در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۱۲ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

مثل دیوانه‌ها از صبح تا شب شطرنج بازی می‌کنم. انگاری که والاترین موفقیت زندگی‌ام وقتی است که بتوانم توی این بازی برنده‌شدن را یاد بگیرم. آخر شطرنج تنها یک بازی نیست. یک جنگ بی‌پایان است. یک جنگ بی‌پایان. باید هوای تمام مهره‌هایت را داشته باشی. هر کدامشان تکه‌ای از خودت است. و البته، پادشاه، ارادۀ تمامِ مهره‌هاست، ارادۀ تمامِ تو. من شطرنج را همان بازیِ زندگی می‌دانم. ولی همیشه توی این بازی ضعیف بوده‌ام. تازه کم‌کم دارم جایگاه مهره‌ها را می‌فهمم، اینکه اول با دو پیادۀ مرکزی شروع می‌کنی، بعد اسب‌ها را جلو می‌کشی، بعد هم اگر موقعیتش جور بود فیل‌ها را باید جابه‌جا کنی. در ابتدا هم باید حواست جمعِ مرکزِ زمین باشد. یکسری حرکت‌های تدافعی هم هست که اگر انجامشان ندهی کلاهت پس معرکه است. مثلاً برای دفاع در برابر فیل‌‌ها، بنا به نیاز باید آخرین پیادۀ سمتِ راستی یا سمت چپی را یک خانه جلو ببری. این حرکت یکی از تمهیداتِ مهم دفاعی است. و خب برای منی که تازه شروع کرده‌ام به شطرنج‌بازی‌کردن فهمیدنِ همین‌ها هم خیلی است. تازه فهمیده‌ام که چطور می‌شود با دوتا رخ پادشاه را پلکانی کیش‌ومات کرد. و اینکه باید خیلی حواست جمع باشد که بازی پات نشود. پات یک چیزی توی مایه‌های خودکشی است. یک پایان زود هنگام است. وقتی است که مهره‌ها طوری چیده شده است که اجازۀ هیچ حرکتی را به پادشاه نمی‌دهد، در حالی که کیش هم نشده است؛ شکست هم نخورده است، فقط بازی به بن‌بست رسیده است. آخر پادشاه همیشه باید یک حریم امن برای حرکت داشته باشد، حتّی اگر تنها و تنها خودش باشد. این حریمِ امن هم چیزی مثلِ امید است. اراده بدونِ امید مثلِ یک بدنِ بی‌روح است؛ جسد است. نباید بگذاری بازی پات شود. نباید خودکشی کنی. بگذار این بازی طبق معمول یک برنده و یک بازنده داشته باشد. ولی خب، گاهی هم پات‌شدن تنها راه است برای تن ندادن به شکست.

من توی این بازی خیلی ضعیفم. نمی‌توانم نقشه بکشم. خیلی هنر کنم می‌توانم دو حالتِ بازی را تا دو یا نهایتاً سه حرکت پیش‌بینی کنم. هنرمندانه‌ترین کاری که بلدم هم این است که پیاده‌ها را به آخرِ خط برسانم و تبدیلشان کنم به ارزشمندترین مهرۀ بازی. یکبار حتّی سه پیاده را به آخر رساندم در حالی که پادشاهِ حریف منتظر بود و این‌پا آن‌پا می‌کرد. اصلاً لذت بازی در همین است.

من اگر بخواهم خودم را به یکی از مهره‌های شطرنج تشبیه کنم، حتماً یک پیاده خواهم بود. من نه بلدم مثل اسب بتازم و نه مثل دیگر مهره‌هاام که بتوانند در چهار جهت حرکت کنند؛ فقط بلدم بی‌هیاهو توی مسیری مشخص آهسته و با ترس‌ولرز رو به جلو بروم. این تنها کاری است که از پسم بر می‌آید. حتی قادر نیستم به عقب برگردم. اگر هم مانعی روبه‌رویم باشد باید منتظر دیگر مهره‌ها باشم که مانع را برطرف کند؛ خودم چندان کاری ازم بر نمی‌آید. همین که پیاده می‌تواند دیگر مهره‌ها را بزند خیلی هنر کرده است. پیاده بی‌ارزش‌ترین مهره است، توی بازی هم بیشتر از همۀ مهره‌ها قربانی می‌دهد. اما می‌دانی، نهایتِ آرزویِ یک پیاده چه می‌تواند باشد؟ اینکه به پایان مسیرش برسد ـ به نقطه‌ای که دوباره متولد می‌شود، ولی نه دیگر همان. پایانی که تبدیلش می‌کند به یک سوار، یا بیشاپ، یا رخ، یا حتّی کوئین. کسی چه می‌داند؟ رسیدن به پایانِ مسیر برای یک پیاده کار چندان آسانی نیست ـ حالا فکر کن یکّه و تنها هم باشد.

شاید یکی از دلایلی که همیشه موجب ضعفم شده است همین شوقم به رسانده پیاده‌ها به آخرِ صفحه بوده باشد. اصلاً کیفِ بازی به همینش است؛ بگذار پادشاه کیش‌ومات شود، تو تنها به دیوانگی‌هایت ادامه بده؛ بی‌خیالِ برنده و بازنده شدن.

  • ۴۶۶ بازدید

دلم سخت گرفته بود امروز. می‌خواستم دوباره مثلِ آن روزهای تعطیلِ تابستانی، با موتور بیفتیم به جانِ جاده‌ها و تا می‌شود گاز بدهم؛ به سرخیِ ابرها نگاه کنم و وقتی خورشید طلوع کرد از توی همان کلاه‌ایمنی بهش سلام کنم. دلم این چند روز بد هوایی شده است. فقط می‌خواهد از اینجا بکّند و برود. برود جایی که تا حالا نرفته باشد. برود جایی که عینکِ عادت از چشم‌هایش برداشته شود. گاهی که خیلی دلم می‌گیرد می‌روم توی حیاط، به موتورم خیره می‌شوم. ما حتّی بدونِ صحبت‌کردن هم حرفِ هم را می‌فهمیم. فقط گله می‌کرد ازم. من هم سر می‌انداختم پایین و به زمین خیره می‌شدم. کمک‌فنرهای عقبش اواخرِ همین تابستان خراب شد. حالا کمک‌فنرهای قدیمیِ موتور حجت رویش است. ضعیف‌اند، ولی لااقل نمی‌کوبند. جفت‌جک‌اش هم لَق می‌زند و توی دست‌اندازها گیر می‌کند به پدالِ ترمز و کَمَکی موتور را نگه می‌دارد؛ و در کل یک مضحکۀ حسابی راه انداخته است. سمتِ فلکه‌اش هم بعد از همان ماهِ پیش که محمد بازش کرد، دارد روغن می‌دهد؛ اصلاً دستِ این بشر نحسیت دارد. موتورم همۀ این‌ها را می‌گوید و من فقط شرمنده می‌شوم. بلند می‌شوم دوباره برگردم توی اتاق، که می‌گوید لااقل بیا برویم بهشتِ رضوان که بیرونِ شهر است؛ هم من هوایی بخورم و هم او نفسی تازه کند. به پیشنهادش فکر می‌کنم، ولی قبول نمی‌کنم. می‌دانم که با این کار هم حالم خوب نمی‌شود.

