ما آدمها میلِ سیریناپذیری داریم به دیدهشدن، به دوستداشتهشدن، به احساسِ ارزشمندی کردن؛ یعنی طبیعتمان اینطوریست، و گاهی همینها تبدیل میشوند به هدفِ زندگیِ کسی چون من و شما. میدانی چیست؟ نمیخواهم بگویم که این موضوع خیلی خوب است، و هم نمیخواهم بگویم که بد است. به همان اندازه که آدمی توی جمعِ مردمان، به این خصایص گرایش پیدا میکند، همان قدر هم وقتی تنهایی را درک میکند، عاشقِ خلوتگزینی و تنهایی میشود؛ و مدام این تنهایی، این «خود» را یافتن، این پیدا کردنِ بهترین همراه و همدم، این آرامشِ ابدی، این لذتِ وصفناشدنیِ اندیشهورزی، برایش ارزشمندتر میشود و بیشتر و بیشتر به سمتِ آن میل میکند و به سوی انزوا کشیده میشود. انسانها همیشه توی جدالی پایانناپذیرند، تا به لحظۀ مرگ، و حتّی شاید پس از آن هم؛ و همین جدالهاست که نمیگذارد از زندگی کنده شوند، که همیشه آنها را به زندگیشان متصل نگه میدارد؛ همین است که نمیگذارد زندگیشان بیمعنی شود، و همین است که زندگیها را از دامِ روزمرگی و تکرار نجات میدهد. هیچکس شاید تاب نداشته باشد که برای همیشه تنها باشد و کسی جز او روی زمین زندگی نکند، و کسی هم نمیخواهد تمامِ لحظهلحظۀ عمرش را توی اجتماع باشد و هیچگاه خلوتی برای خودش نداشته باشد تا به آرامش برسد. خب، این همه حرف زدم که لابد قرار بود آخرش جملهای بگویم که رازی را بر ملا میکرد و همه را به فکر فرو میبرد، ولی عجالتاً چنین حرفی توی دستوبالم پیدا نکردم. فقط میخواستم خیلی مختصر دربارۀ تنهایی و در جمع بودن بگویم، همین حرفهایی را که توی سرم شلوغ کرده بودند، بدونِ نتیجهگیریهای غمانگیز یا انگیزشی. (و البته توصیه میکنم به لینکِ سیوسومِ ستونِ «از همه جا»ی این وبلاگ نگاهی بیندازید؛ نامربوط نیست.)
«لیدی لوکاس بارها خودش گفته بود بخاطر زیبایی جین به من غبطه میخورد. من دوست ندارم پز بچهام را بدهم، ولی واقعاً جین... کمتر کسی به این قشنگی پیدا میشود. همه این را میگویند. فکر نکنید چون مادرش هستم این حرف را میزنم. وقتی تازه پانزده سالش شده بود در منزل برادرم، توی لندن، آقایی جین را دید و عاشقش شد، و زنبرادرم مطمئن بود قبل از برگشتن ما آن آقا خواستگاری خواهد کرد. البته خواستگاری نکرد، شاید فکر میکرد هنوز جین خیلی جوان است. با این حال، برایش چندتا شعر گفت، شعرهای خیلی قشنگ.»
الیزابت، کلافه گفت: «و احساساتش هم ته کشید. انگار خیلیها اینطوری خلاص میشوند. نمیدانم اولین بار چه کسی اثر شعر را برای دفع عشق کشف کرد!»
دارسی گفت: «من همیشه فکر میکردم شعر خوراک عشق است.»
«برای عشق سالم و درست و حسابی، شاید. چیزی که خودش قوی باشد، خوراکش را از هر چیزی میتواند بگیرد. اما اگر یک کشش جزئی و معمولی باشد، خب، یک غزل خوب کارش را تمام میکند.»
غرور و تعصب، جین آستین، ت. رضا رضایی، ص ۵۶
البته که شعر گفتن بخشِ رمانتیکِ ماجراست و مربوط به وقتی است که اندیشه تسلیم شده است و احساس بر سراسر وجودت حکمرانی میکند و از این گرمای مطبوعِ عشق حقیقتاً لذت میبری. به هر حال راهکار خیلی خوبی است؛ مثلِ ریختنِ بنزین روی آتش. ولی اگر هیزمها طاقتش را نداشته باشند و کمجان باشند، چیزی نمیگذرد که آن شعلههای سرکش ناپدید شود و چیزی جز خاکستر باقی نماند. و یکی از راهکارهای دیگرِ تشخیص عشق از کششهای جزئی و معمولی، هشیار کردنِ عقلِ مدهوش شده است. به این صورت که باید مدام از خود راجع به آن عشق سوال پرسید، دنبال دلیل گشت، و حتّی غایتنگری کرد و اوضاعِ حال را با آن موقع سنجید. البته که این روش به هیچ وجه توصیه نمیشود، چون در نودونه درصدِ موارد جواب میدهد. خلاصه این کار اسلحهای به دستتان میدهد؛ مراقب باشید وقتی آن را روی شقیقۀ عشقتان گذاشتهاید، ماشه چکانده نشود، آخر خیلی حساس است.
