در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۱۵۴ مطلب با موضوع «از زندگی» ثبت شده است

پیش‌نوشت: این چند روز جزء از کل را می‌خوانم و حسابی لذت می‌برم. استیو تولتز گاهی حقیقتاً خواننده را شگفت‌زده می‌کند. البته بیشتر به قهقهه می‌اندازد تا شگفت‌زده کند. و غم؛ این کتاب هیچ غمی ندارد! لااقل تا این‌جایی که من خوانده‌ام، چندان غمی ندیدم ـ جز اتفاقِ وحشتناکی که آن اوایل برای تری افتاد و نقطۀ پرتابش شد. فلسفه‌بافی‌های اگزیستانسیالیستیِ مارتی اجازۀ غمگین‌شدن را به خواننده نمی‌دهد ـ جاهایی که خواننده «باید» به عنوانِ یک انسانِ نظاره‌کننده، غمگین شود، مارتی به معنای وجودیِ شرایطی که در آن قرار گرفته است می‌اندیشد؛ آخرِ سر هم یک سیگارِ نیمه‌سوخته از روی زمین برمی‌دارد و می‌گذارد گوشۀ لبش و بعد هم می‌رود تا با درازکشیدن زیرِ درختِ موردِ علاقه‌اش و کندنِ علف‌ها از زمین، به انتحار فکر کند.

ـ جزء از کل؛ استیو تولتز؛ پیمان خاکسار؛ ص ۱۹۷ ـ

ولی باز هم نمی‌توانستم بروم. درست است که دیگر نمی‌توانستم بیشتر از این با مردگانِ زنده همخانه باشم، ولی تکلیف آن قولِ تأسف‌آور به مادرم چه می‌شد؟ چه‌طور می‌توانستم ترکش کنم وقتی داشت با آن وضعِ رقت‌بار از بین می‌رفت؟

هیچ کاری برای بهتر کردن حالش یا کاستن از رنجش از دستم برنمی‌آمد ولی کاملاً حس می‌کردم حضورم در خانه به مادرم آرامشِ خاطر می‌دهد. جسپر، می‌دانی بارِ تواناییِ شادکردنِ کسی به صِرفِ حضورداشتن یعنی چه؟ نه، احتمالاً نمی‌دانی. مادرم همیشه به شکلِ آشکاری تحت‌تأثیر پسرانش بود ـ هربار که من یا تری وارد اتاق می‌شدیم چشمانش برق می‌زد. برای جفت‌مان بارِ سنگینی بود! احساس می‌کردیم یا باید واردِ اتاقش شویم یا مسئولیتِ ناراحتی‌اش را به عهده بگیریم. عجب بدبختی‌یی! هرچند وقتی کسی تو را به حدی احتیاج دارد که صِرفِ وجودت نقشِ یک جور عاملِ حیات‌بخش را بازی می‌کند، اعتمادبه‌نفست قوی می‌شود. ولی جسپر، می‌دانی نابودشدنِ آرامِ کسی که دوستش داری چه حسی دارد؟ آن هم جلو چشمت؟ تا حالا تلاش کرده‌ای توی بارانی شدید یک نفر را آن‌طرفِ خیابان تشخیص بدهی؟ مثل همین است. بدنش دیگر نحیف‌تر از آن شده بود که زندگی درش جا بگیرد. و با نزدیک‌شدنِ مرگِ او، مرگِ آن نیاز هم به من نزدیک می‌شد. ولی به این راحتی‌ها هم نیست. محصولِ زندگیِ مادرم دو چیز بود: من و تری. و تری نه‌فقط مدت‌ها پیش از بینِ انگشتانش لغزیده بود، که حالا هم داشت دور از دسترسِ او می‌پژمرد. فقط من مانده بودم. از دو پسری که یک‌بار درباره‌شان گفته بود «دوست دارم به پوستم سنجاق‌شون کنم تا هیچ‌وقت گم‌شون نکنم»، تنها من باقی مانده بودم، تنها چیزی که به او معنا می‌داد. نمی‌خواستم ترکش کنم، هرچقدر هم این فکر نفرت‌انگیز بود، فکرِ اینکه در آن خانۀ پر از گردوغبار فقط به انتظارِ مرگش نشسته بودم.


پی‌نوشتِ بی‌ربط: خیره می‌شوم به صفحۀ سیاهِ ادیتورِ کُد. همانطور خیره می‌مانم. خمیازه هم شاید بکشم. هنوز خیره مانده‌ام. مقداری صفحه را اسکرول می‌کنم ـ کاملاً بیهوده. بعد به پروژه‌ای فکر می‌کنم که با امروز قرار بود سه روز رویش کار کرده باشم، ولی وضعیتِ پیشرفتِ پروژه هنوز نامعلوم است. این‌بار واقعاً خمیازه می‌کشم. ادیتورِ کُد را می‌بندم و می‌آیم اینجا، و شروع می‌کنم به تایپ‌کردنِ این جمله: کُدها برایم به‌شدت ملال‌انگیز شده‌اند و حتّی یادگیریِ چیزهای جدید هم انگیزۀ کدزدن بهم نمی‌دهد. و خب، ناامیدکننده است حقیقتاً. چند روزی باید بیخیالِ لذتِ «خواندن» شوم و بروم کد بزنم ـ تا هرچه زودتر بتوانم به زندگی بازگردم.