می‌دانستی آدم‌ها ـ حتّی آن‌هایی که حضورشان چندان هم به چشم نمی‌آید ـ با رفتنشان می‌توانند یک فاجعه به پا کنند؟ این روزها گاه‌وبی‌گاه فکرم درگیرِ این موضوع می‌شود. اینکه اگر من نباشم، اوضاع خیلی خراب می‌شود. یعنی شاید با رفتنم بتوانم به سعادت هم برسم، ولی با این‌حال می‌زنم زندگیِ چند نفرِ دیگر را هم به باد می‌دهم. انگاری که یک سیلیِ محکم بزنم درِ گوششان. از همان خیلی محکم‌هایش. تا حالا کسی بی‌هوا خیلی محکم خوابانده است درِ گوش‌ت؟ من که تجربه‌اش را داشته‌ام. سال‌ها پیش نشسته بودم دورِ یک سفرۀ کوچک، خیلی کوچک؛ سرم پایین بود و شکایت‌های مادر مثلِ متّه داشت کله‌ام را سوراخ می‌کرد. یکباره نفهمیدم چه شد، دنیا اول تماماً سفید شد، انگاری که افتاده باشم توی دریایی از شیر. بعد دنیا تاریک شد، سیاهِ سیاه، به رنگِ مرگ، طوری که انگار همۀ آن شیرها به قیر تبدیل شده باشد. این‌ها همه توی یک ثانیه ـ یا شاید کمتر ـ اتفاق افتاد، و بعد متوجه شدم که با یک سیلی ـ که نفهمیدم از کدام جهنم‌دره آمده بود ـ پهن شده‌ام روی زمین و یک طرفِ صورتم را حس نمی‌کنم. اینجا بود که به خودم آمدم و دیدم وجودم پُرِ خشم و کینه و نفرت شده است. خب ادامه‌اش دیگر به کارِ این نوشته نمی‌آید. داشتم می‌گفتم؛ رفتنِ ناگهانیِ آدم‌ها درست به همین سیلی می‌مانَد. ولی بدی‌اش اینجاست که آن‌قدر محکم است که شاید یکی-دو نفری توی این دنیا طاقتش را نداشته باشد. می‌ترسیدم نکند آن یکی-دو نفر نتوانند یک سیلیِ خیلی محکم را تحمل کنند و آن اغمای یک‌ثانیه‌ای تا آخرِ عمرشان کِش بیاید و دیگر به خودشان نیایند؛ طوری که تا آخرِ عمرشان توی همان دنیای تاریکِ چسبنده باقی بمانند و اصلاً هم نفهمند که چه بلایی سرشان آمده است. همان دنیایی که تاریک است به رنگِ مرگ، و غم‌ناکانه چسب‌ناک.

امروز عصر با موتورم رفتم بیرون. وقتی برگشتم خانه و فرمانِ موتور را تکیه دادم به دیوار تا به سمتِ فلکه‌اش خم نباشد و روغن‌ریزی نکند، دیدم دارد لبخند می‌زند. خوشحال به نظر می‌رسید. دلم می‌خواست من هم بهش لبخند بزنم تا فکر کند من هم خوشحالم، ولی نهایتاً تلاشم ختم شد به یک لبخندِ مردۀ خاکستری. نفهمیدم چرا خوشحال نبودم. هرچه نگاه می‌کردم نمی‌توانستم دلیلی پیدا کنم. فقط دیدم آسمان گرفته است و هوا هم رو به تاریکی است. دوباره شب داشت دنیا را با یک دریا قیر چسبناک و سیاه می‌کرد.

  • ۳۷۸ بازدید

شاید به اندازۀ کوکائین گیرایی نداشته باشد، ولی خیلی سالم‌تر از گُل است. مثل قلیون و سیگار هم نمی‌زند ریه‌ها را به فنا بدهد؛ سرفه ندارد. نفس‌تنگی و هزار دردومرضِ دیگر هم ندارد. هزینه‌اش هم تقریباً رایگان است، مگر اینکه آدم خودش دلش بخواهد خرج کند. موسیقی را می‌گویم. ولی جنسش طوری است که خیلی زودتر از نوشتن یا خواندن و خیال‌پردازی آدم را می‌گیرد. مثلِ این چایی‌های تلخ‌وتیرۀ عراقی. البته باید بگویم من چایی‌خور هم نیستم؛ اهل دود و دم هم. فقط موسیقی جزء جدایی‌ناپذیری از زندگی‌ام شده است. وقتی می‌خواهم تمرکزِ بیشتری داشته باشم، می‌روم سراغ پلی‌لیستِ بی‌کلام. وقتی بخواهم دوزِ موسیقی را ببرم بالا، می‌روم سراغ پلی‌لیستِ «بهترین‌‌های بی‌کلام». وقتی می‌خواهم حواسم بیشتر پرتِ موسیقی باشد، می‌روم سراغِ «بهترین ترانه‌ها». وقتی می‌خواهم یادِ گذشته بیفتم و «حال» را به کلی فراموش کنم، می‌روم سراغِ پلی‌لیستِ ترانه‌های هندی و خودم را در وانِ نوستالژی غرق می‌کنم. وقتی می‌خواهم حالِ خیلی غریبی بهم دست بدهد، آهنگ‌های سامی‌یوسف و ماهر زین و یکسری دیگر را گوش می‌دهم.  وقتی می‌خواهم حالم خوب شود، آی‌یو گوش می‌کنم. وقتی می‌خواهم اندوهگین باشم، یاسمین لِوی گوش می‌دهم. غم دوزش از بقیه بالاتر است. وقتی هم می‌خواهم همه چیز و همه کس را فراموش کنم، وقت‌هایی که اصلاً حالِ خوبی ندارم، می‌نشینم به تماشای اجراهای زیر. برای من که همیشه جواب می‌دهد، ولی شما را نمی‌دانم.

