در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه

یادت است گاهی همانطور که نشسته به فکر فرو می‌رفتی و یادِ گذشته‌ها می‌افتادی، یکباره ازم می‌پرسیدی «نمی‌دونم چجوری می‌خوای اون اشک‌ها رو جبران کنی؛ نمیدونم چجوری می‌تونی جبرانشون کنی..»؟ و من هم هیچ‌وقت جوابی نداشتم تا به این حرفت بدهم، جز اینکه سرم را بیندازم پایین؟ اما حالا من دلم می‌خواهد ازت بپرسم: «جبران کردم؟ بگو تونستم اون اشک‌ها رو جبران کنم؟» ولی نمی‌پرسم و باز هم سرم را می‌اندازم پایین، و انگاری باز هم شرمنده می‌شوم. خیسیِ چشم‌هایم را می‌گیرم. حالا احساس می‌کنم بی‌نهایت شبیه‌ات شده‌ام.

  • ۳۴۷ بازدید

حالا که فکرش را می‌کنم می‌بینم می‌شود موسیقی را با خیال راحت به زندگی و «وجود» تشبیه کرد و اصلاً این دو را یکی گرفت. و تبعاً «معنا» و کلام در موسیقی را هم می‌توان همان معنای زندگی دانست.

تا حالا شده است که از موزیکی بدونِ دانستنِ معنای کلماتش لذت برده باشید و بعد وقتی‌که معنای آن کلمات را فهمیدید یا در کلماتش غور کردید نسبت به آن احساس اشمئاز کرده باشید؟ این موضوع برای من یکی که زیاد اتفاق افتاده است. اصلاً یکی از دلایلی که اکثراً موسیقیِ بی‌کلام گوش می‌دهم و به ندرت سراغِ ترانه‌های فارسی می‌روم به خاطرِ لذت بردنِ بی‌شائبه از ذاتِ موسیقی است. چرا که اکثراً ترانه‌ها معنایشان تم‌مایه‌ای از عشق دارند. از آن‌جایی هم که عشق یکی از پوچ‌ترین مسائلِ این جهان است نمی‌تواند جذابیتی برای ذهنی که در جست‌وجوی معناست داشته باشد، مگر اینکه راجع به پوچی و بی‌معنایی‌اش صحبت شود. با این حال می‌توان صرفِ نظر از هر معنایی، نفْسِ عشق را به عنوانِ پدیده‌ای الهی، ماورایی یا حداقل پُر رمزوراز و پُر تب‌وتاب در نظر گرفت و تحت سیطره‌اش به غایتِ خوشبختی دست یافت. در هر صورت نمی‌توان قدرتمندیِ عشق را انکار کرد و معنا و دیدِ جدیدی که به آدم می‌دهد را نادیده گرفت. به قولِ حافظ، بندۀ عشقم و از هر دو جهان آزادم. برای من هم نفسِ موسیقی آن‌قدر زیبا و مسحورکننده است که مجبورم بگویم بندۀ موسیقی‌ام و به من چه که خواننده چه زری می‌زند، فقط می‌دانم که خوب زر می‌زند. و طبیعتاً از آن‌جایی که هالی هیمنه تمایل زیادی به آسمان‌ریسمان بافتن و هر چیزی را به زندگی مرتبط کردن دارد، آن حرف را اینطوری هم می‌شود گفت: بندۀ وجودم و برو بابا تو هم با معنامعنا کردن هایت، بس است شورش را در آوردی؛ اصلاً سگی بگذار جانم، ما هم مردمانیم. (این‌بار از مولوی. می‌بینید که هالی هیمنه آن‌قدرهام شعرندیده و شعرنشنیده نیست که خیال می‌کنید. حالا خودمانیم، دمت گرم گوگل.)

با تمامِ این حرف‌ها باید بگویم من هیچ دشمنی‌یی هم با معنا ندارم. معنای برخی آهنگ‌ها حتّی از موسیقی‌شان هم مسحورکننده‌تر است. آدم می‌خواهد تا آخرِ عمرش به آن کلماتِ معجزه‌گونه گوش بدهد و خودش را در بی‌پایانی و رازآلودگی‌شان غرق کند، یعنی عملاً خودش را خفه کند. یعنی طوری شود که آدم اصلاً انسانیتِ خود را فراموش کرده، و درست مثلِ یک ربات زندگی‌اش را تماماً وقفِ یک عقیده، معنا، تفکر، مفهوم، ایدئولوژی ـ و هر کوفت‌وزهرمارِ دیگری ـ کند، و وقتی کیکِ مرگ‌اندیشی به تنبانش افتاد تازه بفهمد که ای دلِ غافل... زندگی چه گوهر گران‌بهایی بود و چه آسان از دست‌مان رفت. ولی گذشته از همه چیز، باید تعادل را رعایت کرد. متعادل باشید خانم‌ها، آقایان. متعادل! البته ناگفته نماند که برای بنده دیوانگی هم جایگاهِ ویژه‌ای دارد.
یعنی جایگاهی مثلِ تخمِ چشم؟
نه آقا، من خودم عینک می‌زنم و قبلاً هم زده‌ام چشمم را داغون کرده‌ام.

