حقیقتاً جا خوردم.
وقتی فکر میکنم، میبینم با تمام صمیمیت و دوستییی که بین من و پدرم بود ما حرف مشترکی باهم نداشتیم و شاید همصحبتی با یکیدوتا از عموهایم که شوخطبع هستند را ترجیح میدادم.
تا حالا شده است کسی را خیلی دوست داشته باشید و بعدا متوجه شوید حرف مشترکی با او ندارید و حتا ممکن است کنار هم معذب باشید؟ قبلاً متوجهاش نمیشدم، ولی امروز بعد از حدودِ هفتسال از نبودنش دارم فکر میکنم منی که از رفتنش آنقدر آسیب دیدم، ممکن بود از کنارِ او نشستن معذب شوم و سکوتی که بهزور میتوانستم بشکنم، آزارم میداد.
اولش فکر کردم شاید این فاصلۀ هفتساله باعث شده است که اوی هفتسال پیش را دارم میگذارم کنارِ الانِ خودم، یا فکر کردم که شاید دیگر دوستش ندارم که چنین حسی دارم؛ ولی احساس میکنم موضوع چیزِ دیگریست. مطمئناً اگر روزی پدر شوم، تمامِ تلاشم را میکنم تا هیچزمانی چنین فاصلهای ایجاد نشود، و پسرم هیچوقت این حس را بینِ من و خودش احساس نکند؛ حتا سالها پس از نبودنام.
بعضی اتفاقات مانندِ همان ضربۀ وحشیانۀ مشتی است که درست توی بینیات کوبیده میشود؛ و بعدش، گیجشدن و گوشۀ رینگ گیرافتادن و بارانِ سنگینِ مشتهای بیامان... و خب برای من، سالها طول کشید تا بتوانم خودم را از گوشۀ رینگ بکشم بیرون. اما دماغم شکست. حالا حتی اگر حریف را هم شکست داده باشم، فرقی نمیکند. دماغم شکسته است دیگر. البته نه که دماغم شکسته باشد ها! نه! این فقط یک پیشزمینۀ مختصرِ استعاری بود. همین!
درست چنین روزی بود. غوغای عید؛ شورِ نوروز. و چهارشنبهسوری. و من، بچه بودم. خیلی کوچک. چند سالم بود؟ سه-چهار سالم؟ درست یادم نیست. و همهاش یک ایدۀ بچهگانه بود ـ و البته هیجانانگیز! حقیقتش این بود که میخواستم ترکیدنِ ترقه (سیگارِت) را از نزدیک ببینم ـ از خیلی نزدیک.
پول نداشتم. و رفتم از جیبِ بابا یک اسکناسِ سبزرنگ دزدی کردم ـ شاید اولین دزدیِ عمرم بود. از خانه زدم بیرون و از هر خواروبارفروشییی که سرِ راهم سبز میشد میپرسیدم که آیا سیگارت دارد یا نه. خیلی گشتم. یا واقعاً نداشتند یا فقط به آن بچۀ فسقلی میگفتند که ندارند. باری. برای اولین بار بود که آنقدر از خانه دور میشدم؛ حتّی ترسیدم که گم شده باشم. و بالاخره یک بسته سیگارت خریدم، از یک مردکِ دکاندار. صدتا دانه؟ صدتا دانه! چندتاییشان را توی کوچه و خیابان انداختم که البته چندان لطفی نداشتند. و همان لحظهای که رسیدم خانه، خواستم تا بزرگترین ایدۀ عمرم را عملی کنم.
حجت تازه از مدرسه تعطیل شده بود. خوشحال بود و پیکِ شادیاش را داشت با ذوق ورق میزد. جز او فقط من در خانه بودم. و خب رفتم آشپزخانه که تنهای تنها باشم برای عملی کردنِ آن ایدۀ هیجانانگیز. حقیقتش داشتم از فرطِ کنجکاوی میمردم! کمی مکث کردم. آنزمان نه دوربینِ فیلمبرداریِ حرفهای داشتم و نه اتاقِ آزمایش و نه عقل و فهم و شعورِ درستوحسابی ـ حالا هم ندارم! خیلی کوچک بودم. ایستادم جلوی کابینتِ آشپزخانه. قدّش تا گردنم بود. یک استکانِ شیشهای برداشتم و گذاشتم کنارِ دستم. سریع یک سیگارت روشن کردم و گذاشتم روی سنگِ کابینت؛ و سریعتر، استکان را برعکس کردم رویش. کفِ دستم را گذاشتم روی تهِ استکان تا نرود هوا، و منتظرِ تماشای ترکیدنِ سیگارت ماندم. باروتِ سرِ سیگارت خاموش شد و داخلِ استکان پُر شد از دودِ سفید ـ که مأیوسکننده بود.
انگار سرعتِ انفجار خیلی بیشتر از آن بود که بشود تماشایش کرد. اصلاً نفهمیدم چه شد. صدای ترکیدنِ سیگارت از فاصلۀ چندسانتیمتری خیلی مهیب است. صدای وحشتناکی شنیدم؛ گوش هایم سوت میکشیدند و سرم انگار گیج میرفت. چند قدم رفتم عقب تا ببینم چه اتفاقی سرِ آن استکانی افتاد که زیرِ دستم بود. نفهمیدم کدام گوری رفت. احساس کردم از چشمم اشک میآید. دست کشیدم به گونهام. سرخ بود. دستم خونی شده بود. سخت نبود که بفهمم چند تکۀ ریز از آن استکانِ شیشهایِ منفجرشده توی چشمم جا گرفته است، ولی خب دلم نمیخواست اینطوری شود. فکرش را هم نمیکردم کودکیام اینطوری آغاز شود. اما شده بود. گوشۀ رینگ گیر افتاده بودم، زیرِ بارانِ سنگینِ مشتهای بیامان. اما خب حالا نظرم عوض شده؛ درستترش، من از همان ابتدایی که چشم به جهان گشودم گوشۀ رینگ گیر افتادم. داستانِ تازهیی نیست. اما یاد گرفتم که گارد بگیرم. و مشتزدن را هم دارم یاد میگیرم. امیدوارم زود از پا در نیایم.
