راستش فکر میکنم زندگی شبیه به همین غذاست؛ همین بشقابِ پر از استامبولی. هر کسی که من را بشناسد میداند که در اینجا (وبلاگم را میگویم) علاقۀ زیادی به ربطدادنِ چیزهای خیلی بیربط به زندگی دارم. دستهایم را شستهام. بشقابِ استامبولی را میگذارم جلویم. شروع میکنم به فشردنِ برنج زیرِ انگشتانم؛ بعد با لبها، لقمۀ کوچکِ برنج را از سرِ انگشتانم میگیرم. همینطور ادامه میدهم تا برنجِ دایرهایشکلی که تمامِ بشقاب را پوشانده بود تبدیل شود به یک نیمدایرۀ زیبا. نصفِ بشقاب را تمام کردم. خب.
من خیلی سعی کردم. بله، واقعاً من خیلی سعی کردم که نکنم، ولی نشد. من نمیخواستم حتّی یک لقمۀ دیگر از آن نیمدایره را بخورم، حتّی یکلقمه هم بیشتر نمیخواستم بخورم، ولی خواستِ زندگی... (اوه ببخشید!) خواستِ غذا بیرحمانه لقمههای بسیار کوچکِ زندگی... (اوه باز هم ببخشید!) لقمههای بسیار کوچکِ غذا را میگذاشت توی دهانم. یک مبارزۀ نابرابر! من اسیرِ زندگی... نه نه؛ من اسیرِ آن بشقابِ غذا شده بودم. واقعاً اسیر شده بودم. هر لقمهیی که در دهانم میگذاشتم از خودم میپرسیدم «خوبات شد؟ احساسِ سیری میکنی حالا؟!» ولی من هرگز احساسِ سیری نمیکردم. خودم را اسیرِ لذتِ آسیابشدنِ دانههای برنج و تکههای کوچکِ گوشت و گوجه زیرِ دندانهایم میدیدم. واقعاً اسیرِ این لذتِ ناچیزِ تحقیرآمیز شده بودم. در اعماقِ وجودم این اندیشه در جریان بود که این لذتی که از خوردنِ غذا میبرم، تنها راهِ گریز از ملالِ این شب است.
حرف از ملال زدم. میدانستی، (عجب سوالی!) دیشب تمامِ شب داشتم خواب میدیدم. دنیای عجیبی بود؛ دنیایی شبیه به انیمههای جادوییِ ژاپنی، ولی با رنگوبوی مارولای! همانقدر پُرجذبه و چشمنواز. ابرقهرمانی بودم با قدرتهایی خاصِ خودش. مشغولِ یک کارِ گروهی بودیم برای ازبینبردنِ رباتی ویرانگر. این خواب جزوِ پردازشهای قابلِ تقدیرِ ذهن و ناخودگاهِ عزیزم است. خوابی لذتبخش و خوشمزه. درست مثلِ استامبولی. البته نه! درست مثلِ فیلمهای مارول. همین یکی-دوهفته پیش بود که شروع کردم به بازبینیِ فیلمهای مارول: آیرونمن، کاپیتانِ آمریکا، ثور، اونجرز و تا به آن آخر. بهترتیب دیدمشان و حقیقتاً لذت میبردم. هر دَم که احساس میکردم ملال دارد همهچیز را تیره میکند، به دنیای مارول میگریختم. حالا هم دو-سه روزی است که زدهام توی خطِ فیلمهای هندی. روزی یک فیلم؛ و اگر اوضاع خوب نبود، روزی دوتا فیلم دوای این درد است. ولی خب گاهی اوضاع خیلی بیریخت میشود. واقعاً افتضاح میشود؛ دلم طوری میگیرد که انگار دنیا روی سرم خراب شده است. و آنموقع است که آدم به چیزهای قویتری نیاز دارد؛ بسیار قویتر.
بله، اصلاً دلم نمیخواست نیمِ دیگرِ غذایم را بخورم. یعنی چند مدتی است که برای خوردوخوراکام قوانینی وضع کردهام که نخوردنِ نیمی از مقدارِ همیشگیِ برنج یکی از آنهاست. کمی از نیمۀ باقیماندۀ غذا با انگشتانم خوردم، آن وسوسۀ لعنتی نمیگذاشت دست بکشم، ولی بالاخره دست کشیدم از غذا. انگشتانم را مکیدم و تمام. ولی خب... اینبار قاشق را برداشتم. خواستم ببینم خوردنِ این غذا با قاشق چگونه است. باز هم لذتبخش بود. با هر لقمهیی که میخوردم عمیقاً میدانستم در حالِ شکستنِ قوانینم هستم و این آزارم میداد. اما نیاز داشتم که بفهمم ریختنِ تمامِ آن برنج توی معده با ریختنِ نیمی از آن توی همان معده، چه تفاوتی دارد. و البته فهمیدم: نمیارزد.