و حالا که حرف از معنا شد بهتر است ناگفته نگذارم که من با کارهای به قولی «اجتماعی» ـ یعنی موسیقیِ اجتماعی، فعالیتِ اجتماعی، زندگیِ اجتماعی، شبکه‌های اجتماعی، تعاملِ اجتماعی، رویکردِ اجتماعی، و هر چیزِ اجتماعیِ دیگری ـ هم حال نمی‌کنم. یعنی در کل آدمِ آرمان‌گرایی نیستم من. یعنی دیگر نیستم. دردهایم هم دردناک شاید، ولی آنقدری عمیق نیست که بشود رویشان حساب باز کرد. اصلاً یک روزی دیدی همه چیز را گذاشتم و بی‌صدا رفتم و گورم را درست‌حسابی گم کردم از بس که آدمِ مزخرفی هستم. می‌دانم که هستم. خب بله دیگر، این تناقضات همواره وجود داشته است. خودم را نمی‌گویم، کلی گفتم. و اصلاً من خودم هم یک تکّه تناقضم آقا، یک تکّه تناقض!
در کل بی‌خیال این حرف‌ها، موسیقی جدید چی داری توی بساطت؟
بیا، همین چند پک موسیقی جوابت را می‌دهد؟
جواب که نه، ولی برای مدتی کفاف چرا.

بی‌کلام:

۱. I Am Yours از Realy Slow Motion

۲. Mercy in Darkness از Two Steps From Hell

۳. Injection از London Music Works (برای فیلم ماموریت غیرممکن ۲)

۴. Cinematic Indie  از Morninglightmusic

۵. Experience از Ludovico Einaudi

۶. Dandelion - Tribute To A Legend از Ivan Torrent (با اینکه این قطعه بی‌کلام نیست ولی بخاطر موسیقیِ بی‌نظیرش ترجیح می‌دم اینجا قرار بگیره.)

۷. Aeorien از Really Slow Motion

۸. Under the Willow از Ryan Stewart

ترانه:

۱. Fly Like an Eagle از گروه Tierra Negra

۲. Bamboleo  از گروه Tierra Negra

بهترین‌های Yasmin Levy (در حالی که از نظر من این چند قطعه شاهکار است، اکثراً بقیۀ کارهایش حوصلۀ آدم را سر می‌برد. در کل سبک خاصی دارد و اگر از یکی‌ش هم خوشتان نیامد از خیر چندتای دیگرش هم بگذرید.)

۱. Una noche mas

۲. Locura

۳. [؟؟Unknow؟؟]

۴.  Mi korason

۵. Me Voy


نوشته‌های مرتبط: چند پک موسیقی (۱) 

  • ۴۳۳ بازدید

مثل دیوانه‌ها از صبح تا شب شطرنج بازی می‌کنم. انگاری که والاترین موفقیت زندگی‌ام وقتی است که بتوانم توی این بازی برنده‌شدن را یاد بگیرم. آخر شطرنج تنها یک بازی نیست. یک جنگ بی‌پایان است. یک جنگ بی‌پایان. باید هوای تمام مهره‌هایت را داشته باشی. هر کدامشان تکه‌ای از خودت است. و البته، پادشاه، ارادۀ تمامِ مهره‌هاست، ارادۀ تمامِ تو. من شطرنج را همان بازیِ زندگی می‌دانم. ولی همیشه توی این بازی ضعیف بوده‌ام. تازه کم‌کم دارم جایگاه مهره‌ها را می‌فهمم، اینکه اول با دو پیادۀ مرکزی شروع می‌کنی، بعد اسب‌ها را جلو می‌کشی، بعد هم اگر موقعیتش جور بود فیل‌ها را باید جابه‌جا کنی. در ابتدا هم باید حواست جمعِ مرکزِ زمین باشد. یکسری حرکت‌های تدافعی هم هست که اگر انجامشان ندهی کلاهت پس معرکه است. مثلاً برای دفاع در برابر فیل‌‌ها، بنا به نیاز باید آخرین پیادۀ سمتِ راستی یا سمت چپی را یک خانه جلو ببری. این حرکت یکی از تمهیداتِ مهم دفاعی است. و خب برای منی که تازه شروع کرده‌ام به شطرنج‌بازی‌کردن فهمیدنِ همین‌ها هم خیلی است. تازه فهمیده‌ام که چطور می‌شود با دوتا رخ پادشاه را پلکانی کیش‌ومات کرد. و اینکه باید خیلی حواست جمع باشد که بازی پات نشود. پات یک چیزی توی مایه‌های خودکشی است. یک پایان زود هنگام است. وقتی است که مهره‌ها طوری چیده شده است که اجازۀ هیچ حرکتی را به پادشاه نمی‌دهد، در حالی که کیش هم نشده است؛ شکست هم نخورده است، فقط بازی به بن‌بست رسیده است. آخر پادشاه همیشه باید یک حریم امن برای حرکت داشته باشد، حتّی اگر تنها و تنها خودش باشد. این حریمِ امن هم چیزی مثلِ امید است. اراده بدونِ امید مثلِ یک بدنِ بی‌روح است؛ جسد است. نباید بگذاری بازی پات شود. نباید خودکشی کنی. بگذار این بازی طبق معمول یک برنده و یک بازنده داشته باشد. ولی خب، گاهی هم پات‌شدن تنها راه است برای تن ندادن به شکست.