۱. Damien Rice - Trusty and True
دانلود اجرای خانگی - یوتیوب  | دانلود نسخۀ MP3

۲. Damien Rice - It Takes a Lot To Know a Man
دانلود - یوتیوب

۳. Hans Zimmer - Live on Tour 2017 - (Gladiator) Now We Are Free
دانلود | دانلود نسخۀ MP3

۴. Yanni - Aria
دانلود اجرای 2012 - یوتیوب  | دانلود نسخۀ MP3 مربوط به اجرای 1992 - ویمئو

۵. Dimash Kudaibergenov - SOS of an Earth Being in Distress
دانلود - یوتیوب

۶. IU - You and I
دانلود - یوتیوب

۷. Carla Morrison - Disfruto - letra

دانلود اجرای 2012 - یوتیوب | دانلود اجرای 2013 - یوتیوب

  • ۴۶۱ بازدید

نمی‌دانم چرا هنوز هم نمی‌توانم این عدد را باور کنم. بیست‌ویک انگاری، هم‌قدوقواره‌ام نیست. یعنی من وقتی خودم را نگاه می‌کنم، می‌بینم هنوزم همان وروجکِ سربه‌هوا هستم، ولی این عدد زور می‌زند حالی‌ام کند که بزرگ شده‌ام. که دیگر بازی بس است. که پسرجان از حالا به بعد دیگر باید به فکر زندگی‌ات باشی، وگرنه کلاهت پسِ معرکه است.

من هنوزم مثلِ بچه‌ها عاشقِ اسباب‌بازی‌ام؛ فقط اسباب‌بازی‌ام حالا بگویی نگویی، کمی گنده‌تر شده است، و البته گران‌تر. موتورم را می‌گویم. البته خودم هم گنده شده‌ام. حالا مثلِ آدم بزرگ‌ها همیشه ریش و سبیل می‌گذارم. مثلاً همین دیشب که با آن تیپِ موتورسواریِ زمستانی‌ام، یعنی با آن کاپشنِ چهارشانۀ سپاهی، (از همان‌ها که مربع‌های کوچکِ رنگی دارد و خیلی قشنگ است)، اسکارفِ اسکلتیِ سبزرنگ، کلاه‌ایمنیِ آنچنانی و دستکش‌های سبزرنگِ موتورسواری‌ام واردِ فلافلی شدم تا حساب کنم، دیدم آن دو-سه جوان که دورِ یک میز نشسته بودند شروع کردند به ملوانان ملوانان خواندن. ولی با این‌حال عقیده دارم که من هیچ تغییری نکرده‌ام. چند روز پیش عکس‌های یکی از رفقای قدیمم را می‌دیدم. توی تلگرام پیام داده بود. اسمش به نظر آشنا می‌رسید ولی هرچه به عکس‌های پروفایلش نگاه می‌کردم، نمی‌توانستم آن آدمِ قدیم را توی عکس‌ها ببینم. ازش پرسیدم واقعاً اینا عکسای خودته؟ گفت نه، عکسای عمه‌مه. گفتم: بگو هرچی نگاه می‌کنم چرا نمی‌تونم پیدات کنم. ولی من نه. هنوزم همان عینکِ ده سال پیش را به چشمم می‌زنم. هنوزم هم چشم‌هایم دو رنگ است و با اولین نگاه، کنجکاویِ هر کودکی را برمی‌انگیزانم. البته آدم بزرگ‌ها هم کنجکاو می‌شوند ـ می‌دانم که می‌شوند ـ ولی یکی از خوبی‌هایشان این است که دربارۀ این چیزها ازت سوال نمی‌کنند. یعنی در کل آدم که بزرگ می‌شود بخاطرِ همین که تصوّرش از بزرگ‌شدگی فرو نریزد، سوال پرسیدن را فراموش می‌کند. یا خجالت می‌کشند از سوال پرسیدن؟ نمی‌دانم! ولی بچه‌ها نه؛ صداقتشان ستودنی‌ست. ولی خب دیگر، نمی‌شود هم که همیشۀ خدا صادق بود. «ما همیشه می‌خواهیم چیزهایی پنهان‌کردنی و بروز ندادنی داشته باشیم، تا بتوانیم در کنار هم بمانیم. چون می‌خواهیم در کنار هم بمانیم.» ولی بچه‌ها نه. مثلاً همین که شروع کنی به حرف‌زدن با یک بچه، نمی‌شود از چشم‌هایت سوال نکند. البته با اینکه هنوزم نمی‌دانم چگونه با جواب‌هایم کنجکاوی‌شان را سیراب کنم، ولی دیگر عادت کرده‌ام و ناراحت نمی‌شوم. باز هم کنارشان می‌مانم. در نمی‌روم. یعنی در کل با بچه‌ها بیشتر حرف برای گفتن دارم تا با آدم‌بزرگ‌ها. مثلاً همین که می‌خواهم دو کلام با یک آدم‌بزرگ حرف بزنم، ذهنم خالیِ خالی می‌شود. هیچ نمی‌دانم از چه بگویم. انگاری اصلاً توی جمع‌شان غریبه‌ام. خیلی وقت‌ها هم حرف‌های آدم‌بزرگ‌ها برایم ملال‌آور است، مگر آن‌هایی که قصه می‌گویند. ولی من خودم قصه‌گوی خوبی نیستم.