واقعاً نمیارزید. باید از همان ابتدا غذای کمی بِکِشم توی بشقابم. آخر نیاز دارم تا تمامشدنِ غذا را بهچشمم ببینم: چیزی که مثلِ یک آیینِ سوگواری عمل میکند. آدمها نیاز دارند برای دلکندن از زندگی، برای پذیرشِ مرگ، مرگِ کسی که حافظهمان و خاطرات او را جزوی از ما کرده، سوگواری کنند. من هم نیاز دارم تا تمامشدنِ بشقابم را ببینم. چیزی شبیه به این آخرین جملۀ همین نوشته: تمام.
چند روز پیش اتفاقِ بسیار بدی افتاد که در حدِ هقهق زدنِ بیامان غمگینم کرد. غمی بسیار سنگین و آمیخته به خشم. مثالم شده بود مثالِ کسی که چون هیچچیزی برای ازدستدادن ندارد، باید ازش ترسید. و آنموقع حقیقتاً به موجودِ ترسناکی تبدیل شده بودم که احساس میکرد حتّی قادر است بهآسانی آدم بکشد و ککش هم نگزد؛ کسی که احساس میکرد میتواند «هر» «کاری» بکند و هیچ مانعی در برابرش وجود ندارد. نیچه بهدرستی این وضعیت را «پوچی» مینامد، و کسانی را که از جان و زندگیشان گذشتهاند و بیباکانه به سوی مرگ میشتابند را، مصداقِ آن پوچی میگیرد. (که از جمله شهادتطلبانِ راهِ خدا و یا نیروهای انتحاری را هم شامل میشود.) بعد از گذشتنِ چند ساعتی و بهترشدنِ احوالم، دیگر آن احساسِ قدرت را نداشتم. باید بگویم گاهی دلتنگِ آن احساس میشوم.
یکی-دو روز بعدش حالم بد بود. حالم بد بود و فکر میکردم اگر بگذارم حالم بد باشد احساسِ خوبی خواهم داشت. اما بر خلافِ انتظارم چنین نبود. نه میتوانستم فیلم ببینم، و نه موسیقی گوش کنم، و نه کتاب بخوانم. خسته بودم و شدیداً احساسِ ملال میکردم. وقتی چند ساعتی از آن بدحالی گذشت و دیدم که این حالِ بد قرار نیست احساسِ خوبی داشته باشد، به تقلّایی بیهوده افتادم برای تغییرِ احوالم. که تنها باعث شد احساسِ عمیقِ نفرت از بدحالی و حتّی نفرت از خودم و زندگیام بر آن احساسِ ملال افزوده شود. غلط کردم که فکر میکردم نیاز دارم حالم بد باشد. منطقِ کلمات بهوضوح میگوید که حالِ بد، یعنی حالی که اصلاً خوب نیست! و من آن موقع نمیتوانستم اینقدر منطقی فکر کنم. گاهی آدم از فرطِ خستگی، خودش را رها میکند، منطقش را هم رها میکند.
