و در این لحظه، غرق شده ام در دریایی از حسرت. یا نه، شاید هم پر شده باشم از انبوهی از حسرت. یا شاید هم چیزی بینِ این دو. نه، مسخرهاش نمیکنم. البته چرا؛ شاید هم دارم این حسرت را مسخره میکنم تا بلکه کمی از سنگینیاش کم شود. البته، بگذریم؛ این حرفها قرار نیست چیزی از سنگینیاش بکاهد. مهم، حسرتِ از دست دادنِ فرصتی بود، که شاید دیگر در عمرم هم، نتوانم به دستش بیاورم. حتی نمیخواهم به روی خودم بیاورم که چه چیزی را از دست دادهام. چه فرصتی را... وای خدای من... دیگر حرفی هم برای گفتن دارم یعنی؟ چگونه میشود با چنین حسرتی، عمری زندگی کرد؟ نه که نشود؛ قبول کنید که در این حال، هیچ چیزی برایم مهمتر از آن فرصتِ از دست داده نباشد؛ قبول کنید که چشمم را به روی همه چیز بسته باشم و تنها به این حسرت، که وجودم را فرا گرفته، نگاه کنم: به بزرگیاش، به سنگینیاش، به حجمش، به طولش، به عرضش، به ارتفاعش، به قاعدهاش... میبینید؟ بجز مسخره کردنش، چگونه بغضم را خالی کنم؟ در حقیقت هم، شاید این حسرتم، مسخره باشد، ولی حالا تنها چیزی که در وجودم حسّش میکنم، همان حسرت است. ادب دستم را بسته، وگرنه چیزهای زیادی بارش میکردم؛ شانسم را، تقدیرم را، فرصتِ از دست دادهام را...
یادم نرفته، خیلی هوای رفتنم بود؛ دو سال پیش، درست قبل از آن حادثۀ بزرگی که زندگیمان را تغییر داد. به مادر گفته بودم، ولی همیشه حرفم را شوخی حساب میکرد؛ ولی من خیلی جدی بودم، خیلی. البته چرا دروغ بگویم؟ میدانستم که مانع رفتنم میشوند، ولی باز هم، با جدیّتِ تمام این مسئله را مطرح میکردم. مادر که دیگر حرفی نداشت و از دست حرف هایم، عاصی شده بود. با گفتنِ «باشه»ای از شرّم خلاص میشد؛ در حقیقت از شرّ یک کَنه. همیشه ارجاعم میداد به پدر. و پدر، پدر، پدر...
آخر، خودت اگر به جای پدر بودی، چه جوابی به آن بیکلّه میدادی؟ تو بودی، حرفش را شوخی نمیانگاشتی؟ حتماً پیشِ خودت میخندیدی و میگفتی که جوان است، این فکر و خیالها، زود از کلّهاش میافتد. نه آقای قاضی، چرا خب من؟ چرا برای من نشد؟ نمیدانم. نمیشود؛ هر جوری فکر میکنم، نمیشد که حاضر شود تا اجازۀ رفتن را بهم بدهد. اما نه، شاید اگر بیشتر اصرار میکردم، میشد. البته نه دیگر؛ دیگر تمامِ درها به رویم بسته شده بود. تقدیر، در مقابلم ایستاده بود؛ یعنی میتوانستم تقدیر را شکست دهم؟ نه تقدیرِ خودم را، تقدیرِ پدر را... بگذریم. بگذارید این قسمتش را، این حادثۀ بزرگ را، روی کاغذ نیاورم.
وای از آن روزی که روزگار به جنگت بیاید. آن روزها، دچارِ جنگِ تحمیلی شده بودیم. این روزگار بود که به تقدیری که میخواستم «من» رقمش بزنم، به سرنوشتی که میخواستم «من» استقلالِ تامّش را داشته باشم، تجاوز کرد. نگذاشت؛ تمامِ توانم را کشید. تبدیل شدم به انبهای تو خالی؛ انبهای که آبش را به کلی گرفته باشند و فقط پوستش را به امانِ خدا، راهیِ سطلِ زبالهای کرده باشند. یا مثلاً به اناری آب گرفته میماندم. چقدر جلف شد! نه، اصلاً این ماجرای انبه و انار را از ذهنتان به کلّی پاک کنید. پاکش کردید؟ آفرین. نگذارید، غمِ این حسرت، در نظرتان کمرنگ شود.