گزارشی از این روزهایم: از بیکتابی حالی تا همین لحظه، پروندۀ ششتا کتاب توی ذهنم باز مانده است. دیروز بود که به خودم آمدم و دیدم احساسِ عقبماندگی بر سراسرِ وجودم چنگ میکشد. اینکه از خودت و از زندگیات عقب مانده باشی، یکی از وحشتناکترین توهمهای ذهنی است که میتواند آدم را تا مرزِ جنون هم بکشاند؛ درست کاری که ملال با آدم میکند ـ ملالِ بیکتابی. جزء از کل را که نصفه رها کردم، پریدم سراغِ یادداشتهای زیرزمینی. خواندنِ یادداشتهای زیرزمینی آنقدر لذتبخش بود که نخواستم زود تمام شود؛ بعدش رفتم سراغِ رواندرمانیِ اگزیستانسیالیسم، از یالوم. خواندنِ رواندرمانی که مواجهۀ مدام با فروخوردهترین اضطرابهای وجودیِ انسان از جمله اضطرابِ مرگ است یک شکنجۀ تمامعیار بود برای منی که یکبار اضطرابِ مرگ را به نهایتِ شدّت و با گوشتواستخوانم لمس کردهام و هرروزه در مواجههاش هستم و مدام نادیدهاش میگیرم و یکسره واپسش میزنم. یکبار که حسابی بیاحتیاطی کرده بودم، بعد از کلی خواندن دربارۀ مرگ، رفتم سراغِ یکی از این کتابهای هوشِ مالی و چگونه ثروتمند شوید و اینها، به اصرارِ حجت، و بعد از یک ساعت خواندنِ یکسره راجع به پول، (چیزی که اغلب ازش در تنفّرم)، متوجه شدم به همان سرعت افسردهام کرد: عاطفهام بهکلی از کار افتاده بود و در بیتفاوتیِ محض بودم. آن لحظه اگر زمین دهان باز میکرد حتّی تعجب هم نمیکردم. یادم آمد زهرا گفته بود برای رهایی ازش ورزش کنم. کردم ـ البته نه درست و اصولی. نتیجه داد. بیتفاوتی از بین رفت و اضطرابِ استخوانخردکنی را مجدداً تجربه کردم و با خودم گفتم چه غلطی کردم که از آن افسردگی و بیتفاوتی کشیدم بیرون. این افسردگی هم از مکانیزمهای جالبِ دفاعیِ ذهنِ انسان است ـ یک فرارِ اضطراری از اضطرابهای وحشتناک. که گاهی فرار به اندوه است و گاهی به بیتفاوتی و چیزهای دیگر. حالا اما رویم نمیشود بروم سراغِ یادداشتهای زیرزمینی و از نصفه شروع کنم به خواندنش. یک نوع بیحرمتی به داستایفسکی میدانمش. شرم دارم از این کار. احتمالاً دوباره از ابتدا شروعش میکنم به خواندن.
امروز اما آمدهام سراغِ «آسیا در برابر غرب» تا هشتاد صفحۀ پایانیاش را بخوانم و پس از خواندنِ آخرین صفحه و بستنِ کتاب، یک نفسِ راحت بکشم. به این چند صفحه رسیدم و دوباره با خواندنِ تکتکِ کلماتش، لذتی عمیق را احساس کردم. لذتِ عمیقی که یکیدو ماهی میشد تجربهاش نکرده بودم. و طبقِ عادت، آن کلمات را اینجا هم قرار میدهم.
****
ـ آسیا در برابر غرب؛ داریوش شایگان؛ ص ۲۴۷-۲۴۴ ـ
فاوست و بودا
ماکس شلر در کتابِ معروف به جایگاه انسان در عالم میگوید: انسان موجودی گشوده به جهان است، و این بهگشودگیرسیدن، فاصلهگرفتن از مرتبۀ حیوانی است و این فاصلهگیری را انسان به مددِ قوۀ روحی انجام میدهد. انسان میتواند عالم را موضوعِ شناسایی خود قرار دهد و این عمل را شلر، «فعلِ تعقل» مینامد. انسان تنها موجودی است که میتواند در برابر حیاتی که در وجود او چنین رخنه میکند و چنین لرزهای بر اندامش میافکند رفتاری ریاضتآمیز در پیش گیرد و سوائق و غرایزش را سرکوب کند. در برابرِ حیوانی که همواره به زندگی «آری» میگوید، حتّی آنگاه که این تمکین موجب بیزاریاش باشد، انسان تنها موجودی است که توانایی نه گفتن دارد و به همین مناسبت است که انسان «مرتاضِ زندگی» و «معترضِ ابدی در برابرِ واقعیتِ محض» است. از اینرو انسان یک فاوستِ ابدی است که هیچگاه از محیط خود راضی نمیشود و مدام در طلب مطلق است و میکوشد محدودیتها را بشکند و از مواضع نهایی در گذرد. چه او میتواند نیروی غریزی خود را به فعالیتی روحانی تلطیف کند. همین قدرت معنوی است که موجب میشود که عارف، پیش از مرگ طبیعی، نفْسش را بُکُشَد (موتوا قبل ان تموتوا)؛ همین نیروست که شیوۀ تنزیهیِ نفیِ ماسوای حق را میسر میکند؛ همین نیروی نه گفتن است که بودا را واداشت به دنیا پشتپا بزند و در بیستونه سالگی، یعنی در شباب زندگی، راه غربت بزرگ را برگزیند. باز همین نیروست که پرومته را علیه خدایان شوراند و فاوستِ جسور را به ورطۀ نفرینِ ابدی کشاند و موجب شد که فغان برآورد: «ای کاش زاده نمیشدم.» ای کاش زاده نمیشدم رساترین اعتراض انسان علیه تقدیر است؛ ای کاش زاده نمیشدم معنیِ هستی و زندگی انسان را از بن مورد شک و اعتراض قرار میدهد. آن را در همۀ مظاهر بزرگ فرهنگ غربی به انواعواقسامِ صورتها مییابیم. در ادبیات به صورت بیگانگی، یأس، و در نتیجه، پوچی و بطالت؛ در هنر به صورت بطلانِ همۀ نظامهای فرهنگی کلاسیک؛ در تفکر به صورت محدودیتهای فطریِ حیات و به شکلِ معمای لاینحلِ وجودِ انسان که دیگر تابع هیچ نظامی نیست و در قالب هیچ مفهومی در نمیآید، بلکه موجودی است ایستاده بر ورطۀ نیستی؛ موجودی که در انتخابِ سرنوشتش کوچکترین دخالتی نداشته است؛ موجودی که بارِ هستیاش را مسیحوار بر دوش میکشد و حتّی صلیبی هم در انتظارش نیست.