کار میکنم. زیاد کار میکنم و کارهای زیادی هم میکنم. و جالبتر اینکه بر خلافِ انتظارم، حالم رو به بهبود است. یعنی حتّی یکبار به ذهنم رسید که خدماتِ سرویسِ کولر بزنم ـ از بس که این روزها سروکارم با کولرجماعت است! دریلکاری و سنگفرزکاری هم اووووه تا دلتان بخواهد انجام میدهم. مثلاً سرِ پیچهای زنگزدهای را که باز نمیشوند سنگ میزنم تا از جایشان در بیایند. یا جای پیچِ پایۀ کولر را با دریل و متۀ مناسب سوراخ میکنم. گاهی هم ایدههای خفنی را بهاجرا در میآورم. مثلاً یکی از ایدههای انقلابیِ اخیرم این بود که بهجای عوضکردنِ کفی و دیوارۀ پوسیدۀ کولر، یک سفرۀ پلاستیکی پهن کردم روی کفیِ کولر و تمام ـ آب را اینطوری توی کولر زندانی کردم. و جالبتر از همه این بود که از انجامِ تمامِ این کارها لذتی بسیار شیرین و دوستداشتنی را تجربه میکردم. بعدتر فهمیدم که درست است که اسمشان «کار» است، اما من «بازی»شان میکردم و بهخاطرِ همین بازیهایی که در آنها برنده میشدم، احساسِ بسیار خوبی داشتم. البته قبل از اینکه به این نکته برسم، (همین بازیکردن را میگویم)، قضیه را فلسفیتر از اینحرفها در نظرم میآوردم. یعنی میگفتم انسانها موجوداتی معناگرا هستند، و اغلب معنا را در غایتبخشی به امور مییابند ـ همان هدفمندیِ کارها، و در سطحی کلانتر، هدفمندیِ عالم و زندگیشان. و بنا بر همین تعریف، «بلاتکلیفی» و «بیهودگی» میتواند وحشتناکترین احساسی باشد که ممکن است زندگیِ یک فرد را در بر بگیرد. و من موقعی که انجامِ کاری را به عهده میگرفتم، انجامِ آن کار تبدیل میشد به معنای آنلحظه و آن روزِ زندگیام. احساسِ اینکه در مسیرِ درستی هستی، یکی از لذتبخشترین احساسهای عالم است ـ چه برسد به اینکه به غایتاش برسی و آن را رضایتبخش بیابی.
باید اعتراف کرد که درگیرشدن در چالشِ معنابخشی به زندگی، حقیقتاً کارِ فرسایندهای است. یکی از گستردهترین معناها، معنای سرنوشت است: اینکه هر کاری که میکنی، و هر اتفاقی که میافتد، درست همان چیزی بوده است که از قبل مشخص شده. بهاینترتیب از کوچکترین اتفاقها گرفته تا هولناکترینشان، بهگونهای پُررمز و راز معنادار میشوند. اما کسی که ژرفنگر باشد، میتواند کلِ فرایندِ سرنوشت را بیمعنا بیابد. همانطوری که بسیاری این زندگی (زندگیِ دنیا!) را بهواسطۀ بهشت و جهنم، یا همان آخرت، معنادار مییابند؛ در حالی که با همین نگرش، خودِ بهشت بهدلیلِ غایتبودناش، (و البته غایی و نهایی بودنِ هر امری در آن، مثلِ رفاهِ بیاندازه در خوردن و آشامیدن و رابطۀ جنسی و سکونت)، تبدیل میشود به چیزی بیمعنا. در واقع بهشت میتواند به زندگیِ ما معنا ببخشد، و حتّی به جهنم، اما کسی که در بهشت است آن را چیزی بیمعنا خواهد یافت. که البته در عرفانِ اسلامی (یا بهتر است بگویم عرفانِ ایرانی)، برای بیرونآوردنِ «بهشت» از وادیِ بیمعنایی، «وصالِ حق» را تعریف کردهاند. که باز هم در این صورت، «وصالِ حق» فینفسه تبدیل میشود به امری بیمعنا ـ و نه در سطوحی پایینتر.
باید به حالِ آدمیزاد غصه خورد که تنها با غایتمندیِ امورش میتواند به معنا برسند. کاش انواعِ کارآمدترِ دیگری هم وجود داشت. بگذریم؛ نمیخواهم بیشتر از اینمصیبت بگویم. برای همین حالا بیشتر سعی میکنم همه چیز را به دیدۀ بازی بنگرم. آدمی وقتی «بازی» میکند، میشود گفت احساسِ بهتری دارد. یکبار که روی موتورم بودم و داشتم از روبهروی بیمارستان رد میشدم، موتورم را همان گوشه پارک کردم و رفتم داخلِ بیمارستان. هیچ هدفی نداشتم و فقط میخواستم به درونِ بیمارستان نفوذ کنم؛ آخر جلوی هر در اش یکی-دوتا نگهبان بود. بالاخره توانستم از پارکینگِ بیمارستان واردِ بخشهای درونیترش شوم و آخر به بنبست خوردم. یک پرستار را دیدم که داشت در گوشۀ یک درِ شیشهای، رمزی را وارد میکرد و بعد در باز شد. همین دیگر. برگشتم. از همانجا تا روی موتورم بیامان میخندیدم. فکر میکنم وقتش رسیده است که خندیدن را یاد بگیرم، و رقصیدن، و بازیکردن را ـ هرچند مشکل.