بگویم از رویاهای آن روزهایم؟ روزهای قبلِ آن حادثه. البته، رویاهایم کمی بعدتر از آن حادثه، خیلی بزرگتر هم شدند. البته نمیخواهم از رویاهای بعد از آن حادثه در اینجا، حرفی به میان آورم، چرا که سوگنامهای مفصّل و مستقل برای خودش میطلبد. در آن روزها، فکر و ذکرم شده بود «جنگ». جنگیدن، و جنگیدن. بقیهاش چندان مهم نبود، فقط جنگیدنش مهم بود. میدانستم که راهم درست است، پس حاضر بودم در آن راه، حتّی سرم را هم بدهم. آن راه، مقدّس بود. بگذارید، بگذارید همانگونه که برایم مقدّس بود، مقدّس هم بماند. اگر مقدّس نبود، پس این حسرت برای چیست؟ روزهای سختی را متصوّر شده بودم. اصلاً لذّتِ آن راه، به سختیهایش بود؛ تو گویی تشنۀ دوری از راحتی شده بودم. و واقعاً هم شده بودم. میگویند «یا چیزی بنویس که ارزش خواندن داشته باشد، یا کاری کن که ارزش نوشتن.» آن راه، ارزشِ نوشتنها داشت...
اگر بدانم هدفم مقدّس است و باید برای رسیدن به آن، بجنگم، حتی اگر هم قرار است خونم در آن راه، روی زمینِ داغ، (و یا سرد، در واقع هیچ فرقی نمیکند،) بریزد، حاضرم که از جانم بگذرم، به راحتی. حرفهایمان شوخی شوخی خیلی هم جدیست. به ظاهرشان گول نخورید. نمیدانم که چرا پر شدهام از چنین احساساتِ متناقضی!
در واقع، شانسِ من برای رفتن به آنجا و جنگیدن، به دلایلی که نمیخواهم بیانشان کنم، خیلی بیشتر از دیگر افراد بود. لااقل میدانستم که آنجا قرار است چه کنم. میدانستم که هدفم چیست و نهایتِ کارم چه خواهد بود. ولی، به همین آسانی از دستش دادم.
خب شاید بپرسید: چرا این حسرت حالا به جانت افتاده، در حالی که آن حادثهای که مانعِ رفتنت شد، دوسال پیش رخ داده است؟! جوابش را هم در لفافه میگویم، تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل: داعش، تمام شد. و الحمدلله که تمام شد. و صد الحمدلله که نابود شد. ما که جنگطلب نیستیم، فقط این حسرتش به دلم ماند که نتوانستم تیری به سمتشان بیندازم... فقط این حسرت به دلم ماند که باز هم از قافلۀ عشق جا ماندم... من ماندم و حسرتی که شاید به بلندای عمرم، همراهیام کند... من ماندهام و عمری که نمیدانم به چه دردی خواهد خورد... من ماندهام و مسیری که دیگر نیست... من تشنه ماندهام و آبی که دیگر نیست... من تنها ماندهام با سالهایی که دیگر شاید هیچگاه نتوانم ازشان چنان استفادهای ببرم... من ماندهام و یک دنیا حسرت، یک دنیا ناامیدی، یک دنیا غم، یک دنیا حالِ بد...
نه، این روز، سیاُم آبان، روزِ پیروزیست. نباید در این روز غمگین باشم، ولی حسرت را چه کنم... البته، این پیروزی، آخرین پیروزی نیست. منتظرِ آن جنگِ آخر خواهم ماند، منتظرِ آن جنگِ آخر... آخرین نبرد... آن نبرد، به حقیقت که مقدّستر از هر مقدّسیست. در آن راه، حتّی یک لحظه هم، گمانِ بد به دلم راه نخواهم داد... خدایا، آن قافله را برسان، و دوباره جاماندهام نکن...