  • ۴۸۰ بازدید

چرا اینطور دیوانه‌وار؟! نه، دیوانه‌وار نه؛ عصیانگر. یک عصیانِ عاقلانه ـ به‌شدت عاقلانه. عصیان علیهِ کی؟ البته بهتر بود می‌پرسیدی عصیان علیهِ «چی»، اما نمی‌خواهم زیادی پیچیده‌اش کنم: عصیان علیهِ خود. تنها یک چیز است که می‌شود علیه‌ش عصیان کرد، و آن هم «خود» است. پس در واقع منظورت این است که... نه، نه! نه لطفاً! می‌خواستی حرف بزنیم، نه که توی سکوت به چهره‌های تاریکِ هم نگاه کنیم. سوالی دیگر بپرس. هوم... نمی‌ترسی؟ یعنی منظورم این است که این «عصیانِ عاقلانه» نمی‌ترساندت؟ وقتی حرف از عقل باشد، ترس معنایی پیدا نمی‌کند. نه خب یعنی... می‌دانم... البته دیگر نمی‌شود نامش را ترس گذاشت. می‌شود هیجانِ شورانگیز. مثلاً دیده‌ای که یک قمارباز می‌افتد روی دورِ باخت، ولی هنوز هم مصرانه سکه‌هایش را به قمار می‌گذارد؟ هربار بیشتر از قبل... و می‌دانی چرا؟ چون عقلش را از دست داده است؟ نه، اشتباه نکن! وقتی که داری از خودت می‌پرسی «ته‌اش که چی؟»، یعنی در عاقلانه‌ترین حالِ ممکن قرار گرفته‌یی. آن وقت است که به دنبالِ یک چیزِ بزرگ می‌گردی؛ چیزی حقیقتاً بزرگ! یعنی «یک باختنِ بزرگ»؟! یک باختنِ تمام‌عیار؟ نه، نباید اینطوری تفسیرش کرد. البته حرفی هم که می‌زنی درست است، روی دیگرِ سکه است، ولی می‌دانی، بهتر است بگوییم «یک قمارِ بزرگ» و تمام. اینجا دیگر برد و باخت معنی ندارد؛ موضوع به‌دست‌آوردنِ یک چیزِ بزرگ است. ولعی بی‌اندازه برای به‌دست‌آوردن. و یا برای ازدست‌دادن... هوم. مثلاً وسطِ فیلم‌های گانگستری دیده‌ای که قهرمانِ بدِ فیلم به بن‌بست می‌رسد، به هیچ‌وپوچی؟ همین «ته‌ش که چی». بعد تصمیم می‌گیرد از آن لحظه به بعد تغییر کند؟ یک تغییرِ بزرگ، یعنی مسیرش را کامل عوض کند؛ عصیان کند علیهِ خودش. آن لحظه است که غولِ کمری‌اش را بر می‌دارد، فشنگ‌هایش را خالی می‌کند کفِ دستش؛ یک فشنگ‌ قرار می‌دهد توی تیردان، و بعد بدونِ اینکه بهش نگاه کند تیردان را می‌چرخاند و سپس جفتش می‌کند. هفت‌تیر را مسلح می‌کند و می‌گذارد روی شقیقۀ خودش. ماشه را تا جایی که خلاصی دارد می‌کشد عقب، خیره می‌شود در چشم‌های بی‌روحِ مرگ که جلویش نشسته است، و بعد از مکثی طولانی، یکباره... غم‌انگیز نیست؟ اصلاً! این فرار از غم است. بقیه... گفتم؛ تنها عصیان علیهِ «خود»؛ بقیه‌ای وجود ندارد. وحشتناک چی؟ نیست؟ تنها «هیجان‌انگیز». وحشت را فقط زمانی می‌توان درک کرد که اسلحه شلیک نکرده باشد. آن وقت فکرکردن به اینکه «اگر اسلحه شلیک می‌کرد...»، می‌تواند وحشت‌انگیز باشد. و برای تو چه زمانی اتفاق می‌افتد؟! وقتی که سوئیچ چرخانده می‌شود و غرّشِ موتور آرام می‌گیرد. چه مقلّدانه و مضحک! زندگی سراسر تکرارِ مضحکانۀ نمادهاست، خب! حالا چرا قیافه‌ات را این‌شکلی می‌کنی؟ تقصیرِ من نیست که!

