در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه

بازم هم نمی‌دانم از چه بنویسم و از کجا شروع کنم و مهم‌تر از همه، به کجا به پایان برسم. البته قرار هم نیست که همیشه مطلبی ادبی بنویسم یا اینکه موضوع جالبی برای نوشتن داشته باشم. گاهی همین که مقداری نوشتی، می‌فهمی که قرار است از چه بگویی و آن زمان است که چشمۀ کلماتت می‌جوشد و حسابی سیرت می‌کند. وَه، چه کلمات گوارایی! سلام بر حسین. گاهی هم نه، می‌بینی از اول تا آخر آن چیزی که نوشته بودی پرش بود. پرش، پرش، پرش. از خوابِ دیشبی که حال بیش از یک تصویرِ مبهم، چیزی برایت باقی نمانده شروع می‌کنی و در میانۀ نوشته‌هایت وقتی کلمه کم می‌آوری از خودت می‌پرسی که دیگر چه قرار است بنویسی، و دقیقاً همین کلمات را تایپ می‌کنی. بعد یاد توئیت‌هایت می‌افتی؛ یکی از بهترین توئیت‌های آن روز به یادت می‌آید. می‌نویسی اش: «نهایتاً روزی، آن حرف‌هایی که باید زده می‌شدند ولی نتوانستی بزنی‌شان، خِرت را می‌چسبند و خفه‌ات می‌کنند..». همین می‌شود که رشتۀ تفکراتت از دستت می‌گریزد، می‌رود روی حرف‌هایی که نزده‌ایشان! ببینم، چطوری بزنیم‌شان؟ لگد بزنیم؟ مشت بزنیم؟ یا اینکه گلوله‌ای به طرفشان رها کنیم؟ خدا را خوش نمی‌آید. کلمات را باید نواخت، باید نازشان کرد. این حد از خشونت بی‌سابقه است!

نگاه می‌کنی به گوشۀ پایین صفحه، می‌بینی که تازه شده است نزدیک سیصد کلمه و هفصدتای دیگر تا هزارتا داری. خب تصمیم می‌گیری که همچنین به این پرش‌ها ادامه دهی؛ ولی دقیقاً از همان کلمۀ سیصد به بعد است که پرش‌هایت سنگین می‌شود؛ خسته می‌شوی. دیگر ذهنت می‌خواهد روی یک گل بنشیند و شهدش را تا آخر بمکد. بله؛ ذهنت تازه گرم شده است و شروع کرده به تولید کلمه. یک رشته را می‌چسبد و می‌خواهد تا آخر راجع به همان بنویسد، و می‌نویسد. راجع به روزمرگی‌ها، یا موضوعی که قبلاً ذهنت را مشغول کرده بود ولی نتوانستی راجع بهش بنویسی. یا اینکه می‌پردازد به روانکاوی‌ات. از لحظاتی می‌نویسی که در آنها نفس می‌کشی، کمی جلوتر، سرکی می‌کشی به آینده. کمی‌دورتر حتی، به پوچی‌هایی فکر می‌کنی که قرار است به سراغت بیاید. همینطور حرف‌زدن با خودت را ادامه می‌دهی؛ به ارزشمندی فکر می‌کنی و می‌نویسی. از خدایت طلب استعانت می‌کنی، همانند گذشته، ازش می‌خواهی که مثل همیشه پناهگایت باشد. بَه، چه نیکو مأمنی!

کم کم به هشتصد کلمه می‌رسی و نشاط سراسر وجودت را فرا می‌گیرد. خداوند جوابت را می‌دهد. یکی از بهترین ایده‌های عمرت را همان لحظه پیدا می‌کنی؛ نه، خداوند می‌گذاردش کف دستت. دیگر دکمه‌های کیبورد از یادت می‌رود و ذهنت پرواز می‌کند به دور دست‌ها، به آینده، به همان داستانی که قرار است نوشته شود... و چه ذوق‌زده می‌شوی. اما دیگر مجالی برایت نمانده. و آن هزار کلمه کار خودشان را کردند.


کلمات به پایان رسیدند، ولی حرف‌هایم، نه هنوز. زمان هم به پایان رسید، ولی من، نه هنوز..


پی‌نوشت یک: این هزار کلمه، معروف به صفحات صبحگاهی هستند. سه صفحه که هر روز باید نوشته شود. مهم نیست که چه چیزی در آن نوشته شود و تکرارِ مکررات باشد، مهم این است که هر روزه باشد. خودم هم می‌خواهم راجع بهشان بنویسم، ولی اگر خیلی کنجکاو بودید که بدانید چیست، می‌توانید این نوشتۀ دوستِ خوبم شاهین کلانتری را بخوانید: تنها راه نویسنده شدن.

پی‌نوشت دو: شاید بعداً راجع به آن ایده نوشتم.

  • ۸۱۶ بازدید

پیش‌نوشت: چندی پیش مطلبی با عنوان «چرخۀ بقاء و رسیدن به کمال» نوشته بودم، [که خواندنش خالی از لطف نیست،] و در آن به چیزی که باید، نپرداختم: جاودانگی.

هیچکس در ابتدا نمی‌داند که مسیرش کدام است و کدام راه را باید طی کند. معمولاً آنهایی که شرایطش را داشته‌اند، به دنبال رویاهایشان می‌روند و می‌خواهند این چند صباح را، همانطوری زندگی کنند که از آن لذت می‌برند. البته خیلی از افراد هم هستند که با وجود شرایطی که برایشان فراهم است رویاهایشان را رها می‌کنند و می‌شتابند به سمت همان چیزی که جامعه آن را به عنوان راه خوشبختی نشان داده است: پول. در این‌جاست که آن شخص می‌افتد روی چرخۀ پول‌افزایی. پول روی پول می‌گذارد و گاه حتی کوه‌هایی از آنها می‌سازد، ولی هیچگاه به آن چیزی که می‌خواهد نمی‌رسد. چه بسا که گاهی حتی به آن مراتبی که در گذشته پیش خود تصور می‌کرد، برسد، ولی می‌بیند که هنوز به آن مرتبه‌ای که باید، نرسیده است. همین می‌شود که سال‌های سال روی چرخۀ پول‌افزایی می‌دود و وقتی که حس می‌کند که دیگر تاب دویدن روی آن را ندارد، از رویش پایین می‌آید و سری برمی‌گرداند به عقب، و ایام گذشته را به نظاره می‌نشیند. آن وقت است که می‌فهمد به چه چرخۀ تسلسلِ باطلی مبتلا شده بود که هرچه می‌دوید، به انتهایش نمی‌رسید ولی توقعش برای رسیدن به انتهای آن مسیر، بیشتر و بیشتر می‌شد.