من توی این بازی خیلی ضعیفم. نمی‌توانم نقشه بکشم. خیلی هنر کنم می‌توانم دو حالتِ بازی را تا دو یا نهایتاً سه حرکت پیش‌بینی کنم. هنرمندانه‌ترین کاری که بلدم هم این است که پیاده‌ها را به آخرِ خط برسانم و تبدیلشان کنم به ارزشمندترین مهرۀ بازی. یکبار حتّی سه پیاده را به آخر رساندم در حالی که پادشاهِ حریف منتظر بود و این‌پا آن‌پا می‌کرد. اصلاً لذت بازی در همین است.

من اگر بخواهم خودم را به یکی از مهره‌های شطرنج تشبیه کنم، حتماً یک پیاده خواهم بود. من نه بلدم مثل اسب بتازم و نه مثل دیگر مهره‌هاام که بتوانند در چهار جهت حرکت کنند؛ فقط بلدم بی‌هیاهو توی مسیری مشخص آهسته و با ترس‌ولرز رو به جلو بروم. این تنها کاری است که از پسم بر می‌آید. حتی قادر نیستم به عقب برگردم. اگر هم مانعی روبه‌رویم باشد باید منتظر دیگر مهره‌ها باشم که مانع را برطرف کند؛ خودم چندان کاری ازم بر نمی‌آید. همین که پیاده می‌تواند دیگر مهره‌ها را بزند خیلی هنر کرده است. پیاده بی‌ارزش‌ترین مهره است، توی بازی هم بیشتر از همۀ مهره‌ها قربانی می‌دهد. اما می‌دانی، نهایتِ آرزویِ یک پیاده چه می‌تواند باشد؟ اینکه به پایان مسیرش برسد ـ به نقطه‌ای که دوباره متولد می‌شود، ولی نه دیگر همان. پایانی که تبدیلش می‌کند به یک سوار، یا بیشاپ، یا رخ، یا حتّی کوئین. کسی چه می‌داند؟ رسیدن به پایانِ مسیر برای یک پیاده کار چندان آسانی نیست ـ حالا فکر کن یکّه و تنها هم باشد.

شاید یکی از دلایلی که همیشه موجب ضعفم شده است همین شوقم به رسانده پیاده‌ها به آخرِ صفحه بوده باشد. اصلاً کیفِ بازی به همینش است؛ بگذار پادشاه کیش‌ومات شود، تو تنها به دیوانگی‌هایت ادامه بده؛ بی‌خیالِ برنده و بازنده شدن.

