شبِ چهارم محرم. نشسته، میان جمعی سیاهپوش. تاریک. اشک میریزند. بر سینه میزنند. نوحه، روضه میخوانند. عزاداری میکنند. اما او، او جسمش هست، ولی دلش نه. اشک که از چشمهایش نمیآمد به کنار، گاهی به شرّ صورتش میماند، به شرّ خندههایی که به زور خفهشان میکرد! همه چیز را به طرز خاصی مسخره میدید. خسته شد. به این حالِ عجیبش افسوس خورد. شبهای گذشته را به خاطر آورد که چه حزین بود و اشکها خودشان جاری میشدند بدون هیچ خواهش و تمنایی. به کارهای آن روزش هم فکر کرد. فهمید که مشکل چه بود. محبت درّ گرانیست به هرکس ندهندش. حزن و غم محرم، مقدس است و به هر دل ناپاکی راه پیدا نمیکند. یاد سخن آیتالله بهجت افتاد: کسی که میخواهد محرم را به خوبی درک کند، قبل از شروعش چلهی ترک گناه بگیرد. صدایی از تهِ وجودش میگفت: خاک بر سرت، بدبخت!
***
نیمهشب، وقتی بی هیچ توشهای نومیدانه برمیگشت، سر راه توقفی کرد روبهروی اولین چایخانهای که موقتاً کنار خیابان برپا شده بود. شلوغ بود. یک لیوان چای با چند حبه قند برداشت و ایستاد تا تمامش کند. شخصی را دید که سوار بر موتوری آمد و روبهرویش توقف کرد و پیاده شد. چهرهاش را به خوبی به یاد آورد. فهمید که یکی از همکلاسیهایش بوده. فهمید که زمانی با هم دوستانی بودهاند. اما، اما هرچه سعی کرد، به سختی توانست تنها نام کوچکش را به یاد آورد: حیدر علی. حیدر علی او را به خوبی به یاد داشت و با خوشحالی سلام کرد: «سلام امینی». خوش و بشی کردند. چای را به مثابۀ اکسیری مینوشید که قادر است خاطراتش را زنده کند. با هر قلپ، بیشتر به مغزش فشار میآورد. ولی حتی آن اکسیر هم قادر به زنده کردنِ خاطراتِ مردهاش نبود! چای تمام شد و به راهش ادامه داد. در راه، ذهنش را داشت میکاوید. «حیدر علی... حیدر علی... حیدر علی...» همینطور نامش را تکرار میکرد تا چیزی بالاخره از صدوقچهی خاطراتش صدا بزند و بگوید: «من! من! اینجا! اینجا!» ولی ناموفق بود. هیچ خاطرهای نبود؛ هیچ. شبیه شکست خوردهها شده بود. ناامیدانه کپهی مرگش را گذاشت، به امید روزی بهتر، و خود را تسلیمِ تقدیر کرد.
روزهای دلگیری شروع شده. البته نه مثل سالهای سابق؛ سالهایی که اول مهر، شروع فاجعه بود. این حس انزجار از شروع مدرسه، هیچگاه ترکم نکرد. باید حداقل یکماهی به مدرسه رفتوآمد میکردم تا از بین برود. البته نه تنها عادت کردن، بلکه شاید نمرههای خوب و حس برتری بود که دلزدگی نسبت به مدرسه را ازم دور میکرد و آن را قابل تحمل میساخت به نظرم. اینکه دیگر قرار نیست از سر اجبار صبحها زود بیدار شوم، خوب که نه، بد هم نیست. بگذریم.