نشسته بود روبهرویمان و میگفت من دیگر از زندگی بریدهام، هیچ نمیخواهم دیگر، تنها برای خانوادهام است که زندگی میکنم، تنها برای اینکه خرجیشان را بدهم و کمکحالشان باشم. و ذهنم در آن دم طبقِ آن مرضی که از هنگامۀ فعالیتم در توئیتر از سرش نیفتاده، ناخودآگاه، کلماتی را به شکل یک جملۀ قصارِ مثلاً پرمغزْ جفتوجور کرد. جملهای توی ذهنم به پرواز درآمد و مدام خودش را به دیوارههای ذهنم میکوبید ولی مجالی نمیدیدم برای رهاییاش: گاهی به جایی میرسی که تنها مسئولیتهایت میتوانند تو را در بند زندگی نگه دارند. با اینکه حرفش را صادقانه میزد، ولی میدانستم که کاملاً حقیقت ندارد. آخر من آنقدری در این زمینه چنین تجربههایی داشتهام که بگویم ما میتوانیم در صادقانهترین لحظاتمان هم، در حال فریبدادن خود باشیم. و این را هم میدانم که گاهی حتّی یک جمله، یک تصویر، یک خبر، یک مختصرْ نگاهی به آسمان، یا شنیدن صدایی مثل رعد، یا یک لبخندی بر چهرهای، و یا خیلی چیزهای کوچکی که توجهی به آنها نمیشود، میتواند حالمان را چنان خوب کند که در آن لحظات به این نتیجه برسیم که غایت خوشبختی یعنی همین لحظه، همین دم، همین حال خوب؛ و مگر آدمی از زندگی فانیاش چه میخواهد؟ حتماً که نباید دنیا را تغییر داد، یا روی خیل عظیمی از انسانهایش تاثیر گذاشت، و یا نام خود را تا ابد روی صفحات تاریخ ثبت کرد؛ و حتّی میشود احساس خسران نکرد از تکتکِ روزهای عمرِ رفته، اگر بتوانی برای لحظاتی هرچند کوتاه و گذرا، خاطرهای شیرین برای کسی خلق کنی، یا که لبخندی بنشانی روی صورتی. همین. میشود به همین سادگی زندگی کرد بدون نیاز به دلیلی آنچنانی.
نمیدانم چرا باید این حرفها را بزنم، یا چرا این حرفها را میزنم، ولی میدانم وقتهایی که ذهنم پر میشود از کلماتی پراکنده، که کلافهام میکنند از تلاش مضحکانهشان برای رهایی، و کوبیدن خود به دیوارههای ذهنم، نمیتوانم مدت زیادی تحملشان کنم. و بیشتر این اتفاق وقتی برایم میافتد که چنین کلماتِ رهاشدهای را میخوانم که در اذهانی دیگر زاده شده، پیله بسته بودند و پس از بالندگی، به تقلای آزادی افتادهاند و نهایتاً به رستگاری رسیدهاند. و درود بر شما ای رستگارانِ پاکزاد!
*****
پیشنوشت: صفحۀ ۳۸ کتاب را شاید بیشاز سه بار خوانده بودم، ولی هیچگاه نشد که با جانِ کلمات ارتباط برقرار کنم و از خواندنشان لذت ببرم. این تکرر خوانش هم به دلیل دستگرفتن و کنارگذاشتنِ این کتابِ بهظاهر ملالآور بود. ولی حالا که شروع کردم به خواندن همین صفحه، چنان لذتی از خواندن کلماتش در خود احساس کردم که نتوانستم این کلمات را ننویسم و بیشازپیش در گرمای مطبوعشان از خود بیخود نشوم...
هرکس که روزهائی به غیر از این روزها دیده باشد، روزهای خشمگین حملات نقرس، یا روزهای همراه با سردرد نکبتبار که پشت مردمک چشمها ریشه میزند و تکتک عصبهای چشم و گوش را با لذتی شیطانی در طلسم عذاب یا مرگ روح گرفتار میآورد، روزهایی که وجود آدم ناامید است و خالی، وقتیکه، در این دنیای منحرف، دنیایی که انگلهای مادی خون آنرا مکیده و خشکش کردهاند، دنیای انسان با آنچه اصطلاحاً به نام تمدن، با زرق و برق بیشرمانه و عوامفریبانه و دروغین یک نمایشگاه به ما پوزخند تمسخر میزند و چون دارویی تهوعآور دست از تعقیبمان برنمیدارد، و وقتی که همه و همه ناراحتیها مرکز توجهشان خویشتن آدم است و انسان را تا سرحد نهایی ناشکیایی و ناصبوری میکشانند ـ آنوقت هرکس که روزهایی متوسط چون امروز داشته باشد، در مقابل آنچه که از آن روزها دیده است، ممکن است واقعاً راضی باشد. روزهایی که آدم سپاسگزارانه کنار بخاری گرم مینشیند و همانطور که روزنامه صبح را میخواند شکرگویان به خود اطمینان میدهد که روزی دیگر فرا رسیده بدون آنکه در دنیای سیاست یا اقتصاد جنگی دربگیرد، دیکتاتوری جدیدی بر پا شود و یا پرده از روی افتضاحی تنفرآور برداشته شود. سپاسگزارانه تارهای چنگ کپکزدۀ خود را با یک آهنگ ملایم زودگذر لذتبخش، و ایبسا با یک سرود روحانی شکرگزاری، کوک میکند و با آن آهنگ برای نیمهخدای آرام و کرخ و مدهوششدۀ رضایتخاطر خویش ملالخاطر میآورد و در هوای گرم و گرفتۀ ملالت خشنود و حالت بیدردی بسیار مطبوع قیافۀ این نیمهخدا و سرتکاندادنهای چون آدمک چینیاش، با قیافۀ این انسانی که به نیمۀ راه عمر رسیده و آوازهای روحانی خود را با صدای گرفته میخواند، کاملا به هم شباهت پیدا میکنند.