  • ۴۷۳ بازدید

دلم سخت گرفته بود امروز. می‌خواستم دوباره مثلِ آن روزهای تعطیلِ تابستانی، با موتور بیفتیم به جانِ جاده‌ها و تا می‌شود گاز بدهم؛ به سرخیِ ابرها نگاه کنم و وقتی خورشید طلوع کرد از توی همان کلاه‌ایمنی بهش سلام کنم. دلم این چند روز بد هوایی شده است. فقط می‌خواهد از اینجا بکّند و برود. برود جایی که تا حالا نرفته باشد. برود جایی که عینکِ عادت از چشم‌هایش برداشته شود. گاهی که خیلی دلم می‌گیرد می‌روم توی حیاط، به موتورم خیره می‌شوم. ما حتّی بدونِ صحبت‌کردن هم حرفِ هم را می‌فهمیم. فقط گله می‌کرد ازم. من هم سر می‌انداختم پایین و به زمین خیره می‌شدم. کمک‌فنرهای عقبش اواخرِ همین تابستان خراب شد. حالا کمک‌فنرهای قدیمیِ موتور حجت رویش است. ضعیف‌اند، ولی لااقل نمی‌کوبند. جفت‌جک‌اش هم لَق می‌زند و توی دست‌اندازها گیر می‌کند به پدالِ ترمز و کَمَکی موتور را نگه می‌دارد؛ و در کل یک مضحکۀ حسابی راه انداخته است. سمتِ فلکه‌اش هم بعد از همان ماهِ پیش که محمد بازش کرد، دارد روغن می‌دهد؛ اصلاً دستِ این بشر نحسیت دارد. موتورم همۀ این‌ها را می‌گوید و من فقط شرمنده می‌شوم. بلند می‌شوم دوباره برگردم توی اتاق، که می‌گوید لااقل بیا برویم بهشتِ رضوان که بیرونِ شهر است؛ هم من هوایی بخورم و هم او نفسی تازه کند. به پیشنهادش فکر می‌کنم، ولی قبول نمی‌کنم. می‌دانم که با این کار هم حالم خوب نمی‌شود.

می‌دانستی آدم‌ها ـ حتّی آن‌هایی که حضورشان چندان هم به چشم نمی‌آید ـ با رفتنشان می‌توانند یک فاجعه به پا کنند؟ این روزها گاه‌وبی‌گاه فکرم درگیرِ این موضوع می‌شود. اینکه اگر من نباشم، اوضاع خیلی خراب می‌شود. یعنی شاید با رفتنم بتوانم به سعادت هم برسم، ولی با این‌حال می‌زنم زندگیِ چند نفرِ دیگر را هم به باد می‌دهم. انگاری که یک سیلیِ محکم بزنم درِ گوششان. از همان خیلی محکم‌هایش. تا حالا کسی بی‌هوا خیلی محکم خوابانده است درِ گوش‌ت؟ من که تجربه‌اش را داشته‌ام. سال‌ها پیش نشسته بودم دورِ یک سفرۀ کوچک، خیلی کوچک؛ سرم پایین بود و شکایت‌های مادر مثلِ متّه داشت کله‌ام را سوراخ می‌کرد. یکباره نفهمیدم چه شد، دنیا اول تماماً سفید شد، انگاری که افتاده باشم توی دریایی از شیر. بعد دنیا تاریک شد، سیاهِ سیاه، به رنگِ مرگ، طوری که انگار همۀ آن شیرها به قیر تبدیل شده باشد. این‌ها همه توی یک ثانیه ـ یا شاید کمتر ـ اتفاق افتاد، و بعد متوجه شدم که با یک سیلی ـ که نفهمیدم از کدام جهنم‌دره آمده بود ـ پهن شده‌ام روی زمین و یک طرفِ صورتم را حس نمی‌کنم. اینجا بود که به خودم آمدم و دیدم وجودم پُرِ خشم و کینه و نفرت شده است. خب ادامه‌اش دیگر به کارِ این نوشته نمی‌آید. داشتم می‌گفتم؛ رفتنِ ناگهانیِ آدم‌ها درست به همین سیلی می‌مانَد. ولی بدی‌اش اینجاست که آن‌قدر محکم است که شاید یکی-دو نفری توی این دنیا طاقتش را نداشته باشد. می‌ترسیدم نکند آن یکی-دو نفر نتوانند یک سیلیِ خیلی محکم را تحمل کنند و آن اغمای یک‌ثانیه‌ای تا آخرِ عمرشان کِش بیاید و دیگر به خودشان نیایند؛ طوری که تا آخرِ عمرشان توی همان دنیای تاریکِ چسبنده باقی بمانند و اصلاً هم نفهمند که چه بلایی سرشان آمده است. همان دنیایی که تاریک است به رنگِ مرگ، و غم‌ناکانه چسب‌ناک.

امروز عصر با موتورم رفتم بیرون. وقتی برگشتم خانه و فرمانِ موتور را تکیه دادم به دیوار تا به سمتِ فلکه‌اش خم نباشد و روغن‌ریزی نکند، دیدم دارد لبخند می‌زند. خوشحال به نظر می‌رسید. دلم می‌خواست من هم بهش لبخند بزنم تا فکر کند من هم خوشحالم، ولی نهایتاً تلاشم ختم شد به یک لبخندِ مردۀ خاکستری. نفهمیدم چرا خوشحال نبودم. هرچه نگاه می‌کردم نمی‌توانستم دلیلی پیدا کنم. فقط دیدم آسمان گرفته است و هوا هم رو به تاریکی است. دوباره شب داشت دنیا را با یک دریا قیر چسبناک و سیاه می‌کرد.

