در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۳۱ مطلب با موضوع «از کتاب» ثبت شده است

هر روز بخش‌هایی از کتاب ”نقدی بر مارکسیسم“ اثر استاد مرتضی مطهری را تایپ می‌کنم و در کانالی* قرار می‌دهم.

چرا روزی چند صفحه تایپ می‌کنم و چرا این کتاب را برای مطالعه انتخاب کرده‌ام؟

معتقدم که وقتی حرف از نقد باشد، مطالبی بیان می‌شود که معمولاً کمتر بیان می‌شده است. و به نوعی به نقاط ضعف و قوت مسائل مورد بحث بهتر از قبل پی ‌می‌بریم. در ثانی، وقتی که حرف از فلسفه باشد، گزینه‌های بسیار زیادی برای خواندن رخ‌نمایی می‌کنند. و گاهی چیزهایی که می‌خواهیم بخوانیم آنقدر زیاد می‌شود که عطای فلسفه را به لقایش می‌بخشیم و حاضر نمی‌شویم با یک بیل به جان یک کوه بیفتیم، و به‌کلی از خواندن همۀ آن کتاب‌ها منصرف می‌شویم. این دقیقاً اتفاقی بود که برای من افتاد. مجموعه‌ای از کتاب‌هایی راجع به فلسفۀ اسلامی، صدرایی، و فلاسفۀ غرب جمع‌آوری کردم ولی نهایتاً این شد که فقط جمع‌آوری شدند. (اگر هم مطالعاتی داشتم خیلی کم بوده.)

بعد از وقت‌ها با کتاب «نقدی بر مارکسیسمِ» اثر شهید مطهری مواجه شدم. کمی پیش رفتم و دیدم مطالبی که بیان می‌شود، بسی پرمغز و بدون حاشیه است. استاد مرتضی مطهری را به عنوان یک محقق، کسی که مطالعات بسیاری داشته است و با مکاتب فلسفی و فلاسفۀ غرب و شرق به‌خوبی آشنایی دارد، انتخاب کرده‌ام که پای کلاس‌هایش بنشینم. (این کتاب در واقع متن یکی از سلسله سخنرانی‌های ایشان بوده.)

”نقدی بر مارکسیسم“ نه تنها نقدی بر مارکسیسم است، که پرداختی به دو نوع نگرش فلسفی است. نگرشی که معقد است جهان از ماده به وجود آمده است(ماتریالیسم) و نگرش دیگری که معتقد است این جهان توسط یک نیروی ماورائی(خدا) هستی یافته است. که مارکسیسم هم نسخۀ ارتقاء یافتۀ ماتریالیسم است. و چه انتخابی بهتر از این کتاب که در آن با فلسفه و کمی هم منطق، و نظریه‌های اندیشمندان و فلاسفۀ غربی و شرقی ـ یک‌جا ـ آشنا می‌شوم؟

و چرا می‌نویسمشان؟ به تجربۀ من، یکبار نوشتن یک متن، بسیار بیشتر از چندبار خواندن همان متن می‌تواند در یادگیری عمیقِ آن مؤثر باشد. و همچنین، این بخش‌هایی که می‌نویسم گزیده‌ای از کتاب است، و نه همۀ آن، و چه بهتر که آن‌ها را در جایی ثبت کنم تا مورد استفادۀ افراد دیگری هم قرار بگیرد. فعلاً که این روند رضایت‌بخش بوده، امیدوارم ادامه داشته باشد.

* بخش‌هایی از کتاب را که در یکی از کانال‌های تلگرامی‌ام نوشته‌ام از اینجا شروع شده است. (با هشتگ #نقدی_بر_مارکسیسم)

+ نسخۀ پی‌دی‌اف این کتاب و دیگر کتاب‌های شهید مطهری را می‌توانید از سایت بنیاد علمی فرهنگی استاد شهید مرتضی مطهری دانلود کنید.

+ اگر در زمینۀ فلسفۀ غرب و شرق کتابی خوانده‌اید که نه پر بوده است از اصطلاحات فلسفی و نه زیاد به حاشیه پرداخته، معرفی کنید.

پی‌نوشت: چند وقتی هست که در این وبلاگ خیلی کمتر از قبل می‌نویسم. به نظرم حالا وقت مطالعه کردن است. جالب اینجاست که بعد از اتمام کلیدرِ محمود دولت‌آبادی، دیگر نتوانسته‌ام با رمان دیگری ارتباط برقرار کنم ـ و یا رمان دیگری نتوانسته مرا همانند کلیدر مجذوب خواندنش کند ـ تا جایی که دوباره دلم می‌خواهد برگردم به کلیدر و مجدداً خواندنش را شروع کنم ـ که قصد این کار را ندارم. در کل می‌خواهم پس از چندی، نوشتن را جدی‌تر از قبل شروع کنم، و همین است که کمتر در وبلاگ خواهم نوشت.