[... صفحۀ بعدش هم جالب و دلانگیز است. دیگر خودتان بروید کتاب را بخوانید. البته بیشتر به این خاطر ادامهاش را ننوشتم تا حال خوب متن از بین نرود، و هاری هالر نخواهد چنگش را خرد کند و گرمای جهنمِ درونیاش را به گرمیِ مطبوع بخاری ترجیح دهد. ...]
ـ گرگ بیابان، هرمان هسه
پیشنوشت: بعد از خواندن «دنیای قشنگ نو»ی هاکسلی، یک روز طول کشید تا بتوانم راجع به این کتاب چیزی بگویم. ولی حالا که توی گودریدز ریویویی برای این کتاب نوشتم، گفتم بهتر است توی وبلاگ هم منتشرش کنم چون چند وقتی میشود که از کتابهایی که میخوانم در اینجا حرفی به میان نیامده. (این هم لینک اکانتم در گودریدز ـ البته اگر گودریدری هستید. معمولا سعی میکنم راجع به کتابهایی که میخوانم مختصر چیزی بنویسم.)
نمیشود از دنیای قشنگ نو حرف زد اما از 1984 جورج اورول نگفت. آدمها همیشه میخواستهاند با مقایسه کردن، مسائل را شفاف و ساده کنند. این دو کتاب هم هردو دنیایی ساختهاند خیالی، ولی بیشتر از هر دنیای واقعییی (که ما ازشان خبر نداریم) به دنیای ما شبیهتر اند. نمیخواهم به جزئیات بپردازم و به دنیاهای متصور شدۀ این دو کتاب؛ چرا که خواندنش برای هر کتابخوانی ـ به جد میتوانم بگویم ـ ضرورت دارد.
اما نکتهای که وجود دارد این است که در 1984، با داستانی پر کششتر و سیاسی مواجه هستیم، با یک تراژدی، داستان کسی که حقایق دنیایش را کشف میکند و میخواهد علیه آن به مبارزه برخیزد. در بخشهای مختلف این داستان میشود هیجانزده شد. (اینجا راجع به 1984 بیشتر نوشتهام.) ولی دنیای قشنگ نو، بیشتر یک طنز تلخ است که به اندازۀ 1894 پرکشش نیست و خبری از توطئههای آنچنانی هم در آن نمییابی. در این داستان، حتّی کسانی که میخواهند با حقایقِ کثیفِ دنیایشان مبارزه کنند هم، نمیدانند چطوری باید این کار را انجام دهند. هرچه که به انتها نزدیک میشوی، مبانیِ فلسفیِ کتاب را بیشتر و بیشتر احساس میکنی و بیشتر به تفکر واداشته میشوی؛ اما میدانی چیست؟ در آخر ماجرا، پوچی دنیا و زندگی را میبینی که در حین صحبتهای بازرس مصطفی موند و جنابِ وحشی نمایان میشود. و نویسنده هم نخواسته است با بیانِ پایانی احساس برانگیز از سرنوشت غمانگیز شخصیتها، داستان را به یک تراژدی مبدل کند، و در آخر داستان، هم شخصیتها را و هم داستان را به حال خودش رها میکند تا مخاطبِ تشنه، بیشتر و بیشتر به فکر فرو رود، و به سرنوشت شوم افراد فکر کند و به دنیای قشنگ نو.
و در کل، 1984 نوشته شده است برای مبارزه با دیکتاتوری و سیاستهای توتالیاریزم، ولی دنیای قشنگ نو نوشته شده است برای مبارزه با مدرنیته و بیفرهنگی، علیه کسانی که نمیدانند هویتشان چیست و باید چه کار کنند، و ذهنهای بستهای که حتّی نمیخواهند بیندیشند، چه رسد به اینکه توان اندیشیدن را داشته باشند. و من فکر میکنم دنیای قشنگ نو، شباهت بسیار بیشتری با دنیای کنونیِ ما دارد.
بازندهها همیشه بیشتر میدانند.