  • ۵۲۹ بازدید
 دریافت (نسخۀ باکیفیت)

You know what?
I.. . I really like your stay.
I know, you can't, but...
Damn! Can it be just like that all the time?
You and me...
We could... We could take vacations or just something...
Just... Grow old. Be together.
But than again, someday you will not come.

I don't go back to world.
Not cause I don't like him, I like you better...
Why is it have to be so sad?
I love you.
I don't know where I will be a few years.

It's scares, all this shit around me.
I don't want to lose this moment.
I don't want to fade away.
I don't want to become a memory.
Maybe I just don't want to face reality?

When I called you "my angel", I really mean it.
I will trade everything.
You're everything... To me.
When the end of the world goes,
I like it — three best ways.

I want to be with you on doomsday.

  • ۳۳۵۲ بازدید

خورشیدِ من، نمی‌دانم این وقت‌هایی که حسابی دلتنگت‌ام، و تشنۀ حضورت، و بدتر از همه حرفی هم ندارم برای گفتن، چه‌کار باید کنم. امروز و دیروز فکرم مشغولِ این بود که اگر روزی برسد که هیچ حرفی برای گفتن به هم نداشته باشیم، آن‌وقت چه باید کرد؟ وقتی همۀ حرف‌ها تمام شده باشد و  هیچ ناگفته‌یی ـ و حتّی ناگفتنی‌یی ـ هم باقی نمانده باشد... آن‌وقت چه کار باید کرد؟ یعنی آدم به همین سادگی به دامِ ملال و تکرار می‌افتد؟ می‌شود؟ حتّی فکرش هم وحشتناک است! یا مثلاً وقتی که هیچ کنج و پستوی دیده‌نشده و فتح‌نشده‌ای باقی نمانده بود، وقتی که هیچ تاریکی‌یی نمانده بود که به شمع یا چراغی روشنش نکرده باشیم، آن‌وقت چه می‌شود؟

چه می‌شود؟! معلوم است. هیچی! آدم باید برود بمیرد اینطوری!
تا حالا بیست‌ویکی سیصدوشصت‌وپنج بار، هر روز صبح از خواب بیدار شده‌ام، یکسری کارهای تکراری‌یی که هر آدمی انجام می‌دهد انجام داده‌ام، و بعد شب هم گرفته‌ام خوابیده‌ام تا یکبارِ دیگر صبح شود و روز از نو، زندگی از نو... ولی چرا تا حالا نخواسته‌ام که از شرِ این تکرارِ هر روزه خلاص شوم؟ از شرِ این‌همه درد و رنج و دلخوشی‌های موقتی؟

می‌دانی، خورشیدِ من، آدم‌ها بیش از هر چیزی که فکرش را بکنی، تشنۀ «بودن‌»اند. وقتی که این «هستی» را به دست بیاورند، دیگر هیچ‌رقمه حاضر به ازدست‌دادنش نیستند ـ مگر اینکه با ازدست‌دادنش به «بودن»ای بزرگ‌تر دست پیدا کنند؛ به هستیِ بیشتر. و این است که با هر بهانه‌ای که شده، رنجِ این بودن را به جانشان می‌خرند. اینجا چیزی هست که هیچ‌وقت نمی‌شود ازش سیر شد، و آن خودِ این «بودن» است؛ خودِ این هستی داشتن. این بودن چیزی‌ست که هیچ‌وقت تکراری نمی‌شود. شاید گاهی دردناک و عذاب‌آور باشد، اما باز هم انسان‌ها حاضر نمی‌شوند ازش دست بکشند. شاید چون تنها، و بزرگترین چیزی است که حقیقتاً دارندش!

و می‌دانی، خورشیدِ من، این اوقاتی که من بی‌کلمه می‌شوم و ذهنم خالیِ خالی می‌شود و حرفی نمی‌زنم، اینطور نیست که سیر شده باشم ازت. اینطور نیست که عطشم به تو رفع شده باشد. اینطور وقت‌ها دلم می‌خواهد بنشینیم کنارِ هم، و هیچ حرفی نزنیم؛ فقط بودنِ هم را ببینیم. با هم چایی بنوشیم، تلخ و تیره، به عادتِ خودت؛ نگاه‌به‌نگاهِ هم، لقمه‌لقمه غذایی را که دوست داری بخوریم، کنارِ هم کتاب بخوانیم، دوشادوشِ هم قدم بزنیم، با چشم‌های بسته به موسیقی گوش فرا بدهیم، یا من موهایت را ببافم، برایت ساز بزنم، یا ساعت‌ها بدونِ اینکه کلمه‌ای بین‌مان ردوبدل شود، در آغوشِ هم باشیم. و در کل، هر کاری که بشود دوتایی انجام داد را با بودنِ هم تجربه کنیم. آخر می‌دانی، همۀ این کارها، همه‌شان، تنها بهانه‌ای‌ست برای «بودن»؛ برای بیشتر بودن. این بودنِ ماست که به آن‌ها معنا می‌دهد، نه اینکه آن‌ها باشند که به این بودن معنی بدهند. و نمی‌دانی در این لحظه من چقدر چقدر چقدر تشنه‌ام به بودنت. نمی‌دانی که چقدر دلتنگِ تو ام... آن‌قدری که می‌خواهم تا آخرِ دنیا در آغوشم داشته باشمت و حتّی یک لحظه هم ازت دور نشوم، ازم دور نشوی، از هم جدا نشویم... آن‌قدری می‌خواهم داشته باشمت که ذره ذرۀ وجودم از بودنت پر شود، آن‌قدری داشته باشمت که لبریز شوم از بودنت، از تو، تا جایی‌که کاملاً «خودت» شوم و دلتنگی‌ات برایم بی‌معنی شود...