(بروزرسانی ۱۰ بهمن)
پی‌نوشت ۲:
«جای خالی سلوچ» اثر محمود دولت‌آبادی را چند وقت پیش خواندم. حقیقتاً فوق‌العاده بود. بعد از آن هم که «من او»ی رضا امیرخانی را خواندم. خوب بود. حالا هم دارم برخی از آثار جلال آل‌احمد را می‌خوانم. در حال حاضر سفرنامۀ «خسی در میقات»اش را زیر دست دارم. بعد از آن هم که «سنگی بر گوری» یا چند اثر داستانی دیگرش و یا هم «غرب‌زدگی»اش... در این میان هم گهگاهی اگر حال و وقتش را داشتم «نقدی بر مارکسیسم» را می‌خوانم.

  • ۷۳۰ بازدید

غم، آیدین را دیوانه کرده بود. از هر جایی حرف‌هایی می‌زد. گاهی خنده‌دار و گاهی نامفهوم. آیدینِ سمفونی مردگان را می گویم. خیلی بهم ریخته بود. آیدا، خواهرش مرده بود. خودش را آتش زده بود و سورمه، زنش هم دیگر مرده بود. ولی نفهمیدم چطور. هنوز نفهمیده‌ام چطور. همینطور که یوسف مرده بود ولی نمرده بود. که بعداً فهمیدم که چطوری مرده. خواسته بود تا مثل چترباز های روسی، توی آسمان پرواز کند. ولی با آن چتری که از بالای پشت‌بامِ خانه پایین پریده بود، نتوانسته بود پرواز کند. مرد، ولی هنوز نفس می کشید. روی تخت افتاده بود و فقط نشخوار می کرد و نفس می کشید. یوسف، برادر بزرگ آیدین، همان روز مرده بود، برای همه.

اورهان دیگر نیست که بهم بگوید نره‌غول. سرد بود. برف روی زمین نشسته بود. شب‌های اردبیل خیلی از روزهایش سردتر است. ولی آیدین نمی توانست برود به زیرزمین و روی تختش بخوابد و چهرۀ آیدا و سورمه را ببیند و با آن‌ها حرف بزند. اورهان، برادر کوچکش، با زنجیر دست هایش را بسته بود. البته، آن وقت شب، کلاغی بیدار نبود که بگوید: «برف، برف.» آیدا(خواهرش) اردبیل نبود، آبادان بود. ولی با این حال انگار سوختن آیدا را به چشم خودش دیده بود. آیدا از آتش فرار می‌کرد ولی آتش رهایش نمی‌کرد. هرچقدر هم که جیغ می‌کشید، فایده نداشت. سهراب‌کوچولو مادرش را از پشت در نمی‌دید، ولی با جیغ‌هایش گریه می‌کرد.

پدر می‌گفت اگر مشاور هیتلر بود، نتیجۀ جنگ فرق می‌کرد. اسم معشوقه‌اش چه بود؟ همۀ آلمان‌ها مرده‌ بودند. فقط مانده بود هیتلر. یک تنه صبح تا شب می‌جنگید، و شب تا صبح هم پیش معشوقه‌اش می‌خوابید. نره‌غول اینجا چه می‌کنی؟ آقاداداش، لامپ زیرزمین سوخته. خب عوضش کن. نوک انگشتت را که به چشمت فشار دهی، همه چیز دوتا می‌شود. اورهان دوتا می‌شود، پاهایش چهارتا. خانه از وسط نصف می‌شود. انگشتت را بردار، مگه می‌خواهی زلزله به پا کنی؟ جنگ، جنگ است. یکی بزنی، دوتا می‌خوری. یکی بیش‌تر. 

گفت انگشت بزن. زدم. نتوانستم بالا بیاورم. بزن. زدم. بزن. می‌زنم، اورهان. زدم. صد صفحه را انگشت زدم. باغ زردآلو را اول زدم. بعد حجره را. بعد خانه را. گفتم آقاداداش سند این زیرزمین بگذار به نام خودم بماند. گفت زیرزمین مال تو. کاج مال تو. کلاغ مال تو. گفتم من کلاغ نمی‌خواهم. من چلچله نمی‌خواهم. من چای می‌خواهم. خب، برو بخور. خب، می‌روم. باز سروکله‌اش پیدا می‌شود. نره‌غول! آخر آقاداداش ما هم بعضی اوقات آدمیم.

اگر اسمایول نباشد چه کسی به من بگوید سوجی؟ اورهان هم گاهی می‌گوید سوجی. نره‌غول هم می‌گوید. نره‌غول اینجا چه می‌کنی؟ هوس چایی می‌کنم. جای این زنجیرها روی دستم می‌ماند. هزارتا آدم آنجا بود، هزارتا زنجیر، هزارتا کلاغ هم نشسته بودند روی شاخه‌ها و زل زده بودند به میرزا آیدین اورخانی؛ دست‌هایش بسته شده به نرده‌ها. اورهان، نبند. مادر دق می‌کند.