هر شخصی در زندگی‌اش گوشه چشمی به جاودانگی دارد، حتی اگر خودش نداند و برایش درک نشده باشد. جاودانگی از همان حس‌های درونی‌ست، از همان دسته چیزهایی که ناخودآگاه به سمتشان راه کج می‌کنیم. بگذارید مثال‌هایی بزنم. مثلاً پدری که سخت کار می‌کند و به هر قیمتی که شده است، خرج عیال و فرزندان خود را تامین کرده و از هیچ تلاشی دریغ نمی‌کند. او که می‌بیند آب از سرش گذشته، هر کاری می‌کند که فرزندش غرق نشود، از بین نرود، تلف نشود. می‌خواهد فرزندش به مقامات عالیۀ موفقیت برسد؛ به همان چیزی که خودش می‌خواست ولی نشد؛ به جاودانگی.

گاهی هم نه حتی تا بدین حد؛ یکی هم هست که تنها یک زندگیِ بی‌دردسر و نانی برای خوردن، برایش نهایتِ جاودانگی‌ست. همین که امروزش فردا شود، راضی‌ست. اگر در انسان‌ها کششی به جاودانگی وجود نداشت، حاضر نمی‌شدند به زندگی تن دهند. همیشه چیزهایی هست که نمی‌شود به درستی تعریفشان کرد، جاودانگی هم از جلمۀ آن‌هاست. چیزی‌ست که در وجود و ذاتِ آدمی هست و نمی‌شود جدایش کرد. بله، کشش به جاودانگی در سرشت آدمی‌ست، جزئی از غریزۀ اوست.

البته نکته‌ای را باید تذکر دهم: ما در این مطلب در کرسی قضاوت ننشسته‌ایم که دیگران را قضاوت کنیم؛ قصدمان از مثال‌های گذشته و پیشِ روی، نگاهی اجمالی به برخی زندگی‌هاست. 

بسیاری جاودانگی را با عنوان ارزش یاد می‌کنند. آن‌ها کسانی هستند که از زندگیِ بدون ارزش متنفرند. می‌خواهند بیشترین استفاده را از عمر خویش ببرند. می‌خواهند روزگاری چند که فرصت زیستن دارند، آنچنان کاری انجام دهند که نامشان برای همیشه در تاریخ حک شود؛ یا حداقل طوری زندگی کنند که نیازشان به ارزشمند بودن ارضا شود؛ زیرا بدین صورت به جاودانگی می‌رسند، به آن مرتبه‌ای از جاودانگی که برایش تلاش کرده باشند. زنده می‌مانند گاه برای همیشه.

کشش به سوی جاودانگی گاه خودآگاه است و گاه ناخودآگاه. جاودانگی، شاید پروراندن فرزندی باشد، ساختن بنایی باشد، اختراع چیزی باشد، نوشتن کتابی باشد، اقدامی متهورانه باشد، فتح سرزمینی باشد، ایجاد اصلاحی در فرهنگ، سیاست و یا اندیشه‌ها باشد، کشیدن تصویری باشد، ساختن موسیقی‌ای باشد، خواندن آهنگی باشد، نابود کردنِ کسی باشد، نجات انسانی باشد، کمک به دیگران باشد، اخلاق نیکی باشد، فرماندهیِ جنگی باشد، شوراندن علیه حکومتی باشد، رسیدن به ثروتی باشد و...

انسان‌ها شاید مهلتشان تمام شود و این دنیا را بگذارند و بروند، ولی همیشه بخشی از وجودشان را تا ابد -، تا زمانی که چرخِ افلاک می‌چرخد و خورشید می‌تابد و آب جریان دارد، - در این دنیا جا می‌گذارند. یکی شرّش را جا می‌گذارد و یکی هم خیرش را. یکی دیوانگی به جا می‌گذارد و دیگری عشقی را. یکی علمی را به جا می‌گذارد و دیگری جهلی را. یکی شمشیری را، دیگری سپری را. یکی صدایش را به جا می‌گذارد و دیگری کلماتش را، اندیشه‌اش را. یکی آبادانی‌اش را به جا می‌گذارد و دیگری خرابی‌هایش را...

اما یکی هم هست که نامش، روایتِ زندگی‌اش به جا گذاشته می‌شود. زندگی‌ای را به جا می‌گذارد که در آن، لحظه‌ای به فکر جاوید شدن در دنیا نبوده و تمام فکر و ذکرش جاودانی در عالمی دیگر بوده است. کم نیستند این افراد. اگر بخواهم مثالی بزنم، اویس قرنی را مثال خواهم زد. آنکه همیشه در انزوا زندگی می‌کرد؛ آنکه شناخته شده است در پیش مؤمنان و ناشناس در بین مردمان. آن که مقام والایی نزد خداوند و پیامبرش داشت.

شخصی از او نصیحتی طلب کرد.
گفت: خدای را شناسی؟
ــ بله، می‌شناسم.
ــ اگر به جز از خدا هیچکس دیگر نشناسی تو را بِه.
دوباره پرسید: خدا تو را داند؟
ــ بله، می‌داند.
ــ اگر جز خدای کس دیگر تو را نداند تو را بِه.

| از کتاب تذکرة‌الاولیا |

بله، برخی نیز چنین می‌خواهند به جاودانگی برسند. در نظر برخی، این دنیا ارزش جاودانگی را ندارد؛ آنها به دنبال جاودانگی در عالمی برتر از این دنیای فانی هستند.


کلام آخر

جاودانگی به خودی خود مهم نیست، این مهم است که چه چیزی باعثِ جاودانگی شود. یکی حتی با دورِ خود چرخیدن هم جاودانه می‌شود و نامش را در رکوردهای گینس ثیت می‌کنند. لااقل با دیوانگی‌هایمان جاودانه نشویم...