  • ۳۸۴ بازدید

شاید به اندازۀ کوکائین گیرایی نداشته باشد، ولی خیلی سالم‌تر از گُل است. مثل قلیون و سیگار هم نمی‌زند ریه‌ها را به فنا بدهد؛ سرفه ندارد. نفس‌تنگی و هزار دردومرضِ دیگر هم ندارد. هزینه‌اش هم تقریباً رایگان است، مگر اینکه آدم خودش دلش بخواهد خرج کند. موسیقی را می‌گویم. ولی جنسش طوری است که خیلی زودتر از نوشتن یا خواندن و خیال‌پردازی آدم را می‌گیرد. مثلِ این چایی‌های تلخ‌وتیرۀ عراقی. البته باید بگویم من چایی‌خور هم نیستم؛ اهل دود و دم هم. فقط موسیقی جزء جدایی‌ناپذیری از زندگی‌ام شده است. وقتی می‌خواهم تمرکزِ بیشتری داشته باشم، می‌روم سراغ پلی‌لیستِ بی‌کلام. وقتی بخواهم دوزِ موسیقی را ببرم بالا، می‌روم سراغ پلی‌لیستِ «بهترین‌‌های بی‌کلام». وقتی می‌خواهم حواسم بیشتر پرتِ موسیقی باشد، می‌روم سراغِ «بهترین ترانه‌ها». وقتی می‌خواهم یادِ گذشته بیفتم و «حال» را به کلی فراموش کنم، می‌روم سراغِ پلی‌لیستِ ترانه‌های هندی و خودم را در وانِ نوستالژی غرق می‌کنم. وقتی می‌خواهم حالِ خیلی غریبی بهم دست بدهد، آهنگ‌های سامی‌یوسف و ماهر زین و یکسری دیگر را گوش می‌دهم.  وقتی می‌خواهم حالم خوب شود، آی‌یو گوش می‌کنم. وقتی می‌خواهم اندوهگین باشم، یاسمین لِوی گوش می‌دهم. غم دوزش از بقیه بالاتر است. وقتی هم می‌خواهم همه چیز و همه کس را فراموش کنم، وقت‌هایی که اصلاً حالِ خوبی ندارم، می‌نشینم به تماشای اجراهای زیر. برای من که همیشه جواب می‌دهد، ولی شما را نمی‌دانم.

۱. Damien Rice - Trusty and True
دانلود اجرای خانگی - یوتیوب  | دانلود نسخۀ MP3

۲. Damien Rice - It Takes a Lot To Know a Man
دانلود - یوتیوب

۳. Hans Zimmer - Live on Tour 2017 - (Gladiator) Now We Are Free
دانلود | دانلود نسخۀ MP3

۴. Yanni - Aria
دانلود اجرای 2012 - یوتیوب  | دانلود نسخۀ MP3 مربوط به اجرای 1992 - ویمئو

۵. Dimash Kudaibergenov - SOS of an Earth Being in Distress
دانلود - یوتیوب

۶. IU - You and I
دانلود - یوتیوب

۷. Carla Morrison - Disfruto - letra

دانلود اجرای 2012 - یوتیوب | دانلود اجرای 2013 - یوتیوب

  • ۴۶۹ بازدید

نمی‌دانم چرا هنوز هم نمی‌توانم این عدد را باور کنم. بیست‌ویک انگاری، هم‌قدوقواره‌ام نیست. یعنی من وقتی خودم را نگاه می‌کنم، می‌بینم هنوزم همان وروجکِ سربه‌هوا هستم، ولی این عدد زور می‌زند حالی‌ام کند که بزرگ شده‌ام. که دیگر بازی بس است. که پسرجان از حالا به بعد دیگر باید به فکر زندگی‌ات باشی، وگرنه کلاهت پسِ معرکه است.