آتش جنگ در سرمای مسکو خاموش شد. ولی من سوختم، همان روزی که پدر زیرزمین را آتش زد سوختم. تمام کتاب‌ها و دست‌نوشته‌هایم و شعرهایم دود شدند. روز یک‌دفعه گرگ‌ومیش شده بود، چند دقیقه بعد هم شب. خورشید کم کم از وسط آسمان ناپدید شد. پدر رفت به سمت مادر، دست‌هایش را جلوی صورتش گرفت و گفت: ما خون کرده‌ایم. آمد و زیر زمین را آتش زد. تخت‌خواب نه، دیگر حتی یک تکه چوب هم برای نشستن نمانده بود. مادر می‌گفت که همۀ بدبختی‌هامان از همان روز به بعد شروع شد. اگر به زبان خوش هم می‌گفت از خانه برو، می‌رفتم. لازم نبود این کار را کند.

سمفونی مردگان، اثر عباس معروفی

بله، بله. می‌دانم، متن بالا خیلی پراکنده بود و نامفهوم. نه کپی‌برابراصل، بلکه چیزی بود شبیه به موومان چهارم رمان سمفونی مردگان. بیشتر متن‌ها را از همان قسمت نوشتم، بدون ترتیب. البته خودش هم چندان ترتیبی نداشت و همین بود تقریباً. البته خیلی بهتر. بخش‌هایی را هم خودم بهش اضافه کردم. آیدین، پسری است که می‌خواهد شاعر شود و عاشق خواندن و نوشتن است، ولی پدرش می‌خواهد که بیاید و مثل اورهان(برادر کوچک آیدین) در حجرۀ آجیل‌فروشی کار کند. داستان جالبی است. موومان(یا به قولی فصل) اول کتاب هم خیلی پراکنده بود و جذاب. یکی از ویژگی‌های شاخص کتاب این است که زاویۀ دید، سریع و ناگهان تغییر می‌کند، همینطور سِیر داستان. این داستان دردسرهای یک روشنفکرِ سال‌های 1310 تا 1330 را از منظر چند ناظر روایت می‌کند. ــ ویکی‌پدیا. آیدین اورخانی، نهایتاً در آتش حسادت برادر کوچکش ـ اورهان ـ می‌سوزد. اورهان هم در آخر سر، خود را در آب حلق‌آویز می‌کند.

  • ۶۱۱ بازدید

چندین بار پیشنهاد خواندن رمان کِلیدَر را از این‌ور و آن‌ور دیدم و شنیدم. چه باید می‌کردم؟ معلوم است، باید می‌رفتم سراغش. در اینترنت جستجویی کردم و فهمیدم که این اثر، ده جلد است! بله، 2600 صفحه! کتاب‌ها را گرفتم، ولی گذاشتم به کنار. امیدی نداشتم که بروم سراغش. آخر خودت بگو، که را دیده‌اید که برود ده جلد از یک داستان را بخواند؟ و اینکه کدام نویسنده را دیده‌اید که ده جلد داستان فقط با یک عنوان بنویسد؟ حقّا که جرئت می‌خواهد، هم خواندن و بیشتر از آن، نوشتنش. پاک دیوانگی‌ست!

کلیدر داشت در درایوهای لپ‌تابم خاک می‌خورد که همین چند روز پیش، یکی دیگر را دیدم که شدیداً خواندنش را توصیه می‌کرد. «بسم‌الله. به هر حال شروع می‌کنم، لااقل یک جلدش را که می‌توانم بخوانم دیگر. اصلاً خیال می‌کنم که کل کلیدر، یک جلد است. اینطوری به خواندنش راغب‌تر می‌شوم.» و شروع کردم.

تقریباً صد صفحه خوانده بودم که از اضافه‌گویی‌های نویسنده شاکی شدم. «خب بگذار ما داستان را دنبال کنیم دیگر. کمی هم از داستان بگو، هر لحظه و هر حال را داری سه-چهار صفحه کش می‌دهی خوش‌انصاف! همان است که داستان ده جلد کش آمده.» کمی جلوتر، روایت داستانْ دور برداشت. شخصیت‌ها به چالش‌هایی کشیده شدند و با وصفِ دقیق و ظریفی که نویسنده برای هر شخص و هر وضعیتی تک‌تک و با حوصله ارائه می‌داد، می‌شد کاملاً در جانِ داستان قرار گرفت و هربار خود را درون داستان و به جای شخصیت‌ها دید؛ گویی تو هم هنگامی که فردی دارد فکر می‌کند همپای او به ماجرا فکر می‌کنی و به دنبال چاره‌گشایی هستی، به دنبال حدس زدن اینکه چه خواهد شد، و چه می‌شود...

جلد اولش را به لذتِ تلخیِ داستان به اتمام رساندم و سریع جلد دوم را شروع کردم که ببینم ادامه‌اش چه می‌شود. کمی ادامه دادم، ولی به ناچار کلیدر را به کنار گذاشتم. یقیناً اگر وقت کافی داشتم، یک بند می‌نشستم و کمر می‌بستم به خواندن دو هزار صفحۀ بعدی، ولی حیف که وقت نیست. و حالا با وجود اینکه کتاب را گذاشتم به گوشه‌ای از کتابخانه‌ام، -به امید اینکه بعدها به سراغش بروم- دلم هنوز پیش شخصیت‌های داستان است. دلم هنوز در کلیدر است و برای خواندن ادامه‌اش، لحظه شماری می‌کنم...