  • ۵۱۹ بازدید

در سکوتی ناتمام غرق شده‌ام. ذهنم آکنده است از هیچ. کلمات ترکم کرده‌اند؛ تنهایم گذاشته‌اند. با که بگویم این حال خراب را؟ برای کسی که تنها دارایی‌اش کلماتش است، سخت است که آنها را از دست دهد. شاید هم قهر کرده باشند. نمی‌دانم. بار اولی نیست اینطور بی‌خبر می‌گذارند و می‌روند. به نظرم ناراحت شده باشند، از بی‌محلی‌های من. چند وقتی است کمتر می‌توانم کتاب تورّق کنم، و یا کلماتِ سرگردانِ مردمان را از درون این صفحۀ نورانی بخوانم. دیشب که از این فراق بسی ناراحت بودم، مجموعه هایکویی را باز کردم و ناگاه چشمم به این افتاد:


می‌نشینم نگاه می‌کنم،
دراز می‌کشم نگاه می‌کنم.
چه فراخ است پشه‌بند!

ــ یوکی‌هاشی


دیدم چه حال خرابی داشته است شاعر! توضیح شعر را نگاه کردم. نوشته بود که برخی آن شعر(هایکو) را به چی‌یوجو هم نسبت داده‌اند و گفته‌اند در مرگ شوهرش آن را سروده. همین است؛ حال من هم همین است. کلماتم را از دست داده‌ام. امیدوارم که به زودی پیدایشان کنم، یا خودشان به سویم باز گردند...


پی‌نوشت: کامنت‌های بسیار زیبایی که پای این پست نوشته شده است را هم بخوانید.

  • ۶۶۸ بازدید

هیچ. وقتی که بگوییم هیچ چیزی قرار نیست که بگوییم، شاید راحت‌تر بشود حرف‌ها را زد. لااقل دیگر توقعی نداری که حرفی بزنی یا حرفت به جای خاصی برسد. لااقل می‌دانی که آن لحظه، قرار است زیادی مفت بگویی. بله، این همان دردی‌ست که بسیاری به آن مبتلائیم: مفت‌گویی. البته شاید درونگرایان کمتر به این مرض دچار شوند؛ چرا که کم می‌گویند، یا اصلاً نمی‌گویند. بله، درونگرایان در این یک قلم، محافظه‌کاریِ قابل توجهی دارند.

هر شخصی حداقل چندباری تجربه کرده است که این زبان چند سانتی چگونه قادر است که صاحب خود را در چاه‌های عمیق پشیمانی بیندازد؛ فقط با چند کلمه‌ی نابه‌جا. کلماتی که یکهو به تقلّا می‌افتند و مانند ماهی‌های سرخی که اجل‌شان رسیده است، خوشان را از تُنگ آب بیرون می‌اندازند. آن گاه است که می‌فهمند چه اشتباهی کرده‌اند. بله. حتی بدتر از آن ماهی‌ها. وقتی که بیرون پریدند، دیگر هرچقدر هم که جمع‌شان کنی و دوباره درون تنگ بیندازی، نمی‌شود که نمی‌شود. چه بد است این مفت‌گویی. بیا کمی کمتر تسلیم وسوسه‌ی این حرف‌های مفت و نابه‌جا بشویم. حقیقتش امروز می‌خواستم حین صحبت با آشنایی، چندتا از این حرف‌های مفت حواله‌اش کنم. البته همه‌شان را نگفتم، یکی دوتایی‌شان از دهانم بیرون پریدند و در دم حرام شدند. خدا را شکر که بیشتر نبود. الحمدلله.

چه خوب است قبل از اینکه شروع به بیرون پراندن کلمات از دهانِ مبارک کنیم، کمی رویش فکر کنیم که چه می‌گوییم و قرار است گفته‌هایمان به کجا ختم شود. در ابتدا سخت است، شاید اصلاً حرفی برای گفتن نداشته باشیم. اگر که چنین بود، یک چیزی را حتماً باید امتحان کرد: مطالعه. بله، ده بشنو، یک بگو. خوبی‌اش این است که ذهن زود به همه چیز عادت می‌کند؛ بیا به همین گزیده‌گویی عادتش دهیم.

  • ۵۴۴ بازدید

باورم نمی‌شد. سخت است شنیدن اینکه کسی می‌رود. نه تنها برای نرفته‌ها، بلکه حتی برای همانی که می‌رود. بالاخره همه باید بروند، ولی ای کاش به همین سادگی می‌شد این جمله را پذیرفت. او می‌رود و بخشی از تو را هم با خودش می‌برد. بعد تو می‌مانی و خاطراتی که از او داشتی. هی دوره‌شان می‌کنی، هی مرورشان می‌کنی. حتی خودت هم نمی‌دانی که چه می‌کنی. باورش سخت است اینکه کسی به همین سادگی زندگی را بگذارد و برود. درست است که گاهی فکر رفتن به ذهنمان می‌زند و پیش خود می‌گوییم با رفتن، از شر زندگی راحت می‌شویم، ولی آیا می‌توانیم خودمان را جای همانی بگذاریم که رفته است و همه چیز را از دست داده؟ نه، حتی اکنون هم نمی‌توانم جای او باشم و او را درک کنم. بگذار خاطراتی که با او داشته‌ام را مرور کنم؛ و نهایت بپذیرم که، دیگر رفته است. خدایش رحمتش کند. به سوی دیار باقی شتافت. پیرمردی بود، مرد؛ از آن مردان روزگار. از آن کسانی که لنگه‌شان کم گیر می‌آید در این دوره و زمانه. یک روز ما هم می‌رویم دیگر؛ مگر نه؟

  • ۷۷۲ بازدید

همیشه باید کارها را از ابتدایی‌ترین قدم شروع کرد. - البته که راهی جز این وجود ندارد. - یکی از اشتباهات بزرگی که بسیاری مرتکب می‌شوند، همین است که نقطه‌ی صفر خود را با نقطه‌ی اوج دیگران مقایسه می‌کنند و قبل از اینکه شروع به قدم برداشتن کنند، خسته می‌شوند؛ نفسشان بند می‌آید و پاهایشان قفل می‌کند و بر زمین می‌افتند. بی‌خبر از اینکه همانی که او را در اوج می‌بینی، زمانی در همین نقطه‌ای بوده است که حال تو هستی.