ـ بایا (توئیتر)
این نفسْ دیوانهوار از نوشتن فرار میکند، دیوانهوار. همان دیروز اگر ادامه داده بودم، هزار کلمه از ذهن من روی کاغذ پخش شده بود ولی بخاطرِ همان وقفۀ ناچیز، پاشیدن کلمات و کاشتنشان را روی این صفحات بکر و سفید قطع کردم، و هزارهای به حاصل نشد. یعنی که هزارهای نوشته نشد، و این جمله را با فعلی مجهول نوشتم که بر ذاتِ نوشتنْ توجه شما خوانندۀ عزیز را بیشتر جلب کند. همین دیگر. امروز دوباره شروع کردهام به نادرِ ابراهیمی خوانی. مردی در تبعید ابدیاش ـ که نیمه کاره رها شده بود ـ را دست گرفتهام. و حالا دارم مینویسم. دارم مینویسم تا این فرصت را به خودم داده باشم که ثبت شود. که بماند حتی اگر برای مدتی کوتاه و در قالب همین کلماتی که تنها و تنها توی این لپتابِ کمرشکسته هستند و معلوم نیست تا کی این لپتاب باشد و تا کِی آن نوشته ها مکتوب بمانند و از بین نروند. نمیدانم کِی است آن رستاخیزِ نابودی. مگر اینکه به کتابی مبدل شوند و در صنعت نشر به چاپ برسند که در این صورت عمرشان بیشتر میشود و شاید، شاید به جاودانگی برسند، یا حداقل اینکه برای یکی دو صدهای باقی بمانند و بعد به فراموشی سپرده شوند.
خب در همین حین که مادر مرا به ماموریتِ اعلام وضعیت نرخ سکه و طلا و این مزخرفاتِ مادی فرستاد، و در حینی که حسرت میخوردم از اینکه طلا ارزان نشده که هیچ، بالا هم رفته، این نوشته را نوشتم توی وبلاگ بلکه بتوانم چیزکی جدید توی وبلاگ منتشر کرده باشم و از لحاظِ معنوی از این خسرانِ مادی سود برده باشم. این:
در تلاش برای صبر و بردباری تا رسیدن به زمانِ طلاییِ ارزانیِ دلار برای خریدنِ یک بدلِ همسطح یا بهتر برای آن گوشی که با گوشیِ ردهپایینترِ برادرم مبادله کردم به قیمتِ چند صد هزار تومنی سر گرفتن. هرچه فکر میکنم میبینم منم که متضرر شدهام در حالی که فکر میکردم آن معامله به سودِ من است.
و بله. من فکر میکنم بسیاری از افکارم را ثبت نمیکنم و بسیاریشان را برای همیشه از دست میدهم، و جایی مثل سگ به حسرت خوردن میافتم وقتی میبینم چه اندیشههای ژرفی را دارم از دست میدهم و باز هم حسرت میخورم که چرا من مانند آن رماننویسِ عامهپسندی که الکی مشهور شده است و توی همشهری لیستِ دوصدِ رمانش را منتشر میکند نمیتوانم این جمله را بگویم که «حین خواندن فلان کتاب کلی یادداشتبرداری کردهام.» در حالی که حینِ خواندنِ مردی در تبعید ابدی، بارها برای مدتِ طولانی به فکر فرورفتم و مسائلِ بنیادیِ وجودی را بسیار دقیق و ظریفانه تحلیل کردم ـ و حقیقتاً چه افکار ژرفی شدند! حتی آن ایدۀ داستانی که راجع به [....] است را کلی پروراندم و فربهتر کردم ـ البته تنها در ذهنم، و نه روی کاغذ. حقیقتاً از اینکه آنها تفکراتی که از خواندن کلمات آن کتابها برایشان تداعی میشود را ثبت میکنند ولی من نمیکنم، احساس خسرانی عظیم بر من وارد میشود و خودم را در مرز انحطاط و تباهی ـ و گاه فراتر از آن ـ میبینم. میترسم روزی رسد که این احساس خسرانها به حقیقت بپیوندند و ببینم خود را در حالی که در عمقِ لجنزارِ خسران غوطهور شدهام و بیهوده دست و پا میزنم برای رهایی، در حالی که مدام بیشتر خودم را به عمقِ این مردابِ چرکِ بدبو فرو میبرم. چقدر مشمئز کننده شد این کلمات! نباید کلماتم اینچنین مشمئز کننده باشند زیرا که برای آیندۀ کاریام ضررِ مادی و معنویِ جبران ناپذیری به همراه خواهند داشت.