کلیدر، اثر محمود دولت‌آبادی

این داستان که جزء شاهکارها محسوب می‌شود، روایت زندگی یک خانوادۀ کُرد است که به سبزوار خراسان کوچانده شده‌اند. این داستان که متأثر از فضای ملتهب سیاسی ایران پس از جنگ جهانی دوم است، بین سال‌های ۱۳۲۵ تا ۱۳۲۷ روی می‌دهد. کلیدر نام کوه و روستایی در شمال شرقی ایران است.
ــ به نقل از ویکی‌پدیا
  • ۵۳۰ بازدید

این روزها زیاد به سفر کردن فکر می‌کنم؛ سفری پرهیجان و پرماجرایی که بعد از کشیدن سختی‌ها و تشنگی‌ها و گشنگی‌ها (از این پس «وَ» ها را «اُ» بخوانید) و آفتاب‌سوختگی‌ها و گیر کردن در تنگناها و گذر از آب‌ها و به دام دزدان دریایی افتادن و چند روز روی آب شناور بودن و در جزیره‌ای محبوس شدن و برای رهایی تلاش کردن و نهایتاً قایقی ساختن و دل به دریا زدن و در هنگامۀ مرگ، توسط افراد درون کشتی‌ای که از آن‌جا عبور می‌کرد نجات پیدا کردن... نه نه، این دیگر داستانش خیلی تکراری شده؛ مطمئنم که همگی فیلمی از این داستان دیده‌اند، سفری دیگر مثلاً...

به سرزمینِ پارس سفر کردن و عربی گفتن و آن‌ها عربی نداستن و مترجم آوردن و مترجم بگوید که عربیِ قدیمی بلد نیستم و عربیِ نو بلدم و اَجر و قربم بدین شیوه بالا رفتن و بعدتر فارسی یاد گرفتن و به یاد آوردن الفاظ آن شخص و فهمیدن اینکه آن زمان چه می‌گفته است و به شهر مولانا رفتن و از داستانش با خبر شدن و دانستن اینکه مولانا در ابتدا فقیه بوده است و درس می‌داده است و روزی بر سر کلاسش حلوائی‌یی آمدن و به او حلوا دادن و او به دنبال حلوائی کلاس را ترک کردن و چندین سال بعد سروکله‌اش پیدا شدن و یکسره حرف‌های مبهم و نامفهوم زدن و شاگردانش حرف‌های مبهم و نامفهوم او را نوشتن و در کتابی با عنوان «مثنوی» جمع‌آوری کردن و بعداً فهمیدنِ اینکه آن حلوائی «شمس» بوده است و همچنان سفری پر مخاطره داشتن و در دریا به دام «کفّار هند» افتادن و همۀ مکتوبات و سفرنامه‌ها را از دست دادن و تنها به حافظه متّکی بودن و بعد از سفر چندین جلد راجع به همان سفرها تنها با تکیه بر حافظه نوشتن و ..... دیدید، این یکی خیلی سفر بهتری شده بود، فقط حیف که دیگر نمی‌شود چنین سفرهایی داشت و چنین سفرنامه‌هایی. این داستانی که سر هم کردم، چند صفحه از سفرنامۀ ابن‌بطوطه‌‌ بود، تقریبا مربوط به قرن هفتم و هشتمِ هجری.

بله، داشتم می‌گفتم که دست همسر و عائله را گرفتن و به جای سوار هواپیما شدن و به دبی رفتن، با اتوبوس به افغانستان رفتن و سپس به کابلستان رفتن و آنجا با پاره‌ای از سرزمین خود آشنا شدن و ناراحت شدن و گله کردن از مرزبندی‌هایی که توسط بیریطانیای کبیر ترسیم شده است و با سخاوت افغانستانی‌ها مواجه شدن و تعجب کردن و «هم‌زبان» صدا شدن و مورد لطف بسیار و مهمان‌نوازی قرار گرفتن و سر سفره‌ها قابُلی خوردن و لذت بردن و از داستان‌های آن آدم‌های شیرین‌سخن شنفتن و مصاحبت‌ها کردن و آخر با دلتنگی از افغانستان بیرون شدن و هیچ‌وقت آن دلتنگی را فراموش نکردن و از آن پس نگرانِ اوضاع افغانستانی‌های مهاجرت‌کرده به ایران بودن و به آن‌ها بیشتر و بیشتر احترام گذاشتن و ..... این حرف‌ها هم مربوط به سفرنامۀ جانستان کابلستان است، اثر رضا امیرخانی. البته این کتاب را تاکنون نخوانده‌ام، فقط حرف‌هایی راجع بهش از این‌طرف و آن‌طرف شنیده‌ام، و البته معرفی کتاب توسط نویسنده‌اش را در آپارات دیده‌ام.

بله، داشتم می‌گفتم که به قطب شمال رفتن و ... نه نه، دیگر نه، این‌بار نمی‌خواهم دوباره شروع کنم و  از سفرنامۀ دیگری بگویم، البته حتّی اگر بخواهم هم، نمی‌توانم، چون چیز دیگری در ذهن ندارم.