انسان مرتاضِ زندگی است. انسان کسی است که در برابر هستی «نه» میگوید؛ انسان میتواند غریزهاش را به قدرتِ معنوی تلطیف کند، زیرا انسان، به قول «پاسکال»، هم حیوان است و هم فرشته، ولی آنچه ماکسشلر نه میگوید اینست که انسان میتواند، بهسببِ انحراف از غایتِ اصلیِ حیاتش که رهایی است، نیروی مرتاضانۀ نهگفتناش را در جهتِ معکوس به کار بندد. او میتواند حرص، طمع و تجاوز را پیشه سازد و خوراکِ روح را به تقویتِ نفسِ فزونخواهش تخصیص دهد. این مرتاضِ زندگی میتواند در برابر انتخابِ این یا آن، سوائق خود را به مرتبۀ ایدئولوژیهای تعصبآمیز ارتقا دهد، و از این رهگذر، به ایدههایی تن در دهد که به مراتب خطرناکتر و نابودکنندهتر از غرایز نفسانی هستند. غرایزِ آدمی بخودی خود معصومند، یعنی نه خوبند و نه بد. ولی آنگاه که به قالبِ ایدئولوژیهای افراطی و تعصبانگیز ریخته شوند، و از حمایتِ عقلِ اقلیدسی و حسابگر و برنامهریز برخوردار شوند، میتوانند نیروهای هولناکی را که هیچ دیاری دیگر قادر به مهارکردنشان نیست، از هر سو رها کنند و شاید بهترین مصداقِ این ارتباط را میتوان در رابطۀ «برادران کارامازوف» اثرِ داستایفسکی جستوجو کرد، بخصوص در رابطۀ روشنفکرِ نیهیلیست (ایوان) و برادرش (اسمردیاکوف). قدرتِ مسحورکنندۀ نیهیلیسمِ ایوان که منکرِ هر مرجعیت و ارزشِ والایی است، و در نتیجه، همه چیز را مجاز میداند موجب میشود که اسمردیاکوف، دست به قتلِ پدر بزند. اسمردیاکوف غریزۀ محض است که آلتِ دستِ یک ایده، یک ایدئولوژی میشود. تاثیرِ این ایده است که طبیعتِ غریزیِ او را به هولناکترین قتلِ ممکن وا میدارد.
یکی از ابعادِ مهمِ تفکرِ آسیایی این بود که ساختِ «زیرزمینیِ» روانِ انسانی را هزاران سال پیش از فروید و یونگ کشف کرد و نیروی آفریننده و در عینِ حال نابودکنندۀ ناآگاه را شناخت و کوشید آن را در جهتِ تلطیفِ ارزشهای معنوی سوق دهد و نه در جهتِ تورمِ نفسِ اماره. شاید بتوان دو وجهِ افراطی این مرتاضِ بزرگ را که انسان باشد در سرنوشتِ فاوست و بودا خلاصه کرد. بودا مرتاضی است که نه میگوید ولی به جای اینکه فغان برآورد که «ای کاش زاده نمیشدم»، راهِ گریز از این زایش را نشان میدهد. آنجا که نالۀ فاوست به بنبست میرسد، پاسخِ بودا آغاز میشود: یکی به تنگنای یأس میگراید و دیگری به ساحلِ رهایی میرسد، یکی دیوارهای زندان را فرو میکوبد تا دیوارهای نُوی بنا کند، دیگری زندانِ هستی را وهم میپندارد و غایتش را خاموشی، یعنی همان غایتی که سبب شد بودا خطبۀ معروف را در بنارس بخواند و چرخِ آیین را به گردش در آورد و عصارۀ معنویتِ عظیمِ آسیا را که غرضی جز رهایی ندارد چنین خلاصه کند:
«این است، ای راهبان، حقیقتِ شریفِ رنجِ جهانی: زادن رنج است، بیماری رنج است و مرگ رنج است. دیدارِ آنکه دوست ندارید رنج است و فراقِ دوست نیز رنج است و نیافتنِ مرادِ دل رنج است...»
«این است، ای راهبان، حقیقتِ شریفِ مبدأ رنج، و آن عطشِ بهوجودآمدن است که انسان را از مرتبهای به مرتبۀ دیگرِ پیدایش سوق میدهد و شهوت و میل به بار میآورد و اینسو و آنسو پاداشی برای ارضای خواهشهای خود میجوید.»
«این است عطشِ شهوت، عطشِ بهوجودآمدن، عطشِ توانایی و قدرت.»
«این است، ای راهبان، حقیقتِ فرونشاندنِ رنج، فرونشاندنِ آن به مددِ نابودیِ همۀ خواستهای بدِ انسان که آنها را از خود دور سازید و از خویش جدا کنید و خویش را از آنها تمییز دهید و آنها را در وجودِ خود جای ندهید.»
«این است، ای راهبان، حقیقتِ شریفِ راهی که به فرونشاندنِ رنج میانجامد و آن راه هشت شاخه است: ایمانِ درست، نیتِ درست، گفتارِ درست، کردارِ درست، زیستنِ درست، کوششِ درست، پندار و تفکر (مراقبه) درست.»
مطالب مرتبط:
بگذار بزرگترین اعترافِ زندگیام را، در این لحظه، بیان کنم: مطلقاً هیچچیزی برای از دست دادن ندارم. و این اعتراف برای کسی که هنوز هم چیزهای زیادی برای ازدستدادن دارد، بیانگرِ تواضعی معصومانه و وحشتناک در مواجهه با مفهومِ «زندگی» است.