امسال که شروع پاییزش تقریباً با آغاز دههی محرم یکی شده، روزها حال و هوای دیگری دارد. بخصوص این دو سه سال که از شروع محرم، چشم به انتظار اربعین و کربلایش مینشینی... نمیدانم چطور میشود حال و هوای محرم را با کلمات بیان کرد. این سالهای اخیر، محرم برایم دیوارِ حائلی بین سالهای تکراریِ عمرم شده است. وقتی که روی آن میایستم، میتوانم ببینم چقدر پیشرفت کردهام یا پسرفت. تا همین چند ماهِ پیش، بزرگترین اتفاق زندگیِ من محرم بود؛ خوشبختانه دوباره متوجه شدم که هنوز هم بزرگترین اتفاق زندگی همان است. دیشب بود که در اوج تاثّر، خواستم با توئیت کردنِ این جملات خودم را حداقل کمی سبک کنم: «غم، معنا را از دنیا نمیدزدد؛ تنها روپوشِ معنا را از روی آنچه که معنایی ندارد، برمیدارد.» و «همه چیز چه بد در نظرم بیمعنی شده...»
محرم، پر از رشادت است. پر از آرمان است. پر است از محبت، عشق، ایثار، بزرگی، هدف، درس، به خود آمدن، خوبی، شور، زیبایی، عبرت، مردانگی، وفاداری، آزادگی، ارزش و ... . ظلم و ستم و بدی و نامردی و دیگر بدیهایی که در آن بوده، هست، ولی آنها برای ما نیست؛ آنها چیزهایی نیست که از محرم باقی مانده. از محرم فقط خوبی میماند برای آنکه دلش به سرای حزن سید الشهدا وارد میشود و اشک میباراند، با این تفاوت که حزن و غمش، سازنده است. به جای اینکه از دنیا سیر شوی و به فکر چگونه خاتمه دادن به زندگیِ بیمعنیات شوی، به فکر این میافتی که حال باید چکار کنی و چگونه باید به زندگیات معنا بدهی. به فکر هدفی بسیار بلند میافتی...
این غم، متوقف کننده نیست بلکه آدمی را به جریان میاندازد تا در مردابِ وجودِ خودش نگندد. این غم و دلتنگیای که از آن بیتاب میشوی، همهی رنگهای خیالی را در نظرت بیرنگ جلوه میدهد. دلت را از دنیایی که پشیزی نمیارزد، سیاه میکند ولی به خودت و این چند روزِ زندگیات ارزش میدهد. آنگاه آسان میتوانی زندگیات را وقف هدفی بزرگ کنی و حتی برای آن از جانت بگذری. آن گاه است که واقعاً وجودت ارزشمند میشود. آن وقت است که معنا پیدا میکنی و نفس کشیدنت حرام کردنِ اکسیژن نمیشود و جهان از اینکه تو را در خود دیده، به خود خواهد بالید.
باز این چه شورش است که در خلق عالم است...
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
ماه من! روز هاست که به انتظارت نشستهام که شبی رخنمایی کنی. این دلِ تنگ را ناامید نکن. با ظهورت به ظلمت این شب پایانی ده. میدانم، محکومم، محکوم شب سیزده. محکومم و جرمم این است که نبودند یاورانی برای یاری رساندنت که محرّم، دیگر نباشد آن محرمی که همیشه هست. سال هاست که از آن روز گذشته، ولی عاشورا هیچگاه از ما نگذشته. عاشورا، روزی که مولا روی کرد به جانب شرق و غرب و ندا داد: هل من ناصر ینصرنی؟
اکنون که این کلمات را مکتوب میکنم، بیشتر از هر زمانی به جملهی «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا» یقین پیدا کرده ام. روزها، ماهها، و سالها گذشتند ولی تاریخ در همان روز، متوقف شد. امامی که ندای هل مِن ناصر میدهد ولی کسی نیست که او را اجابت کند، و ما چشم و گوش و عقل بستهها، تنها در محرمها آن را میشنویم.
بگذار واضحتر از این بگویم. البته میدانم که بندهی خطاکار و روسیاهی بیش نیستم، ولی شاید گوشهای از دلم هنوز غرق در ظلمت نشده است که این حرفها را در خود نگه داشته، و گهگاه روی دلم سنگینی میکند.