داشتم می‌گفتم. من هنوزم حس می‌کنم همان وروجکِ سربه‌هوام. همان علی‌بابای گوگولی‌مگولی. ولی خب حالا دیگر کسی علی‌بابا صدایم نمی‌کند. بابا هم که اصلاً حرف زدن انگاری یادش رفته باشد. فقط بلد است بخندد. آخر حالا درست شده‌ام یکی مثلِ چارلی چاپلین. دستِ خودم نیست، ولی انگار همیشه در حالِ اجرای نمایش‌ام.  حواسم پرت می‌شود و می‌بینم دارم با دهنم صداهای جورواجور در می‌آورم، انگاری که یک بیت‌باکس شده باشم؛ ریتم می‌دهم به صداها. بعضی‌وقت‌ها هم مثلِ یک سی‌دی که خش داشته باشد، ادای گیر‌کردن در می‌آورم. یا یک جا هم روی یک جمله گیر می‌‌کنم. گاهی هم انگار توی کلاسِ سلفژ هستم و می‌خواهم پرده‌های صوتی‌ام را آزمایش می‌کنم؛ یا که حواسم پرت می‌شود و می‌بینم دارم صدای خواننده‌ای را تقلید می‌کنم، ولی نتیجه‌اش همیشه مضحک است، چون ناخودآگاهِ من مضحکه‌پسند است خیلی‌وقت‌ها. و همیشه این کارهایم او را می‌خنداند. همین هاست که وقتی مهمان می‌آید خانه‌مان معذب می‌شوم و نمی‌توانم خودم باشم. اصلاً من هیچ‌وقت نمی‌توانم بیرون از محیطِ امن‌م خودم باشم. آخر حالا دیگر برای خودم آدم‌بزرگ هستم مثلاً. امروز، ۲۴ام آبان بیست‌ویک ساله شدم. ولی نمی‌دانم چرا نمی‌توانم هنوزم این عدد را باور کنم. حقیقتش را بگویم، من همیشه به اعداد، به سال‌ها، به ثانیه‌ها، شک داشته‌ام. امروز به فاطمه گفتم: می‌دانی امروز تولدم است؟ کلی ذوق کرد. ولی ازش خواستم صدایش را در نیاورد. (البته صدایش را در هم می‌آورد فرقی نمی‌کرد.) آخر حوصلۀ این مسخره‌بازی‌ها را ندارم. در کل هیچ‌وقت جشنِ تولدی نداشته‌ام. با این حال یادم است سالِ پیش که یک گوشیِ هوشمند برای خودم سفارش داده بودم و با یک هفته تأخیر درست روزِ تولدم به دستم رسید، کلی خوشحال شدم. تا آن روز نمی‌دانستم غافل‌گیرشدن چه حس خوبی دارد. ولی حالا، امروز که مثلاً روزِ تولدم است هیچ دلیلی برای جشن‌گرفتن و کادو دادن به خودم ندارم. فقط می‌توانم به خودم بگویم: «خسته‌نباشی پسر. حالا بلند شو بریم به رویاهات برسیم. مسیر طولانیه.» از این سالی که گذشت هم می‌توانم بگویم راضی بودم و هم نه، ولی امسال می‌خواهم به خودم کمی سخت بگیرم. اصلاً اسم هم برایش انتخاب کرده‌ام: تنهایی‌سالی. یعنی هیچ‌کسی آن بیرون نیست که کمکم کند و فقط خودم هستم و خودم. باید بهتر بخوانم، بیشتر بخوانم، بیشتر بنویسم، و بهتر بنویسم. رؤیای من همین نوشتن است آخر. زندگی بدونِ رویا هم که معنایی ندارد. پس سلام تنهایی‌سالی؛ امیدوارم این وروجکِ سربه‌هوا را از دامِ کمال‌طلبی و اهمال‌کاری و تنبلی و خوش‌گذرانی و بطالت و این چیزها نجات دهی، گرچه نمی‌توانم مطمئن باشم. 


پی‌نوشت: سال پیش هم در چنین روزی، این را نوشتم: سال‌روزِ یک شروع. مسیرم درست از همان‌جا بود که شروع شد. وقتی که داشتم می‌خواندمش، دیدم چقدر، چقدر تغییر کرده‌ام!

  • ۵۴۲ بازدید

آستانۀ تحملم به شکل آشکاری کمتر شده. قبل‌تر حتّی عصبانی هم نمی‌شدم، ولی حالا خشمگین می‌شوم. خشمی که گاه کنترلش از دستم خارج می‌شود و در چشم بهم زدنی ویرانی به بار می‌آورد. و این موضوع برای منی که با حفظِ خون‌سردی و عصبانی نشدنم دیگران را خشمگین می‌کردم، کمی نگران‌کننده است. حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم حافظه‌ام هم به وضوح ضعیف‌تر شده است و به‌نظر حقیقتاً ضعفِ اعصاب گرفته‌ام. و این‌ها همه نتیجۀ همین سه سال است. همین سه سالِ جان‌فرسا. حالا هم از خودم بدم می‌آید و هم دلم برای خودم می‌سوزد. از خشم می‌ترسم. قدرتمند است و آدم را در یک لحظه از این رو به آن رو می‌کند. نباید در برابرش ضعف نشان دهم. از این می‌ترسم که زودتر از غم جانم را بگیرد. حالا هم دارم فکر می‌کنم چگونه می‌شود از قدرتِ خشم سوء استفاده کرد. ولی می‌دانی چیست؟ آدم که خشمگین می‌شود عقلش از کار می‌افتد. یعنی نقطۀ مقابلِ عقل، همان خشم است. وقتی که این‌یکی باشد، جایی برای آن نیست. وقتی هم که آن باشد، این‌یکی نیست. و مثلِ همیشه، مسخره است. اراده بر عقل چیره می‌شود.

  • ۴۶۳ بازدید

اگر آدمی رو برای مدتِ کوتاهی بندازن توی زندان بدونِ اینکه بگن چه مدت و برای چی، و هیچ‌یک از سوالاتش رو هم جواب ندن، قطعاً بسیار سخت‌تر از اینه که با جرمی مشخص محکوم به حبسِ ابدش کنند. اینکه سوالای آدم بی‌جواب بمونه و تنها جوابی که می‌گیره سکوت باشه، حقیقتاً دیوونه‌کننده‌ست. حتّی میشه به عنوان روش‌های شکنجۀ روانی هم ازش استفاده کرد. اما می‌دونی قسمتِ غم‌انگیزِ ماجرا چیه؟ غم‌انگیزتر از اون شکنجه‌ها یعنی. اینه که ذهنِ آدم ـ که همیشۀ خدا دنبالِ راهی برای رهایی از درد و رنج می‌گرده ـ بعد از تلاش‌های بی‌فایده‌ش می‌بینه تنها یه راه براش باقی مونده، راهی که اون رو به آرامش برسونه و به زندگی برش گردونه، اینکه با بی‌اهمیت کردنِ همه چیز، اون نیازِ عذاب‌دهنده‌ای که دنبالِ جواب می‌گرده رو هم از بین ببره و بتونه «سکوت» رو براش قابلِ تحمل کنه، و تنهایی رو هم. و خب، وقتی که تمامِ این زندگی و آدماش وهم و خیال باشه، دیگه راهی نداری جز پذیرفتنِ تنهایی و سکوت. پس اگه دیدی کسی که چنین شکنجه‌هایی رو تحمل می‌‌کنه و درونش از درد مچاله شده، در میاد می‌گه مرگ و زندگی دیگه براش هیچ اهمیتی نداره، دروغ نمی‌گه. خوشی هم نزده زیر دلش که باعثِ گفتنِ چنین حرفی شده باشه. اون ناگزیر بوده از تبدیل شدن به چنین کسی؛ کسی که انگار بخشی از جنبه‌های انسانی‌ش مرده.  و تبعاً یه روزی می‌رسه که حنای کسی که اون رو شکنجه می‌کرده دیگه براش رنگی نداره؛ حالا اون شخص چه یه آدمِ معمولی باشه چه یه فردِ خاص و چه موجودی فراتر از اون. البته نمیشه نادیده گرفت که آدم‌ها با تمامِ اشتراکات و شباهت‌هاشون، تفاوت‌هایی هم دارند. برخی‌شون می‌تونن رنج و دردِ بیشتری رو تحمل کنند، ولی برخی انگار ظرفیت‌هاشون کمتر  از سطحِ معموله ـ اون سطحی که میشه یه زندگیِ معمولی رو با رنج و غم‌های معمولی تحمل کرد. و اینکه آیا درسته آدم‌هارو به خاطر توانایی و ظرفیت‌های ذاتی‌شون قضاوت کرد؟ به نظرِ من که کارِ درستی نیست ـ و این موضوعیه که خیلی وقت‌ها نادیده گرفته می‌شه. و می‌دونی یکی از بدترین نوعِ نمودِ چنین شکنجه‌ای چی می‌تونه باشه؟ روابطِ عاطفی‌یی که مدام یکی از طرفین در اون احساسِ تنفر و امیدِ زیادی رو تجربه می‌کنه. طوری که نه رنج‌هاش تموم میشه، و نه اونقدر بی‌مهری می‌بینه که بتونه از همه چی دل بکنه و خودش رو از رنج کشیدن خلاص کنه. این داستان رو حالا میشه بینِ آدم و زندگی، یا آدم و خدا هم متصور شد. یه اصطلاحی هست که می‌گه آدم یه روزه پیر می‌شه، و انگاری که حقیقته؛ آدم یه روزه پیر میشه، و یا حتّی خیلی زود می‌میره. که البته، فقط یه عشق و علاقۀ بی‌پایان می‌تونه یه آدمِ پیرشده رو جوون کنه و یه مرده رو زنده. حالا این علاقه می‌تونه زمینی باشه یا آسمانی. به کسی باشه یا به چیزی. فرقی هم نداره. مهم اون جنونیه که انگیزۀ بی‌پایانی برای زندگی به آدم می‌ده.