من هنوزم مثلِ بچه‌ها عاشقِ اسباب‌بازی‌ام؛ فقط اسباب‌بازی‌ام حالا بگویی نگویی، کمی گنده‌تر شده است، و البته گران‌تر. موتورم را می‌گویم. البته خودم هم گنده شده‌ام. حالا مثلِ آدم بزرگ‌ها همیشه ریش و سبیل می‌گذارم. مثلاً همین دیشب که با آن تیپِ موتورسواریِ زمستانی‌ام، یعنی با آن کاپشنِ چهارشانۀ سپاهی، (از همان‌ها که مربع‌های کوچکِ رنگی دارد و خیلی قشنگ است)، اسکارفِ اسکلتیِ سبزرنگ، کلاه‌ایمنیِ آنچنانی و دستکش‌های سبزرنگِ موتورسواری‌ام واردِ فلافلی شدم تا حساب کنم، دیدم آن دو-سه جوان که دورِ یک میز نشسته بودند شروع کردند به ملوانان ملوانان خواندن. ولی با این‌حال عقیده دارم که من هیچ تغییری نکرده‌ام. چند روز پیش عکس‌های یکی از رفقای قدیمم را می‌دیدم. توی تلگرام پیام داده بود. اسمش به نظر آشنا می‌رسید ولی هرچه به عکس‌های پروفایلش نگاه می‌کردم، نمی‌توانستم آن آدمِ قدیم را توی عکس‌ها ببینم. ازش پرسیدم واقعاً اینا عکسای خودته؟ گفت نه، عکسای عمه‌مه. گفتم: بگو هرچی نگاه می‌کنم چرا نمی‌تونم پیدات کنم. ولی من نه. هنوزم همان عینکِ ده سال پیش را به چشمم می‌زنم. هنوزم هم چشم‌هایم دو رنگ است و با اولین نگاه، کنجکاویِ هر کودکی را برمی‌انگیزانم. البته آدم بزرگ‌ها هم کنجکاو می‌شوند ـ می‌دانم که می‌شوند ـ ولی یکی از خوبی‌هایشان این است که دربارۀ این چیزها ازت سوال نمی‌کنند. یعنی در کل آدم که بزرگ می‌شود بخاطرِ همین که تصوّرش از بزرگ‌شدگی فرو نریزد، سوال پرسیدن را فراموش می‌کند. یا خجالت می‌کشند از سوال پرسیدن؟ نمی‌دانم! ولی بچه‌ها نه؛ صداقتشان ستودنی‌ست. ولی خب دیگر، نمی‌شود هم که همیشۀ خدا صادق بود. «ما همیشه می‌خواهیم چیزهایی پنهان‌کردنی و بروز ندادنی داشته باشیم، تا بتوانیم در کنار هم بمانیم. چون می‌خواهیم در کنار هم بمانیم.» ولی بچه‌ها نه. مثلاً همین که شروع کنی به حرف‌زدن با یک بچه، نمی‌شود از چشم‌هایت سوال نکند. البته با اینکه هنوزم نمی‌دانم چگونه با جواب‌هایم کنجکاوی‌شان را سیراب کنم، ولی دیگر عادت کرده‌ام و ناراحت نمی‌شوم. باز هم کنارشان می‌مانم. در نمی‌روم. یعنی در کل با بچه‌ها بیشتر حرف برای گفتن دارم تا با آدم‌بزرگ‌ها. مثلاً همین که می‌خواهم دو کلام با یک آدم‌بزرگ حرف بزنم، ذهنم خالیِ خالی می‌شود. هیچ نمی‌دانم از چه بگویم. انگاری اصلاً توی جمع‌شان غریبه‌ام. خیلی وقت‌ها هم حرف‌های آدم‌بزرگ‌ها برایم ملال‌آور است، مگر آن‌هایی که قصه می‌گویند. ولی من خودم قصه‌گوی خوبی نیستم.