****

آرامشت محکوم است به من.
من خودم هم محکومم به تو.


پی‌نوشت: دوباره مجبور شدم آن سه‌هزار قطعه را دوره کنم؛ برای گلچینِ مجدد. از اول شروع کرده‌ام به گوش‌دادنشان و برای اولین بار بود که ترکِ بالایی را از بین‌شان پیدا می‌کردم. و می‌دانی اینطور چیزها، هرچند اندک، ولی آدم را شگفت‌زده می‌کند. شوقِ کاویدن می‌دهد به آدم. شوقِ تجربه‌کردن‌های مجدد. طوری که آدم می‌خواهد بارها زندگی کند، بارها آن سه‌هزار آهنگ را دوره کند، بارها و بارها بودنت را تجربه کند و باز هم شگفت‌زده شود.

  • ۴۹۹ بازدید

هیچ چیز برای من بدتر از این نیست که ننویسم ـ که نتوانم بنویسم. چه روزهایی که سرم پر از هیچ و سکوت است، و چه روزهایی که هیچ فضای خالی‌یی توی سرم باقی نمانده و از هجومِ افکارِ بی‌کلمه و اندیشه‌های کلمه‌شده دچارِ سراسیمگی می‌شوم و مدام تا مرزِ جنون، در پیش و پس‌ام. روزهایی که نمی‌نویسم، هیچ قرار ندارم. همیشه چیزی کم است. یعنی خیــــلی ”همیشه چیزی کم است“! حال چه حرفی برای گفتن باشد و چه نه ـ که هر دو دردی مضاعف است. نوشتن اما درمان هم نیست؛ یک تسلی‌دهندۀ موقتی‌ست. نظم و تداومش که از هم بپاشد، سراسیمگی به اشکالِ گوناگونی از این تن و ذهن و روان بیرون می‌زند. البته جای شکرش باقی‌ست که این‌ها همه درونِ خودِ آدم اتفاق می‌افتد ـ در تنهاییِ بی‌پایانِ این حصارِ تن ـ و خیلی کم وجهِ عینی و خارجی به خودش می‌گیرد. 