عادت دارم که گاهی، کلماتی که در ذهنم جولان میدهند و تمرکزم را بهم میریزند را، در جایی بنویسم؛ و یا به قول خودم، به بندشان بکشم. با این کار، یک حال را ثبت کردهام؛ یک غم را، شادی را، پریشانی را، سرگردانی را، ندامت را؛ و در کل، با این کار، چندین لحظه و یا یک یا چند روز را، در همان چند کلمه، در روی کاغذ یا در جایی، زندانی میکنم. البته این پندارِ باطلی است که فکر کنیم میشود لحظات را برای خودمان زندانی کنیم و برای همیشه نگه داریم؛ نه. لحظات، همیشه در جریانند؛ تنها میتوانیم یک نسخهی بدل از آنها را، پیش خود نگه داریم. گاهی این لحظات، قادرند تا یک یا چندین خاطره را در خود جای دهند. گاهی یک جمله، خاطراتی که برایمان کمرنگ شده است را، تازه میکند؛ خاکشان را میتکاند؛ میگذاردشان درست جلوی چشممان. در واقع این ذهنِ ماست که قادر است چندین خاطره را به یک لحظه، به یک حال، به یک تصویر، به یک صدا، موزیک، و یا حتی به یک عطر و بو، متصل کند و قفلی هم بر آن بزند که برای همیشه در همانجا بماند.
تابهحال حتماً چیزی با عنوانِ «عطرِ حرم» شنیدهاید؛ و با بوئیدنِ آن، روحتان هم حتماً پرواز کرده است به قم، به حرمِ حضرتِ معصومه(س)، و خاطراتِ سفرهایتان به قم، زنده شده است. و نه فقط همین؛ کم نیستند عطرهایی که ما را به یادِ افرادی خاص میاندازند و خاطراتِ بسیاری را برایمان زنده میکنند. و یا بوی باران، بوی دیوارِ گچیِ خیسخورده، بوی بیمارستان... همه و همه خاطراتی را در خود به بند کشیدهاند.
و امّا صداها، کلامها، آهنگها، موسیقیها، نوحهها. همه و همه ما را به یادِ روزها، افراد، و اتفاقات، و گذشتهای میاندازد. گاهی موسیقییی را میشنوی و خاطراتی مبهم برایت زنده میشود؛ میدانید این ابهام از برای چیست؟ این ابهام بخاطرِ زیادیِ خاطراتی هست که ذهن آنها را در آن موسیقی زندانی کرده. مثل برگۀ کاغذی که پُر شود ولی باز هم رویش بنویسی و بنویسی و بنویسی. در آخر سر، تنها کلماتی مبهم باقی میمانند، نه جملاتی واضح. بیشتر موسیقیهایی که زیادی به آنها گوش میدهیم، برایمان تبدیل شده است به برگههای کاغذی که پر شدهاند از نوشته؛ نوشته توی نوشته. اما گاهی هم برخی از خاطرات، با خطی تیرهتر از بقیه روی آن نوشته میشود.
کسی نمیتواند گذشتهاش را پاک کند و یا منکرش شود؛ ولی میتواند از آن دل بکَنَد، به سختی. گاهی، این سختیِ دلکندن از برای آن است که آدمی مطمئن نیست که در روزهای پیشِ روی، روزهایی به خوبیِ گذشته پیدا کند. گاهی هم حسرت، به بندش میکشد و نمیگذارد از گذشته فاصله بگیرد؛ حسرتِ از دست دادنِ گذشتهای که میتوانست حالِ خیلی بهتری برایش رقم بزند. تا وقتی هم که در حسرتِ گذشته گیر کرده باشد، آینده را نخواهد یافت. آینده در مقابلش است، ولی تو گویی اصلاً نمیبیندش...
حسرت، ریشه در ضعف آدمی دارد. کسی که در حسرتِ انجامِ کاری میماند، ضعف خودش را پذیرفته. به جای اینکه کاری را انجام دهد، تنها امتحانش کرده، و پس از کمی سختی، دست از انجامش کشیده است. به قول دوستی: تو یکبار بیشتر زنده نیستی؛ خودت را به کاری که نمیخواهی، وادار نکن. در این دنیا، باید کارها را انجام داد، نه اینکه امتحان کرد. کاری را که میخواهی، باید با تمام وجودت انجام دهی، حتی اگر در ابتدا سخت باشد، حتی اگر فکر کنی از پسش برنمیآیی؛ نه، باید با تمامِ قوا به مبارزهاش بروی. زندگی سراسر مبارزهست، باید پیروزی را یاد بگیری؛ باید به دنبال آینده باشی، باید از گذشته دل بکنی. زندگی، محل گذر است، یکبار هم بیشتر راهت به آن نخواهد افتاد؛ بعدها حسرت، گریبانگیرت نشود...