خیلی دوست دارم به چنین سفرهایی بروم، و دستِ پر برگردم و بعد سفرنامه‌ام را بنویسم. و حتما‌ً روزی این رویا را نیز عملی خواهم کرد به امید خدا. درست است که هرچه به سوی جامعۀ مدرنیست می‌شتابیم، چنین سفر و سفرنامه‌هایی کمتر و کمتر می‌شوند، ولی هنوز هم جنگل هست، بیابان هست، کشورهایی با قطعیِ مکرّر برق هست، شهرهای فقیرنشین هست، خانه‌های کوچک ولی دل‌های بزرگ، هست.

با اینکه در این عصر ارتباطات به هم نزدیکتر شده‌ایم و فاصله‌ها کمتر شده است، ولی در حقیقت این ارتباطات مجازی و مخابراتی، ما را بیشتر از هر وقتی از هم دور کرده. چه شده است که به جای در کنار هم بودن و چشم در چشم با هم صحبت کردن و با هم خندیدن و ناراحت شدن و دردودل کردن، به یک صفحۀ نورانی و کمی متن و چند نوتیفیکیشن راضی شده‌ایم؟ نه، این ارتباطات ما را بیشتر از هر وقتی، از هم دور کرده است...

  • ۵۳۲ بازدید

آن‌قدر که تعریف‌ها می‌توانند مانعی سخت در برابر پیشرفت شود، قضاوت‌ها نمی‌توانند. قضاوت، نمک هر غذایی‌ست. خیلی ساده است؛ تا وقتی که دیکته‌ای ننوشته باشی، هیچ غلط یا قضاوتی هم در کار نخواهد بود، چون دیکته‌ای در کار نبوده است، چون حرفی در کار نبوده است، چون عملی در کار نبوده است؛ تو گویی، دیگر حتّی «تو»یی هم در کار نبوده است! و یا شاید هم باشد، ولی هیچ اثری از بودنش نیست؛ پس بگذار بگویم که بله، تویی هم در کار نبوده است.

و تعریف‌ها، این دشمنان سرسخت ما، این نابودگرانِ سعی و تلاش، این دل‌خوش کنندگان به وضعِ فعلی، این پُرکنندۀ هرچه توخالی، این فلان فلان شده... نه... تعریف، اینقدرها هم که گنده‌اش کردم، بد نیست. خوب است، حتی می‌توانیم ازشان انگیزه هم بگیریم، ولی نباید تنها و تنها، انگیزه‌یِمان بندِ تعریفِ دیگران باشد، نه، به هیچ وجه.

و همچنین، نباید قضاوتِ دیگران، باعث شود که سرعتمان کم شود، انگیزه‌مان را از دست بدهیم. نباید بگذاریم که قضاوت‌ها، باور و اعتمادمان را نسبت به خود، ذره‌ای تغییر دهد. کسی که خودش را سپرده است به جریانِ رودخانه، و به زعم باطلش، دارد شنا می‌کند، حتماً به تویی که داری بر خلاف جهت آب شنا می‌کنی، خواهد گفت که در اشتباهی. بله، اگر نگوید باید به خودت شک کنی، که داری شنا می‌کنی یا جریانِ رودخانه تو را هم همچو تکّه چوبی بی‌جان، دارد با خودش می‌برد. در حقیقت، کسی که بر خلاف جریان آب شنا نمی‌کند، جزئی از رودخانه محسوب می‌شود، جزئی از کُل. او دیگر حتّی متعلق به خودش هم نیست.

رودخانۀ خروشان، یک کُندۀ درخت یا لاشۀ کفتار را هم می‌تواند ببرد، به سادگی. من اگر با رودخانۀ خروشان می‌روم، تو بگو، چه چیز بیشتر از لاشۀ گندیدۀ یک کفتارم؟

ــ ابوالمشاغل

در واقع، نه تعریف‌ها مهم‌اند و نه قضاوت‌ها. جنگیدن، از همه چیز مهم‌تر است. ناگزیرم، بگذارید قسمتی دیگر از این کتاب (ابوالمشاغل، اثر نادر ابراهیمی) را بیاورم: هر انسان واقعی، در زندگی، پایبند به اصولی‌ست که با تهدید و تطمیع و تمسخر، از آن اصول، منحرف نمی‌شود... بله، باید جنگید. در این دنیا، دو حالت بیشتر وجود ندارد: یا در حال مبارزه‌ای و یا، تسلیم شده‌ای. خارج از این دو حالت نخواهد بود. در زندگی، هر کس بهای خودش را مشخص می‌کند، سَرسنگینی‌اش را تعیین می‌کند. دُرُست بودن و دُرُست زندگی کردن هم، در این زمانه و روزگار، چیزی کمتر از جنگیدن نیست؛ و حتّی، رفتن به دنبالِ زندگی‌یی که خواهانش هستیم...