روزهایی که نمی‌نویسم حرف‌ها روی دلم تلنبار می‌شود؛ کوه می‌شود. حرف‌هایی که سنگینی‌شان حرکت را سخت می‌کند؛ حرکت در دلِ هزارتوی زمان را طاقت‌فرسا می‌کند. وقتی نمی‌نویسم خودم را گم می‌کنم. و می‌دانی گم کردنِ «خود» یعنی چه؟ یعنی عمیق‌ترین نوعِ احساسِ غربتی که کسی می‌تواند تجربه‌اش کند. غربت سلسله مراتبی دارد؛ از غربتِ مکانی و زمانی و بی‌کسی که بگذریم، به غربتِ تنهایی می‌رسیم. بعضی کودک‌ها را دیده‌اید وقتی در یک مکانِ غریب تنها می‌نشینند روی صندلی، مدام پایشان را تکان می‌دهند؟ تنها خودِ آن کودک خبر دارد که در تنهاییِ خیال‌انگیزش چطور بی‌وقفه و پُرولع در حالِ گفت‌وگو با خودش است. از غربتِ مکانی و بی‌کسی به مأوای تنهاییِ خودش پناه برده است. اما در اوجِ تنهایی‌اش هم کاملاً احساسِ امنیت نمی‌کند. هراس دارد که نکند کسی گفتگوهای ذهنی‌اش را بشنود و ذهنش را بخواند و آرامش و امنیتِ تنهایی‌اش را ازش بقاپد؛ و همین هراس است که موجبِ اضطراب می‌شود و آن اضطراب هم با تکان‌دادنِ ناخودآگاهِ پا، نمودِ عینی و خارجی پیدا می‌کند. اما برای منِ درونگرای انزواطلب، کلمات، این انتزاعی‌ترین مفاهیمِ عالم، یکی از عینی‌ترین جنبه‌های بروزِ اضطراب‌های درونی‌ست. نوشتن برای من همان تکانشِ پا است، که به خودیِ خود آرامشی لحظه‌ای و کاذب به همراه دارد. البته من نمی‌خواهم نوشتن را به «تخلیۀ روانیِ» صِرف تقلیلش دهم؛ چرا که با نوشتن می‌اندیشم و از طریقِ اندیشیدن است که به آرامشی عمیق می‌رسم ـ حالا هرچند هم که موقتی باشد، باشد! چرا که آن آرامش، نیازمندِ یک مراقبۀ دائمی‌ست. کلمات همان دست‌آویزی است که در اوجِ غربت و بی‌آرامشی، به تنهایی‌ام پناه می‌برم و در غربتِ تنهایی‌ام، توسطِ کلمات با «خودم» هم‌کلام می‌شوم. و وقتی از گم‌کردنِ «خودم» حرف به میان می‌آورم، یعنی که در بدترین نوعِ غربت، و در اوجِ تک‌افتادگی و بی‌زبانی و بی‌کلمه‌گی قرار گرفته‌ام و آخرین راهِ نجات هم به رویم بسته شده است؛ وقتی که هیچ دست‌آویزی نیست برای رهایی از غربت و بیگانگی. وقتی است که رفیق‌ترین رفیقم را از من گرفته‌اند. روزهایی که نمی‌نویسم تبدیل می‌شوم به کودکِ تک‌افتادۀ وحشت‌زده‌ای که درونِ یک سلولِ انفرادی دست‌وپایش را به صندلی بسته‌اند و سوتِ ممتدِ کرکننده‌ای را هم در گوش‌هایش پخش کرده‌اند! البته نه به همین شدت، ولی خب چیزی در همین مایه‌ها. بی‌اغراق که نمی‌شود عمقِ فاجعه را نشان داد؛ اما مطمئن باشید که این اغراق، اغراقی صادقانه است.

اما وقتی که می‌نویسم، حتّی اگر در اوجِ بدحالی هم که باشم، آرامشی شیرین و لذتبخش را تجربه می‌کنم. درست مثلِ وقتی که این کلمات نوشته شدند. پس چی شد؟ من، می‌نویسم، پس، هستم! یعنی که، خوب استم! (لبخند.)


پی‌نوشت: این نوشته پس از هفت روز بی‌زبانی و ننوشتن، نوشته شده است.
محضِ اطلاع: هزاره‌هایم اغلب تخلیۀ روانیِ صِرف هستند؛ پست‌های وبلاگی اما محصولِ نوشتن.

موقتاً سوال: بعد از نصبِ مجددِ ویندوزِ ۱۰، فونتِ IranSans (فونتِ فعلیِ وبلاگ) و اغلبِ فونت‌ها در وُرد دیگر آن نرمی و زیباییِ سابق‌شان را ندارند؛ نمی‌دانید مشکل از چیست؟

  • ۵۱۵ بازدید

بدبیاری... اخم... بدبیاری پشتِ بدبیاری... خشم... بدبیاری... خشم... خشم... بدبیاری... خشم... نه، نفسِ عمیق... نفسِ عمیق... خشم... نفسِ عمیق... ناراحتی... باز هم نفسِ عمیق... فکر... نفسِ عمیق... اشک؟! نه! نفسِ عمیق... فکر... نفسِ عمیق... خشم! خشم... حرف... نه... بدبیاری؟؟ نه! نفسِ عمیق... نفسِ عمیق... آرام باش... نفسِ عمیق... آرامی... نفسِ عمیق... نفسِ عمیق... و، نفسِ راحتِ عمیق. اوضاع تحتِ کنترل است. آخرین نفسِ عمیق. اوضاع خوب است. حالا اوضاع عالی‌ است!

پ.ن: اولین پستِ نوشته شده با گوشی. چند روزی لپ‌تاپ ندارم.