قسمتی از کتاب ابوالمشاغل، اثر نادر ابراهیمی:
زندگی، در بسیاری از لحظهها، عاری از هر نوع معنا و مفهومیست. این ما هستیم که با مجموعۀ عملکردهایمان، به آن، معنا و مفهوم میبخشیم.
زندگی، مستقل از زندگان، حتی اگر وجود داشته باشد هم چیز قابل بحثی نیست. این ما هستیم که به زندگی، زندگی میبخشیم؛ و به اینگونه، این ما هستیم که مستقیماً مسئول شکل و محتوای زندگی هستیم.
ظرف، مسألهیی نیست. مظروف، موضوع مورد بحث ماست.
و انسان، مظروفِ ظرفِ زندگیست.
انسانِ امروز، فردا و فرداهای آینده...
پینوشت: معلوم است که دارم برای روزهای سختی آماده میشوم، وگرنه اینمقدار از خوداَنگیزشی، بعید است. البته برداشت اشتباه نشود؛ سخنان بالا، یک مشت حرفِ انگیزشیِ بیارزش نبود؛ سرنوشتمان به همین اعتقادات گره خورده است، به باور داشتن یا باور نداشتنِ همین حرفها؛ به ایمانمان.
آدمی با «نوشتن برای خود»، بهتر خودش را میشناسد. حتّی، میفهمد که طرز فکرش چگونه است. بیشترْ بودنِ خودش را حس میکند. بیشتر به خودش وابسته میشود. و حتّی گاهی، بیشتر عاشق خودش میشود... مینویسد و خیالش راحت میشود که حرفهایش، زده شدهاند، مکتوب شدهاند. مینویسد، گاه میپندارد که برای هیچکسی نمینویسد، اصلاً مینویسد که بسوزاندشان، ولی غافل است از اینکه خودش آن کسی هست که حرفهایش را میخواند؛ میخواند و مینویسد. مینویسد و میخواند. او برای خودش مینویسد، مینویسد تا تنهاییاش را با همدمش قسمت کند. او هرچه که بیشتر بنویسد، بیشتر شیدای بودنِ آن کسی میشود که با زبانِ کلمات، با او سخن میگوید. او، مینویسد چون نیمۀ گمشدهاش را یافته است... او خودش را میخواند و میخواند، و نادانسته، به خودش نزدیکتر و نزدیکتر میشود.
***
دلم میخواست این پستْ پربارتر از این باشد ولی چه کنم، زمانی که وقتش بود، ننوشتم و حالا، دیگِ حوصله سر آمده است. حقیقت همین است؛ ما، با خواندنِ دیگران -خواندن به معنای کلی- یا از آن شخص خوشمان میآید یا از آن متنفر میشویم. خواندنِ کسی، مثل این است که با گاردِ باز، به مبارزه بروی. چرا این حرف را میزنم؟ برای مثال، میشود یک شخصِ دزدِ رذلِ پست را در نقشِ اولِ رمانی قرار داد و با برجسته کردنِ برخی افکار و افعالش، او را دوستداشتنی ساخت. منظورم در اینجا از خواندن، خواندنِ روایتیست زنده، مکتوب، یا مصوّر شده از زندگیِ شخصی. در وجود هر شخصی، هر چند پست و فرومایه، خوبیهایی وجود دارد. ذاتِ آدمی با خوبیها عجین شده، پس به سوی خوبیها نیز کشش پیدا خواهد کرد. هرچقدر که بیشتر در وجودِ کسی خوبی ببیند، به سمت آن، بیشتر کشیده میشود.
پینوشت: منظورم در این پست از برای خود نوشتن، دقیقاً چه بود؟ این مطلب را [یا حداقل پینوشتش را] بخوانید.