این روزها که کمتر مینویسم و میخوانم، احساسِ نیازی شدید را در زیستِ روزمرهام حس میکنم. انگار کمبودِ چیزی مهم، آزارم میدهد. سرم شلوغتر از همیشه است و میدانم قرار است شلوغتر هم شود. امروز بعد از یکدهه ـ و بیشتر ـ مسیرم به مطبِ یک چشمپزشک افتاد. آقای دکتر با لحنی بسیار آرام، طوری که انگار میترسد صدایش را بلند کند، مدام ازم درخواست میکرد که از این صندلی روی آن صندلی بنشینم و مستقیم به جلو نگاه کنم. بهنظرم بهخاطرِ این دستوردادنِ مداوماش به هرکسی که برای ملاقاتش میآید، دچارِ احساسِ گناهی عمیق شده است، چون شخصیتش ظرفیتِ اینمقدار اقتدار را ندارد. آن عینکِ مخصوصش را گذاشت روی بینیام و بعد خیلی سریع توانست بهترین عدسی را برای عینکام تشخیص دهد ـ آخر چشمم چندان ضعیف نیست؛ یا بهتر است بگویم اصلاً ضعیف نیست. بههرتقدیر. وقتی میخواستم از مطباش خارج شوم، مردد بودم که سوالم را مطرح کنم یا نه. یک مشاورۀ خیلی مختصر ازش میخواستم. موقعِ مطرحکردنِ سوالم که نیاز بود با پیشزمینهای همراه باشد، خودم را میدیدیم که سرعتِ حرفزدنام شدیداً پایین آمده است و در حالی که سعی میکردم صدایم نلرزد، کلمات را با وقفه ادا میکردم و بعد از گفتنِ هر جمله، کمی مکث میکردم تا مثلاً هم دکتر متوجهِ منظورم شود و هم فکر کنم در جملۀ بعدی چه باید بگویم. هم نمیخواستم وقتِ دکتر را بگیرم و هم نمیخواستم مختصر پیشزمینهای که از وضعیتم برایش میگفتم، ناقص باشد. وقتی از مطبِ دکتر بیرون آمدم خوشحال بودم و داشتم میخندیدم. یادم آمد آخرینباری که داشتم کلمات را با وسواس و نگرانیِ کسی که انگار دارد بهتازگی به زبانی خارجی حرف میزند انتخاب میکردم، وقتی بود که برای اولینبار نشسته بودم پشتِ میزِ دونفرۀ یک کافه ـ یک روزِ فوقالعاده. یک ساعت بعد هم توی عینکفروشی بودم و زیرِ بادِ خنکِ کولرگازی، فریمِ عینک انتخاب میکردم. برگشتنی، روی موتور که بودم، احساسِ گناه میکردم. احساسِ گناهی عمیق، که با فکرکردن به هیچ مسئلهای و نگاهکردن به هیچ منظرهای نمیشد از آن طفره رفت. احساسِ گناه، شاید بهترین توصیف از وضعیتم باشد. بودن بینِ مردم و ارتباط با دیگران، همیشه انرژیِ زیادی از من میگیرد. من همیشه میخواستهام در زندگیام، اصالتِ تجربۀ زیستیام را حفظ کنم، اما مواجهه با روزمرگی و ابتذالِ وسیعی که بیرون از تنهاییام وجود دارد، دیدنِ پوچیِ گستردهای که در زندگیِ هر فردی میتوان مشاهدهاش کرد، زیستِ من را هم آلوده به خودشان میکند. همیشه نیاز داشتهام حتّی وقتی که در جمع هستم، تنهاییام را حفظ کنم. موتورم، هدفونم، کتابها، دفاعِ من در برابر آمیختهشدن به اجتماع است. وقتیهایی که دستی را به گرمی فشردهام و بینِ آدمها قدم زدهام، تنهایی و آرامشی عمیقتر را تجربه کردهام. احساسِ گناهی که از آن حرف میزنم، همان نقضِ حریمِ تنهاییام است؛ وقتی است که زیستِ روزمرهام آلوده به ابتذال میشود. و میدانی، این روزها بیشتر از همیشه نیازمندِ اصالتام. بیعملی، انجامندادنِ کاری بزرگ و ارزشمند، آزارم میدهد؛ و انجامِ هرکاری هم که آدمی را اسیر کند.
