات، گاهی زیستشناسی، زمینشناسی و آگاهی از گذشتۀ جایی که رویش زندگی میکنیم، گاهی الهیات و شناخت خود، و خدا، و گاهی هم بسیاری چیزهای دیگر، همه و همه سعی بر این داشتهاند که نگذارند دنیا جای خستهکننده و خاتمهیافتهای برای زندگیکردن باشد. نمیدانید چه زندگانیهایی تنها صرفِ جستوجوی آثاری شده است که از گذشته و گذشتگان به جا مانده است، برای اینکه بدانند در آنجا چه خبری بوده. یا چه بسیار داستانهایی که برای دانستنِ اینکه چه اتفاقاتی قرار است در آن بیفتد آغاز شده است، و چه زندگیهایی که به همین دلیل ادامه پیدا کردهاند، و در نیمههای پایانیشان، با تازهکردن خاطرات خوش روزهای گذشته به سر آمدهاند. چه بسا کسانی که با به یاد آوردن خاطرات از یاد رفتهشان، چنان هیجانزده میشوند که برای مدتی نه چندان کوتاه، نشاطی زایدالوصف خواهند داشت برای سپری کردن روزهایی خستهکننده.
و در کل، همیشه چیزی هست که انگیزه و امیدی برای زندگیکردن ایجاد کند. امروز یک خستۀ از پیشرفتهای علمی و توسعۀ تکنولوژی را دیدم که بدرود کنان میگفت باید به نزد گوسفندانم باز گردم. میگفت انسان ابله که گمان میکرد طبیعت ناقص است، آنقدر در کورۀ انقلاب صنعتی و انقلاب دیجیتال میدمد، تا به خیال خامش زندگی را گواراتر کند. میگفت که باز گشتی به مبدأ باید کرد، که از آنجا سفری نو آغاز کنیم؛ سفری به سوی ابَر انسان. نمیدانم چه ضرورتی دارد که اینچنین خودش را فریب دهد. با اینکه باور داشت ما همه دوندگان گردونهای تهوعآوریم، ولی باز هم اصرار داشت تا هنگامی که بشر دارد به انتهای این مسیر میرسد، دوباره به آغاز برگردد و زندگییی بهظاهر پرمعناتر را شروع کند، و طبعاً هم شتاب این دوندگان، برای رسیدن به همچون جایی که هماکنون رویش ایستادهاند، کمتر خواهد بود و زندگیشان رنگِ ملالِ کمتری را به خود خواهد دید. اما نمیدانم، او که میخواست به نزد گوسفندانش باز گردد و به غارش رجعت کند، به این فکر کرده است که چندین بار، و در کجای این مسیرِ زمان، کسانی چون او بشر را به مبدأ مسیری که حالا در انتهایش هستند بازگردادهاند و باعث شدهاند این گردونه تهوعآور، بیشتر و بیشتر بگردد؟
نمیدانم؛ شاید او هم چنین خیالی نداشته باشد، و حرفهایش تنها حرف باشند، و فقط به دنبال مفرّی هست برای کمکردن این سرعت سرسامآور زندگی، و گریز از زمانی که به آخرش رسیده است و چنان بیبرکت شده که لحظات معنایشان را از دست دادهاند و شادی و غم هم، زیر خاکسترِ بیمعنایی دفن شده است.
دریافتهام که در این زندگی، شرافتمندانهترین مبارزه، و ارزشمندترین موفقیتی که هر کس میتواند داشته باشد، نه تبدیل شدن به ثروتمندترین فردِ روی زمین است و نه محبوبترین شدنشان؛ تنها یک چیز است که ارزش دارد؛ تنها یک چیز. نه به راه انداختن انقلابها ارزشمندترین است و نه تغییر دادنِ انسانها. حتّی بهترین بودن در حرفۀ خودت هم، نیست؛ و نه شاد کردن مردم، و نه کمککردن به آنها، و نه همدردی با دیگران. بگذار حقیقتی را بگویم. تنها یک چیز ارزشش را دارد، و آن تبدیل شدن به بهترین کسی است که میتوانی به آن تبدیل شوی. نمیگویم خودت را پیدا کنی، بلکه منظورم این است که خودت را با مصالحی که در دستت داری، به بهترین شکل بسازی. و منظورم از «بهترین» چیست؟ متاسفانه نمیتوانم این را به تو بگویم؛ آخر این واژه برای هر کسی معنای متفاوتی دارد. فقط حواست باشد تا از خودت شکست نخوری و تسلیم نشوی. نیرومندترین حریف تو در این میدان، تنها خودت هستی، و تنها حریفت هم. شاید بدرود گفتن و برگشتن به نزد گوسفندانت، پیروز شدنت بر خودت باشد؛ شاید هم تسلیم شدن. نمیدانم. یعنی من نمیدانم؛ این مسیر توست.
به طور خیلی خندهآوری کتابهایی که مطالعه میکنم تبدیل شدهاند به حریمِ امن من در زندگی. لحظاتی که با کلمهْ کلمۀ کتابهایم میگذرانم، احساس ارزشمندی به من میدهم و مرا از احساسِ خسرانی که این روزها با من به مبارزه برخاسته است را از من دور میکند. دیدن فیلمهایی که میتوانند ذهنم را درگیر مفاهیمشان کنند ـ و به قولی معناگرا هستند ـ نیز چنان احساس آرامشی به من میدهند و به نوعی مفرّی هستند برای گریز از واقعیت، و شاید هم حقیقت. گویی که میخواهم پوچی را از تک تکِ لحظات زندگیام به کلّی دور کنم، اما وقتی خودم را میبینم که به همه چیز به دیدۀ پوچی و بیارزشی نگاه میکند، خندهام میگیرد. مثلاً برایم اهمیتی نخواهد داشت اگر همین لحظه یک سنگِ آسمانیِ عظیم درست روی این شهر فرود بیاید و من و بسیاری را نابود کند و حق زندگی را ازمان بگیرد.