...شاید، یک روز، با همۀ صبوری‌ات
از این نوع زندگی خسته شوی و تلخِ تلخ، فریاد برآوری:
«آخر این همه به‌سر دویدن و جوشیدن و عرق ریختن، و خون خوردن، برای چه؟
آیا بس نبوده و نیست ــ‌برای هر دومان‌ــ که کنج اتاقت بنشینی و بنویسی؟»
عزیز من!
بهتر از هر کس، تو می‌دانی، که برای من
به کنجی نشستن و نوشتن، تمام شده است، حتی در نوشتن.
لُطفت را در حقّم تمام کُن
و از من مخواه که قبل از مرگ، بمیرم...

ابوالمشاغل
(از نامه‌های کوتاه او به همسرش)

معرفی کتاب

فرصت را مغتنم می‌شمارم و به مناسبت روز کتابگردی، ــ‌دومِ آذرماه‌ــ این دو کتابِ زیبا را، توصیه می‌کنم که بخوانید. حتماً و حتماً، از خواندنشان لذت خواهید برد: ابن‌مشغله و ابوالمشاغل، اثر نادر ابراهیمی. نویسنده، زندگی خود را به قلمی شیوا و دل‌ربا، همراه با کُلّی حال خوب و ماجراهای شنیدنی و خنده، برای خواننده، نوشته است. از دستش ندهید.

و نکته‌ای مهم: کتاب، خواندنی‌ست، نه خریدنی. (که البته خریدن، شروعی برای خواندن است، نه پایانِ کار.)

  • ۵۳۱ بازدید

[رمان «کوری» نوشته‌ی ژوزه ساراماگو]


کوریِ سفید همانند دریایی از شیر، یکی یکی همه را در خود غرق می‌کرد ولی زنی بود که هیچگاه در آن غرق نشد؛ زنِ همان چشم پزشکی که اولین مریضِ مبتلا به کوریِ سفید را معاینه کرد. ماجرایی که از درون ماشینی در پشت یک چراغ قرمز شروع می‌شود و تا تیمارستان و کلیسا و خانه‌ی دکتر و همسرش ادامه پیدا می‌کند. با شخصیت‌هایی چون دکتر و همسرش، مردی که اول کور شد، پیرمردی که چشم بند سیاه دارد، دختری که عینک آفتابی به چشم دارد، پسرکی که یک چشمش چپ(لوچ) است، مرد دزد، مستخدمه‌ی هتل و ... .

می‌توان گفت راویِ داستان کمی پرحرف بود و دوست‌داشتنی، همراه با نظراتِ جالبی که درباره‌ی حوادث و افراد می‌گفت.
شروع کوری مبهم بود، اینکه چطوری و چرا آغاز شد، ولی بعد تبدیل شد به یک اپیدمی که کوری با نگاه کردن در چشم‌های شخصی کور، به نفر بعدی منتقل می‌شد. کوری‌ای که هیچ نشانی از خود ندارد و تغییری در چشم‌ها ایجاد نمی‌کند، فقط مانند منبعِ قوی‌ای از نور، مانع دیدن افراد می‌شود.

[خلاصه‌ای از داستان]

در ابتدا دولت تصمیم گرفت که افراد کور را در تیمارستانی قرنطینه کنند، تیمارستانی که به دو ضلع راست و چپ تقسیم می‌شد، که ابتدا یکی برای کورها و دیگری برای آلوده‌شده‌ها بود، کسانی که احتمال می‌رفت به زودی کور شوند. تقریبا هفتاد درصد داستان در همین تیمارستان روی می‌دهد. داستانِ سازگاری کورها به کوری‌شان، مسئله‌ی کانتینرهای غذا که توضیع‌شان بر خلاف گفته‌ی دولت، وقت منظمی نداشت؛ کانتیرهای غذایی که باعث کشته شدن افراد زیادی شدند، چه وقتی که می‌رسیدند و حتی وقتی که نمی‌رسیدند! رسیدنِ کانتینرهای غذا هم بر اثر ترس ماموران از نزدیک شدن کورها به در و دیوارهای تیمارستان موجب تیراندازی آنها و کشته شدن افراد زیادی می‌شد.

اولین مرگ و وحشیانه‌ترین‌شان، مرگِ دزدِ ماشینِ اولین مرد کور داستان بود؛ کسی که رانِ پایش به دلیل دست‌درازی به دختری که عینک دودی داشت، توسط پاشنه‌ی کفش دختر به شدت زخمی شد و به عفونت رسید و وقتی می‌دانست که کارش دارد تمام می‌شود، در تاریکی شب (که البته برای خود او هیچ فرقی نمی‌کرد چون همیشه خورشیدی در چشم‌هایش بود) به هزار زحمت به سمت درِ خروجی تیمارستان رفت تا درخواستِ دارو و درمان کند، ولی ترسِ مأمور از کوری باعث شد تا تمام گلوله‌هایش را بر سر و سینه‌ی او که خودش در حال مردن بود خالی کند و گودیِ درِ تیمارستان را به حوضی از خون تبدیل کرد.

در بین تمامی داستان کسی که بیشتر از همه رنج کشید، همسر دکتر بود که چشم‌هایش تمامی این وقایع تلخ را نظاره می‌کرد، حتی سرِ نصفه‌ی دزد که جمجمه‌اش تکه‌پاره شده بود...