در چنین روزی، در بیستوچهارمِ آبانی، یکی اینجا، حرکتش را شروع کرد. حال هم دارد ابتداییترین قدمهایش را در سومین دهۀ زندگی برمیدارد. راهِ زیادی در پیش دارد. باید بداند که در این راه، گاه خسته میشود؛ گاه از پا میافتد؛ گاه شکست میخورد، میشکند، خُرد میشود. گاهی، در برخی روزها، خورشید با تمامِ بیرحمیاش بر او میتابد و حسابی تشنهاش میکند، درست همانجایی که آبها، همگی سرابند... درست همان زمانی که در شکنندهترین حالت ممکن قرار گرفتهای و مه و خورشید و فلک به مصافت آمدهاند، در حال جان دادنی، و صدایی ضعیف، کلماتی وسوسهکننده، میگوید: «فقط بگو بریدهای تا همه چیز، همه چیز، به بهترین شکل ممکن تغییر کند. بگو بریدهای تا ابرها سایهای شوند بر سرت و آنقدر ببارند تا سیرابت کنند. بگو بریدهای تا در دمْ به بهشت برین وارد شوی. بگو بریدهای تا درختان شاخههایشان را خم کنند و ثمراتشان را در دسترست قرار دهند. بگو آب، شیر، عسل، شراب؛ فقط بگو باش، تا حاضر شود. برای همۀ اینها، تنها کافیست بگویی که بریدهای، فقط بگو که بریدهای، فقط بگو بریدهای...».
کسی هست، که در ازای پذیرفتن شکست، همه چیز بهت میدهد، همه چیز. اما، این تویی که با پذیرش شکست، به زندگیات خاتمه میدهی. دیگر حتی «مردۀ متحرک» هم برایت عنوانِ زیادی میشود. میدانی؟ اینکه آدم با شرافت بمیرد، اینکه حتّی در خون خودش غرق شود ولی از حق، از آرمانهایش برنگردد، اصلاً قابل مقایسه با تبدیل شدن به یک مردۀ متحرک نیست؛ تو گویی عرش است در مقابلِ فرش، یا عروج به آسمان هفتم و سقوط در درکات... هر مسیری، سختیهای خودش را دارد، این را هم بدان که آفریده شدهای برای پیمودن همین مسیرهای صعب، برای گذر از مشکلات، برای شکست دادنِ کسی که میخواهد یک شکستخورده باشی. آفریده شدهای تا مبارزه کنی، تا همانی باشی که خودت میخواهی، نه آنی که بقیه میگویند.
مبارکت باشد؛ تا وقتی که در این مسیر هستی، تا وقتی که حرکت میکنی، تا وقتی که به وسوسۀ وسوسهکنندگان سست نمیشوی، ایّام مبارکت باشد. بگذارید قسمتی از کتابِ ابوالمشاغل نوشتۀ نادر ابراهیمی را برای خاتمۀ این حرفها بیاورم:
راه، تنها زمانی بسیار دراز است که در ابتدای آن باشی، یا حتّی در کمرکِش آن. در پایان، به ناگهان، میبینی که یک لحظه بیشتر نبوده است و بسی کمتر از یک لحظه: یک قدمِ مورچگان.
در حقیقت، این کوتاهی و بلندی راه نیست که مسئلۀ ماست. مسأله، آن چیزیست که ما، در امتدادِ این راه، برای دیگران که ناگزیر از پی ما میآیند باقی میگذاریم تا طی کردنش را مختصری مطبوع، گوارا، شیرین و لذّتبخش کند.
پس حق است که خودمان را، اگر نه برای ساختن کاروانسراهای بزرگ و آبانبارهای خنک، لااقل برای برپا داشتن یک سایهبان کوچک، خلق یک بیتْ شعر خوب، روشن کردن یک چراغ ابدی، و یا ضبطِ یک صدای «خسته نباشی» خسته کنیم، خسته کنیم و از نفس بیندازیم...
به حق که چه از نفسافتادنِ شیرینیست آن و چه خستگیِ غریبی...
میخواهم بنویسم اما، وقت نمیشود. دوباره رسیدهام به همان دورانی که روزها به کوتاهیِ یک چشمبرهمزدنی از دستم فرار میکنند... بیستوچهار ساعت برای این روزهایم کم است، خیلی کم. آنچنان سریع میگذرند که خوبی و بدیشان را نمیتوانم تشخیص دهم. البته خوبی که ندارند؛ نه تنها خوشیها، غمها را هم گم میکنم در این بین؛ حتی خودم را. حتی خودم را. گاهی این خودی که عاشق نوشتن است و کلمات از سر و کولش بالا میروند را هم گم میکنم. من، این خود را خیلی دوست دارم، نمیخواهم از دستش دهم؛ زمان، تو را به خدا، تو را به خدا بگذار؛ مرا ازم نگیر...