بعضی دردها هستند که خیلی پرسروصدا خودشان را میاندازند توی زندگی و مثلِ توپ صدا میکنند؛ اما آدمها معمولاً زود بهشان عادت میکند. مثلِ دموبازدمهای آغازینِ هر انسان که با جیغهایی هراسناک و گریههایی پردرد همراه است. دستۀ دیگری از دردها هستند که خیلی بیصدا و آرام پایشان را میگذارند توی زندگی و مدام بزرگ و بزرگتر میشوند. آدم هیچوقت نمیتواند به چنین دردهایی عادت کند. درست مثلِ دیروز عصر، که با صدای موسیقی به خودم آمدم و دیدم توی همان یک دقیقهای که چشمهایم را روی هم گذاشته بودم، عقربهکوچکۀ ساعتمچیام یک خانه به جلو پریده است. کمی جابهجا شدم و از دردِ مبهمی که بیدلیل توی پایم میپیچید تعجب کردم.
با حولۀ نارنجی صورتم را خشک کردم. در برابر آینه ایستادم و همینطور که داشتم موهایم را مرتب میکردم، زیباییِ تارهای نقرهاییی که از میانِ انبوهِ تارهای سیاهِ موی خودنمایی میکردند، نظرم را جلب کرد. یکدانه تارِ مسیرنگ هم بینشان پیدا کردم که بهغایت زیبا بود. دلم نمیآید اینیکی به این زودیها نقرهای شود.
****
گفتم من آدمِ فراموشکردنام؛ اگر فراموش نکنم و نادیده نگیرم خیلی زود فرو میریزم. گفت من فراموششان نمیکنم اما نه بهخاطرِ نابودکردنِ خودم. من میخواهم بفهمم. مدام خودم را بفهمم. و زخمها میانبرهای خوبیاند. بیشترین درد را تحمل میکنم برای اینکه خودم را بفهمم. شاید ویرانی نتیجۀ محکومِ این فرایند باشد اما هدفِ من نیست.
****
با یک کیسه پر از خرتوپرتهایی که از داروخانه گرفته بودم وارد اتاق شدم. دکتر زودتر آمده بود و داشت کارش را انجام میداد. زیرِ پوستِ پایش دنبالِ رگ میگشت. رگِ قبلی را در کمالِ ناباوری خیلی زود از دست دادیم. نباید اینطور میشد، ولی خب، شده بود دیگر. حجت با تمامِ قدرتش پایش را قفل کرده بود تا حرکتِ سوزن زیرِ پوستش تا پیدا کردنِ یک رگِ خونی، بیخلل پیش برود. انگشتهای دکتر مدام آنژیوکت را فرو میکرد توی رگها و سوزنِ آنژیوکت را از لولۀ پلاستیکی بیرون میکشید تا ببیند به خون رسیده است یا نه. اینبار هم نه؛ یکبار دیگر. نشد باز؟ خب یکبارِ دیگر هم. یعنی اینبار شدنی است؟ بله، بالاخره به خون رسید.
نظارهگریِ این لحظات پرتم کرد به سالها قبل. سالها قبل در یکی از اتاقهای طبقۀ دومِ بیمارستانِ فارابی. شمارۀ اتاق؟ چه میدانم! آن زمان نمیدانستم شمارۀ اتاقی که در آن بستریام بعدها به کارم میآید ـ حتّی آنقدر بچه بودم که در کل نمیدانستم چه اتفاقاتی در حالِ افتادن است. تنها همین که میدیدم هر لحظه و هر جا در کنارم هستی، آرامم میکرد. انگار که بودنِ تو پاسخی تام و تمام بود به تمامِ سوالات و نگرانیها. هیچوقت یادم نمیرود؛ نه آن لحظه که دورِ تختم پر شده بود از آدمهای لباسسفید و نه حرفهایی که بینتان ردوبدل شد. سرپرستار، انگاری، گفت پسرتان بد رگ است، لطفاً از اتاق بروید بیرون. دادوبیداد خواهد کرد؛ دیدن و شنیدنِ اینها برایتان سخت است؛ باید سوزن را حسابی زیرِ پوستِ دستش بچرخانیم تا رگ پیدا کنیم. لطفاً از اتاق بروید بیرون. این حرفها را آن لحظه نشنیدم، تو بعدها برای بقیه تعریفشان میکردی. بهشان گفتی من پسرم را میشناسم، شما به کارتان برسید، دادوبیداد نمیکند. اگر در کنارش باشم بهتر است؛ کمتر نگران میشود. وقتی کارش با دستم شروع شد گفت پایین را نگاه نکنم. من هم نکردم؛ فقط به تو نگاه میکردم. به چهرهات نه؛ نمیتوانستم به چشمانِ پُردردت نگاه کنم. تنها به حضورت نگاه میکردم. و انگار همین حضور و بودنت بود که تمامِ دردها را از بین میبرد. نه دستم را کشیدم و نه صدایی ازم بلند شد. رگ را که پیدا کرد، همهشان تعجب کردند. خودم هم بگویی نگویی، تعجب کردم از اینکه هیچ صدایی ازم بلند نشد؛ راستش دوست نداشتم با دیدنِ گریه و ناله کردنم بیشتر ناراحتت کرده باشم. بهت گفتند چه پسرِ قوییی داری. و وقتی دیدم تو لبخند زدی و بهشان گفتی: «گفته بودم بهتان»، انگار تمامِ دنیا را بهم داده بودند. میخواستم از خوشحالی بال در بیاورم. ولی میدانی چیست؟ آن لحظه کسی نفهمید که من بدونِ تو، ضعیفترین آدمِ دنیا هستم.
میدانی، آدمها مرگ را با تکتکِ سلولهایشان احساس میکنند. وقتی مرگ در چند قدمیشان قرار دارد، حسش میکنند، ترس وجودشان را فرا میگیرد و ذهنشان پر میشود از چیزهایی که قرار است از دستشان بدهند. وحشت میکنند. دستوپا میزنند. فریادهای خاموش میکشند. ولی این تقلای بیهوده هیچ فایدهای ندارد. ازشان خواهش میکنی، التماسشان میکنی که بگذارند بروی. که دستوپایی که به تخت بستهاند را باز کنند و بگذارند آزادانه تا آخرین لحظهای که میتوانی، از مرگ فرار کنی. ولی آنها این کار را نکردند. خوابت کردند. آرامشبخشهای دروغین به خونت تزریق کردند و گذاشتند کمکم این به خوابرفتگی را، این مرگِ تدریجی را، بپذیری. و تو هم هیچ کاری ازت بر نمیآمد. درست مثلِ نوزادی که فقط میفهمد باید نفس بکشد، و غیر از این، هیچ کاری ازش بر نمیآید. محکوم است به نفسکشیدن. به درد کشیدن. وحشتکرده فریاد میکشد و با تمامِ وجود گریه میکند. ولی کاریاش نمیشود کرد. بپذیر. زندگی را کمکم باید بپذیری. همین است هرچه هست و نیست.