کورها در تیمارستان دنیای جدیدی داشتند که باید در آن زندگی می‌کردند. کم کم به این نتیجه می‌رسیدند که نظم و قانون و پاکیزگی برای زندگی امری ضروری‌ست. در آن دنیای کوچک، برخی جملات به سادگی بر سر زبان‌ها می‌افتاد و به ضرب‌المثل تبدیل می‌شد؛ همچنین افرادِ کور ضرب‌المثل‌هایی که در گوشه و کنار ذهن‌شان گم و گور شده بودند را برای بهتر زندگی کردن به یاد می‌آوردند و بر زبان جاری می‌ساختند؛ حتی ضرب‌المثل‌های قدیمی و منسوخ شده را! در این میان جمله‌ای که همسر دکتر گفته بود، پرکاربردترین ضرب‌المثل آنجا شده بود: اگر مثل انسان‌ها نمی‌توانیم زندگی کنیم، لااقل مثل حیوانات زندگی نکنیم!

البته نمی‌خواهم از تعفن و هوای گرفته شده‌ی تیمارستان و زمین کثیفش حرفی بزنم چون زیاد در مورد آن خوانده‌اید یا قرار است که بخوانید.

زمانی که داستان داشت کم کم خسته کننده می‌شد، ورود تقریباً دویست نفر کورِ جدید به تیمارستان و پیرمردی که چشم‌بند سیاه داشت به داستان روحِ تازه‌ای بخشید. قلدرهایی هم در بین آنها بودند که بعداً کانتینرهای غذا را تنها خودشان تحویل می‌گرفتند و اجازه‌ی نزدیک شدن دیگر افراد به کانتینرها را نمی‌دادند. آنها غذا را جیره بندی کردند و تمام اشیاء قیمتی افراد دیگر بخش‌های تیمارستان را برای دادن غذا به آنها گرفتند؛ در واقع باج گیری کردند، برای چیزی که حق آنها بود، و یا به عبارتی دزدی...

سردسته‌شان هم مردی بود که هفت‌تیر داشت. همان کسی که بعداً زنِ دکتر برای انتقامِ بی‌حرمتی‌ای که او و زیردستانش به زندانیانِ زن کردند، با قیچیِ تیزی که همانند خنجری دو سر بود گردنش را سوراخ کرد و او را کشت. درگیری بر سر غذا ادامه داشت. جنگ بر سر غذایی که دیگر برایشان نمی‌آمد موجب شد تا بخشِ مربوط به قلدرها که قبلا غذا برای خود ذخیره کرده و اکنون راه ورود به آن را مسدود کرده بودند به آتش کشیده شد و آتش به دیگر بخش‌ها هم سرایت کرد. آن وقت بود که زندانیان متوجه شدند هیچ مأموری برای محافظت از تیمارستان باقی نمانده است و کل مردم شهر کور شده اند و حال آزادند که تیمارستان را ترک کنند.

[ ... ]

و کوری کی تمام شد؟

پس از حمله‌ی عصبی‌ای که برای زنِ دکتر بخاطر دیدن صحنه‌ی وحشتناکِ تبدیل شدنِ انباریِ سوپرمارکت به قبرستانی آتشین اتفاق افتاد، او را برای استراحت به کلیسایی که همان نزدیکی بود بردند. صحنه‌ی باور نکردنی‌ای که آنجا دید، او را بیشتر منقلب کرد. چشمانِ تمامی مجسمه‌های قدیسانی که در آنجا بود، با پارچه‌ی سفیدی بسته شده بود؛ همچنین چشمان تمامی افرادی که در نقاشی‌های موجود بر دیوارها بودند هم با رنگِ سفیدی توسط کشیشی پوشانده شده بود. این خبر ابتدا توسط زن دکتر و سپس توسط افرادی که در آن کلیسا حضور داشتند به زودی به دیگر افراد شهر هم رسانده شد. از آن پس کورها یکی یکی بینا شدند. در واقع آن نورِ سفیدی که کورشان کرده بود از بین رفت.

و داستان چه حرفی را می‌خواست بگوید؟

برداشتی که من از این داستانِ بسیار زیبا و خواندنی کردم چه بود؟ کورها در واقع کور نبودند ولی بخاطر هاله‌ی نوری که جلوی چشمان‌شان قرار گرفته بود نمی‌توانستند ببینند. کشیشی که چشم قدیسانِ کلیسا را پوشانده بود می‌خواست ثابت کند که خدا نمی‌بیند و وقتی که کورها از این موضوع مطلع شدند، آن کوری هم به پایان رسید.

در جایی خوانده بودم که جناب ژوزه ساراماگو گفته بود که از ادبیات به عنوان ابزاری در اختیار ایدئولوژی استفاده نمی‌کند ولی انگار در همین رمان حرف خود را نقض کرده است. فکر نکنم نویسنده‌ای باشد که اعتقاداتش در داستانی که خلقش می‌کند بروز نکند و به نظرم این امر غیرممکن است؛ زیرا که در آن صورت آن داستان دیگر حرفی برای گفتن ندارد و تبدیل می‌شود به روایتی خشک و خالی و بدون هدف!