  • ۳۶۵ بازدید

گزارشی از این روزهایم: از بی‌کتابی حالی تا همین لحظه، پروندۀ شش‌تا کتاب توی ذهنم باز مانده است. دیروز بود که به خودم آمدم و دیدم احساسِ عقب‌ماندگی بر سراسرِ وجودم چنگ می‌کشد. اینکه از خودت و از زندگی‌ات عقب مانده باشی، یکی از وحشتناک‌ترین توهم‌های ذهنی است که می‌تواند آدم را تا مرزِ جنون هم بکشاند؛ درست کاری که ملال با آدم می‌کند ـ ملالِ بی‌کتابی. جزء از کل را که نصفه رها کردم، پریدم سراغِ یادداشت‌های زیرزمینی. خواندنِ یادداشت‌های زیرزمینی آنقدر لذتبخش بود که نخواستم زود تمام شود؛ بعدش رفتم سراغِ روان‌درمانیِ اگزیستانسیالیسم، از یالوم. خواندنِ روان‌درمانی که مواجهۀ مدام با فروخورده‌ترین اضطراب‌های وجودیِ انسان از جمله اضطرابِ مرگ است یک شکنجۀ تمام‌عیار بود برای منی که یکبار اضطرابِ مرگ را به نهایتِ شدّت و با گوشت‌واستخوانم لمس کرده‌ام و هرروزه در مواجهه‌اش هستم و مدام نادیده‌اش می‌گیرم و یکسره واپسش می‌زنم. یک‌بار که حسابی بی‌احتیاطی کرده بودم، بعد از کلی خواندن دربارۀ مرگ، رفتم سراغِ یکی از این کتاب‌های هوشِ مالی و چگونه ثروتمند شوید و اینها، به اصرارِ حجت، و بعد از یک ساعت خواندنِ یکسره راجع به پول، (چیزی که اغلب ازش در تنفّرم)، متوجه شدم به همان سرعت افسرده‌ام کرد: عاطفه‌ام به‌کلی از کار افتاده بود و در بی‌تفاوتیِ محض بودم. آن لحظه اگر زمین دهان باز می‌کرد حتّی تعجب هم نمی‌کردم. یادم آمد زهرا گفته بود برای رهایی ازش ورزش کنم. کردم ـ البته نه درست و اصولی. نتیجه داد. بی‌تفاوتی از بین رفت و اضطرابِ استخوان‌خردکنی را مجدداً تجربه کردم و با خودم گفتم چه غلطی کردم که از آن افسردگی و بی‌تفاوتی کشیدم بیرون. این افسردگی هم از مکانیزم‌های جالبِ دفاعیِ ذهنِ انسان است ـ یک فرارِ اضطراری از اضطراب‌های وحشتناک. که گاهی فرار به اندوه است و گاهی به بی‌تفاوتی و چیزهای دیگر. حالا اما رویم نمی‌شود بروم سراغِ یادداشت‌های زیرزمینی و از نصفه شروع کنم به خواندنش. یک نوع بی‌حرمتی به داستایفسکی می‌دانمش. شرم دارم از این کار. احتمالاً دوباره از ابتدا شروعش می‌کنم به خواندن.

امروز اما آمده‌ام سراغِ «آسیا در برابر غرب» تا هشتاد صفحۀ پایانی‌اش را بخوانم و پس از خواندنِ آخرین صفحه و بستنِ کتاب، یک نفسِ راحت بکشم. به این چند صفحه رسیدم و دوباره با خواندنِ تک‌تکِ کلماتش، لذتی عمیق را احساس کردم. لذتِ عمیقی که یکی‌دو ماهی می‌شد تجربه‌اش نکرده بودم. و طبقِ عادت، آن کلمات را اینجا هم قرار می‌دهم.

****

ـ آسیا در برابر غرب؛ داریوش شایگان؛ ص ۲۴۷-۲۴۴ ـ

فاوست و بودا

ماکس شلر در کتابِ معروف به جایگاه انسان در عالم می‌گوید: انسان موجودی گشوده به جهان است، و این به‌گشودگی‌رسیدن، فاصله‌گرفتن از مرتبۀ حیوانی است و این فاصله‌گیری را انسان به مددِ قوۀ روحی انجام می‌دهد. انسان می‌تواند عالم را موضوعِ شناسایی خود قرار دهد و این عمل را شلر، «فعلِ تعقل» می‌نامد. انسان تنها موجودی است که می‌تواند در برابر حیاتی که در وجود او چنین رخنه می‌کند و چنین لرزه‌ای بر اندامش می‌افکند رفتاری ریاضت‌آمیز در پیش گیرد و سوائق و غرایزش را سرکوب کند. در برابرِ حیوانی که همواره به زندگی «آری» می‌گوید، حتّی آن‌گاه که این تمکین موجب بیزاری‌اش باشد، انسان تنها موجودی است که توانایی نه گفتن دارد و به همین مناسبت است که انسان «مرتاضِ زندگی» و «معترضِ ابدی در برابرِ واقعیتِ محض» است. از این‌رو انسان یک فاوستِ ابدی است که هیچگاه از محیط خود راضی نمی‌شود و مدام در طلب مطلق است و می‌کوشد محدودیت‌ها را بشکند و از مواضع نهایی در گذرد. چه او می‌تواند نیروی غریزی خود را به فعالیتی روحانی تلطیف کند. همین قدرت معنوی است که موجب می‌شود که عارف، پیش از مرگ طبیعی، نفْسش را بُکُشَد (موتوا قبل ان تموتوا)؛ همین نیروست که شیوۀ تنزیهیِ نفیِ ماسوای حق را میسر می‌کند؛ همین نیروی نه گفتن است که بودا را واداشت به دنیا پشت‌پا بزند و در بیست‌ونه سالگی، یعنی در شباب زندگی، راه غربت بزرگ را برگزیند. باز همین نیروست که پرومته را علیه خدایان شوراند و فاوستِ جسور را به ورطۀ نفرینِ ابدی کشاند و موجب شد که فغان برآورد: «ای کاش زاده نمی‌شدم.» ای کاش زاده نمی‌شدم رساترین اعتراض انسان علیه تقدیر است؛ ای کاش زاده نمی‌شدم معنیِ هستی و زندگی انسان را از بن مورد شک و اعتراض قرار می‌دهد. آن را در همۀ مظاهر بزرگ فرهنگ غربی به انواع‌واقسامِ صورت‌ها می‌یابیم. در ادبیات به صورت بیگانگی، یأس، و در نتیجه، پوچی و بطالت؛ در هنر به صورت بطلانِ همۀ نظام‌های فرهنگی کلاسیک؛ در تفکر به صورت محدودیت‌های فطریِ حیات و به شکلِ معمای لاینحلِ وجودِ انسان که دیگر تابع هیچ نظامی نیست و در قالب هیچ مفهومی در نمی‌آید، بلکه موجودی است ایستاده بر ورطۀ نیستی؛ موجودی که در انتخابِ سرنوشتش کوچکترین دخالتی نداشته است؛ موجودی که بارِ هستی‌اش را مسیح‌وار بر دوش می‌کشد و حتّی صلیبی هم در انتظارش نیست.