رگِ گیرآمده کلفت بود و قطرهقطره که چه عرض کنم، سِرُم مثلِ فوّاره میپاشید توی خونش. خوشحال شدم. چسب را رویش چسباند. بالاخره خیالم راحت شد.
****
مردد ام. نمیدانم مرزها کجایند و تا کجا میشود پیش رفت. نمیدانم چه چیزهایی را باید بیان کرد و چه چیزهایی را نه. من همیشه میترسم از ازدستدادنها. یا بهتر بگویم، میترسم از ازدستدادنِ خودم. نمیتوانم خودم را ببینم که تکهتکه میشود و هر بار کمتر و کمتر میشوم.
****
گفت چرا اینطوری راه میروی؟ پرسیدم: «مگر چطوری راه میروم؟» همینطوری! چرا میلنگی؟ چیزیت شده؟ «آها... این را میگویی.. نه.. چیزی نیست. چند روز دیگر خودش خوب میشود ـ مثلِ همان کمردردهای همیشگی. انگار که درد از کمرم خسته شده بود، حالا رفته پایینتر. زده است به پا. خوب میشود..»
****
توئیت میکنم: یک نفر هم باشد که بهش بگویی دلیلِ غمگین نبودنِ این روزهایم تنها تویی، وگرنه هیچ دلیلی نیست برای غمگیننبودن.
در ادامهی: چقدر خوابم میآید...
ساعتِ ششِ صبح شده است؛ دلم میخواهد گوشیام را خفه کنم، یا حداقل کاش ممکن بود زمان را نگه میداشتم. حساب که میکنم، میبینم کلاً سهساعت بیشتر نخوابیدهام. با خودم میگویم پنجدقیقۀ دیگر، و محکم میکوبم به صورتِ گوشی. یک ثانیه بعد، دوباره صدای گوشی بلند میشود. کاش میشد تا قافِ قیامت راحت گرفت خوابید. توی خوابوبیداری ام و نمیفهمم چطوری آمپولِ پر از آبمقطر توی دستم است. حالا چه کار داری؟ هست که هست؛ بهتر! سوزن را فرو میکنم توی سرِ لاستیکیِ بطریِ شیشهای و همهاش را خالی میکنم. شیشۀ دارو را آنقدر تکان میدهم که کف میکند. منتظر میشوم تا کفش بخوابد. حالا شیشه را برعکس نگه میدارم و دوباره سوزن را فرو میکنم تویش. همیشه از اینکه میبینم مایعِ زردرنگ بدونِ هیچ دخالتی توسطِ من خودش میخزد توی آمپول و جا باز میکند، ذوق میکنم.
****
ساعت هشت شده و میفهمم وقتش است به تلاشهای مذبوحانهام برای خوابیدن خاتمه دهم. مغزم ورم کرد از بس توی این یک ساعت فکر کردم و با خودم و زمینوزمان حرف زدم. دوباره همان مراحلِ قبلی. کیسۀ سِرُم را به نخی که سه سال میشود از سقفِ اتاق آویزان است، گره میدهم. میکروست را پایینتر میگیرم. قفلِ سِرُم را باز میکنم و منتظر میمانم تا صد میلیلیتر آب شیرجه بزند توی میکروست. باز ذوق میکنم. قفلِ سِرُم را میبندم. آمپولِ پرشده از دارو را برمیدارم. سوزن را فرو میکنم توی قسمتِ لاستیکیِ میکروست. دارو مثلِ جوهری که در آب پخش شود، تمامِ آن صدمیلیلیتر آب را به خودش آلوده میکند. حظ میکنم. دلم میخواست قَدّم اندازۀ یک قطره میشد تا میتوانستم توی آن استخر شنا کنم. هوووف...
****
ساعت دو است؟ تازه چشمهایم داشت گرم میشد و پلکهایم میافتاد که باز آن گوشیِ نفرتانگیز صدایش بلند شد. از توی پلیلیستم میروم سراغِ نامجو و میگذارم «ترنج»اش تمامِ اتاق را پر کند. بعد هم شِکوه، و ای ساربان... کاغذ را میدَرَم. آمپول را از توی جلدش میکشم بیرون. سرِ پلاستیکیِ آبمقطر را میچرخانم؛ تِقّی میشکند. آمپول، آب را هورت میکشد. دوباره همان مراحل قبلی. دیشب دکتر حسابی دستها و پایش را سوراخسوراخ کرد تا توانست یک رگِ معمولیِ پُرخون از پایش بگیرد. انگار که همۀ رگهایش خشک شده باشد. حالا یک آنژیوکتِ آبی کمی بالاتر از انگشتانِ پای راستش، خوب چسبکاری شده است. حسابی چسبکاری شده. حسابی ها، حسابی! این یکدانه رگ حق ندارد به این آسانیها از دست برود. به دکتر گفتیم دفعۀ بعد دیگر میخواهی از کجایش رگ پیدا کنی؟ لبخندی بهغایت شیرین روی آن صورتِ چروکافتادهاش نقش بست و کلماتی کشیده از حنجرهاش بیرون پرید: حالا یک کاریاش میکنیم... یعنی فرو کردنِ سوزن توی رگوپوستوگوشت هم...؟
میگویم باز دلم خواسته که پرستار شوم. باز؟ آره خب؛ قبلاً هم میخواستم و دقیقاً همینطور ناگهانی. از این کارها خوشم میآید. میگوید از آدمی مثلِ تو بعید نیست؛ مدتی بعد باز میگویی یادم رفت. هووم...