جالب است، من اینجا یک نویسندهای را میشناسم که خیلی مغرور است و خیلی هم فاضلمآبانه مینویسد و ـ من چه خبر دارم از درون او؟ ـ شاید فضلفروشی هم میکند از قِبلِ نوشتههایش. خب من این نویسنده را دارم که از قضا در ماهی به دنیا آمده که من به دنیا آمدهام ـ البته باید بگویم اعتقاد سفتوسختی نسبت به طالعبینی ندارم ـ و سنش ده سالی از من بیشتر است و با خیال راحت همیشه ده سالِ آینده ام را با او به تصویر میکشم و مقایسه میکنم. اما گاهی که به این فکر میکنم من هم قرار است مثل او علیه مردمان بنویسم و آن ها را به گلۀ گوسفندان تشبیه کنم و خودم را مرشد و چوپانشان بدانم و گاه پیامبری که به دست مردمانِ خسته از انذارهایش، درون تنۀ درختی گذارده میشود و پس از سوزانده شدن درونِ آن کوره، با ارّه از وسط به دو نیم تقسیم می شود ـ آن هم تنها به جرم اینکه اسرار هویدا می کرد و جهلشان را به صورتشان میکوفت ـ باز هم همان حالت اشمئاز و نفرت بر من مستولی میشود و خشمگین میشوم از آیندهای که چنین تراژیک باشد. دوست نمیدارم که خودم را شهید نشان دهم، یا مظلومِ صحرای کربلا. چرا که اینچنین نیست، و من بهتر خبر دارم از درونِ خودم.
یکبار که داشتم مطلبی در وبلاگ خوابگرد می خواندم از محمدحسین شهسواری، که نقدی نوشته بود بر کتابِ «مزخرفات فارسی»ی همان صاحبْ وبلاگ، قهرمانِ نوشتههای شبهداستانیِ این کتاب را تحلیل کرده بود. میگفت این قهرمان با اینکه بینش دقیق و دانش والایی دارد، ولی فروتنانه و متواضعانه پس از تقابلی نرم با دشمنانِ جاهل و نمایاندنِ جهلشان به آنها، چراغ را خاموش میکند و میگذارد تا این دشمنانِ نادان بدون اینکه عزت نفسشان خدشهدار شود در تاریکی به زیر لوای قهرمان در آیند. میگفت در فرهنگ ما ایرانیان، قهرمان به پهلوانی و جوانمردیاش است که عزیز شمرده میشود و در دلهایمان جای میگیرد، و مثالی هم زد از امیر مومنان، علی علیه السلام، که در عینِ توانمندی، فروتن بود و سعی میکرد بدونِ بیدار کردنِ آتشِ تعصبِ دشمنان، و با کلماتی محبتآمیز و از سر بزرگواری و شکیبایی، آنها را با عقل و دلشان به سوی خود بکشاند به عنوانِ دوست، نه با خشمی از سرِ دشمنی و عقلی محافظت شده با سپرهای پولادینِ تعصب و شمشیرهای آخته. در کل، نمی خواهم در گزافهگوییهایم زیاده روی کنم، این شد که دوباره به فکر فرو رفتم و به ده سالِ آیندهام اندیشیدم که قرار بود نویسندهای باشم با چندتا کتاب، اما چگونه قهرمانی قرار بوده باشم در ذهنِ شما خوانندگان گرامی؟ و رفتم زیرِ یکی از پستهای قدیمیِ اینستاگرامیِ همان نویسندۀ جوانِ مغرورِ مذکورِ فاضلمآب، با همان حسابِ کاربریام که هیچ پستی نداشت کامنت دادم که «سلام جنابِ فلانی. نظرتان راجع به ”تواضع“ چیست؟». و حالا که هفتهها گذشته است از آن اقدام، فهمیدهام که آن نویسنده تعریفی برای آن کلمه ندارد. یا شاید هم مرا با یکی از آن جاهلانِ شمشیر به دستی اشتباه گرفته است که ممکن است با کمی لغزش در تعریفِ صحیح و مورد نظر، پس از گردن زدنش، سرش را در سینییی زرین به سردستۀ جاهلان تقدیم کنم و پس از این اقدام ارزنده، تا آخرِ عمرم در ناز و نعمتِ تضمینی زندگی کنم. همین هیچ شمردن و پاسخ ندادنش ـ که خود پاسخی دندانشکن محسوب میشد به زعم باطلِ آن نویسنده ـ مرا بر آن داشت تا از این به بعد خودِ بازندۀ ده سالِ آیندهام را با او مقایسه کنم، نه خودِ قهرمانِ پهلوانم را. و این تجدید نظرم بسیار زیرکانه است، و از حالا هم عنوانِ یکی از کتابهایی که در آن دوران قرار است بنویسم را تعیین کردهام: در میانِ دیوانگان. یا شاید هم: چنین گفت هالی هیمنه. که اگر خوب دقت کنید، میبینید عنوانِ اولی به عاقلی اشاره دارد که خودش را میانِ خیلِ دیوانگان و ابلهان میبیند و تمایزش با عامّۀ مردم آشکار است. عنوانِ دومی هم که اشارهای ضمنی است به چنین گفت زرتشتِ نیچه، به خوبی مقامِ والای انسانی و اخلاقیام را به عنوانِ یک فیلسوف و اندیشمندی که بیشترِ مردمان را جاهلانی میداند که بهتر است در جهل مرکبشان خفه شوند، نشان خواهد داد.
یادداشت روز: دیروز اتحادیهی ابلهانِ جان کندی تول را تمام کردم. حالا هم دارم خودم را با کلماتِ مردی در تبعید ابدی مسحور میکنم.