میدانم که برخی بر سر تطبیق تاریخ ان قلتهایی دارند که گاه صحیح است و بیشتر اوقات، ناصواب. من میگویم امامی هست که هر روز ندای هل من ناصر میدهد ولی ما، چشم به دهان آن کسی دوختیم که هنگام هجرت حسین(علیه السلام) درس قرآن میداد و آن کار را افضل از یاری خلیفةاللهِ فیالارض میدانست. چیزی که گاهی غفلت است و گاه هم، به تغافل میرسد. میدانی ولی نمیخواهی قبول کنی که هست و دارد صدایت میکند و رویت را برمیگردانی و کارت را میکنی.
همین است. ببین هل من ناصرش را میشنوی یا نه. ببین پیرو که هستی؛ خودش، یا کسانی که به نام او آمدند ولی از راهش منحرف شدند. میبینی؟ هزار سال است که دارد ندا میدهد ولی هنوز کسی ندایش را لبیک نگفته. مرحلهی آخر است این. مرحلهای که تاکنون با موفقیت به آخر نرسیده است و با هر شکست، دوباره به ابتدایش بازگشته.
شاید اگر نباشد تقلیدهای کورکورانه، چشمها به حقیقت باز شوند. شاید اگر نباشد غلوها و دروغهای گنده، تشخیص حق برای ما سخت نباشد.
بگذریم از این حرفها. محرم دوباره آمده است. شهر لباس سیاهش را تن کرده. حرارتی در قلبها پدیدار شده. چشمها از اشک پر شده اند؛ دلها نازک شده اند. صدای گریه، نوحه میآید باز...
السلام علیک یا اباعبدالله
دیشب پاییز آمد و با اینکه چیزی بجز زکامی و گلودرد به ارمغان نیاورد، ولی خبر خوشی داد: زندگی در جریان است و دلتنگیهای بسیاری در راه. نمیشود بعد از یک تابستان آفتابی، دلتنگِ روزهای تماماً ابری نشد؛ روزهایی که به جز نگاه کردن به ساعت، نمیتوانی تشخیص دهی چه ساعتی از روز است. فراموش میکنی همه چیز را. خورشید را هم گم میکنی بین ابرها؛ نمیفهمی کی از شرق سلام میکند و کی از غرب خداحافظی. توگویی روزها بلند میشوند؛ نه به خاطر بلند شدن روزها، بلکه از نظر یکسان بودن یک حالت از روز؛ یک نور سفید ملایم که کماکان تمام روز در آسمان است. البته نمیشود گفت که نمیتوان برای خورشید دلتنگ نشد؛ برعکس، همین دلتنگی تمامِ زیباییِ پاییز است. فراق بین عاشق و معشوق... فراقی که نه میتوان گفت بد است و نه میتوان گفت خوب؛ عاشقانه است. همین است عاشقانههای پاییزی...
کلمات به کنار، سکوت هم گاهی قادر به بیان حال آدمی نیست. نمیدانم، شاید خودش هم قادر به درک خودش نباشد. حالِ بد که نه، حال خوب که اصلاً، بگذار بگویم حالِ بی حال. از درون کشیده میشود به سویی که نمیداند کدام طرف است. میبیند که بخشی از وجودش نیست و بخش دیگرش هم در حال رفتن است، ولی تا به لحظهی نابودی هم نمیتواند تشخیص دهد که به کدامین سو در حالِ کم شدن است!
نمیدانم، شاید دلم پرواز کردن میخواهد. میخواهم رها شوم در چاهی که هیچگاه به آخر نرسد. نام این چاه را هم گذاشتهام چاهِ عشق. شاید هم دلتنگم. دلتنگِ چیزی که شاید اصلاً وجود نداشته باشد و یا اینکه رسیدن به آن جزء محالات باشد. شاید هم افسرده شده باشم؛ افسرده از این دنیای تکراری، از این آدمهایی که درکم نمیکنند، درکشان نمیکنم. شاید هم ناامید شدهام از چیزی که نمیدانم چیست. شاید شکست خوردهام؛ شکستی سخت در جنگی نابرابر. نمیدانم...