****
هشت است. همۀ کارها کرده است و فقط مانده متصل کردنِ سَریِ میکروست به آنژیوکت و نزولِ قطرهها به درونِ رگ. با احتیاط پیچِ آنژیوکت را باز میکنم و فوراً سَریِ میکروست را به جایش میپیچانم. قفل را باز میکنم ولی انگار نه انگار. هیچ قطرهای نمیچکد. قفل را چندین بار باز و بسته میکنم. قطرهچکیدن شروع میشود؛ اما با آن سرعتی که دارد قشنگ یک شبانه روز طول خواهد کشید. اینطور نمیشود. تصاویری از یکیدو ماه پیش توی ذهنم مرور میشود. مردد میشوم. باری. تسلیمشدن ندارد. آمپول را از میکروست پر میکنم؛ سوزن را ازش میکشم و سرش را مستقیم به آنژیوکت وصل میکنم. آهسته و نگران، مایع را خالی میکنم توی رگ. آیا کافی است؟ امتحان میکنم. سرعتِ قطرهها فرقی نکرده است. این رگ نباید از دست برود. دوباره. مایع را اینبار نه آهسته و نگران، که محکم و خشن هُل میدهم توی رگ. امتحان میکنم. نزولِ چالاک و مشتاقانۀ قطرهها را که میبینم، ذوق میکنم.
****
چهلوپنج دقیقه از ده گذشته است. آخرین قطرۀ میکروست سرِ جایش خشک میماند. قفل را میبندم. لوله را از آنژیوکت میکَنَم. چه باور کنی چه نه، یک روز گذشته است و برای تو انگار همهاش خیالی بیش نبوده. حال فرقی هم نمیکند این روز واقعی بوده است یا خیالی. چه بسا که این روزها خیالانگیزترین روزهای عمرت است. واقعیت و خیال چنان در هم تنیدهاند که به سختی میشود از هم تشخیصشان داد. گفتم احساس میکنم آدمِ بسیار تاثیرپذیری هستم. کتابهایی که میخوانم، آدمهایی که با آنها در ارتباط ام، فیلمهایی که تماشایشان میکنم، همه و همه رویم تاثیر میگذارد. تنها نمیدانم آیا این منم که خودم را در آنها پیدا میکنم یا آنهایند که در من پدیدار میشوند. گاهی کارهایی ازم سر میزند که حسابی گیجم میکند و میمانم که این منم یا کسی که فکر میکنم باید من باشد. گفت میدانم چه میگویی.. تو کاملاً یک "رویا پرداز"ای..
چقدر خوابم میآید...
ادامه: روزهای تکراری با نقشهایی جابهجا شده
این چند روزه روزهایم بهغایت بیمعنی و پوچ شدهاند. میگذرند، اما نمیدانم چطور. از گذرِ روزها تنها رنجشِ مدام است که به خاطرم میماند؛ نمیدانم کی شب میشود و کی روز. شبها به این امید سرم را روی بالش میگذارم که وقتی بیدار میشوم هوا روشن شده باشد، ولی هربار که بیدار میشوم میبینم یکیدو ساعت بیشتر نگذشته است. احساس میکنم توی خلأ گیر کردهام. گاهی حس میکنم از درون در حالِ ازهمپاشیدنم. انگار که رفتهام روی دورِ بدبیاری. یا نه، همیشه روی این دور بودهام، ولی حالا سرعتش سرسامآور شده. خبرهای بد یکی پشتسرِ دیگری کوفته میشود توی صورتم. دیشب حرفهای دردناکی را شنیدم که انگار توی این چند سال همیشه منتظرِ شنیدنش بودم، ولی نه حالا که در بدترین حالِ ممکن قرار دارم. نه وقتی که امیدم ته کشیده است و هیچ دستاویز و علامتِ سوالی نیست که هنوز منتظرِ آیندهای نامعلوم نگهم دارد. از آخرین باری که "ح" رفته بود بیمارستانِ ولیعصرِ اراک سراغِ دکتر ناظمی، حدودِ یک سالی میگذرد. دیشب آقاگل اصرار میکرد خودش برود پیشِ دکتر و قضیه را برایش مطرح کند؛ که بگوید سالِ چهارم شده است ولی هنوز نه حرکتی، نه تکلمی، نه حتّی بلعیدنی، چرا هیچ چیزی برنگشته است؟ که خب حداقل آن تکۀ جمجمهاش را بگذارند سرِ جایش؛ یعنی همین کار را هم نمیتوانند؟ "ح" نشسته بود به فکرکردن. قشنگ میفهمیدم که قرار است دوباره یکسری حرف از خودش درست کند و تحویلِ او بدهد. من هم همین را میخواستم. انگار من هم تهِ دلم قبول کردهام که دیگر هیچ کاری نمیشود کرد و فقط باید خود را از شرِ این سوالها خلاص کرد. راستش توی این چهار سال همیشه از پاسخدادن به این سوالات طفره میرفته. دوباره شروع کرد به گفتنِ همان حرفهای همیشگی. میگفت تا وقتی که بهبودِ چندانی پیدا نکرده است نمیشود که بیهوشش کنند. خطر دارد. ریسکش بالاست که آن تکۀ جمجمه را بگذارند سرِ جایش. ممکن است به اغما برود. که دکتر میگوید گذاشتنِ آن تکه استخوان هیچ کمکی نمیکند. حق هم داشت آقاگل. حالا ما، چشمهایمان عادت کرده است، ولی کسی که چشمش عادت نکرده باشد، نگاهکردن به چنین منظری برایش خیلی دردناک است. باز هم اصرار میکرد. میگفت خب میروم بهش میگویم یک کاری بکند، که حداقل حرفزدنش برگردد؛ یا حداقل بتواند روی پای خودش راه برود. حرفهای "ح" هیچ توی کتش نمیرفت. "ح" گفت هیچ فایدهای ندارد این رفتن. دکتر تمامِ کاری که میتوانسته را انجام داده؛ مریضی را که خونریزیِ مغزی کرده بود و قرار بود چهار سال پیش بمیرد را کاری کرده که تا حالا زنده بماند. آقاگل میگفت خب پس میروم بهش میگویم که حالا چه کار کنیم؛ حالا دیگر