بله. اینطور است که بسیاری از راه‌ها را شروع نکرده به اتمام می‌رسانیم. بسیاری از کارها را درست نگرفته، رها می‌کنیم. و بسیاری از فرصت‌ها را غنیمت نشمرده، از دست می‌دهیم.

***

از این پس قصد دارم حداقل روزی یک مطلب در این وبلاگ منتشر کنم؛ هرچند کوتاه. حقیقتش خودم هم نمی‌دانم که چه باید باشد. فقط می‌خواهم شروع کنم. شاید این اولین قدم برای وبلاگ‌نویس شدن باشد. - تاکنون خودم را وبلاگ‌نویس نمی‌دانم. - فقط می‌دانم وبلاگ‌نویس کسی که می‌نویسد هر آنچه که می‌خواهد. می‌خواهم در این وبلاگ بیش از همه جا خودم باشم. بعدها خواهم فهمید که باید چه بنویسم و چگونه. فعلاً هر چه را که دستم به نوشتنش رفت، منتشر می‌کنم. چیزی مثل مطلب.

  • ۵۱۸ بازدید

پیش‌نوشت یک: قبل از اینکه شروع به خواندن کنید، بد نیست که بدانید این تجربیات متعلق به چه کاربری در توئیتر بوده. قبلاً صاحبِ اکانت «متخصص @AlayhesSalam» بودم. نه سیاسی‌نویس، نه روزمره‌نویس و یا یک نقل‌قول‌کننده؛ توئیت‌هایی ادبی، فلسفی و گاهی هم دینی را در حسابم منتشر می‌کردم. یادم است وقتی که حسابم را در توئیتر دی‌اکتیو(غیرفعال) کردم، حدود 900 فالوئینگ(دنبال‌شونده) و 4.5K فالُوِر(دنبال‌کننده) داشتم. نه به قولی از آن شاخ‌ها بودم و نه کم فالور؛ ولی با خیلی از کاربران پر فالورتر از خودم هم مراوده داشتم. البته این را باید بگویم که تعداد فالور، فقط یک عدد است. و امان از روزی که تمام فکر و ذکر کسی درگیر همین عدد بشود...

آشنایی با توئیتر

یادم است که از سال‌ها پیش یک اکانت در توئیتر ایجاد کرده بودم، ولی آن زمان نمی‌دانستم که توئیتر چیست و قرار است دقیقاً چه چیزهایی آنجا توئیت کنم. - اصلاً نمی‌دانستم توئیت چیست. - چندین سال گذشت تا اینکه در یکی از سخنرانی‌های استاد رائفی پور، (قبلا پی‌گیر تک‌تک سخنرانی‌های ایشان بودم ولی قریب به یکسال است که این کار را به دلایلی کنار گذاشته‌ام.) ایشان اشاره کرد به اینکه ما(مخاطبانشان) را در زندانی با عنوان «تلگرام» محبوس کرده‌اند و ما نهایتاً حرف‌هایمان در فلان گروه و بهمان گروه محدود می‌شود. می‌گفت که فعالیت‌هایمان در تلگرام، در همان تلگرام می‌ماند؛ اما فیسبوک و توئیتر چنین نیستند و مطالب پربحث در آنجا، نه تنها به گروهی و یا کوچه‌ی بن بستی ختم نمی‌شود و جهانی است، حتی در صفحۀ اول گوگل هم می‌آید. و همینطور هم بود. همان شد که عزمم را جزم کردم تا در توئیتر تبدیل شوم به کاربری تاثیرگذار. این شد که به توئیتر، این شبکۀ اجتماعی که بیشتر از دیگر شبکه‌ها در آن حرف‌های سیاسی زده می‌شود و بیشترِ سران سیاسی کشورها در آن حسابی فعال دارند، پیوستم. - مثلاً، رئیس‌جمهور آمریکا هم در آن توئیت می‌کند. -

دوران سیاسی‌نویسی - نگاهی به سیاسی‌نویسان

آن وقت‌ها نگاهم به توئیتر، نگاه کسی بود که می‌خواست با حرف‌ها و تحلیل‌های سیاسی‌اش، مشکلات بسیاری را حل کند و تاثیر بسیاری روی جامعه بگذارد. کسی که طوطی‌وار سخنانی که از فلانی شنیده بود را تکرار می‌کرد. کسی که به یک سرباز بی‌جیره و مواجب تبدیل شده بود و با تکه پنبه‌ای، می‌خواست سرِ کسانی که دشمن‌شان می‌پنداشت را ببرد. کسی که همیشه شعارهای دهان‌پرکنی می‌داد. کسی که اوقات بیکاری‌اش را در خبرگزاری‌ها تلف می‌کرد، فقط برای اینکه از همه چیز باخبر باشد و همیشه تحلیل‌هایی بکر و تازه تحویل جامعه‌ی توئیتر دهد.

می‌دانید چیست؟ سیاسی نویسی همین است. سیاسی‌نویس کسی که فکر می‌کند جامعه با حرف‌های 140 کاراکتری‌اش تغییر می‌کند و سیاست‌های یک مملکت اصلاح می‌شود. این بد نیست که آدم‌ها دغدغه‌مند باشند و برای بهتر شدن جامعه‌شان تلاش کنند، این بد است که توهم تاثیرگذاری با حرف‌هایی 140 کاراکتری بهمان دست دهد. این بد است که فکر کنیم با توئیتی که علیه فلان جناح سیاسی زدیم - و توسط هم قطاران خودمان لایک و ریتوئیت(باز نشر) شده است، - کار خیلی مهمی انجام داده‌ایم. بله، اگر ژورنالیست بودیم و شغل‌مان این بود و از این راه کسب درآمد می‌کردیم، مشکلی نداشت که همه‌اش حرف‌های سیاسی بزنیم. ولی با این حال درک نمی‌کنم که چرا باید موضع خود را در مقابل هر اتفاقی که در هر گوشه از کشور و یا جهان می‌افتد، تعیین کنیم؛ یا اینکه چرا باید نظر خود را راجع به هر حرفی که سیاست‌مداران و یا افرادِ به نوعی مهم می‌زنند بیان کنیم! به نظر من این کار خیلی مسخره است که لحظه به لحظه منتظر این باشیم که چه اتفاقی در کجا می‌افتد و یا چه کسی چه حرفی می‌زند که سریعاً واکنش خود را نشان دهیم. 