پی‌نوشت: آن سطر اول قرار نبود این مقدار ادامه پیدا کند ـ بخصوص که محاوره‌ای نوشته شد. حالا که می‌بینم، این حرف‌ها مرا یاد گفته‌ای از شوپنهاور می‌اندازد. شوپنهاور معتقد است که انسان اسیر در چرخۀ «اراده»، همیشه بدبخت و رنجور است. و برای رهایی از این رنج، دو راه‌حل وجود دارد. راه‌حل موقت، هنر. و راه حل دائم، یک جنبۀ آن اخلاق و جنبۀ دیگر آن زهد است. اگر هم مایلید بیشتر راجع به آن چرخۀ اراده بدانید و این‌حرف‌ها، به لینکِ ۶۷اُم از ستونِ «از همه جا»ی وبلاگ سر بزنید. کلاً به آن ستونِ «از همه جا»ی وبلاگم زیاد سر بزنید. لینک‌های خوبی تویشان پیدا می‌شود. همیشه هم بِروز می‌شوند.

  • ۶۶۳ بازدید

پیش‌نوشت: این حرف‌ها را دو هفته پیش نوشتم، ولی تا همین یک ساعت قبل نمی‌دانستم منتشرشان کنم یا نه. آخر می‌دانی؟ من آدم محافظه‌کاری هستم. همیشه می‌ترسیدم از اینکه کسی نباشم که فکر می‌کنم هستم. همیشه وحشت داشته‌ام از حقیقت، و از فروریختنِ تصوراتی که عمری بهشان دل خوش کرده‌ام. همیشه. کسی هستم که می‌ترسد حرف‌ها و وعده‌هایش دروغ و پوچ باشد. کسی که از شکست وحشت دارد، و همیشه از مبارزاتی که احتمالِ شکست خوردنش در آن‌ها وجود داشته، پرهیز کرده است. کسی که عادت دارد همیشه یکسری سوال‌ها را برای خودش بی‌جواب باقی بگذارد و توی حریمِ امنِ ابهام زندگی کند. ولی آخر دیدم ارزشش را ندارد و چرا بیهوده خودم را آزار دهم. آخر یا می‌شود، یا نمی‌شود. اگر شد که چه بهتر، خاطره می‌شود؛ اگر نشد هم نشده است دیگر، مثلِ هزار اتفاقِ دیگری که باید می‌افتاد و نیفتاده.

این نوشته بیش‌ازحد طولانی است و بیشترش هم حرف‌های تکراری‌ست. فقط می‌خواستم باشد و ثبت شود.

****

نیمه‌شب بود. وقتی با حجت فیلمِ «یک ذهن زیبا» را می‌دیدم، هم حین فیلم و هم در پایانش با پرسش‌های نظرخواهانۀ حجت روبه‌رو شدم. انگار که نمی‌توانست برخی چیزها را باور کند و بپذیرد. این پرسش: «چرا به نظرت بعضی آدم‌ها و دانشمندان ذهن‌هایشان اینجوری‌ست؟» شروع یک بحث مفصل بود. راجع به زندگی حرف زدیم و دوباره من شروع کردم صادقانه راجع به خودم حرف‌زدن؛ یعنی آن نقاب را از صورتم برداشتم و خودِ خودم بود که حرف می‌زد. من خیلی کم اتفاق می‌افتد سفرۀ دلم را برای کسی وا کنم، ولی خیلی جاها با حجت صادقانه‌ترین نظرات و عقایدم نسبت به موضوعات مختلف و زندگی را بیان می‌کنم و هر حرفی که به ذهنم می‌رسد را به زبان می‌آورم. نمی‌دانم میلم به هم‌کلام شدن است که باعث این کار می‌شود یا میلم به متقاعد کردنش، و یا توجیه کردنِ افکار و کردارِ خودم برای خودم. شاید هم راجع به خودم حرف‌زدن و این ابرازِ وجود سرمستم می‌کند و کنترلم را از دست می‌دهم و هرچه دارم را به نمایش می‌گذارم.