چکار باید کرد. "ح" گفت «من همین سه ماه قبل پیشِ دکتر بودم.» «خب چی میگفت؟» «میگفت تنها کاری که میتوانید بکنید این است که ازش مراقبت کنید. اگر پدرتان است، ازش مراقبت کنید؛ داروهایش را تهیه کنید؛ حواستان باشد زخمِ بستر نگیرد؛ وقتی ادرارش عفونت میکند فوری پیگیری کنید. و در کل نگذارید بیشتر از این رنج بکشد.» آقاگل هنوز هم شیرفهم نشده بود. انگار عذابِ وجدان گرفته باشد؛ میخواهد کاری را که قبلاً نکرده است، حالا جبران کند. کاری را که قبلاً جبران نکردهاند، حالا جبران کنند. آقاگل میگفت خب میروم و بهش میگویم که اگر امکانش هست دوباره عملش کنند. "ح" گفت «اولاً که توی جهان هنوز علم به جایی نرسیده است که بتواند مغزِ آدم را ترمیم کند و مثلِ دفعۀ اولش برگرداند. ولی حالا، تو فرض کن گفت قبول، بیا عمل کنیم؛ عملش صدتومن، دویستتومن پول میخواهد؛ آنوقت میخواهی چهکار کنی؟» «خب آدم جور میکند. قرض میکند. به این در و آن در رو میاندازد. هنوز که دکتر چیزی نگفته است!» "ح" گفت «من میگویم فرض کن دکتر گفته است عمل میکند؛ پولش را از کجا میخواهی جور کنی؟ من پولِ داروهایش را، وسایلِ بهداشتیاش را با کلی بدبختی جور میکنم و هیچکدامتان هیچ کمکی نمیکند، درحالی که برادرتان است، و حالا میخواهی پولِ عملش را جور کنی؟ چطور؟! ولی، تو برو! تو اصلاً حتماً باید بروی پیشِ خودِ دکتر. همین یکشنبه، همین یکشنبه میتوانی بروی. من که هرچی میگویم قبول نمیکنی.» «خب حداقل میروم بهش میگویم که بگوید حالا چه کار کنیم.» من خودم هم خسته شدم از این بحثِ بیهوده. انگار "ح" هم دیگر خسته شده بود. انگار وقتش شده بود که تمامِ حقیقت را بگوید. گفت «میخواهی چه بهت بگوید خب؟ من خودم رفته بودم پیشِ دکتر؛ گفت اگر تا ششماه، تا یکسال بعد از عمل توانست یک کلمه حرف بزند، یعنی تکلمش برمیگردد. اگر تا آن زمان بلعش برگشت، پس هیچی، اگر توانست تا ششماه، یکسال بعد از عمل راه برود، که میرود، وگرنه دیگر هیچ کاری از دستِ کسی برنمیآید. و دیدی که آن اوایل داشت روی پای خودش راه میرفت، ولی دوباره تشنج کرد و از حرکت افتاد. دکتر گفت بعدِ یکسال دیگر تنها کاری که میشود کرد این است که نذر و دعا کنید و مراقبش باشید که زیاد رنج نکشد.» برای اولین بار بود که این حرفها را از "ح" میشنیدم. توی این سالها هیچوقت اینقدر صریح این حرفها را به زبان نیاورده بود. انگار درست است که میگویند هر چه سنگ است مالِ پای لنگ است. چه لزومی داشت که این حرفها را وقتی بشنوم که دیگر هیچ امیدی برایم باقی نمانده؟ چرا، وقتیکه زندگیام در بیاعتبارترین شکلِ ممکنش قرار گرفته است باید این حرفها را بشنوم؟ البته، سیاهی که روی سیاهی رنگی ندارد. آدم چند دفعه مگر میتواند بمیرد؟ آدم وقتی تبدیل شده است به یک مردۀ متحرک، مردن دیگر برایش معنایی ندارد. کاملاً تهی میشود؛ انگار که دنیا هم برایش مرده است. دیگر نه میلی، نه حوصلهای، نه انگیزهای، نه هوسی، نه امیدی، هیچ چیزی برایش باقی نمیماند. حالا به رویاهایم فکر میکنم، و میبینم دیگر هیچ احساسی بهشان ندارم. به چیزهایی فکر میکنم که زمانی حتّی همان فکرکردن به داشتنشان هم هیجانزدهام میکرد، ولی حالا هیچ احساسی نسبت بهشان ندارم. دیگر گرسنگی را هم احساس نمیکنم. انگار اگر تمامِ روز هم چیزی نخورم هیچ گرسنهام نمیشود. آدمِ مرده مگر چه شکلی است؟ آدم اگر سنگ هم شده باشد، میشکند. نمیشکند؟ دیگر حتّی نمیتوانم دلم را به آینده خوش کنم. نشستم و به بهترین طرحی فکر کردم که میتوانست برای زندگیام پیش بیاید؛ دیدم هیچ احساسی را در من برنمیانگیزد. اول و آخر آدمها میمیرند دیگر، نمیمیرند؟ نمیدانم چه فکر کردم که همۀ این حرفها را نوشتم. گاهی سرم آنقدر پر از حرف میشود که نمیتوانم تحملش کنم؛ انگار که اگر خالیاش نکنم منفجر شود. همین است که این روزها بیشتر از هر وقتی مینویسم، ولی باز هم آرامم نمیکند. سینهام سنگین میشود. انگار درونم آتش گرفته باشد؛ سرِ دلم میسوزد. بیقرارم. خستهام. خسته. خستهتر از همیشه؛ و هیچ امیدی برایم باقی نمانده. دنیایم آنقدری بیاعتبار شده که میترساندم..
نمیشود گفت گنجینه، ولی... نه، چرا نشود گفت؟ بله، گنجینه! امروز یک گنجینه پیدا کردم.
از سیام مهر ۹۶ طبقِ قراری که با خودم گذاشته بودم تقریباً هر روز طیِ یک نشستِ نیم تا یک ساعته، هزار کلمه در یک فایلِ ورد مینوشتم. ولی بعد تصمیم گرفتم نوشتههای هر روزهام ـ که «هزاره» صدایشان میکنم ـ را تنها در یک فایل بنویسم. حالا سهتا فایل دارم: نیمه دوم ۹۶، نیمه اول ۹۷، نیمه دوم ۹۷. معتبرترین تاریخچۀ شخصی از من. یعنی از سلسله منهای من.