داشتم می‌گفتم. من هنوزم حس می‌کنم همان وروجکِ سربه‌هوام. همان علی‌بابای گوگولی‌مگولی. ولی خب حالا دیگر کسی علی‌بابا صدایم نمی‌کند. بابا هم که اصلاً حرف زدن انگاری یادش رفته باشد. فقط بلد است بخندد. آخر حالا درست شده‌ام یکی مثلِ چارلی چاپلین. دستِ خودم نیست، ولی انگار همیشه در حالِ اجرای نمایش‌ام.  حواسم پرت می‌شود و می‌بینم دارم با دهنم صداهای جورواجور در می‌آورم، انگاری که یک بیت‌باکس شده باشم؛ ریتم می‌دهم به صداها. بعضی‌وقت‌ها هم مثلِ یک سی‌دی که خش داشته باشد، ادای گیر‌کردن در می‌آورم. یا یک جا هم روی یک جمله گیر می‌‌کنم. گاهی هم انگار توی کلاسِ سلفژ هستم و می‌خواهم پرده‌های صوتی‌ام را آزمایش می‌کنم؛ یا که حواسم پرت می‌شود و می‌بینم دارم صدای خواننده‌ای را تقلید می‌کنم، ولی نتیجه‌اش همیشه مضحک است، چون ناخودآگاهِ من مضحکه‌پسند است خیلی‌وقت‌ها. و همیشه این کارهایم او را می‌خنداند. همین هاست که وقتی مهمان می‌آید خانه‌مان معذب می‌شوم و نمی‌توانم خودم باشم. اصلاً من هیچ‌وقت نمی‌توانم بیرون از محیطِ امن‌م خودم باشم. آخر حالا دیگر برای خودم آدم‌بزرگ هستم مثلاً. امروز، ۲۴ام آبان بیست‌ویک ساله شدم. ولی نمی‌دانم چرا نمی‌توانم هنوزم این عدد را باور کنم. حقیقتش را بگویم، من همیشه به اعداد، به سال‌ها، به ثانیه‌ها، شک داشته‌ام. امروز به فاطمه گفتم: می‌دانی امروز تولدم است؟ کلی ذوق کرد. ولی ازش خواستم صدایش را در نیاورد. (البته صدایش را در هم می‌آورد فرقی نمی‌کرد.) آخر حوصلۀ این مسخره‌بازی‌ها را ندارم. در کل هیچ‌وقت جشنِ تولدی نداشته‌ام. با این حال یادم است سالِ پیش که یک گوشیِ هوشمند برای خودم سفارش داده بودم و با یک هفته تأخیر درست روزِ تولدم به دستم رسید، کلی خوشحال شدم. تا آن روز نمی‌دانستم غافل‌گیرشدن چه حس خوبی دارد. ولی حالا، امروز که مثلاً روزِ تولدم است هیچ دلیلی برای جشن‌گرفتن و کادو دادن به خودم ندارم. فقط می‌توانم به خودم بگویم: «خسته‌نباشی پسر. حالا بلند شو بریم به رویاهات برسیم. مسیر طولانیه.» از این سالی که گذشت هم می‌توانم بگویم راضی بودم و هم نه، ولی امسال می‌خواهم به خودم کمی سخت بگیرم. اصلاً اسم هم برایش انتخاب کرده‌ام: تنهایی‌سالی. یعنی هیچ‌کسی آن بیرون نیست که کمکم کند و فقط خودم هستم و خودم. باید بهتر بخوانم، بیشتر بخوانم، بیشتر بنویسم، و بهتر بنویسم. رؤیای من همین نوشتن است آخر. زندگی بدونِ رویا هم که معنایی ندارد. پس سلام تنهایی‌سالی؛ امیدوارم این وروجکِ سربه‌هوا را از دامِ کمال‌طلبی و اهمال‌کاری و تنبلی و خوش‌گذرانی و بطالت و این چیزها نجات دهی، گرچه نمی‌توانم مطمئن باشم. 


پی‌نوشت: سال پیش هم در چنین روزی، این را نوشتم: سال‌روزِ یک شروع. مسیرم درست از همان‌جا بود که شروع شد. وقتی که داشتم می‌خواندمش، دیدم چقدر، چقدر تغییر کرده‌ام!

  • ۵۴۹ بازدید

آستانۀ تحملم به شکل آشکاری کمتر شده. قبل‌تر حتّی عصبانی هم نمی‌شدم، ولی حالا خشمگین می‌شوم. خشمی که گاه کنترلش از دستم خارج می‌شود و در چشم بهم زدنی ویرانی به بار می‌آورد. و این موضوع برای منی که با حفظِ خون‌سردی و عصبانی نشدنم دیگران را خشمگین می‌کردم، کمی نگران‌کننده است. حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم حافظه‌ام هم به وضوح ضعیف‌تر شده است و به‌نظر حقیقتاً ضعفِ اعصاب گرفته‌ام. و این‌ها همه نتیجۀ همین سه سال است. همین سه سالِ جان‌فرسا. حالا هم از خودم بدم می‌آید و هم دلم برای خودم می‌سوزد. از خشم می‌ترسم. قدرتمند است و آدم را در یک لحظه از این رو به آن رو می‌کند. نباید در برابرش ضعف نشان دهم. از این می‌ترسم که زودتر از غم جانم را بگیرد. حالا هم دارم فکر می‌کنم چگونه می‌شود از قدرتِ خشم سوء استفاده کرد. ولی می‌دانی چیست؟ آدم که خشمگین می‌شود عقلش از کار می‌افتد. یعنی نقطۀ مقابلِ عقل، همان خشم است. وقتی که این‌یکی باشد، جایی برای آن نیست. وقتی هم که آن باشد، این‌یکی نیست. و مثلِ همیشه، مسخره است. اراده بر عقل چیره می‌شود.