۱۷ تیر ۹۸
پینوشت: این پست چیزی داشت که نمیتوانستم منتشرش کنم. شاید مهمترینش این بود که شرم داشتم از اعترافِ اینکه پولِ خریدِ آن عینک را من نداشتم و کسِ دیگری داده بود. اما حالا با خودم و آن مسئله کنار آمدهام. در حالِ حاضر پولنداشتنام چیزی نیست که ارزشش را داشته باشد که بابتش شرمگین باشم.
لحظههایی مثلِ حالا که برای از بین بردنِ اضطراب و تعارضهای درونی به گوشۀ تنهاییام میخزم و با ذرهبین به جانِ بالاوپایینِ زندگی میافتم و مدام فکر میکنم و فکر میکنم تا آرام شوم، غمی سنگین روی دلم مینشیند. من برای از بین بردنِ اضطرابهایی که از مواجهه با دیگران ـ که تجسمِ اندیشههایی مختلف و مخالف هستند ـ نشأت گرفتهاند به اندیشیدن پناه میبرم؛ این اندیشیدن تلاطمِ درونیام را آرام میکند اما دوباره مرا با اضطرابهایی اساسی و عمیقتر مواجه میکند؛ اضطرابهایی که بیگانه با آنها نیستم، اما این آشنایی هیچوقت باعث نشده که کمرنگ شده باشند. من هنوز هم میتوانم سرِ برخی تصمیماتی که برای زندگیام میگیرم به حدِ مرگ مضطرب شوم. این زندگی فانیست و آدم قرار نیست بیشتر از یکبار زندگی کند، و در چنین موقعیتی هر تصمیمی که برای زندگیات میگیری میتواند حکمِ مرگِ زودهنگام را داشته باشد؛ چون تصمیم یعنی صرفنظرکردن و ازدستدادنِ چیزی؛ تصمیم میگیری تا گزینهها را کمتر کنی، دوراهیها و چندراهیها از بین میبری تا تنها یک راه را پیش بگیری؛ و هر گزینهای که دور میاندازیاش، هر راهی که نادیدهاش میگیری، حسرت و غمِ تجربۀ خودشان را به جانت مینشانند. اینجاست که هر تصمیمی پتانسیلِ این را دارد که تو را عمیقاً با موقعیتِ وجودیات مواجه کند؛ با بیپایگیِ این زندگی و فانیبودنش. یک تصمیمِ بزرگ دوباره به یادت میآورد که تو قرار نیست تافتهای جدابافته باشی و به هرچیزی که میخواهی برسی؛ تو یک موجودِ استثنا و شگفتانگیز نیستی. محدودیتِ امکانات به تو میگوید که قرار است بمیری در حالی که به بسیاری از خواستههایت نرسیدهای. دوباره به تو یادآوری میکند که تو هم یک انسان هستی، به بدبختیِ تمامِ آن دیگریها. و این موضوعیست که آدم را به وحشت میاندازد. ناآرامم میکند. باعث میشود قلبم را دوباره احساس کنم، چون بیتابتر از همیشه میتپد.
هیچچیزی بدتر از این نیست که بفهمی این زندگی آن چیزی نبوده است که فکرش را میکردهای، آن چیزی نبوده که در خیالاتت تا میتوانستی رؤیاییاش کرده بودی. این، همین است. حالا، وقتی کسی را میبینم که در تکتکِ لحظاتِ زندگیاش سخت به این باور چسبیده است که تنها نیست و زندگیاش فانی نیست و بالاخره بهشت را تجربه خواهد کرد، بیشتر از هر وقتی میفهمم انسانها چه موجوداتِ بدبختیاند.
نفسی عمیق میکشم و فکر میکنم که انسانها بالاخره روزی، همهچیز را فراموش میکنند ـ چیزی را که فراموشکردنی نبوده و نیست.