باید اعتراف کنم که توی این چهارده ماه یکبار هم به سرم نزده بود که بروم و هزارههایم را مرور کنم، الّا همین امروز. راستش حالا نمیدانم کدام من هستم! یعنی دقیقاً تا همین پنج دقیقۀ پیش که این آهنگِ غمگینِ افسردهکننده* را پلی نکرده بودم، من من نبودم. یعنی این آخرین منی که از خودم میشناختم نبودم و به منی تبدیل شده بودم که تاکنون نمیشناختمش. شاید بشود نامش را گذاشت منِ دانای کل. این جنابِ دانای کل به طورِ افراطی همه چیز را به سخره میگیرد و مدام غشغش میخندد. یعنی من خودم اول فکر کردم دارد نقشِ راویِ یک داستان را بازی میکند ـ راویِ مستِ یک داستانِ طنزِ سیاه ـ ولی بعد فهمیدم که نه. داشت واقعاً از تهِ دل میخندید، و نه از این خندههای تلخ؛ چنانکه هر لحظه بیمِ منفجرشدنش میرفت! راستش من دیگر از این به بعد نمیتوانم به این فکر نکنم که وقتی غمگینم یا افسرده، یکی از آن بالا بهم غشغش نمیخندد. به نظرم بد نیست شما هم در تکتکِ صفحاتِ زندگیتان این موضوع را مدِ نظر داشته باشید که یکی آن بالا از فرطِ خندیدن به شما دارد پس میافتد.
گذشته از این حرفها، دلم گرفته بود و آمده بودم تا یک هزاره با خودم حرف بزنم. این هزارهها خاطرهنویسی نیستند، وبلاگنویسی هم نه، و یادداشت هم نیستند، بلکه ثبتِ تفکرِ سیالِ «من» در حالترین حالِ ممکناند. یعنی در همان لحظه به هر کوفتوزهرماری که فکر کنم، مستقیم نوشته میشود روی صفحه. حینِ همین نوشتنها بود که انگار برای اولین بار است که متوجهِ این موضوع میشوم. اینکه یک سال است که دارم هر روز خودم را ثبت میکنم. شروع کردم به خواندنِ هزارههای اخیرم. دیروز، پریروز، ۱۸ آذر، ۱۷ آذر، ۱۶ام، ۱۵ام، ۱۴ام، ۱۲ام، و ۷ام. راستش موضوع خیلی جالب شد، درست مثلِ خواندنِ یک رمان بود. میتوانستم سلسله حوادثِ این گذشتۀ یکسالهام را با تکیه بر رابطۀ علت و معلول ببینم. رفتم به ۳۰ام مهر ۹۶؛ خواندم. ۱ آبان ۹۶؛ خواندم. همانطوری که داشتم عنوان و تکههای بولدشدۀ روزهای آبانِ ۹۶ را میخواندم، همزمان دهان و شکمم را هم سفت چسبیده بودم تا یکدفعه از شدتِ خندیدن منفجر نشوم؛ آخر تبدیل شده بودم به همان منِ مستِ دانای کل. خیلی بیرحمانه تمامِ افکارم را به بادِ خنده گرفته بودم. نه اینکه مسخرهاش کنم؛ نه. شما تابهحال نشده است که از توی آلبومِ عکسهایتان، عکسِ بچگیتان را ببینید و قاهقاه بهش بخندید؟ دقیقاً چنین حالتی بود. داشتم به افکارِ خامِ یک سالِ گذشتهام میخندیدم. یکجایی بولدشده نوشته بود «از این به بعد را تنها و تنها برای خودِ خودم مینویسم و هیچکسی نباید بجز خودم این حرفها را بخواند»، و همین که شروع کردم به خواندن، اولش نفهمیدم چه بلغور کردهام، ولی بعدش یک اسم دیدم؛ یک اسمِ دو حرفی. از همین الفبها و جیممیمها و دالذالها. آن بخش را دوباره خواندم و هماندم بود که عملاً ترکیدم از خنده. مگر میشود آخر؟ آن نام را جستجو کردم و دیدم که بهبه، با پُربسامدترین شخصِ هزارههایم روبهرو هستم! نامی که از همان روزهای اول تا همین اواخر مدام تکرار شده است. حرفهای جالب و تقریباً ارزشمندی که اگر نمینوشتمشان هیچوقت ذهنم قادر به یادآوریشان نبود. خواندم و خواندم و خواندم، و تازه فهمیدم که با چه گنجینهای مواجه هستم. خاطراتِ خوشِ بسیاری از روزهای کاملاً فراموششدهام زنده شد و توانستم تماماً خودم را به خنده بگیرم. راستش آن حرفها پر بود از صراحتهای ابلهانه و سادهدلیهای بچگانه و مجذوبکننده. اگر کسی به تغییرِ پیوستۀ شخصیتش معتقد باشد، داشتنِ چنین تاریخچهای یقیناً میشود یکی از ارزشمندترین داشتههای تمامِ زندگیِ آن فرد. حرفهایی که موقعِ نوشتن نمیدانی برای چی و برای کی نوشته میشود، ولی بعدها با خواندنش میشود حداقل یک دلِ سیر خندید. ولی خب بدیاش هم این است که خیلی شخصی هستند، و معتبرتر از حافظه. یعنی اگر روزی خدای نکرده تبدیل شدید به یک قاتلِ زنجیرهای یا غیرِ زنجیرهای، باید مراقب باشید هزارههایتان به دستِ کسی نیفتد، چون در دادگاه به عنوانِ یک مدرکِ معتبر علیهتان استفاده خواهد شد و به زندانتان خواهد انداخت! یا زبانم لال، مثلاً اگر روزی خودکشی کردید، بقیه با خواندنِ هزارههایتان کاملاً متوجه خواهند شد که چه مرگتان بوده است. این حرف را کسی میگوید که همین حالا مچِ خودش را سرِ یکیدو ماجرای ناگفتنی گرفته است؛ همچنین سلسلهافکار و حالاتِ کنونیاش را ریشهیابی کرده است، با همین مرورِ کوتاه. و خب، کیفش به همین دانای کل بودن است دیگر. نیست؟ به نظر من که ارزشش را دارد آدم سالها به این هزارهنویسی ادامه بدهد.
* آن موزیکی که در بالا بهش اشاره شد یک شاهکار است، ولی حجمش ۲۳ مگابایت بود و نشد که آپلود شود. تا وسط میرفت و متوقف میشد. ولی میتوانید از یوتیوب گوش کنید: لینک.