سیاسی‌نویسان هم دو گروه هستند.

یک: کسانی که واقعاً دغدغه‌مند، کارشناس و تحلیل‌گر هستند و حرف‌هایشان ارزشمند است و همیشه حرف‌های تازه و مفیدی ارائه می‌دهند. برخی از کسانی که توئیت‌های طنزِ سیاسی هم می‌نویسند در این گروه قرار دارند.

دو: کسانی هستند که به تقلید از گروه اول و برای دیده شدن، تحلیل‌های سیاسی ارائه می‌دهند و یا به قولی تیکه‌پرانی می‌کنند. گاهی حرف‌های این گروه به شدت مورد استقبال قرار می‌گیرد و همین امر، انگیزه‌ای می‌شود برای ادامۀ فعالیت سیاسی‌شان. این اتفاق حس تاثیرگذاریِ به شدت بالا و کاذبی به کاربر می‌دهد.

خاطره‌ای از اولین توئیتِ فِیوْ اِستار(پر لایک) - قمار با توئیت‌ها

از خودم برایتان بگویم. همان وقت‌هایی که حرف زدن از #حقوق_نجومی داغ بود و هر کاربری نظر خودش را راجع به آن اعلام می‌کرد، من هم از فرصت استفاده کردم تا در آن مبحث نظر خود را بگویم. توئیت کردم: «اولین جنگ علی(ع) بر علیه کسانی بود که می‌خواستند #حقوق_نجومی بگیرند...». با وجود غلط نگارشی، آن توئیت درست افتاد وسطِ چرخه‌ی ریتوئیت و حدود پنجاه بار ریتوئیت شد و نزدیک به سیصد لایک کسب کرد. کسانی آن توئیت را لایک کردند که برای من از جمله کسانی بودند که آرزو داشتم روزی مرا فالو کنند. آن زمان، وقتی یکی از توئیت‌هایم 10 تا لایک می‌خورد، کلی کیف می‌کردم. دیگر خودتان حساب کنید که چقدر بر سر آن توئیت هیجان زده شده بودم. همین انگیزه‌ای شد و از آن لحظه به بعد، خیلی جدی‌تر سیاسی‌نویسی را آغاز کردم و سعی می‌کردم در همه‌ی مسائل سیاسی که برایشان هشتگ به راه می‌افتاد، حداقل یکی دو توئیت بزنم. گاهی نتیجه خیلی رضایت بخش بود و توئیت‌هایم لایک‌های زیادی می‌خورد و گاهی هم اینطور نبود و نتیجه خیلی مأیوس کننده می‌شد. بله، آن زمان به کسی تبدیل شده بودم که نمی‌شد روزی چندین بار به خبرگزاری‌های مهم سر نزند و اخبار و تحلیل‌ها را دنبال نکند. حال که به آن دوران فکر می‌کنم، می‌بینم چه فعالیتِ مشمئز کننده‌ای داشتم. به نوعی با وقت و توئیت‌هایم قمار می‌کردم.

نیاز به دیده شدن، فالورِ بالا

آن زمان بود که با خودم می‌گفتم: «اگر فالور زیاد داشته باشم، دیگر برای دیده شدن لازم نیست حتماً در هشتگ‌ها شرکت کنم. وقتی فالور زیاد داشته باشم، - مثل کسانی که فالور زیاد داشتند و من می‌خواستم مثل آنان شوم، - دیگر نیاز نیست حتی هشتگ بزنم؛ اگر حرف جالبی زدم همان‌ها لایک و حتی ریتوئیت هم خواهند کرد.» این شد که شروع کردم به فاسی و انگلیسی در گوگل جستجو کردن راجع به اینکه چگونه می‌توانم فالورهایم را افزایش دهم. تقریباً همه‌شان یک حرف می‌زدند: «تا شما کسی را دنبال نکنید، کسی شما را دنبال نخواهد کرد. پس تا می‌توانید افراد زیادی را فالو کنید و منتظر بمانید تا آنها هم شما را فالو کنند». با اینکه در آن زمان از اینکار نتیجه هم گرفتم و فالورهایم را زیادتر و زیادتر کردم، ولی باز هم برایم کافی نبود. باز هم توئیت‌هایم کم لایک می‌خوردند و لایک کنندگان هم همان افراد همیشگی بودند. همان دوستان همیشگی. هرچه که فالورهایم بیشتر می‌شد، حرص و طمع‌ام هم برای فالور بیشتر، افزایش می‌یافت.

روش من برای افزایش فالور

معمولاً برای افزایش فالور، روزی صد تا سیصد نفر را فالو می‌کردم و بعد منتظرِ فالو بک(Follow Back) می‌ماندم و روز بعد، توسط ابزارهایی +  +، کسانی که فالو بک نداده بودند را آنفالو می‌کردم. این روش همیشه نتیجه می‌داد. ولی بعدها از اینکه با این روش فالورهایم را زیاد کرده بودم، احساس رضایت نمی‌کردم زیرا روش‌های خیلی بهتر و آبرومندانه‌تری(!) هم برای این کار وجود داشت.

نیاز به فهرست‌ها

آن زمان، تقریباً 800 فالور داشتم و حدود 600 فالوئینگ(دنبال شونده). دیدم که بسیاری از توئیت‌ها را دارم از دست می‌دهم؛ توئیت‌های دوستانم را، کسانی که برایم اهمیت دارند. آنجا بود که با فهرست‌ها آشنا شدم. در واقع می‌شد به فهرست‌ها(که هم عمومی بودند و هم خصوصی) افرادی را اضافه کرد که تنها توئیت‌های آن افراد در آن فهرست بیاید. مرورِ توئیت‌ها در فهرست، به خوبیِ تایملاین(خط زمان، صفحه‌ی اصلی توئیتر) نبود، ولی چیزی بود که باید به آن عادت می‌کردم. اولین فهرستی که ایجاد کردم، فهرستی با عنوان «دوستان» بود. به یاد دارم که در این یکسال، مدام تعداد افرادی که به فهرست‌ها اضافه می‌کردم، بیشتر و بیشتر می‌شد و هربار مجبور می‌شدم فهرست دیگری ایجاد کنم. اسامی آن فهرست ها به این ترتیب است: دوستان(800 نفر)، رفقا(500 نفر)، ابدال(390 نفر)، خواص(250 نفر)، اعجوبه‌ها(120 نفر)، خوبان(40 نفر). در واقع با اضافه کردن فهرست‌ها، حلقۀ کسانی که برایم اهمیت بیشتری داشتند را تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌کردم. 

کمالِ همنشین - نقطه عطف فعالیتم در توئیتر

در توئیتر کاربری بود به نام «ألف إبن قاف». هیچگاه فراموش نمی‌کنم که چطور فعالیتم در توئیتر را دگرگون کرد. اولین توئیتی که از او خواندم، این بود و به شدت مرا تحت تاثیر قرار داد:

«شاخی، برای خودتی. تا در خانه منی، حرف مفت نمی‌زنی. بشقاب فیوخوری را درست دست بگیر. نگاه کن. فرش را کثیف کردی. خدایا. فیوها را چطور پاک کنم.» (فِیو = لایک)

یادم است با خواندن همین توئیت، دیوانه‌اش شدم. دیوانۀ کلماتی که می‌نویسد. دیوانۀ آواتارش و لحن صحبت کردنش. همیشه در توئیت‌هایش از این شیرین‌کاری‌ها می‌کند. خدای تکیه‌کلام است. به خصوص «بله» گفتن‌هایش؛ یا «بی‌ادبی نشود» هایش. بگذارید چندتایی‌شان را بگذارم:

تمایل عجیبی برای ورّاجی دارم و متأسفانه، کسی از دوستان، دم لای تله نمی‌دهد. بیا، باز هم بی‌ادبی شد. بله. شأن دم دوستان، اجلّ از تله ماست...

قبلاً هم برایتان از فواید سربازی گفته بودم. بله. مهم‌ترینش این بود که بر خلاف باقی عمرت، این دو سال را، به صورتی حقیقتاً مقدّس تلف می‌کنی...

ساعت‌هاست با جمعی از دوستان توییتری هستیم، و طبعاً، همان‌طور که می‌شود حدس زد، [سرفه می‌کند] بله، بی‌ادبی شد.

خوش به‌حال‌تان که «اوج جوانی» داشته‌اید. مال ما، مشتقش را گرفتیم، صفر بود. انتگرال را هم گرفتیم، صفر شد. مشغول همین محاسبات بودیم، تمام شد.

یادم باشد، اگر خواستم فرزندانم را نصیحت کنم، یک توییت ندهم دست‌شان که راحت فیو بزنند. یک گونی توییت بدهم دست‌شان، که نتوانند آناً فیو بزنند.

دراخ دراخوییچ، رنگ‌پریده و گیج، تو گویی رها شده از دستان ظریف الهه‌ای حواس‌پرت، می‌کوشید تا با دست‌وپازدنی مضحک، برخلاف مسیل تقدیر بپیماید.

بله. مرید جناب الف ابن قاف شدم. ایشان به قولی از شاخ‌های توئیتر هستند. پس از اینکه برای اولین بار به صفحه‌اش رفتم و حدود ده-بیست توئیتش را خواندم، بسی شگفت زده شده بودم. گویی که کسی از درونم فریاد می‌کشید که: «این همان است، همان چیزی که تو باید باشی». همان وقت بود که این توئیت را نوشتم:

ناگاه بیدار شد! بی خبر، در عجب از رخداد وی بودم! وجود از عدم را نتوان هیچگاه استدلال نمود، از قبل نیز وجود داشت، @AlefBenQaf او را بیدار کرد...

بگذارید بخاطر برخی از لغاتی که در توئیت بالا نوشته‌ام، کمی خجالت بکشم؛ می‌خواستم همانند او بنویسم ولی افتضاح می‌شد. در آن توئیت، خودم را می‌گفتم؛ توئیت‌های ابن قاف تلنگری بود برای بیدار شدنم. بله. این همان نقطه‌ی عطفم بود. خدا را شکر می‌کنم که ثبتش کردم. جالب است که بدانید إبن قاف از کسانی است که همیشه کمتر از 100 فالوئینگ دارد و در حال حاضر، بیش از شش‌هزار نفر دنبالش می‌کنند. با این وجود در آن زمان که من نه توئیتِ درست درمانی می‌زدم و نه فالورِ زیادی داشتم، او مرا فالو کرد. شاید خنده دار باشد؛ ولی همین فالو کردن، خیلی چیزها را تغییر داد. «کمال همنشین در من اثر کرد، وگرنه من همان خاکم که هستم». نمی‌خواستم که از دستش دهم، همین شد که تمام سعیم را کردم تا کیفیت توئیت‌هایم را به شدت بالا ببرم.

از آن پس سیاسی‌نویسی را به طور محسوسی کنار گذاشتم. در ابتدا بلد نبودم، می‌خواستم مثل او «کلمه بکارم» ولی کلمه کاشتن در آن حد، به مهارت زیادی نیاز داشت که من در خودم نمی‌دیدم. البته در این مدت، تشری هم از ابن قاف خوردم. یکبار که رفته بودم دایرکتش(دایرکت = به صورت خصوصی و مستقیم حرف زدن، چت کردن)، گفت که «جایی از افعال قلمبه استفاده می‌کنند که تمام کلماتش هم قلمبه باشد. خودت باش. همانطوری حرف بزن که همیشه حرف می‌زنی». و حقیقتاً حق داشت. در واقع، ابن قاف در آن شب‌های ظلمانی، چراغی برایم بود تا راهم را پیدا کنم. از آن پس سعی کردم از کلمات غامض در توئیت‌هایم استفاده نکنم، به جایش روی محتوای آنها کار می‌کردم. علاقه‌ی زیادی به بکار بردنِ تشبیه و یا وصف یک تصویر داشتم. آرام آرام فهمیدم که چگونه باید خودم باشم؛ و خودم را نهایت پیدا کردم. برخی از توئیت‌هایم:

تصمیم خود را گرفت. اما بخاطر چه حاضر شد با جان خودش بازی کند؟ از آن پل قدیمی روی پرتگاه، فقط طناب های فرسوده‌اش مانده بود..