«چه میشود که آرزوهای درخشانت تبدیل به لکههای تیرهای بر تایملاینِ زندگیات میشود؟»
انسانها حق انتخاب دارند. مختارند تا به هر سویی بروند، به هر طرفی که علایقشان آنها را میکشاند. اما چرا باید به حرف این علاقهای که هر دم از چیزی حرف میزند گوش کرد و چشم بسته به دنبالش دوید؟ روزی دلت میخواهد برنامهنویسی حرفهای شوی. روز دیگر میخواهی فیلمنامه نویسی شوی قهار. دیگر روز میخواهی نوازندهای نامدار شوی. یکبار هم رماننویسی هوش از سرت میبرد! مولا علی(علیه السلام) چه خوش گفته است که: بهترین بینیازی، ترک آرزو هاست.
امروز مجلهی ماهانهی یک دانش آموزِ پایهی ابتدایی را ورق میزدم. به داستانِ پروانهای برخوردم که پدرش در جوابِ سوالی به او گفت: «هنرها مثل گلهای این گلستان هستند. منتها برای یادگیریشان باید مانند زنبورهای عسل بهترینشان را برای نوشیدن شهدش انتخاب کرد.»
کم نیستند افرادی که سالهای بسیاری از زندگیشان را پراکنده صرف چند هنر کردند و در آخر عمر وقتی که نگاهی به پشت سرشان انداختهاند، چیزی جز ویرانیِ عمرِ خویش ندیدند! خوشا به حال آن کسی که کردههایش به پشیمانی تبدیل نشوند.
زمان هم بسیاری از چیزها را زیر آوارِ خودش دفن میکند و به وادیِ فراموشی میسپارد. کمی بیشتر اگر به او فرصت دهی، میبینی که حتی قادر است تا خودت را هم به وادی فراموشی بسپارد، بدون اینکه دلت برای خودت تنگ شود، تا با خودی بیگانه ادامۀ حیات بدهی.
سخت است حرف زدن در مورد زمان، زمانی که همه چیز را کم کم در خود هضم میکند، و به هر کسی، بخشی از خود را نشان میدهد. گاهی نیست، گاهی زیادی هست، گاهی تلخ است، گاهی شیرین، گاه سرد و خشمگین، گاه گرم و بشاش.
***
زمان هم از آن مقولههاییست که میشود حرفهای ضد و نقیضِ زیادی راجع بهش زد. هم میتوان گفت عاملِ فراموشیست و هم عامل ماندگاری. و مهمترین مسئله این است که بیش از هر چیزی زندگیمان به آن گره خورده است. تا جایی که از لامکانی و لازمانیِ برخی از افکارم به ستوه میآیم. تصاویر زیادی در ذهنم است، اما همگیشان مربوط به زمان و مکانهای مختلفی هستند. زمان بیشتر از هر چیزی برای نوشتنِ داستان مرا به چالش کشیده است؛ به طوری که گاهی منصرفم میکند. البته میدانم که ذهنم هنوز به قوامی نرسیده است، ولی نمیتوان ستیزهی زمان را هم هیچ تلقی کرد.
چالشهای زیادی در راه نوشتن یک داستان روبهروی نویسنده هست. نه تنها زمان، بلکه کماکان با مکان هم درگیری دارم. بله، هر دو محدودیتهایی را به وجود میآوردند، ولی برای باور پذیری و نوشتن واقعیات و ترتیب وقایع، هر دو باید شفاف باشند. بالاخره این ذهن باید از حالت لامکانی و لازمانیاش در بیاید که میدانم زمان میبرد...
پرواز آرزوی انسان است. در پرواز احساس رهایی و شکوه جان آدم را لبریز میکند. اما سقوط هم نوعی رهایی در خود دارد و بیشباهت با پرواز نیست. برای همین کسی که سقوط میکند و از بند بندگی رها میشود، ابتدا احساس آزادی میکند، ولی در پایانِ سقوط، ضربۀ هولناکی نابودش میکند...
[علیرضا پناهیان]