«حقِ زندگی»! نمیدانم بشر از کِی آمده و حق و حقوقی برای خودش تعیین کرده، ولی حقیقتاً کنجکاوم بدانم دلایلش برای تعیین چنان حق و حقوقی دقیقاً چه بوده ـ البته میدانم دلایلِ چندان جذّابی نخواهند بود. اگر نخواهم زیادی از کلمۀ «مثلاً» و «برای مثال» استفاده کنم، باید خیلی ادبی و با لحنی دلنشین و صدایی گرم ـ چنانکه گویی در حال خواندنِ شعری هستی بس شاعرانه و پُرمغز ـ بگویم: انگار کن آفرینندهیی هستی، رباتهایی میسازی که درست مثل انسانها احساس دارند و هوشمندند و مدام در حال تکامل و یادگیری هستند، به آنها زندگی میبخشی و دنیایی که در آن زندگی کنند، و بعد بدون نیاز به هیچ دلیلی میخواهی نابودشان کنی در حالی که آنها را میبینی که در مقابلت میایستند و میگویند “تو حق این کار را نداری، و زندگی کردن حق ماست”! بله، چنین انگارِ بلندی. انگار کردی؟ خوب! عکسالعملت در مقابل آنها چه خواهد بود؟ خب شاید بگویی آنها به زعم باطلشان میپندارند که چنین حقی دارند؛ آنها تنها فکر میکنند که دارند زندگی میکنند؛ چرا که اگر قادر باشند خودشان را بشناسند و درک کنند، میفهمند که زندگیشان چه پوچ است، حتی پوچتر از زندگییی که آفرینندهشان دارد. البته این یک طرفِ ماجراست. میتوان هم دلرحمی کرد و به آنها چنین حقی را داد. و چرا باید دلرحمی کرد؟ چون با آنها در «حق زندگی کردن» احساس اشتراک میکنی، و این اشتراک تو را به آنها نزدیک میکند و دلبستگییی نسبت به آنها در خود احساس میکنی، و خودت هم هیچگاه دوست نمیداری و نمیخواهی چنین آفرینندۀ سنگدلی داشته باشی که بدونِ هیچ دلیلی «حق زندگی» را از تو بگیرد ـ هرچند که بسی بیهوده و از سرِ سرگرمیِ خودش فرصتِ زندگی به تو داده باشد. و اینجاست که یک زنجیره آفرینشِ بیهدف شکل میگیرد که به اصطلاحِ فلسفی، وجودش بر ماهیتش تقدم دارد، که توی «مردی در تبعید ابدی» هم ملاصدرا برخلافِ باور عموم حرفش این بود که وجود بر ماهیت تقدم دارد، و بدین صورت بسیاری از سوالات وجودی را بدون اینکه پاسخی به آنها داده باشد، به کلّی حذف میکرد، و همهاش به این امید که راهِ نجاتی برای سرگردانیها و اختلاف نظرهای بشری پیدا کرده است. گاهی که میدیدم میگفت خداوند وجودِ مطلق است و ماهیتش بعد از وجود اما بلافاصله از آن آمده است، دلم برایش میسوخت. دلم برای این میسوخت که چنین یکّه و تنها بوده و خودش را وجودِ مطلق میدیده است که نشسته به فلسفهبافی و خیالپردازی و آفرینش، و مسائلی را مطرح کرده که مسئلۀ وجودیِ خودش را از یادش ببرد. البته قبول دارم که ذهنِ ناتوانِ ما انسانها قادر به درکِ بسیاری از مسائل پیچیده نیست، و حتّی نمیتواند تصوّر کند که این «وجود» از کجا شروع شده است، و تنها میتواند قصهبافی کند و جالب اینجاست که در تمام قصههایش تنها با اشارهای جزئی از این مسئلۀ بغرنج و از این آغاز میگذرد. و از این دست حرفها پوچ و بیهوده که حتماً باید در جایی ثبتشان میکردم تا دست از سرم بردارند. این حرفها از همان پستِ «بازندهها همیشه بیشتر میدانند» داشتند توی سرم وول میخوردند ـ همان پستی که مثلاً آمده بودم و مثلِ ایگنیشسِ اتحادیۀ ابلهان یادداشتی نوشته بودم.
پینوشت: دیگر یکطورهایی دارم احساس میکنم تمام حرفهایی که توی این وبلاگ میزنم تکراری شده. البته این احساس تکرار به همینجا ختم نمیشود. هر لحظه هر حرفی را که میخواهم بزنم و هر ایدۀ بکری که به ذهنم میرسد را به چشم بستنییی نگاه میکنم که قبلاً کسی یا کسانی آن را به دهان گرفتهاند. احساس خوبی ندارد خلاصه. البته مثل همیشه خودم را میزنم به بیخیالی ـ یعنی مجبور میشوم، چون راه گریز دیگری نمییابم. یا که باید به این جملۀ مارک تواین پناه ببرم: تنها کسی که میتواند ادعا کند حرفی را برای اولین بار گفته، حضرت آدم بوده است.