در واقع خداوندی که در مسیحیت تعریف شده است(در مسیحیتِ تحریف شده‌ی کنونی)، خداوندی است که واقعاً نمی‌بیند! البته در این مطلب قصد ندارم که در مورد مفهوم «خدا» در مسیحیت چیزی بنویسم، ولی امید است که چنین مطلبی را بعدها به رشته‌ی تحریر در بیاورم. 


پی‌نوشت: نتیجه‌ای که بنده از این داستان گرفتم نظری شخصی بود، اگر نظر دیگری دارید خوشحال می‌شوم که بیانش کنید.

  • ۵۲۸ بازدید

[رمان «صد سال تنهایی» نوشتۀ گابریل گارسیا مارکز]

یکصد سال تنهاییِ چند نسل از یک خانواده که گویی یکی پس از دیگری می‌میرند و دوباره زنده می‌شوند و باز قصه‌شان تکرار می‌شود و باز می‌میرند و باز زنده می‌شوند تا اینکه …

ماکوندو – دهکده‌ای که در ابتدای داستان توسط خوزه آکاردیو بوئندیا بنا می‌شود – دهکده ای بود پر از اتفاقات عجیب و باورنکردنی؛ خانه هایی پر از خاطره های شیرین و تلخ، ماجراهای نیمه تمامی که بعدا تمام می‌شد، پنجره‌هایی از آینده که شوق رسیدن به آن، باعث می‌شد تا بدون معطلی، قصه خوان میخکوب تا آخر ماجرا به سرعت پیش بروی.

در ابتدای داستان کولی‌هایی که از سرزمین های دور، اسرار و آخرین اختراعات دنیا را به ماکوندو، جایی مبهم و ناشناخته که میان کوهستان، باتلاق‌ها و دریا قرار داشت، می‌آوردند. یکی از آن‌ها ملکیادس نام داشت؛ مردی دانا و دنیا دیده، کسی که کشف رمز مکاتیبی که در آخرین سال‌های عمرش در اتاقی کوچک در خانۀ خوزه آرکادیو بوئندیا نوشته بود، تنها پرونده‌ای بود که تا آخر داستان باز مانده بود.

تقریبا داستان تا نیمۀ ابتدایی خود، همواره با فلش فورواردهایی همراه بود که صحنۀ تیرباران شدن سرهنگ آئورلیو بوئندیا و آکاردیو را نشان می‌داد؛ صحنه‌هایی که هرچه داستان پیش می‌رفت، بیشتر حس کنجکاوی قصه خوان را برمی‌انگیخت. همینطور که داستان پیش می‌رفت و قصه خوان از اتفاقاتی که در ماکوندو  رخ می‌داد لذت می‌برد. شروع ناگواری‌ها دقیقا از همان جایی بود که کلانتری پا به ماکوندو گذاشت و فرمان داد تا همگی مردم، خانه‌هایشان را برای جشن استقلال و حمایت از حزب محافظه‌کاران، آبی رنگ کنند. گاهی اوقات قصه خوان وقتی روزهای بدون سیاست و دولت را یادش می‌آمد، از هرچه سیاست و سیاستمدار بود، متنفر می‌شد! از آن به بعد اتفاقات سریع‌تر و پی در پی در حال رخ دادن بودند: 

مرض بی‌خوابی. عاشق شدن آئورلیانو به دخترِ ده-دوازده سالۀ کلانتر. رای گیری بین حزب آزادی‌خواه و محافظه‌کاران و شروع قیام‌های آزادی‌خواهان از ماکوندو به رهبری [سرهنگ] آئورلیانو. بازگشت خوزه آکاردیوی پس از سال‌ها گم شدن پس از رفتن با کولی‌ها. غسل تعمید هفده پسر سرهنگ آئورلیانو. کینۀ آمارانتا از خواهر ناتنی‌اش ربکا و خوراندن زهر به رمدیوس چهارده ساله. استبداد آکاردیو در غیاب سرهنگ آئورلیانو و تیرباران شدنش. مرگ مشکوک خوزه آکاردیو و آن بوی باروت. به درخت بسته شدن خوزه آئورلیانو بوئندیا. قتل عام آئورلیانوهایی که صلیب به پیشانی داشتند. ناپدید شدن رمدیوس خوشگله. قتم عام سه هزار نفرۀ کارگران. … … … . چهار سال باران پی‌درپی. نامه‌نگاری‌های فرناندا با پسرش خوزه آکادیو و اورسلا آمارانتا. کوری و مرگ اورسلا. تنهایی آئورلیانو و رمزگشایی مکاتیب ملکیادس. و در نهایت، رمزگشایی مکاتیب و طوفانی ویرانگر…

هرچه داستان بیشتر به انتها نزدیک می‌شد، تنهایی و غم نیز بیشتر نمود پیدا می‌کرد و این جمله خوزه آرکادیو دوم بیشتر معنی پیدا می‌کرد: «گاوها، از هم جدا شوید که دنیا به پایان می‌رسد.» و در چند سطر آخر، قصه خوان شاهد اوج داستان بود و داستان بی‌پایان رها نشده بود.

  • ۶۴۷ بازدید