یادداشت اجتماعی: باید به فکر روشهای نوینی برای به سخرهگرفتن آن نویسنده باشم. آن اقدامش ـ همان پاسخندادنش ـ بسیار گستاخانه بود. مثلاً میتوانم تراژدییی بنویسم که زندگیِ نکبتبارِ آن مردکِ حقیر را به تصویر کشیده باشد، بعد هم اشارهای ضمنی به نام آن نویسنده کنم و برخی داستانهایش.
یادداشت بهداشتی: بر خلافِ دیروز که کلی زیر آفتاب بودم برای سرویس کردن کولر، امروز اصلاً احساس تشنگی نکردم در ساعاتِ پایانیِ روزه. چه زود میگذرد روزها، امروز یازدهم رمضان است. باورتان میشود؟
با تواضع
فرزند خیالاتیتان، برنامهنویس بیکار
گیرم ما نوشتن را به حال خودش رها کردیم، او مگر کجا خیال رها کردن دارد؟ مثل بختک میافتد به جانِ این ذهنِ خسته و کمحوصله. بعد هم جالبش اینجاست که به این پُستمُستهای آبکی و کوتاه راضی نمیشود. میگوید اینا تکراری شده، یه چیزِ جدید! انگار که بچه شده باشد. یا نمیدانم، شاید هم من اینطوری خیال میکنم. بههرحال، باید بگویم با چنین گفت زرتشت، حدود سیصد صفحهای خودم را شکنجۀ روحی و روانی و جانی و مادی و معنوی دادم، تنها به این امید که قرار است به جاهای خوبش برسم، اما مگر رسیدنی بود؟ متنش از حوصلهام خارج شد پس برای چند ماهی رفت تهِ صف. حالا هم مشغول خواندن «اتحادیه ابلهان» هستم. نویسندهاش داستانِ غریبی و آشنایی دارد. پس از اینکه کتابش را مینویسد و هیچ ناشری حاضر به چاپش نمیشود، نمیتواند شکستش را تحمل کند، ولی من فکر میکنم نتوانسته خودش را راضی به بودن کند، بعد نمیدانم چطوری خودش را به قتل میرساند. آن وقت مادرش در پی چاپ کتاب میشود و پس از چاپ، کتاب مورد تحسین قرار میگیرد طوری که بسیاری آن را شاهکار میخوانند و آن ناشران را به مشارکت در قتلِ یک نابغه و نابود کردنِ آثارش متهم میکنند. این داستان را درست چند روز پیش راجع به نویسندۀ دیگری هم شنیده بودم که حالا نام و نشانش یادم نیست. همین. نمیدانم چیست، گاهی خوشحالم از اینکه این شاهکار را میخوانم و گاهی هم فکر میکنم چقدر بدبخت شدهام که دارم چنین مزخرفاتی را تحمل میکنم. جالب است. ایگنیشس خیلی خیلی جالب است، و میرنا مینکوف، و نامهنگاریهایشان. همین دیگر. گزافهگویی شد بیشتر. بگذریم. یادم رفت بگویم. دوباره از شنبه مجبورم روزی هشت ساعت مشغول برنامهنویسی شوم. حالا که به عقب نگاه میکنم میبینم که چه خسرانی کردهام که از این سه ماهِ آزادی چندان استفادهای نکردم و کارِ ارزشمندی انجام ندادهام. ملول شدهام دیگر از این حسرتخوردنها. کاش حداقل همچون ایگنیشس بودم که به خیالِ خوشم این نوشتههای وبلاگی و یادداشتهای دیگرم قرار بودند دنیا را عوض کنند، ولی من اینقدرها خوشخیال نیستم. نمیتوانم باشم. چرا؟ حوصله ندارم توضیح دهم، جریانش هم تکراریست و بارها گفتهام. اینبار حقیقتاً همین، و بگذریم.
میدانی، ما آدمها زیادی حرف میزنیم. یعنی حرفهای زیادی، کم نمیزنیم. همهمان دهانمان بیشتر پر از حرفهایی است که آنچنان بزرگ و گندهاند که به سختی میشود از دهان بیرونشان انداخت، ولی با این حال کارها و اقدامهایمان بسیار بسیار کمتر و کوچکترند، و در کل تناسبی بین حرف و عملمان نمیشود پیدا کرد، مگر اینکه رابطههای معکوس برای آنها تعریف کنی، که هرچه یکی بیشتر میشود، آن یکی هم متعاقباً کمتر شود ـ مثلِ رابطۀ معروفِ دانستن و آسایش، که هرچه کمتر بدانی، آسودهتر خواهی بود ـ ولی خیلی سخت است آن طرفی که زیادی است، عملت باشد و نه حرفهایت. گذشته از این حرفها، باید بگویم گاهی تنها همین رویاپردازیهاست که میتواند کسی را قانع کند که زندگیاش سعادتمندانه است و چیز بسیار ارزشمندی را توی زندگیاش از دست نداده، و بازنده نیست. یعنی کافیست تا احساس بازندهبودن به او دست دهد تا شروع کند به رویاپردازی، و بهترین آینده و حتّی حال را برای خودش متصوّر شود و اینگونه مغزش را فریب دهد. میدانی، آخر ذهن همانقدر که سریع است و قوی و خلاق و هوشمند، خیلی آسان هم گول میخورد، چون نمیتواند تصاویرِ خیالی را از واقعیت تمیز دهد؛ نمیتواند فرقِ بینِ خواب و بیداری را بفهمد. همین است که میتوانیم در اوج خوشبختی و خوشحالی، به چیزهایی فکر کنیم که حالمان را در دم آنچنان خراب کنند که از زندگی سیر شویم، و عکسش هم صدق میکند. در اوج بدبختی هم میتوانیم به افکار و احساساتی چنگ بزنیم که کورسوی امیدی برای زنده ماندن و زندگی کردن در وجودمان پدید آورند.