رفته بودیم قبرستان، بهشت رضوان. تاکنون فقط 5 قطعهاش پر شده. از آخرین باری که رفته بودم، تغییراتِ زیادی کرده بود. دیگر همه جایش سرسبز بود. آن نهالهایی که سالها قبل کاشته بودند، تقریباً به درخت تبدیل شده بود. آن قسمتهاییاش هم که خالی بود، پر شده بود از نهال. درب ورودیاش هم دیگر تکمیل شده بود، چیزی شبیه به ورودی دانشگاه آزاد تهران، عظیم، البته با کلی رنگ فیروزهای و نیلی و قوسهایی زیبا، دو در؛ فقط مانده بد داربستها را بردارند.
خلاصه جای باصفایی بود؛ بیرون شهر. رفتن به آنجا، بیشتر شبیه به یک تفریح است. لااقل میتوان از این بابت خیالجمع شد که بازماندگانت، حداقل برای تفریح هم که شده، میآیند و بر قبرت فاتحهای میخوانند. بعد هم با کمی خنده و چندتا عکس و سلفی، برمیگردند به زندگیشان.
اَه که چقدر بدم آمد. نگذاشتند، مسخرهبازیها و سلفی گرفتنهای مهدی و حجت نگذاشت که مثل همیشه، کمی به مرگ نزدیک شوم در آن گورستان. نگذاشتند که به فکر فرو بروم و خیره به افق، سرخیِ خورشید را تماشا کنم. نگذاشتند در سکوت و خلوتی با خود، ژستِ متفکران را بگیرم. نگذاشتند که مثل همیشه، با آنهایی که زیر خاکها آرمیدهاند، کمی سخن بگویم.
حتی نگذاشتند که آن «لا اله الا الله»هایی که داشتند نزدیک میشدند، تحت تاثیرم قرار دهد. خجالت میکشیدم، با حرفهایشان میخندیدم اما نه مثل آنها، بلکه پشت به آن جمعیتِ سیاهپوشی که در چند قطعه آن طرفتر، داشتند عزیزشان را به آغوش سرد خاک میسپردند. یک لحظه چقدر بدم آمد از آن بهقبرستانرفتن، کاش با آن دو نمیرفتم؛ مردهها داشتند نگاهمان میکردند؛ نمیدانم که در آن لحظه، چه واکنشی از خود نشان دادند. غمگین شدند؟ به خوشیِ گذرایمان خندیدند؟ نفرینمان کردند؟ برای عاقبت بخیریمان دعا کردند؟ نمیدانم.
قبرستان، آرامش میخواهد. خیرهشدن میخواهد. نگاه کردنی متفکرانه میخواهد. همه جایش پر از درس است.
از همان بدْو ورود، شروع شد، مسخرهبازیها. مهدی میگفت نباید اسم آن اتاقها را «جنّت» میگذاشتند؛ از کجا معلوم، شاید کسی که در آن تو دفن میشود جهنمی باشد؛ بهتر بود به ترتیب یکی «جنّت» باشد و دیگری «دوزخ». حجت میگفت اگر جنّت خریدنی بود، هرچقدر هم که قیمتش بود، آن وقت پولدارها میخریدندش. و میخندیدیم. و همین مهم بود: خندیدن. هوا، هوای خنده بود. چه مسخره است! همه چیز سوژهای بود برای خندیدن. حتی پیدا نشدن ظرفی برای آب آوردن. حتی آن ظرف بزرگ، همانی که دستمان بهش نمیرسید چون داشت به درون ماشینی برده میشد که ازش آمده بود. حتی آن مشمّای آب، آن مشمّای سوراخی که اشک میریخت بر قبر، بر حال ناخوش ما.
پس از فاتحهای، رفتیم سر وقتِ قبرِ یکی دیگر از آشنایانی که در آن نزدیکی بود. نشستم، پایینِ انگشترم را کوبیدم به سنگِ قبر تا فاتحهای بخوانم؛ مهدی گفت: اشتباهی در زدی، درِ بغلی را بزن. و خندۀ حضار.