گاهی تصادف از چند قدمیات رد میشود، با یک بوقِ ممتد که صدایش تا مدتها توی گوشات زنگ میزند. سایهاش آنقدر سنگین است طوری که حتّی وقتی ازت گذشته، مدام به رخدادش فکر میکنی. به این که اگر به هم رسیده بودید، در همین لحظه، همین چند ثانیه و چند دقیقهای که از گذشتناش گذشته است و هنوز سالم اما کمی مبهوت روی موتورت نشستهای و آهستهتر از قبل میرانی، ممکن بود کجا باشی. میشد با سروصورتِ خونی دراز کشیده باشی وسطِ خیابان و آفتابی که مستقیم بهات میتابد حسابی تنات را عرق انداخته باشد، و در همان حال دردِ شکستگیِ استخوانهایت آنقدر زیاد باشد که حتّی از فریادکشیدن هم عاجز باشی، و به خودت اصرار کنی که همۀ این اتفاقات و تصاویر خوابی بیش نیست و قرار است به زودی از این کابوس بیدار شوی. یا ممکن بود در این لحظه روی تختِ آمبولانس دراز کشیده باشی در حالی که ماسکِ اکسیژن روی صورتت است، و با تمامِ وجودت بخواهی غریبهای که با لباسِ سفید کنارت نشسته است زبان باز کند و بهات بگوید هیچ اتفاقِ خاصی نیفتاده و فقط چندتا خراشِ جزئی برداشتهای، اما دردت چیزِ دیگری بگوید، و صدای آژیرِ آمبولانس بر وحشتات بیفزاید و فکر کنی داری میمیری. داری میمیری! میفهمی؟ خوابت میآید و این خواب مرگِ توست؛ میمیری... یا نه؛ هرچقدر هم خون ازت رفته باشد مشکلی نیست؛ نمیمیری! اگر جاییات هم شکسته باشد، دکترها درستش میکنند؛ آخر کارشان همین است. شاید فقط لنگ بزنی، یا نتوانی مثلِ گذشته بدوی، اما دوباره میتوانی روی پاهایت راه بروی. اگر دستت هم شکسته باشد چیزی نیست، فقط چند وقتی وبالِ گردنت میشود. میبینی؟ هنوز دست و پایت را احساس میکنی و این یعنی از دستشان ندادهای؛ این درد و کابوس بهتر از این است که حالا توی کُما میبودی و این دنیا را به حالِ خودش رها میکردی. و به خانواده و افرادِ مهمِ زندگیات فکر میکنی؛ از همین لحظه ترس و اضطراب و اشکهایشان را احساس میکنی؛ تا چند دقیقه یا چند ساعتِ دیگر آنها هم واردِ این کابوس میشوند. نترس؛ در وحشتات تنها نمیمانی.
میبینی؟ همهچیز به همین سرعت اتفاق میافتد. اما کاش زودتر تمام شود. کابوس را میگویم. صدای آن بوقِ ممتد هنوز توی گوشم زنگ میزند و راهِ زیادی تا خانه نمانده است؛ تقریباً رسیدهام.
هربار که میروم بیرون، متوجه میشوم که چقدر این شهر چیزی ازش باقی نمانده است. احساسِ دلتنگی و غربتی که با هر قدم توی این شهر بیشتر در وجودت ریشه میدواند. انسان چقدر در برابر احساسِ غربت و دلتنگی بیدفاع است. چقدر در برابر تنهابودگی بیدفاع است. به این فکر میکنم که از کِی تا حالا من اینقدر تنها شدم. یادم میآید این شهر هنوز وقتی تو بودی زنده بود. وقتی بودی و حرف میزدی، بودی و میرفتی و میآمدی، بودی و سرِ سفره مینشستی، بودی و میگفتی چه کنیم و چه نکنیم، وقتی بودی تشویق میکردی، اخم میکردی، این شهر هنوز زنده بود. میدانی، کلِ این شهر با بودنِ تو معنا میگرفت. زندگیِ من هم با بودنِ تو معنا میگرفت. تو پدرم بودی، کسی که بودنش مثلِ یک دیوار محکم بود، امن بود، پناه بود. تو تجلّیِ خدا بودی. و میدانی، حالا که تو را اینطور عاجز و درمانده میبینم، بیشتر از هر وقتی با تنهاییام روبهرو میشوم. توهّمِ خدا بودنت خیلی وقت است که از ذهنم رفته است. حالا آنقدر تنها شدهام که هیچ خدایی نمیتواند در هیچکدام از لحظاتِ زندگیام حضور داشته باشد. حالا بیشتر از هر وقتی با واقعیتِ عریانِ زندگی مواجه شدهام. به سرنوشتِ غمانگیزِ بشر فکر میکنم که چطور برای فرار از وحشتِ تنهاییاش، خدا را در لحظهلحظۀ زندگیاش جاری کرد. و به پدرانی فکر میکنم که چگونه تنهاییِ فرزندانشان را