همۀ این حرفها وقتی نوشته شدند که دیدم زمان زیادی است که خودم را با رویاپردازیهایم فریب دادهام، و گفتهام اوضاع خوب است، بهتر از این نمیشود، همینطوری باش، همینطوری ادامه بده. و مدام ذهنم داشته است خودش را فریب میداده. همین حالا هم معلوم نیست پشتِ پردۀ نوشتنِ این کلمات چه بوده؛ شاید میخواسته با این نوشتن، خودش را از نوشتنِ چیز دیگری معاف کند، و شاید هم از انجام دادنِ کارِ ناخوشایندی دیگر. حالا میخواهی اهمالکاریاش بنامی یا کمالطلبی، مهم نیست. فقط این را خوب میدانم که انسانها زود گول میخورند، و خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکنی، ترجیح میدهند با رویاهایشان زندگی کنند و نه با حقیقت، هر چند که خودشان به این امر وقوف نداشته باشند.
در حال خواندن مقالهای بودم که میگفت فلان فیلسوف کمالِ سعادت بشر را در این میدانست که باید اندیشمندانه زندگی کرد. و نگارندۀ آن مقاله هم گفته بود طبیعی است برای کسی که تمام عمرش را به اندیشیدن گذرانده، چنین توصیهای به دیگران کند. این حرفش مرا به فکر انداخت. بعد به این نتیجه رسیدم که اگر روزی فرا رسید که از بدِ اتفاق، فیلسوفی از آب در آمدم، به مردم توصیه کنم: لازم نیست زیادی تفکر کنید و در مسائل دقیق شوید؛ به زندگیتان برسید و خوش باشید بابا!
«این دانشمند، با این چهل اندیشهاش، از نظر من دیوانه است ولی بایستی اذعان کرد که در فن خفتن، استاد است. خوشبخت است کسی که نزدیک این دانشمند به سر میبرد. [...] دانش او در این است که برای خوب خوابیدن، بیدار شود و واقعاً اگر زندگانی را معنایی نبود و اگر من ناچار به پذیرش چرندیات بودم، به نظرم این چرند بهتر از بقیه میبود. [...] خوشبختاند خواب آلودگان؛ زیرا به زودی به خواب خواهند رفت.»
چنین گفت زرتشت.
بدیهیست که ”خسی در میقات“ را ـ که به قلم جلال آلاحمد و آن سبک تند و قاطع و بریده، و بقولی پرخاشگرش نوشته شده است ـ خواندهام و حال آمدهام تا یادداشتی دربارهاش بنویسم. و اما بعد...
این کتاب سفرنامهایست از سفر حج در بهار سال ۱۳۴۳. پر از ماجراهای بیماجرا. مشاهدهای از لحظه لحظۀ یک سفر. سفری با دفتر و قلمی همیشه دم دست. نگاهی تیز، کنجکاو و دقیق، برای ثبت هر لحظه و اتفاق. و نوشتن و نوشتن. پیادهروی و پیادهروی توی خیابان و کوچه و صحن و بیابان. و سرکشی به هر دکان و مسجد و کتابخانه. و صحبت با هر کسی که میشود دمی با او صحبت کرد؛ به فارسی، عربیِ دستوپا شکسته، انگریزی و فنارسه* ـ و گاه هم به ایما و اشاره. و نشستن و گوش دادن به حرفهای این و آن. و ثبت تقریباً هر چیزی که بشود ثبتش کرد. از اوضاع خلاءها بگیر تا خانهها و لباسها و رنگ گونگون افراد و حالات و رفتارشان، و اوضاع سیاسی و معماری و سیمانی که در همه جا استفاده شده است و بدویت موتوریزه شده در عربستان و الخ...
تاکنون سفرهای زیادی نرفتهام، ولی این کتاب نظرم را راجع به سفر ـ و نه تنها سفر، که لحظه لحظهای که میشود با دیگران ارتباط برقرار کرد و در حرکت بود و مشاهده کرد و زندگی، ـ تغییر داد. اینکه میشود هر لحظه و تجربهای را ثبت کرد؛ اینکه چیزهای زیادی هستند که میتوانی مشاهدهشان کنی و بیفزاییشان به تجربهدانت ـ به ذهنت یا صفحات دفتری...