از اینکه می‌خواهم داستان‌نویس شوم گفتم. از اینکه عقیده دارم هر انسانی داستانی دارد که از آن رهایی ندارد. از اینکه برای کسی چون من حتّی منطقاً هم «پول» نباید ارزشی داشته باشد، چرا که نوشتنِ داستان به نظر خیلی‌ها شاید کاری به‌غایت مسخره به نظر برسد، ولی حقیقت این است که برای نوشتنِ هر کدام از همان کتاب‌های مسخره وقت و هزینۀ بسیاری صرف می‌شود و اگر کسی همان وقت و انرژی را برای کار دیگری می‌گذاشت و با قانون‌های متعارفِ این دنیا زندگی می‌کرد، خب یقیناً می‌توانست کلی پول به جیب بزند و زندگی‌اش را سروسامان دهد و ازدواج کند و خانه‌ای فراهم کند و موتور و ماشینِ خوبی هم داشته باشد، ولی برای من یکی، این بخش از ماجرا هیچ جذابیتی ندارد، و برای پول کار کردن هم؛ چون مرا به اهدافم نزدیک نمی‌کند. کمااینکه داستان‌نویسی تنها چیزی است که توانسته مرا نسبت به زندگی امیدوار کند. شاید گاهی هم برای پول به انجامِ کارهایی مجبور شوم ـ که می‌شوم ـ ولی هیچگاه نمی‌توانم تمام فکر و ذکرم را بگذارم روی آن و از فکر داستان‌نویسی خارج شوم یا آن را بگذارم جزء اولویت‌های چندمم. حجت می‌گفت همین اهمیت ندادنم به چنین مسائلی باعث می‌شود بیست سال دیگر که زن و بچه‌ای داشتم و دیگر افتاده بودم توی جریانِ خروشانِ زندگی، ببینم که چقدر از زندگی عقبم و برای چیزی که باید می‌بودم ولی برایش تلاش نکردم کلّی افسوس خواهم خورد، که البته دیگر هیچ فایده‌ای ندارد.» پیش خودم فکر می‌کردم که از کجا معلوم تا بیست سال دیگر زنده باشم! گفتم: «داشتنِ زن و بچه الزامی نیست. و تو هم چقدر آینده را تاریک تصور می‌کنی.» ولی ادامه ندادم که «خدا را چه دیدی، شاید تا آن موقع بخت به اقبال ما چرخید.»،چون شاید واقعاً به این حرف اعتقاد ندارم و من هم آینده را تاریک می‌بینم. گفت که پاک‌کردنِ صورت مسئله فایده‌ای ندارد. با خودم گفتم «و لابد من هم ناگزیرم که مثلِ یک نفر بچۀ آدم بنشینم و به این زندگیِ تکراری تن دهم.»

گفتم داستان‌نویسی از نظر من ارزشمندترین کاری است که بشر تاکنون توانسته است انجامش دهد؛ درست همان کاری است که خدا انجامش داده. گفت: «اصلاً بیا طورِ دیگری به ماجرا نگاه کنیم؛ مثلاً نمی‌توانی به جای نوشتن، داستان‌هایت را بسازی؟» می‌گفت که خودش تا این لحظه کلی برای زندگی‌اش داستان‌پردازی کرده است و همه‌شان را هم به واقعیت بدل کرده است، و حالا هم در حال ساختنِ شاهکارِ زندگی‌اش است ـ که من ناخودآگاه به روابطِ او و نامزدش فکر کردم و به نظرم رسید منظور از شاهکارش همین است. البته زیادی کنجکاو نشدم، فقط پرسیدم داستان‌هایش چیست و آیا می‌تواند به من بگویدشان یا نه. با اینکه انتظارِ «نه» شنیدن را داشتم، ولی وقتی گفت نمی‌تواند، انگاری کمی بهم بر خورد. به روی خودم نیاوردم و در حالی که فکر می‌کردم صداقت لازمۀ نویسندگی‌ست، زیادی اصرار نکردم و گفتم مشکلی ندارد و لازم نیست بگویی. دیدم حجت رفت توی فکر. صدایش را آهسته کرد و گفت: «ولی نمی‌دانم کِی قرار است به پایان برسم؛ یعنی انگیزه‌ام برای ساختنِ این داستان‌ها تمامی ندارد و انگار مقصدی هم در کار نیست. نمی‌دانم پایانِ داستانم کجاست و کی راضی خواهم شد.» طوری می‌گفت که انگار این موضوع می‌ترساندش. و من خندیدم و گفتم: «درست به خلافِ من، که همه چیزِ این عالم برایم تمام شده است. آخر می‌دانی؟ من آدمِ غایت‌نگری شده‌ام. قبلاً نبودم. جدیداً شده‌ام.» حجت دوباره شروع کرد به گفتن از چیزهایی که مثلاً بهم انگیزه بدهد برای «ساختنِ داستان». تقریبا به حرف‌هایش گوش نمی‌دادم و یادِ حرفِ مادرم افتادم که هر از گاهی وقتی بی‌میلی‌ام را نسبت به مناسباتِ آدم‌ها می‌بیند بهم می‌گوید: «از این دنیا دل نکن. تو مگه چی‌ت از بقیه کمتره؟ از این به بعد کلی زندگی در پیش داری.» و همیشه هم بهش می‌گویم من از این جمله نفرت دارم و لازم به تکرارش نیست و من هم از دنیا دل نکنده‌ام. حجت گفت بهش گوش بدهم. گفتم من از این حرف‌ها زیاد خوانده‌ام. گفت حرفی که او می‌گوید، حرفِ هر کسی نیست که بشود هر جایی خواندشان؛ عمیق‌ترین تجربیاتش از زندگی است و خودش دارد رو در رو بهم می‌گویدشان. و گفت که امیر قدرِ حرف‌هایش را نمی‌داند و نمی‌فهمد که او چقدر خیرش را می‌خواهد و به خاطرِ همین است که گه‌گاهی با هم دعوایشان می‌شود. حجت داشت از چیزی به عنوانِ «پُل» حرف می‌زد. پلی که من را به رویاپردازی‌هایم می‌رساند. به موتورِ سنگین می‌رساند، به یک زندگیِ آبرومندانه هم. می‌گفت باید از این تفکرِ یک بعدی دست بردارم. حرف را کشاندم به یکی دیگر از رویاپردازی‌هایم که به قولِ حجت، تک‌بعدی نبود، و او کلی درباره‌اش حرف و حرف زد و و آخر هم گفت برای تبدیلِ آن خیال‌ها به واقعیت تنها یک راه وجود دارد. کمی مکث کرد و بعد ناگهانی گفت: «پول!» و ادامه داد: «با دستِ خالی نمی‌توانی بروی خارج و به هدفت برسی.» پوزخند زدم و او شروع کرد به گفتن از آدم‌هایی که حتّی به قولِ او دستِ راستشان را از دستِ چپشان تشخیص نمی‌دادند، ولی به جایی رسیده‌اند که من آرزویش را دارم، و تنها برای اینکه پول داشتند. با بی‌اهمیتی گفتم: همینا باعث میشه که هرچی مسائلِ مادی هست برام بی‌معنی بشه. می‌خواستم اضافه کنم: «اصلاً حالا که بهتر فکر می‌کنم می‌بینم هیچ میلی برای رسیدن به این رویایم ندارم.» ولی چیزی نگفتم. او گفت به حرف‌هایش فکر کنم و با پاک کردنِ صورت‌مسئله به جایی نخواهم رسید. بلند شدیم. زباله‌ها را برداشتم و بردم بیرون و برگشتنی، یک لحظه نگهم داشت؛ انگاری حرفی بود که نمی‌توانست ناگفته‌اش بگذارد. گفت: یه چیزی رو خوب توی تو دیدم. فکر کردم می‌خواهد ازم تعریف کند و بعد از این همه حرفِ بی‌فایده کمی امید بهم بدهد. گفت: تو خوب بلد شدی که بگی «برام اهمیتی نداره»، و این خیلی مسئلۀ مهمیه. اول کمی مکث کردم و ماندم که چه بگویم، ولی زود خنده‌ام گرفت و گفتم «برایم اهمیتی ندارد».