انسان مرتاضِ زندگی است. انسان کسی است که در برابر هستی «نه» می‌گوید؛ انسان می‌تواند غریزه‌اش را به قدرتِ معنوی تلطیف کند، زیرا انسان، به قول «پاسکال»، هم حیوان است و هم فرشته، ولی آنچه ماکس‌شلر نه می‌گوید اینست که انسان می‌تواند، به‌سببِ انحراف از غایتِ اصلیِ حیاتش که رهایی است، نیروی مرتاضانۀ نه‌گفتن‌اش را در جهتِ معکوس به کار بندد. او می‌تواند حرص، طمع و تجاوز را پیشه سازد و خوراکِ روح را به تقویتِ نفسِ فزون‌خواهش تخصیص دهد. این مرتاضِ زندگی می‌تواند در برابر انتخابِ این یا آن، سوائق خود را به مرتبۀ ایدئولوژی‌های تعصب‌آمیز ارتقا دهد، و از این رهگذر، به ایده‌هایی تن در دهد که به مراتب خطرناک‌تر و نابودکننده‌تر از غرایز نفسانی هستند. غرایزِ آدمی بخودی خود معصومند، یعنی نه خوبند و نه بد. ولی آنگاه که به قالبِ ایدئولوژی‌های افراطی و تعصب‌انگیز ریخته شوند، و از حمایتِ عقلِ اقلیدسی و حسابگر و برنامه‌ریز برخوردار شوند، می‌توانند نیروهای هولناکی را که هیچ دیاری دیگر قادر به مهارکردنشان نیست، از هر سو رها کنند و شاید بهترین مصداقِ این ارتباط را می‌‌توان در رابطۀ «برادران کارامازوف» اثرِ داستایفسکی  جست‌وجو کرد، بخصوص در رابطۀ روشنفکرِ نیهیلیست (ایوان) و برادرش (اسمردیاکوف). قدرتِ مسحورکنندۀ نیهیلیسمِ ایوان که منکرِ هر مرجعیت و ارزشِ والایی است، و در نتیجه، همه چیز را مجاز می‌داند موجب می‌شود که اسمردیاکوف، دست به قتلِ پدر بزند. اسمردیاکوف غریزۀ محض است که آلتِ دستِ یک ایده، یک ایدئولوژی می‌شود. تاثیرِ این ایده است که طبیعتِ غریزیِ او را به هولناکترین قتلِ ممکن وا می‌دارد. 

یکی از ابعادِ مهمِ تفکرِ آسیایی این بود که ساختِ «زیرزمینیِ» روانِ انسانی را هزاران سال پیش از فروید و یونگ کشف کرد و نیروی آفریننده و در عینِ حال نابودکنندۀ ناآگاه را شناخت و کوشید آن را در جهتِ تلطیفِ ارزش‌های معنوی سوق دهد و نه در جهتِ تورمِ نفسِ اماره. شاید بتوان دو وجهِ افراطی این مرتاضِ بزرگ را که انسان باشد در سرنوشتِ فاوست و بودا خلاصه کرد. بودا مرتاضی است که نه می‌گوید ولی به جای اینکه فغان برآورد که «ای کاش زاده نمی‌شدم»، راهِ گریز از این زایش را نشان می‌دهد. آنجا که نالۀ فاوست به بن‌بست می‌رسد، پاسخِ بودا آغاز می‌شود: یکی به تنگنای یأس می‌گراید و دیگری به ساحلِ رهایی می‌رسد، یکی دیوارهای زندان را فرو می‌کوبد تا دیوارهای نُوی بنا کند، دیگری زندانِ هستی را وهم می‌پندارد و غایتش را خاموشی، یعنی همان غایتی که سبب شد بودا خطبۀ معروف را در بنارس بخواند و چرخِ آیین را به گردش در آورد و عصارۀ معنویتِ عظیمِ آسیا را که غرضی جز رهایی ندارد چنین خلاصه کند:

«این است، ای راهبان، حقیقتِ شریفِ رنجِ جهانی: زادن رنج است، بیماری رنج است و مرگ رنج است. دیدارِ آنکه دوست ندارید رنج است و فراقِ دوست نیز رنج است و نیافتنِ مرادِ دل رنج است...»
«این است، ای راهبان، حقیقتِ شریفِ مبدأ رنج، و آن عطشِ به‌وجودآمدن است که انسان را از مرتبه‌ای به مرتبۀ دیگرِ پیدایش سوق می‌دهد و شهوت و میل به بار می‌آورد و این‌سو و آن‌سو پاداشی برای ارضای خواهش‌های خود می‌جوید.»
«این است عطشِ شهوت، عطشِ به‌وجودآمدن، عطشِ توانایی و قدرت.»
«این است، ای راهبان، حقیقتِ فرونشاندنِ رنج، فرونشاندنِ آن به مددِ نابودیِ همۀ خواست‌های بدِ انسان که آن‌ها را از خود دور سازید و از خویش جدا کنید و خویش را از آن‌ها تمییز دهید و آن‌ها را در وجودِ خود جای ندهید.»
«این است، ای راهبان، حقیقتِ شریفِ راهی که به فرونشاندنِ رنج می‌انجامد و آن راه هشت شاخه است: ایمانِ درست، نیتِ درست، گفتارِ درست، کردارِ درست، زیستنِ درست، کوششِ درست، پندار و تفکر (مراقبه) درست.»


مطالب مرتبط:

  • ۵۱۲ بازدید

من از تنهایی فرار می‌کنم. من از مرگ هم فرار می‌کنم. از تنهایی فرار می‌کنم چون می‌خواهم تا «تو»یی، باشد، و بتوانم تو را دوست بدارم. از مرگ فرار می‌کنم چون می‌خواهم باورم به زندگی را از دست ندهم. مرگ و نیستی را نادیده می‌گیرم تا به آن هیچِ بزرگ نرسم، چون آن هیچِ بزرگ، هنوز که هنوز است برای من چیزی جز بی‌معنایی ندارد. من تحملِ این همه رنج را در قبالِ یک هیچِ بزرگ و تنهایی‌ای بی‌پایان ندارم. من هنوز هم که هنوز است نمی‌توانم معنا را در سیطرۀ بی‌معنایی بیابم و از آن طریق به شادمندی برسم. بی‌امیدی ناامیدم می‌کند. من کسی نیستم که بتواند هیچ را با آغوشی باز بپذیرد و بعد هم آری به زندگی بگوید؛ که تابِ این رنج را داشته باشد، که تابِ تنهایی را داشته باشد. زندگی برای من زودتر از چیزی که بتوانی فکرش را کنی، رنگ عوض می‌کند و توخالی می‌شود. چنین تغییراتی در من، سرعتی سرسام‌آور دارند. فرار از آن در لحظه‌ای و کمتر از لحظه زمان می‌برد؛ در آغوش کشیدنش هم بیشتر از آن طول نخواهد کشید. پس من فرار می‌کنم. نمی‌دانم به کاری که من می‌کنم تا چه مقداری می‌توان عنوانِ «راه رفتن بر لبۀ جهان» داد، چون من عادت دارم چشم‌بسته روی این لبه راه بروم. می‌ترسم چشم‌هایم را باز کنم و با منظرۀ پرتگاهی عالی برای پریدن مواجه شوم. از این مواجهه می‌ترسم، چون اشتیاقی وصف‌ناپذیر برای پریدن در من ایجاد می‌کند؛ لحظه به لحظه؛ سرشار می‌شوم از عطشِ تمام‌شدن. این است که جرئت نمی‌کنم چشم‌هایم را باز کنم. می‌توانی درکم کنی؟ پذیرشِ تنهایی برای من عواقبِ وحشتناکی دارد. از این می‌ترسم که تنهایی‌ام دیگر اجازه ندهد از هیچ‌چیزی بترسم. از نترسیدنم می‌ترسم. می‌فهمی‌ام؟ چراغ را روشن نکن؛ بگذار این ظلمت به راه باشد. با چشم‌های بسته می‌توان عاشقت ماند. دوست‌داشتنت را از من دریغ نکن.

  • ۷۵۳ بازدید