در پستوی خانه پنهان کردند. به وحشتِ کودکانی فکر میکنم که چگونه از مادر و پدرِ خود، از بزرگِ قبیله، از رهبرِ حذب و دین و جامعه، یک پدرِ خداگونه ساختهاند تا در سایهشان پناه بگیرند و در کنارشان دلگرم شوند. به زن و مردی فکر میکنم که از ترسِ تنهاییشان، آنقدر بچه تولید کردهاند که بتوانند یک روزی کنارِ هم جمعشان کنند و داستانِ چوبها را برایشان تعریف کنند: یک چوب بهتنهایی میشکند، دو چوب میشکند، سه چوب سختتر میشکند، چهار چوب محکمتر است، و پنج چوب اگر با هم باشند نمیشکنند؛ با هم باشید فرزندانم! به وحشتِ کودکانی فکر میکنم که آزادیشان را برای یک پناهِ امن به اسارت فروختهاند. به انسانهایی فکر میکنم که تا آخرِ عمرشان کودکانه زندگی میکنند و اسیرِ خدایشانند؛ اسارتی که اسارت میآفریند؛ بردگی میآفریند؛ فرمانبرداریِ بیچونوچرا میآفریند، بت میآفریند، دوستی و دشمنی میآفریند، و جنگ بهراه میاندازد.
گاهی دنیا به اندازۀ یک نفر برایت کوچک میشود. وقتی هست همهچیز داری، و وقتی نیست، میبینی هیچچیزی برایت باقی نمانده است. آیا این مشکلِ دنیاست که اینقدر کوچک است یا مشکلِ توست که یک آدم را قدِ یک دنیا بزرگش میکنی؟
وقتی میبینم قرار است مسئولیتِ تمامِ انتخابهایم را خودم تنهایی به دوش بکشم، کمی ترس برم میدارد. ولی بعدش به زندگی فکر میکنم و میبینم ارزشش را ندارد طوری زندگیاش کنی که دوست نداری. میدانی، این شهر برای تو مرده است و تو یک شهرِ مرده را نمیتوانی زنده کنی.
به تصویرِ خودم نگاه میکنم. تصویرِ یک چهره. به تمامِ خطها و انحناها و سایهها خوب دقت میکنم. بعد از خودم میپرسم آیا این چهره را دوست دارم؟ کمی مکث میکنم. نمیدانم جوابم چیست. حتی نمیتوانم احساسِ تعلقی نسبت به آن چهره در خودم پیدا کنم. یادِ تمامِ وقتهایی میافتم که میخواستهام آن چهره، چهرۀ من نباشد. یعنی که دلم میخواست هیچ چهرهای نداشته باشم و نامرئی باشم. فکر میکنم وقتی آدم چهرهای نداشته باشد راحتتر میتواند خودش را نادیده بگیرد یا دوست داشته باشد؛ دیگر با دیدنِ آن چهره، هیچ خاطرۀ بدی به یادت نمیآید. هر چهره یادآورِ تاریخِ زیستِ یک فرد است. دوباره با دقت به آن چهره نگاه میکنم. به آدمهایی فکر میکنم که من را با این چهره بهخاطر میآورند، بعد احساس میکنم لبهایم حالتِ مخصوصی پیدا میکند؛ مثلِ وقتی که یک خبرِ بد شنیده باشی. بیشتر دلم میخواهد هیچ چهرهای نمیداشتم. اصلاً دلم میخواهد از تنام بیایم بیرون و بعد یک حفره پیدا کنم و فرو شوم در تاریکی. چرا آدمها باید اینطور محکوم به تنشان باشند؟ دوباره به آن چهره نگاه میکنم و تلاش میکنم تا نکاتِ مثبتی را در آن پیدا کنم؛ بالاخره هرکسی وقتی به من نگاه میکند همین چهره را میبیند. چطور میشود این چهره را دوست داشت؟ کاش میشد تمامِ آدمها وقتی به من فکر یا نگاه میکنند تنها یک کلمه بیاید توی سرشان، نه چهرهام؛ مثلاً نامام. اما بعدش فوراً این سوال برایم ایجاد میشود که اگر نه چهرهام وجود داشت و نه آن کلمه، من چطوری باید برای بقیه معنا پیدا میکردم؟ دیشب توی آینه داشتم به خودم میگفتم: «ببین، من ازت خوشم نمیآید، حتی از این صدایی که دارد این کلمات را میگوید هم خوشم نمیآید.» از گوشۀ بالاییِ صفحه، روی گزینۀ «حذفِ تصویر» کلیک میکنم. بعد به این فکر میکنم آنهایی که مرا دوست دارند ـ یا ممکن است دوستم داشته باشند ـ چگونه دوستم دارند، و دوستداشتنشان چهشکلی است. یعنی همۀ مرا دوست دارند یا بخشی از مرا، یا که بخشی خیلی کوچک و سطحی از من را؟ بعد فکر میکنم شاید خودم را دوست نداشته باشم، اما متنفر هم نیستم از این آدم. باز هم مایۀ دلگرمیست.