  • ۴۶۹ بازدید

اگر آدمی رو برای مدتِ کوتاهی بندازن توی زندان بدونِ اینکه بگن چه مدت و برای چی، و هیچ‌یک از سوالاتش رو هم جواب ندن، قطعاً بسیار سخت‌تر از اینه که با جرمی مشخص محکوم به حبسِ ابدش کنند. اینکه سوالای آدم بی‌جواب بمونه و تنها جوابی که می‌گیره سکوت باشه، حقیقتاً دیوونه‌کننده‌ست. حتّی میشه به عنوان روش‌های شکنجۀ روانی هم ازش استفاده کرد. اما می‌دونی قسمتِ غم‌انگیزِ ماجرا چیه؟ غم‌انگیزتر از اون شکنجه‌ها یعنی. اینه که ذهنِ آدم ـ که همیشۀ خدا دنبالِ راهی برای رهایی از درد و رنج می‌گرده ـ بعد از تلاش‌های بی‌فایده‌ش می‌بینه تنها یه راه براش باقی مونده، راهی که اون رو به آرامش برسونه و به زندگی برش گردونه، اینکه با بی‌اهمیت کردنِ همه چیز، اون نیازِ عذاب‌دهنده‌ای که دنبالِ جواب می‌گرده رو هم از بین ببره و بتونه «سکوت» رو براش قابلِ تحمل کنه، و تنهایی رو هم. و خب، وقتی که تمامِ این زندگی و آدماش وهم و خیال باشه، دیگه راهی نداری جز پذیرفتنِ تنهایی و سکوت. پس اگه دیدی کسی که چنین شکنجه‌هایی رو تحمل می‌‌کنه و درونش از درد مچاله شده، در میاد می‌گه مرگ و زندگی دیگه براش هیچ اهمیتی نداره، دروغ نمی‌گه. خوشی هم نزده زیر دلش که باعثِ گفتنِ چنین حرفی شده باشه. اون ناگزیر بوده از تبدیل شدن به چنین کسی؛ کسی که انگار بخشی از جنبه‌های انسانی‌ش مرده.  و تبعاً یه روزی می‌رسه که حنای کسی که اون رو شکنجه می‌کرده دیگه براش رنگی نداره؛ حالا اون شخص چه یه آدمِ معمولی باشه چه یه فردِ خاص و چه موجودی فراتر از اون. البته نمیشه نادیده گرفت که آدم‌ها با تمامِ اشتراکات و شباهت‌هاشون، تفاوت‌هایی هم دارند. برخی‌شون می‌تونن رنج و دردِ بیشتری رو تحمل کنند، ولی برخی انگار ظرفیت‌هاشون کمتر  از سطحِ معموله ـ اون سطحی که میشه یه زندگیِ معمولی رو با رنج و غم‌های معمولی تحمل کرد. و اینکه آیا درسته آدم‌هارو به خاطر توانایی و ظرفیت‌های ذاتی‌شون قضاوت کرد؟ به نظرِ من که کارِ درستی نیست ـ و این موضوعیه که خیلی وقت‌ها نادیده گرفته می‌شه. و می‌دونی یکی از بدترین نوعِ نمودِ چنین شکنجه‌ای چی می‌تونه باشه؟ روابطِ عاطفی‌یی که مدام یکی از طرفین در اون احساسِ تنفر و امیدِ زیادی رو تجربه می‌کنه. طوری که نه رنج‌هاش تموم میشه، و نه اونقدر بی‌مهری می‌بینه که بتونه از همه چی دل بکنه و خودش رو از رنج کشیدن خلاص کنه. این داستان رو حالا میشه بینِ آدم و زندگی، یا آدم و خدا هم متصور شد. یه اصطلاحی هست که می‌گه آدم یه روزه پیر می‌شه، و انگاری که حقیقته؛ آدم یه روزه پیر میشه، و یا حتّی خیلی زود می‌میره. که البته، فقط یه عشق و علاقۀ بی‌پایان می‌تونه یه آدمِ پیرشده رو جوون کنه و یه مرده رو زنده. حالا این علاقه می‌تونه زمینی باشه یا آسمانی. به کسی باشه یا به چیزی. فرقی هم نداره. مهم اون جنونیه که انگیزۀ بی‌پایانی برای زندگی به آدم می‌ده.


پی‌نوشت: آن سطر اول قرار نبود این مقدار ادامه پیدا کند ـ بخصوص که محاوره‌ای نوشته شد. حالا که می‌بینم، این حرف‌ها مرا یاد گفته‌ای از شوپنهاور می‌اندازد. شوپنهاور معتقد است که انسان اسیر در چرخۀ «اراده»، همیشه بدبخت و رنجور است. و برای رهایی از این رنج، دو راه‌حل وجود دارد. راه‌حل موقت، هنر. و راه حل دائم، یک جنبۀ آن اخلاق و جنبۀ دیگر آن زهد است. اگر هم مایلید بیشتر راجع به آن چرخۀ اراده بدانید و این‌حرف‌ها، به لینکِ ۶۷اُم از ستونِ «از همه جا»ی وبلاگ سر بزنید. کلاً به آن ستونِ «از همه جا»ی وبلاگم زیاد سر بزنید. لینک‌های خوبی تویشان پیدا می‌شود. همیشه هم بِروز می‌شوند.

  • ۶۶۹ بازدید