زندگی، جریان رودخانه‌ای‌ست که گاه آرام است، گاه طغیانگر، و گاهی هم محکوم به سقوطی از بلندای صخره‌ها، که در نهایت به دریایی ریخته می‌شود..

حرف هایش را در کاغذ کوچکی می‌نوشت و به رودخانۀ «توییتر» که در همان نزدیکی بود می انداخت و سپس با امید خوانده شدن آنها، به سراغ گله میرفت.

چرا وقتی که آدم به پوچی می‌رسد، در دم ختم نمی‌شود؟ مثلاً همان لحظه، به خیال مبدل شود. رویای کسی شود که از خواب بلند شده است. و همه چیز، پَر..

بنویس، و از همان که توی کاغذ با تو حرف می‌زند، همه چیز را بپرس. جواب همۀ سوالات را می‌داند. خوشحال می‌شود که کسی با او سخن بگوید. تنهاست.

نگاهم به آسمان بود که، دیدم چه خوب پرواز می‌کنی. ببینم، تو به پایین نظر نمی‌کنی که ببینی چه خوب تماشایت می‌کنم؟

در توئیتر کاربر دیگری هم بود که بشدت علاقمندشان بودم؛ جناب «دارک بلو». ایشان هم به بنده لطف داشتند و گاهی توئیت‌هایم را لایک و ریتوئیت می‌کردند. البته اگر بخواهم لیست دوستانی که در توئیتر مدیون لطفشان هستم را بنویسم، طوماری بلند بالا خواهد شد. تقریبا این اواخر، کاربری نبود که بخواهم فالو ام داشته باشد، و مرا فالو نکرده بود. خودم را در جمع بزرگان توئیتر می‌دیدم.


رویای نویسندگی

خب. شاید این قسمت از داستانم در توئیتر، بهترین قسمتِ زندگیِ توئیتری‌ام باشد. من که اهل رمان خواندن نبودم، یکبار خواستم به پیشنهاد دوستانِ توئیتری، برای اولین بار رمان‌هایی را بخوانم. دوستان کم نگذاشتند، پیشنهادات خوب و زیادی دادند. از بین آن همه، «عقاید یک دلقک» را انتخاب کردم؛ زیرا پیشنهاد دوستی بود که می‌دانست چه معرفی کند. وقتی که شروع کردم به خواندنش، چنان مجذوبش شدم که طی دو روز تمام شد. نمی‌دانم چه شد، از همان لحظه به بعد، صدای فریادهای کسی را از درونم می‌شنیدم که می‌گفت: «این همان است. باید نویسنده شوی... باید نویسنده شوی...». البته از همان ابتدا، این صدا را چندان جدی نمی‌گرفتم. به شوخی هم که شده بود، چند توئیتِ طنز در آن حال و هوا نوشتم:

اگر نویسنده شوم، کتاب‌هایم به 27 زبان زندۀ دنیا ترجمه خواهند شد. جایزۀ نوبل هم خواهم گرفت. خیلی هم تاثیرگذار خواهند بود. شوخی نمی‌کنم ها!

اگر نویسنده شوم، نمی‌شود داستان‌های تخیلی ننویسم. کلی هم می‌شود به این و آن تیکه انداخت. یا اینکه اندیشه‌های خود را به مغز مخاطب تزریق کرد.

اصلا وقتی که نویسنده شدم، کسب‌وکار تمام نویسندگان دیگر را کساد می‌کنم. ببینید گفتم، نشود روزی بگویید نگفتی. اتمام حجت کردم؛ خود دانید دیگر.

می‌دانم چه می‌گویید، «جو گیری هم حدی دارد»! نه آقاجان؛ نویسندگی به این آسانی که فکر می‌کنی نیست. دود چراغ نخورده‌ای دیگر؛ بی سوژه نمانده‌ای.

آن زمان داشتم این‌ها را به شوخی می‌گفتم؛ فکر نمی‌کردم که روزی واقعاً به رویایم تبدیل شود؛ رویایی که می‌خواهم به هر قیمتی که شده، محقق شود.

آیا تعداد فالور مهم است؟ چه چیزی از آن مهم‌تر است؟

کسی نمی‌تواند بگوید تعداد فالور مهم نیست. بشخصه تا وقتی که فالورهایم به سه یا چهار هزار نرسیده بود، نتوانسته بودم از خیلی‌ها فالو بک بگیرم. اما همه چیز در تعداد فالور ختم نمی‌شود. چیزی که از فالور مهم‌تر است، ارتباط است، دوستان است؛ کسانی هستند که برایمان اهمیت دارند و برایشان اهمیت داریم. فالورها در همان توئیتر می‌مانند، زندگی می‌کنند، و می‌میرند، ولی دوستان همیشه به یاد هم هستند، حتی بیرون از مرزهای شبکه‌های اجتماعی و فضای مجازی. 

طبیعتاً محتوایی که توئیت می‌کنید، از همه چیز مهم‌تر است. در توئیتر، هرکسی با کلمه‌هایش شناخته می‌شود، و نه حتی با اسم یا آواتارش. گاهی توئیت‌هایتان، به امضای شما تبدیل می‌شوند. همانند توئیت‌های «میثم رمضانعلی @habil» و یا مهدی اسدزاده(نویسنده) که با نام «گورباچف» در توئیتر فعالیت می‌کند. و همچنین بسیاری دیگر. بیشتر اوقات، همین محتوایی که ارائه می‌دهید باعث می‌شود که دوستان زیادی پیدا کنید و برای بسیاری حائز اهمیت شوید؛ فی‌المثل از همان جنس اهمیتی که من برای ألف إبن قاف قائل هستم.

فالور هم چیزی است که به طبع دوستان و محتوای خوب، روانه است. هیچگاه خودتان را درگیر تعداد آن نکنید. به قولی، به فالورِ فالورهایتان تبدیل نشوید که آمدنشان خوشحالتان کند و رفتنشان، ناراحت. سعی کنید حدالامکان، خودتان باشید و کم یا زیاد شدن تعداد فالور، تاثیری روی شما نداشته باشد. آن کسی که همیشه همراهی‌تان می‌کند، فالورتان نیست بلکه دوست شماست. برای کسانی که برایتان ارزش قائل است، ارزش قائل شوید.