هرچه فکر میکنم که از چه بنویسم چیزی دستگیرم نمیشود. انگار که هیچ کلمهای ندارم برای حرفزدن. و احساسِ ابتذال میکنم. احساسِ ابتذال رنگش زرد است و برای من بوی حماقت میدهد. در این لحظه فکر میکنم هیچچیزی بدتر از این نیست که احساسِ حماقت کنی. من زود کم میآورم، نه؟ چقدر شبیهِ بازندهها شدهام. حالا حتّی از اینکه بگویم «چقدر شبیهِ بازندهها شدهام» هم نفرتم میگیرد.
امروز عصر آخرین قسمت از سریِ مردانِ ایکس را دیدم. لوگان ۲۰۱۷. وقتی فکر میکنم حالم طوری است که نمیتوانم کتاب بخوانم و تنها میشود فیلم ببینم و آن هم فیلمهای مارولی، خیلی ترحمانگیز میشوم. امروز صبح ساعتِ پنجونیم، بعد از یکساعت کلنجار رفتن با آنژیوکت و میکروستِ بابا، و بخصوص با خودش، آنقدر از زندگی نفرتم گرفته بود که با آنهمه خوابی که داشتم، دراز کشیده بودم اما خوابم نمیبرد. هندزفریام را زدم به گوشی و یکی از پلیلیستها را با صدای بالا توی گوشهایم پلی کردم تا نگذارد به چیزی فکر کنم ـ بلکه آرام شوم. نمیتوانم استرسی که آن آنژیوکتِ متصلشده به پای بابا بهم وارد میکند را شرح دهم. همچنین نمیتوانم بگویم وقتی بابا از سرِ درد میخندد و ناآرامی میکند و مدام دستش را تکانتکان میدهد، وقتی من مجبور میشوم محکم نگهش دارم تا آن قطرههای لعنتیِ میکروست زودتر برود توی خونش، وقتی بدرگ است و با هزار زحمت میشود رگاش را پیدا کرد، وقتی مثلِ آنوقت سِرُم آهسته و بهسختی میرود توی رگش و هرقطرهاش باعث میشود که احساسِ درد کند، وقتی میبیند من محکم گرفتهاماش و تلاشهایش برای تکانخوردن و جابهجاشدن بیفایده است و درماندگی را توی چهرهاش میبینم، وقتی یادم میآید مادرم تلفنی به مادرش میگفت که بابا هیچ لذتی از زندگیاش نمیبرد و زندهبودنش همینقدر است که برای دخترها مایۀ دلگرمیست، چطور همۀ اینها بهحدِ مرگ مرا از هر بودنی متنفر میکند. خشم و نفرت وجودم را پر میکند. یک ربع بعد هنوز داشتم توی تاریکی به موسیقی گوش میدادم، اما اشکهایی که روی گونههایم جاری میشد انگاری آرامم کرده بود. کمی بعدتر دیدم بیداری بیفایده است. موسیقی را قطع کردم و شالی را روی چشمهایم بستم. خوابیدم.
میدانی، آدم گاهی دلتنگِ چیزی میشود که نمیداند چیست. دلتنگِ جایی که نمیداند کجاست. و من انگار فهمیدهام آن چیست. امروز بیش از همیشه دلتنگ بودم و بیحوصله. آنجا هیچجایی نیست. هیچکجا، یا همان عدم. ما گاهی شدیداً دلتنگِ نبودن میشویم. و خسته. خیلی خیلی خسته. یعنی، من زود کم میآورم؟