قبل از کشیدنِ بحث به این‌جاها، داشتیم راجع به فیلمِ A Beautiful Mind حرف می‌زدیم و از پیچیدگی‌ها و قدرتِ ذهن می‌گفتم. برای اینکه بر حرف‌هایم صحه بگذارم و حجت بتواند بهتر ذهنِ جان‌نش را درک کند، گفتم تا حالا به خواب‌هایی که می‌بینی توجه کرده‌یی؟ توجه کرده‌ای که وقتی توی خواب هستی به ضعفِ رویاهایت پی نمی‌بری و آن‌ها را حتّی واقعی‌تر از واقعیت می‌پنداری؟ من خودم، از همان بچگی خواب‌هایم درست عینِ فیلم‌های سینمایی بود. چشم‌هایم را چند ثانیه بستم و به حجت گفتم می‌خواهم یکی از خواب‌های اخیرم را برایش تعریف کنم؛ خوابی که دقیقاً می‌دانم پرده‌به‌پرده‌اش برگرفته از چه افکار و واقعیاتی در زندگی‌ام است. چند ثانیه بعد همانطور که صحنه‌های آن خواب به یادم می‌آمد شروع کرده بودم به توصیف کردنشان و ماجرا را برایش تعریف کردم. من توی تعریف‌کردن مهارتی ندارم. خیلی عجولم و روی کلماتی هم که ادا می‌کنم چندانی تسلط ندارم، ولی وقتی فهمید خودش هم توی رویایم بوده، کلی ذوق کرد. آن خواب حقیقتاً ماجرا و صحنه‌های جذابی داشت. خلاصه‌اش این است که در حالی که تهدید به مرگ شده بودم و مثلِ کسانی که به پارانویا دچارند تقریبا همیشه وحشت‌زده بودم، او تنها کسی بود که توانسته بودم بهش اعتماد کنم و برای فرار کردن از دستِ آدم‌کش‌ها ـ که درواقع مزدورهای کسی بود که تا همین پارسال برایش کار می‌کردم ولی حالا به دلایلی به خونم تشنه شده بود ـ ازش کمک بخواهم. توی آن خواب حتّی امیر هم مرا به آدم‌کش‌ها فروخته بود. تعریفم که تمام شد حجت مشعوف شده بود و گفت در حقیقت هم او تنها و آخرین کسی است که می‌توانم بهش اعتماد کنم و ازش کمک بخواهم. اینجا بود که دوباره احساس کردم زیادی حرف زده‌ام.

و همچنان کلمات توی تاریکیِ اتاق چرخیدند و چرخیدند و چرخیدند. ماه‌ها بود که اینطوری سفرۀ دلم را برای کسی باز نکرده بودم و این گفت‌وگو در هر حال برایم دوست‌داشتنی بود.

  • ۴۸۵ بازدید

بعضی آدم‌ها زندگی‌شان آن‌قدر پر از داستان است که وقتی می‌خواهی از زندگی‌شان بگویی، می‌مانی که از کجای زندگی‌شان حرف بزنی. مثلاً یکی مثلِ من، داستانش را حتّی می‌شود توی یک صفحه هم خلاصه کرد، ولی کسی مثل عموحسین را، نمی‌دانم باید چند صد صفحه درباره‌اش نوشت تا حق مطلب ادا شود. 

***

هوا تاریک بود. به بهانۀ کپسول و چراغ نفتی آمده بود که بفروشدش به آصف. دیدم که چراغ موتورش خراب است. تعارف زدم که بیاید تو، و آنقدر سریع قبول کرد که خجالت کشیدم از اینکه زودتر نگفته بودم. روی ترکِ آن موتورِ بیچاره‌اش کلی چیزمیز بسته بود. موتور را آورد گوشۀ حیاط گذاشت. گفت داشتم می‌رفتم شهرصنعتی. گفتم آخر این وقتِ شب؟ گفت: «یک تکه آهن سنگین پیدا کردم، حدود صد، صدوده کیلو. کمی بار داشتم، آن را هم بار کردم روی موتور، ولی خوردم زمین و چراغ موتور خراب شد. این شد که یک گوشه‌ای خاکش کردم و برگشتم.» تیوبی که دورِ کله‌چراغِ موتورش پیچیده بود را باز کرد. ادامه داد: «رفته بودم مغازۀ محمد که چراغ موتور را درست کند. دیدم جواد هم هست؛ قضیۀ آن آهن را بهش گفتم و ازش خواستم بیاید کمک. اول قبول نکرد، ولی بعد که گفتم بیست‌تومن بهش می‌دهم قبول کرد. اما محمد بهش چیزهایی گفت و منصرفش کرد.» می‌خواستم بپرسم «خب تو که رفته بودی موتورسازیِ محمد چرا چراغت رو درست نکرد؟» ولی نپرسیدم. عموحسین از آن آدم‌هایی است که وقتی ببیند کسی برایش احترام قائل نیست و مثلِ یک سربار و مزاحم باهاش رفتار می‌کند، بهش برمی‌خورد و سریع خودش را غیب می‌کند. اگر هم ازش بپرسی چه کار داشتی، سر سری جواب می‌دهد: «هیچی، کار مهمی نبود.» مثلاً همین چند وقت پیش که حجت رفته بود خانه‌شان تا بخیه‌های سرش را بکشد، گفته بود اگر حجت خودش نیامده بود دیگر هیچ‌وقت کاری باهاش نداشتم ـ آخر قبلش چندبار از حجت خواسته بود و حجت نرفته بود. آن بخیه‌ها هم بخاطرِ یک دعواست. دعوایی که ماجرایش مفصل است؛ فقط همین‌قدر بود که می‌گفت: خیلی شانس آوردم که آن لحظه دلم به زدوخورد راه نداد، وگرنه ما از اون آدمایی هستیم که اگر بخوایم کسی رو بزنیم دیگه فکرِ مرگش رو نمی‌کنیم.