(مخاطب حرف‌های بالا بیشتر از همه، خودم بودم.)

آخرش که چی؟ - چرا دی‌اکتیو کردم؟

انسان‌ها موجودات عجیبی هستند. گاهی کارهایی انجام می‌دهند که برای انجام دادنشان هیچ دلیلی ندارند، فقط اینکه صدای ضعیفی از درونشان می‌گوید «انجام بده»، انجامش می‌دهند. بازی‌های اندرویدی که یک نفر می‌دود و کارش سکه جمع کردن است را حتماً دیده‌اید؛ چه دلیلی دارد که کسی اینچنین بازی‌ای را که «آخرش هیچ چیزی نیست» بازی کند؟ به نظر من به دنبال چیزی است که نمی‌داند چیست، فقط می‌داند که آخر ماجرا، چیزی هست. چیزی که در ابتدا فکر می‌کند ارزشش را دارد، ولی وقتی که به آن آخر می‌رسد، می‌بیند که آن چیز هیچ ارزشی نداشت، لااقل آن ارزشی را که منتظرش بود.

در واقع او، سرگرم طی کردن مسیری است به امید اینکه آخرش به جایی برسد، و آخرش که می‌رسد، می‌بیند که هیچ چیزی نیست، غافل از اینکه طی کردن همان مسیر، نهایتِ چیزی است که قرار بود به آن برسد. همیشه که قرار نیست در آخر، چیزی انتظارمان را بکشد؛ و هر آنچه که هست، در تک تک لحظه‌هاست.

قبلاً نگاهم به توئیتر، نگاه کسی بود که انتظار رسیدن به جایی/چیزی را می‌کشید. ولی هرچه که طیِ مسیر می‌کردم، به مقصد نمی‌رسیدم. البته در همین مسیر، چیزهای زیادی به دست آوردم. خسته شدم از دویدنی ناتمام. از توئیتر رفتم، چون به چیزی که می‌خواستم، نرسیدم. البته رسیدم؛ ولی نمی‌دانم که چه می‌خواستم برسم. یقیناً دوباره هم برخواهم گشت به توئیتر، به ابتدایی‌ترین قدم. آن وقت خواهم دانست که به دنبال چه هستم و به چه می‌خواهم برسم.

البته باید اضافه کنم که توئیتر به خودی خود، جایی نیست که ارزش وقت تلف کردن را داشته باشد. مثل همان بازی‌ای است که گفتم. فعلاً که قصد دارم در مسیرهای دیگری قدم بزنم.


همین بود، داستان لحظاتی که در توئیتر نفس کشیدم.

تمام.

  • ۷۲۴ بازدید

درست همان لحظه‌ای که می‌خواهی بنویسی، اما می‌مانی که از چه! سرگردان در دنیایی از خیال، که سر و تهش ناپیداست. گاه در برهوتی گیر می‌افتی که تا چشم کار می‌کند، خاک است و خار، خاک است و خار. گاهی در بیابانی گیر می‌افتی که تا چشم کار می‌کند، تپه‌هایی‌ست شنی، تپه‌هایی‌ست شنی... و درست همان‌جایی که زانو می‌زنی و خودت را تسلیم می‌کنی به دست‌های بی‌رحم تقدیر، هرچه منتظر تیغی می‌مانی که سر از تنت جدا کند، خبری نمی‌شود! تا اینکه چشم‌هایت را باز می‌کنی و خودت را در بهشتی برین می‌یابی. درست همان لحظه است که از خودت می‌پرسی: «یعنی می‌تواند که همه‌اش سراب باشد؟!» و تازه چشم‌هایت باز می‌شود؛ اما چه باز شدنی؟ دیگر خودت را در جایی نمی‌بینی. تاریکی‌ست که بر همه چیز حکمرانی می‌کند. حتی دیگر زیر پایت هم چیزی را حس نمی‌کنی. یعنی این بار در کجا گیر افتاده‌ای؟ در حال سقوط در تاریکی؟ یا معلق در جایی که تاریکی بر همه چیزش چیره شده؟ صدا؟ نه، هیچ؛ فقط صدای ممتد سوتی ضعیف. هیچ. هیچ همین است. و درست همین لحظه است که هیچی در هیچ می‌هیچد... می‌دانی چیست؟ هیچ چیزی، هیچ چیزی به خاطر ندارم. من کیستم؟ نامم چیست؟ کجا هستم؟ از کجا آمده ام؟ یک جاودانه در پادشاهیِ تاریکی؟ کاش دستی داشتم که با آن سیلیِ محکمی بر صورت نداشته‌ام می‌کوفتم بلکه از این کابوس بیدار می‌شدم. منتظر نوری باشم که نجاتم دهد؟ منتظر نباشم چه کنم؟ یعنی کسی دیگری هم در این تاریکی هست که صدایم را بشنود؟ آه! کاش دهانی داشتم برای فریاد زدن: «آهای... کسی اینجا هست؟؟ کسی صدایم را می‌شنود؟؟ آهای...»

«نه. نه، این نمی‌تواند حقیقت داشته باشد. چشمانت را باز کن. هی، چشمانت را باز کن و حقیقت را ببین. تاریکی حقیقت نیست؛ تاریکی، همان چیزی است که هنوز نمی‌دانیم که چیست. بسازش. خلقش کن. یا برو به عقب؛ چشمانت را باز کن. تو به اینجا تعلق نداری...» و دقیقاً همان لحظه است که روحی در جانِ محتضرت دمیده می‌شود. دیگر چشمانت باز شده است. زنده‌ای تا زندگی کنی. رنگ‌های زیادی به چشمت می‌خورد. آبیِ آسمانی، سفیدی ابرها. و گرمای خورشید را روی صورتت حس می‌کنی. نگاهش می‌کنی، اما نه، نمی‌توانی نگاهش کنی؛ نورش، چشمانت را می‌زند. می‌خواهی خودت را رها کنی، رهای رها، اما نمی‌کنی؛ می‌ترسی که این بار «رهایی» بر دنیایت چیره شود و داستان دیگری، لحظه‌هایت را به بازی بگیرد...

  • ۵۱۱ بازدید