برگشتنی، سوار بر موتورها، راجع به قبرهای خالیای بحث شد که روزی قرار است در آنها بخوابیم. گفتیم چه بهتر است که همگی کنار هم باشیم، و دیگر آن قبرستان میشود پاتوق اصلیمان. حجت جملهی مشهوری را گفت که در خانوادهمان زیاد به کار برده میشود: «آن کسی بُرد کرده است که حالا زمین بخرد». البته این جمله معمولاً در خانوادهمان اینطوری به کار برده میشود: «آن کسی برد کرد که فلان وقت(اشاره به گذشته) زمین خرید. [و افسوسِ حضار]». از فرصت استفاده کردم و گفتم: «آن کسی بُرد کرده است که حالا یکی دوتا از جنّتهای این قبرستان را بخرد». و تایید و تحسین و توضیحاتِ حضار با صدایی بلند، چرا که روی دو موتورِ در حال حرکت بودیم. از گسترشِ شهر حرف زدیم، از مسکونی شدنِ بیابانها. دیگر از محوطۀ قبرستان خارج شده بودیم و وقتِ گاز دادن بود. در حالِ برگشتن به شهر بودیم، به زندگی.
شاید نوشتن، آخرین سرپناهی باشد که هر کسی میتواند در پناهش احساس امنیت کند. گاهی نوشتن، آخرین کاری است که کسی میتواند از پسش بر بیاید؛ در آخرین لحظاتِ زندگی در دنیای تنهایی که ابرها، بر آسمانش چیره شده است، در دنیایی که تاریکی دارد همه چیز را، همه چیز را میدرَد. گاهی نوشتن، آخرین راهیست برای کسی که میخواهد لحظاتی دنیا او را به حال خودش رها کند؛ میتواند لحظاتی را با خودش، با خدای خودش، و با هرکسی که خودش بخواهد، خلوت کند.
گاهی نوشتن، آخرین کاری است که از پس کسی بر میآید؛ کسی که هنگام مرگ، نامهای را به امید خوانده شدن مینویسد. لااقل میدانی که هنگام نوشتن، کسی هست که با تو حرف بزند، کسی هست که آن را بخواند، حتی اگر آن کس فقط خودت باشی.
هوا امروز چقدر ابری بود؛ یعنی خیلی ابری بود. رنگِ سفیدِ آسمان، مرا به یاد آن روزها، یاد آن شهر انداخت.
هربار، همین که به ورودیِ آن شهرِ غریب میرسیدم، قلبم بیقراری میکرد؛ مثل آن ماهیِ قرمزِ کوچکی که از تُنگ آب بیرون پریده باشد، روی زمین.
آن شهر، شهرِ دل آشوبی بود، شهرِ غم بود، شهرِ خبرهای بد بود، شهرِ تخت های بیمارستانی بود، شهر اتاق های عمل بود، شهر از دست دادن بود، شهرِ دیگر سالم برنگشتن بود، شهر گورستان های سوت و کور بود، شهرِ نماندن بود، شهرِ کوه های برف گرفته بود، شهرِ سردی بود.
آن شهر، هوایش پر از اضطراب بود، لحظهلحظهاش در تب و تاب بود. آن شهر، ابرهای گذرایی داشت؛ سایهها، میآمدند و میرفتند، تند تند. نورِ خورشید در آن شهر، زرد نبود، سفیدِ سفید بود، گاهی هم خاکستری.
آن شهر، شهر ماندن نبود. نمیدانم، شاید هم اگر غریبهای تنها یک روز آنجا بماند، دیگر متعلق به آنجا شود و محکوم به مردن در همانجا. دیگر هیچ راه فراری نیست؛ آن شهرْ غریبهای را در خود راه نمیدهد، و اهل خود را هم هیچگاه رها نمیکند.
این احساسات نسبت به آن شهر، گرچه هیچگاه در من نیست نمیشود، ولی شاید کمرنگ شده باشد. آن روزها، مگر میشود فراموششان کنم؟ هیچکسی نمیتواند بدترین روزهای زندگیاش را فراموش کند. آن روزها، همانندِ کابوسِ افتادن در چاهِ ناتمامی بود که هر لحظه حس میکردم به آخرش رسیدهام، ولی نه، نمیرسیدم. قبل از اینکه به تهِ چاه برسم و تمامِ تمامم کند، کابوس به پایانِ خودش رسید. خوابِ سنگینی بود، هنوز هم برخی اوقات فکر میکنم در همان کابوسم. اما، چه زود گذشت. گذشت، و میگذرد، ولی نصفهجانت میکند تا بگذرد. بگذرد، این نیز بگذرد. «هم رونقِ زمانِ شما نیز بگذرد. بادِ خزانِ نکبتِ ایّام، ناگهان، بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد.»