در واپسین صفحات این کتاب، جلال به صرافت همین موضوعات افتاده بود.
[...] خواندم که «یک آدم فقط یک جفت چشم نیست. و در سفر اگر نتوانی موقعیت تاریخی خودت را هم عین موقعیت جغرافیایی عوض کنی، کار عبثی کردهای.» و همین جوریها متوجه شدم که یک آدم یک مجموعۀ زیستی و فرهنگی با هم است. با لیاقتهای معین و مناسبتهای محدود. و بهر صورت آدمی یک آینۀ صرف نیست. بلکه آینهای است که چیزهای معینی در آن منعکس میشود. حتی آن حاجی همدانی که هنوز پوستینش را دارد. بعد اینکه آینه زبان ندارد. تو میخواهی فقط زبان داشته باشی. و آیا این همان چیزی نیست که چشم سر را از چشم دل جدا میکند؟ و حسابش را که میکنم میبینم من با این چشم دل حتی خودم را و محیط مأنوس زندگی تهران و شمیران و پاچنار را هم نمیشناسم. پس این چه تصویری است که در آینۀ این دفتر دادهام؟ و بهتر نبود که مثل آن یک میلیون نفر دیگر میکردم که امسال به حج آمده بودند؟ و آن میلیونها میلیون نفر دیگر که درین هزار و سیصد و خردهای سال کعبه را زیارت کردهاند و حرفهایی هم برای گفتن داشتهاند؛ اما دم بر نیاوردهاند و نتایج تجربههای خود را ممسکانه به گور بردهاند؟ یا بی هیچ ادعایی فقط برای خوهر و مادر و فرزند و قوم و خویش چهار روزی نقل کردهاند و سپس هیچ؟... و اصلاً آیا بهتر نیست که تجربۀ هر ماجرایی را همچون تخمی در دل میوهاش بگندانیم؟ به جای اینکه میوه را بخوریم و تخم را بکاریم؟ آن هم در برهوت چنین دفتری که حرفزاری بیش نیست؟ و پیداست که من با این دفتر جواب نفی به همین سؤال صمیمی دادهام. و چرا؟ ـ چون روشنفکر جماعت درین ماجراها دماغش را بالا میگیرد. و دامنش را جمع میکند. که: ـ«سفر حج؟ مگر جا قحط است؟» غافل ازینکه این یک سنت است و سالی یک میلیون نفر را به یک جا میخواند و به یک ادب وامیدارد. و آخر باید رفت و بود و دید و شهادت داد که از عهد ناصرخسرو تاکنون چهها فرق کرده یا نکرده...
دیگر اینکه اگر اعتراف است یا اعتراض یا زندقه یا هرچه که میپذیری، من درین سفر بیشتر به جستجوی برادرم بودم ـ و همۀ آن برادران دیگر ـ تا به جستجوی خدا. که خدا برای آنکه به او معتقدست همه جا هست.
و همین حرفها را میخواندم که دریافتم اگر جلال هنوز هم بود، سفر اربعین به کربلا را از دست نمیداد و اینچنین سفرنامهای برایش مینوشت. با همین دلایل. و این کتاب بیشتر برایم درس زندگی کردن بود. و کشف کردن و یافتن.
این جور که میبینم این سفر را بیشتر به قصد کنجکاوی آمدهام. عین سری که به هر سوراخی میزنم. به دیدی، نه امیدی. و این دفتر، نتیجهاش. به هر صورت این هم تجربهای ـ یا نوعی ماجرای بسیار ساده. و هر یک از این تجربهها و ماجراهای ساده و بی «ماجرا»، گرچه بسیار عادی، مبنای نوعی بیداری. و اگر نه بیداری دست کم یک شک. به این طریق دارم پلههای عالم یقین را تکتک با فشار تجربهها، زیر پا میشکنم. و مگر حاصل یک عمر چیست؟ اینکه در صحت و اصالت و حقیقت بدیهیهای اولیه که یقین آورند یا خیال انگیز یا محرکِ عمل ـ شک کنی. و یک یکشان را از دست بدهی. و هر کدامشان را بدل کنی به یک علامت استفهام. یک وقتی بود که گمان میکردم چشمم، غبن همۀ عالم را دارد. و حالا که متعلق به یک گوشۀ دنیاام، اگر چشمم را پر کنم از تصاویر همۀ گوشههای دیگر عالم، پس مردی خواهم شد همه دنیایی. اما بعد به نظرم از قلم Paul Nizan در «عدن عربستان» خواندم که «یک آدم فقط یک جفت چشم نیست. و در سفر اگر نتوانی موقعیت تاریخی خودت را هم عین موقعیت جغرافیایی عوض کنی، کار عبثی کردهای.» [و ادامهاش میشود متن بالایی که از این کتاب گذاشتهام.]
و دیگر چه بگویم راجع به این کتاب؟ همین بود. و کم هم نبود.
*انگریزی و فنارسه: انگلیسی و فرانسوی.
+ مطلبی مرتبط: سفرنامه.