وقتی داخلِ کله‌چراغ را دیدم تعجب کردم. فقط دو-سه‌تار سیم آن تو بود. پرسیدم: این چرا اینطوریه؟ خیلی جدی گفت که سیم‌های اضافه را خودش در آورده است. همانطوری که داشتم ذغالِ لامپ را با زحمت به کله‌چراغ جفت می‌کردم خنده‌ام گرفت. او هم خندید و گفت: «والا، آدم می‌موند چی به چیه؛ حالا همه‌چی مشخصه، یکی سیمِ کویل‌ـه و اون یکی هم سیمِ لامپ.» موتور را روشن کردم و دیدم لامپ باز هم روشن نمی‌شود. برگشتم سراغ کله‌چراغ و می‌خواستم با گوشی‌ام نور بیندازم روی سیم‌ها، که دیدم عموحسین خودش یک چراغ‌قوه از جیبِ کاپشنش درآورد، از این‌هایی که به سر بسته می‌شود، و با خوش‌دلی گفت که همیشه تجهیزاتِ لازم همراهش است. غیر از این هم نباید می‌بود. یادم آمد آن اوایل که از سوریه برگشته بود، حتّی تفنگ بادی‌اش را هم توی خورجینِ موتورش این‌طرف آن‌طرف می‌گرداند. آن چند ماهی که رفته بود سوریه، به خاطرِ تجربه‌اش سریع شده بود تک‌تیرانداز و یکی از آن تفنگ‌های گنده داده بودند دستش. عادت داشت اشتایرش را حاج‌طاهر صدا بزند. عموحسین از آن قصه‌گوهای حسابی‌ست، ولی خیلی کم از سیاه‌پوشانی می‌گفت که سرشان را با حاج‌طاهر مثلِ گوجه ترکانده بود. آن اوایل که برای شنیدنِ داستان‌هایش می‌نشستیم پای حرف‌هاش، بیشتر از افغانستان می‌گفت تا سوریه. از خاطراتِ سال‌های جنگی که تا ابد هم نمی‌شود فراموششان کرد. همیشه هم حرف‌ها کشیده می‌شد به خاطراتِ مشترکش با پدرم. می‌گفت حسن عاشقِ اسلحه‌های سنگین و آرپی‌جی بود؛ توی بمب درست کردن هم مهارتِ زیادی داشت. ماجرای آن روزی را تعریف می‌کرد که حسن به جای فیتیلۀ تندسوز، فیتیلۀ کندسوز وصل کرده بود به یکی از بمب‌های دست ساخته‌اش، و وقتی رفته بود ببیند چرا بمب عمل نکرده، موجِ انفجار هفت متر پرانده بودش هوا ـ انگار گوشِ راستش از همان به بعد بود که سنگین شد. بعد هم قصۀ عقرب‌گزیدگی‌اش را می‌گفت، همانی که توی جبهه پادزهر پیدا نمی‌شد و اگر خودش را نرسانده بود معلوم نبود حسن زنده می‌ماند یا نه. و بعد می‌رفت توی فکر. چشم‌هایش پُرِ غم می‌شد و یک‌هو می‌دیدی بغض می‌کرد. گفت: «آدم نمی‌تونه به راحتی از تفنگش دل بکنه.» بعد توجهم را به یکی از سه سیمِ لامپ جلب کرد که انگاری از جایش جدا شده است. سیمش سبزرنگ بود. همین‌قدر سر در می‌آوردم که باید اتصال‌بدنه باشد. توی کله‌چراغ دوتا سیمِ بلا‌استفادۀ دیگر هم بود که وصلش کردم به آن‌ها ولی چراغ روشن نشد. آخر سیم را زدم به گِل‌گیرِ آهنیِ موتور، که دیدم جواب داد و چراغ روشن شد. یک تکه سیم آوردم و وصلش کردم به پایۀ کیلومتر و دادمش داخل کله‌چراغ و به آن سیمِ سبزرنگ وصلش کردم. چراغِ موتور روشن شد. چراغ‌قوه را از سرش در آورد و تشکر. گفت که خبرِ آن کپسول و چراغ‌نفتی را بهش بدهم، و موتورش را با احتیاط از درِ خانه بیرون کرد تا چیزهایی که روی ترک‌اش بسته بود به در گیر نکند. خداحافظی کردم. توی چارچوبِ در ایستاده بودم و داشتم رفتنش را تماشا می‌کردم. توی این سرما داشت می‌رفت بیرونِ شهر تا آن تکۀ آهن را از زیرِ خاک بیرون بکشد و بیاید بفروشدش، بلکه خرجِ دو سه روزش را در آورَد. همین هفتۀ پیش بود که می‌گفت مشغولِ کندنِ یک چاهِ سی‌چهل‌متری است. وقتی ازش می‌پرسیدم آیا خطر ندارد، می‌گفت ما به این خطرها عادت کرده‌ایم، ولی خب، کارِ سختی است. حالا هم هر وقت بیکار می‌شود می‌رود شهر صنعتی و از اینطور چیزها جمع می‌کند. گاهی هم می‌رود بازارکهنه و بساطش را پهن می‌کند و از این خرت‌وپرت‌هایی که پیدایشان کرده است می‌فروشد. می‌گوید آدم وقتی نمی‌تواند به زن و بچه‌اش خرجی دهد، درست هم نیست که سربارِ آن‌ها باشد.

با خودم فکر می‌کردم که تعریفِ آدم‌ها از سختی‌های زندگی می‌تواند از زمین تا آسمان توفیر کند. یا به قول تولستوی، تمامِ خانواده‌های خوشبخت شبیه یکدیگرند، اما هر خانوادۀ بدبختی به شکل خاص خود بدبخت است. البته به هیچ وجه نمی‌خواهم بگویم او بدبخت است، فقط وقتی می‌بینم اینطوری باید برای هر روزِ زندگی‌اش بجنگد، جنگیدنی که انگار پایانی ندارد و کسی هم بخاطرش او را تحسین نمی‌کند، غصه‌ام می‌شود. انگار بعضی آدم‌ها آفریده شده‌اند برای جنگیدن. حالا فرقی هم نمی‌کند که کجا باشد، یا در چه شرایط و زمانی. همیشه باید بجنگند، شاید چون یاد ندارند تسلیم شوند.

  • ۴۸۸ بازدید